شتابیدن. عجله کردن. به شتاب رفتن. تیزی کردن در رفتن. تعجیل. تاختن.عجله. ارقداد. استکاره. اعثیجاج. اکراب. اکعاب. انصاف. انکداد. ایحاف. ایخاف. ایفاد. ایفاض.تعجﱡل. تعجیل. تقهوس. تکدﱡس. تمرﱡغ. تنزﱡع. تنزّی. تنقﱡث. تنقیث. توهﱡس. تهییک. خذم. ذمیان. رمع. رمع. رمعان. طهق. عجرمه.عجل. عجله. قطور. قهوسه. کور. کهف. لعط. مرط. مغاوله. مغر. منکظه. نکظ. نکظ. نکظه. وشق. وشک. هبص. (منتهی الارب) : کبت نادان بوی نیلوفر بیافت خوشش آمد سوی نیلوفر شتافت. رودکی. وز آنجا دلاور به هامون شتافت بکشت ازتگینان کسی را که یافت. فردوسی. که چندین به گفتار بشتافتم ز گوینده پاسخ فزون یافتم. فردوسی. از آن چون بزرگان خبر یافتند به پیش سیاووش بشتافتند. فردوسی. اعیان و روزگار دولت وی [عبداﷲ بن محمد بن طاهر] به یعقوب تقرب کردند و قاصدان مسرع فرستادند با نامه هاکه زودتر بباید شتافت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 248) .امیر برفت و غزو سومنات کرد و به سلامت بازآمد و از راه نامه فرمود به حسنک که به خدمت باید شتافت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 208). چون دانست [آلتونتاش] که در آن ثغر بزرگ خللی خواهد افتاد... بشتافت تا بزودی بر سرکار رسد. (تاریخ بیهقی). کس از دانش و دین او سر نتافت رهی دید روشن بدان ره شتافت. نظامی. اجفال، شتافتن شترمرغ. (از منتهی الارب) .استعمال، شتافتن خواستن. (ترجمان القرآن). امراط، شتافتن شترماده. (منتهی الارب). تعجیل، شتافتن در کاری. (ترجمان القرآن). حفد، شتافتن در خدمت. (ترجمان القرآن). عتل، سوی بدی شتافتن. قدیان، شتافتن اسب. هذب، شتافتن مردم و جزآن. (منتهی الارب). و رجوع به اشتافتن و شتابیدن شود، بیقراری کردن. بی صبری کردن، مستعد و سرگرم شدن. (از آنندراج) : پری چهره هر پنج بشتافتند چو با ماه جای سخن یافتند. فردوسی. ، روی آوردن: خشمی و دلتنگی سوی من شتافت چنانکه خوی از من [احمد بن ابی داود] بشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 172)، حمله بردن. تاخت بردن: اگر بر جفاپیشه بشتافتی کی از دست قهرش امان یافتی. سعدی
شتابیدن. عجله کردن. به شتاب رفتن. تیزی کردن در رفتن. تعجیل. تاختن.عجله. اِرقِداد. اِستِکارَه. اِعثیجاج. اِکراب. اِکعاب. اِنصاف. اِنکِداد. ایحاف. ایخاف. ایفاد. ایفاض.تَعَجﱡل. تَعجیل. تَقَهوُس. تَکَدﱡس. تَمَرﱡغ. تَنَزﱡع. تَنَزّی. تَنَقﱡث. تَنقیث. تَوَهﱡس. تَهییک. خَذَم. ذَمیان. رَمع. رَمَع. رَمَعان. طَهق. عَجرَمَه.عَجَل. عَجَلَه. قُطور. قَهوَسَه. کَور. کَهف. لَعط. مَرط. مُغاوَلَه. مَغر. مَنکَظَه. نَکَظ. نَکظ. نَکظَه. وَشق. وَشک. هَبَص. (منتهی الارب) : کبت نادان بوی نیلوفر بیافت خوشش آمد سوی نیلوفر شتافت. رودکی. وز آنجا دلاور به هامون شتافت بکشت ازتگینان کسی را که یافت. فردوسی. که چندین به گفتار بشتافتم ز گوینده پاسخ فزون یافتم. فردوسی. از آن چون بزرگان خبر یافتند به پیش سیاووش بشتافتند. فردوسی. اعیان و روزگار دولت وی [عبداﷲ بن محمد بن طاهر] به یعقوب تقرب کردند و قاصدان مسرع فرستادند با نامه هاکه زودتر بباید شتافت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 248) .امیر برفت و غزو سومنات کرد و به سلامت بازآمد و از راه نامه فرمود به حسنک که به خدمت باید شتافت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 208). چون دانست [آلتونتاش] که در آن ثغر بزرگ خللی خواهد افتاد... بشتافت تا بزودی بر سرکار رسد. (تاریخ بیهقی). کس از دانش و دین او سر نتافت رهی دید روشن بدان ره شتافت. نظامی. اِجفال، شتافتن شترمرغ. (از منتهی الارب) .اِستِعمال، شتافتن خواستن. (ترجمان القرآن). اِمراط، شتافتن شترماده. (منتهی الارب). تَعجیل، شتافتن در کاری. (ترجمان القرآن). حَفد، شتافتن در خدمت. (ترجمان القرآن). عَتَل، سوی بدی شتافتن. قَدیان، شتافتن اسب. هَذب، شتافتن مردم و جزآن. (منتهی الارب). و رجوع به اشتافتن و شتابیدن شود، بیقراری کردن. بی صبری کردن، مستعد و سرگرم شدن. (از آنندراج) : پری چهره هر پنج بشتافتند چو با ماه جای سخن یافتند. فردوسی. ، روی آوردن: خشمی و دلتنگی سوی من شتافت چنانکه خوی از من [احمد بن ابی داود] بشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 172)، حمله بردن. تاخت بردن: اگر بر جفاپیشه بشتافتی کی از دست قهرش امان یافتی. سعدی
تاب دادن، پیچیدن، کنایه از نافرمانی کردن تابیدن، افکنده شدن پرتو نور بر کسی یا چیزی، شعله ور کردن، برافروختن، گداختن و سرخ کردن آهن در آتش، تفتن تحمل کردن
تاب دادن، پیچیدن، کنایه از نافرمانی کردن تابیدن، افکنده شدن پرتو نور بر کسی یا چیزی، شعله ور کردن، برافروختن، گداختن و سرخ کردن آهن در آتش، تفتن تحمل کردن
شتافتنی. قابل شتافتن. رجوع به شتافتنی شود، (اصطلاح عروض) شمس قیس رازی آرد: شتر جمع است میان قبض و خرم و چون از مفاعیلن منشعب باشد آنرا اشتر خوانند و شتر عیب و نقصان باشد، و اشتر پلک چشم نوردیده بود و بحکم آنکه وتد و سبب این جزو بدین زحاف ناقص شد آنرا اشتر خواندند. (المعجم چ مدرس رضوی ص 36). با یارم درد دل همی گفتم دوش مفعولن فاعلن مفاعیلن فاع اخرم اشتر سالم ازل ّ. (از همان کتاب ص 89)
شتافتنی. قابل شتافتن. رجوع به شتافتنی شود، (اصطلاح عروض) شمس قیس رازی آرد: شَتْر جمع است میان قبض و خَرْم و چون از مفاعیلن منشعب باشد آنرا اشتر خوانند و شَتْر عیب و نقصان باشد، و اشتر پلک چشم نوردیده بود و بحکم آنکه وتد و سبب این جزو بدین زحاف ناقص شد آنرا اشتر خواندند. (المعجم چ مدرس رضوی ص 36). با یارم درد دل همی گفتم دوش مفعولن فاعلن مفاعیلن فاع اخرم اشتر سالم اَزَل ّ. (از همان کتاب ص 89)
پاره کردن. (ناظم الاطباء) (حاشیۀ برهان چ معین). خرق کردن. شق کردن.خرق. صدع. خرع. شق ّ. شق ّ. منشق کردن: شکافتن هیزم. دریدن دوخته. مقابل دوختن. (یادداشت مؤلف) : از اژدهای هفت سر مترس از مردم نمام بترس که هرچه وی بساعتی بسکافد به سالی نتوان دوخت. (قابوسنامه)، بازنمودن. از هم دریدن: دل هر ذره را که بشکافی آفتابیش در میان بینی. هاتف اصفهانی. - شکافتن امری (مسأله ای و غیره) ، روشن کردن آن. (یادداشت مؤلف). ، شیار کردن زمین را. (یادداشت مؤلف)، چاک کردن. شق کردن و دریدن. (از حاشیۀ برهان چ معین) (ناظم الاطباء). کافیدن. کفتن. کافتن. کافتیدن. ترکاندن. ترکانیدن. غاچ دادن. بقره. فتق. فرت. بزل. فلق. تبزیل. کفاندن. کفانیدن. (یادداشت مؤلف) : شکافد تهی گاه سرو سهی نباشد مر او را ز درد آگهی. فردوسی. کاین آبنوس و عاج شب و روز روز و شب چون عاج آبنوس شکافد دل کرام. خاقانی. زهرۀ اعدا شکافت چون جگرصبحدم تا جگرآب را سدّ ببست از تراب. خاقانی. یک سهم تو خضروار بشکافت هفتادوسه کشتی ابتران را. خاقانی. فلک شکافد حکمش چنانکه دست نبی شکاف ماه دوهفت آشکار میسازد. خاقانی. مصطفی مه می شکافد نیمه شب ژاژ می خاید ز کینه بولهب. مولوی. به زخم شمشیر سر و سینۀ یکدیگر میشکافند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 351). بطّ، شکافتن ریش. بقر، شکم بشکافتن. (از تاج المصادر بیهقی). - از هم شکافتن، از هم دریدن. برشکافتن. دریدن: به ثقل و طاق و فضل قوّت در زیر پای پست میکرد و به خرطوم از پشت اسب می انداخت و بدان از هم می شکافت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 286). - بازشکافتن، برشکافتن. از هم دریدن: بازشکافی به تیر سینۀ اعدا چو سیب بازنمایی به تیغ دانۀ دلها چو نار. خاقانی. - ، در هم شکستن. خراب کردن. (یادداشت مؤلف) : منصور بفرمود تا آن کوشک [کوشک سپید مداین] را بازشکافتند و خشت پخته و گرج به کشتی همی آوردند. (مجمل التواریخ و القصص). رستخیر است خیز و بازشکاف سقف ایوان و طاق و طارم را. خاقانی. - برشکافتن، دریدن. بردریدن. (یادداشت مؤلف) : که رستم به کینه بر او دست یافت به دشنه جگرگاه او برشکافت. فردوسی. به صور صبحگاهی برشکافم صلیب روزن این بام خضرا. خاقانی. فریب گنبد نیلوفری مخور که کنون اجل چو گنبد گل برشکافدت عمدا. خاقانی. - ، خراب کردن. (یادداشت مؤلف) :... مردمان گویند بنا که ایشان بکردند دیگر ملکان بر نتوانستند شکافتن و خراب کردن و چنانکه بود [کوشک سپید مداین را] تمام برشکافتند. (مجمل التواریخ و القصص) ... مؤنت آن [کوشک] از برشکافتن به بغداد رسیدن هر خشتی به درمی سیم برمی آمد. (مجمل التواریخ و القصص). - برشکافتن (شکافتن) سقف، چوب و تیر آن بیرون کردن. (یادداشت مؤلف) : هرچه از پدران رسیده بود همه تلف گشت تا محتاج شدم به برشکافتن سقف های خانه. (تاریخ بیهق). ، شکستن. (ناظم الاطباء) (حاشیۀ برهان چ معین) : بگفت ار کشی ور شکافی سرم ز بوی دهانت به رنج اندرم. (بوستان). - شکافتن بیع، اقاله. (یادداشت مؤلف). فسخ کردن. پاره کردن. شکستن بیع. ، گسیختن. (از ناظم الاطباء)، رخنه کردن. (از ناظم الاطباء) (از حاشیۀبرهان چ معین)، خراب کردن. (از ناظم الاطباء)، بریدن: شکافتن کشتی آب دریا را. (یادداشت مؤلف) : ندانی که سعدی مکان ازچه یافت نه هامون نوشت و نه دریا شکافت. (بوستان). شج، شکافتن کشتی دریا را. (تاج المصادر بیهقی) (از منتهی الارب). مخر. مخور، شکافتن کشتی آب را. (دهار)، به درازا شق کردن. از طول بریدن. (ناظم الاطباء). به درازا با کارد و امثال آن کمی یا بالتّمام جدا کردن. (یادداشت مؤلف). - شکافتن قلم، سر آن را به درازا شق کردن: چون بنوشت از هیبت سر قلم شق شد و آن سبب بماند تا روز قیامت هیچ قلم ننویسد تا نشکافند. (قصص الانبیاء ص 4). - موی شکافتن، به درازا شق کردن موی را. - ، کنایه از مهارت و دقت سخت نمودن در کاری: پدر آنجا که سخن خواند بشکافد موی پسرآنجا که سخن گوید بفشاند زر. فرخی. موی معنی می شکافم دوستان را آگهی است دشمنان را نیز هر مویی بر این معنی گواست. خاقانی. موی شکافم به شعر موی شدستم ز غم لیک نگنجم همی در حرم مقتدا. خاقانی. در پیش لشکر به تیر موی می شکافتند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 268). ، توسط کردن میان بایع و مشتری، دریده شدن و چاک شدن. (ناظم الاطباء). پاره شدن. شق شدن. (فرهنگ فارسی معین). انفلاق. انشرام. انصداع. انشقاق. اختراع. انفطار. انبزال. دریده شدن. (یادداشت مؤلف) : می خورم تا چو نار بشکافم می خورم تا چو خی برآماسم. ابوشکور بلخی. هر آن کس که آواز از او یافتی به تنش اندرون زهره بشکافتی. فردوسی. تن مسکین من بگداخت چون موم دل غمگین من بشکافت چون نار. فرخی. ، خراب شدن. (ناظم الاطباء)، شکسته شدن، نشأت یافتن. پدید آمدن، منتج شدن. حاصل آمدن. (فرهنگ فارسی معین). حادث شدن: هر روز می پروراند و شیرین میکند و ببینی که از این چه شکافد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 455)، مشتق شدن کلمه ای از ریشه و مصدر. اشتقاق یافتن. اشتقاق. مشتق شدن. (یادداشت مؤلف). شکافتن سخن از سخن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی) : این نام [نام باحورا] از بحران شکافته است و بحران حکم بود. (التفهیم). نام قولنج [صواب: قولیج] از نام این روده [قولون] شکافته اند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). - شکافتن سخن از سخن (حدیث از حدیث) ، مشتق شدن سخن از سخنی. کشیده شدن مطلب به مطلب دیگر. (یادداشت مؤلف). آمدن سخن و حدیث و مطلبی بمناسبت سخن و حدیث و مطلب قبل. کشیده شدن حرفی بدنبال حرفی دیگر: کتاب خاصه تاریخ با چنین چیزها خوش باشد و از سخن، سخن می شکافد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 168). از حدیث، حدیث شکافد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 135). ناچار از حدیث، حدیث بشکافد و باز باید نمود کار کرمان و سبب هزیمت [آن لشکر که آنجا مرتب بود] . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 437)، منشعب شدن. جدا شدن. (یادداشت مؤلف) : فرعون بر لب رود نیل آنجا که جویهای مصر از آنجا شکافد یکی منظره بکرد خوش. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی)
پاره کردن. (ناظم الاطباء) (حاشیۀ برهان چ معین). خرق کردن. شق کردن.خرق. صدع. خرع. شِق ّ. شَق ّ. منشق کردن: شکافتن هیزم. دریدن دوخته. مقابل دوختن. (یادداشت مؤلف) : از اژدهای هفت سر مترس از مردم نمام بترس که هرچه وی بساعتی بسْکافد به سالی نتوان دوخت. (قابوسنامه)، بازنمودن. از هم دریدن: دل هر ذره را که بشکافی آفتابیش در میان بینی. هاتف اصفهانی. - شکافتن امری (مسأله ای و غیره) ، روشن کردن آن. (یادداشت مؤلف). ، شیار کردن زمین را. (یادداشت مؤلف)، چاک کردن. شق کردن و دریدن. (از حاشیۀ برهان چ معین) (ناظم الاطباء). کافیدن. کفتن. کافتن. کافتیدن. ترکاندن. ترکانیدن. غاچ دادن. بقره. فتق. فرت. بزل. فلق. تبزیل. کفاندن. کفانیدن. (یادداشت مؤلف) : شکافد تهی گاه سرو سهی نباشد مر او را ز درد آگهی. فردوسی. کاین آبنوس و عاج شب و روز روز و شب چون عاج آبنوس شکافد دل کرام. خاقانی. زهرۀ اعدا شکافت چون جگرصبحدم تا جگرآب را سدّ ببست از تراب. خاقانی. یک سهم تو خضروار بشکافت هفتادوسه کشتی ابتران را. خاقانی. فلک شکافد حکمش چنانکه دست نبی شکاف ماه دوهفت آشکار میسازد. خاقانی. مصطفی مه می شکافد نیمه شب ژاژ می خاید ز کینه بولهب. مولوی. به زخم شمشیر سر و سینۀ یکدیگر میشکافند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 351). بطّ، شکافتن ریش. بقر، شکم بشکافتن. (از تاج المصادر بیهقی). - از هم شکافتن، از هم دریدن. برشکافتن. دریدن: به ثقل و طاق و فضل ِ قوّت در زیر پای پست میکرد و به خرطوم از پشت اسب می انداخت و بدان از هم می شکافت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 286). - بازشکافتن، برشکافتن. از هم دریدن: بازشکافی به تیر سینۀ اعدا چو سیب بازنمایی به تیغ دانۀ دلها چو نار. خاقانی. - ، در هم شکستن. خراب کردن. (یادداشت مؤلف) : منصور بفرمود تا آن کوشک [کوشک سپید مداین] را بازشکافتند و خشت پخته و گرج به کشتی همی آوردند. (مجمل التواریخ و القصص). رستخیر است خیز و بازشکاف سقف ایوان و طاق و طارم را. خاقانی. - برشکافتن، دریدن. بردریدن. (یادداشت مؤلف) : که رستم به کینه بر او دست یافت به دشنه جگرگاه او برشکافت. فردوسی. به صور صبحگاهی برشکافم صلیب روزن این بام خضرا. خاقانی. فریب گنبد نیلوفری مخور که کنون اجل چو گنبد گل برشکافدت عمدا. خاقانی. - ، خراب کردن. (یادداشت مؤلف) :... مردمان گویند بنا که ایشان بکردند دیگر ملکان بر نتوانستند شکافتن و خراب کردن و چنانکه بود [کوشک سپید مداین را] تمام برشکافتند. (مجمل التواریخ و القصص) ... مؤنت آن [کوشک] از برشکافتن به بغداد رسیدن هر خشتی به درمی سیم برمی آمد. (مجمل التواریخ و القصص). - برشکافتن (شکافتن) سقف، چوب و تیر آن بیرون کردن. (یادداشت مؤلف) : هرچه از پدران رسیده بود همه تلف گشت تا محتاج شدم به برشکافتن سقف های خانه. (تاریخ بیهق). ، شکستن. (ناظم الاطباء) (حاشیۀ برهان چ معین) : بگفت ار کُشی ور شکافی سرم ز بوی دهانت به رنج اندرم. (بوستان). - شکافتن بیع، اقاله. (یادداشت مؤلف). فسخ کردن. پاره کردن. شکستن بیع. ، گسیختن. (از ناظم الاطباء)، رخنه کردن. (از ناظم الاطباء) (از حاشیۀبرهان چ معین)، خراب کردن. (از ناظم الاطباء)، بریدن: شکافتن کشتی آب دریا را. (یادداشت مؤلف) : ندانی که سعدی مکان ازچه یافت نه هامون نوشت و نه دریا شکافت. (بوستان). شج، شکافتن کشتی دریا را. (تاج المصادر بیهقی) (از منتهی الارب). مخر. مخور، شکافتن کشتی آب را. (دهار)، به درازا شق کردن. از طول بریدن. (ناظم الاطباء). به درازا با کارد و امثال آن کمی یا بالتّمام جدا کردن. (یادداشت مؤلف). - شکافتن قلم، سر آن را به درازا شق کردن: چون بنوشت از هیبت سر قلم شق شد و آن سبب بماند تا روز قیامت هیچ قلم ننویسد تا نشکافند. (قصص الانبیاء ص 4). - موی شکافتن، به درازا شق کردن موی را. - ، کنایه از مهارت و دقت سخت نمودن در کاری: پدر آنجا که سخن خواند بشکافد موی پسرآنجا که سخن گوید بفشاند زر. فرخی. موی معنی می شکافم دوستان را آگهی است دشمنان را نیز هر مویی بر این معنی گواست. خاقانی. موی شکافم به شعر موی شدستم ز غم لیک نگنجم همی در حرم مقتدا. خاقانی. در پیش لشکر به تیر موی می شکافتند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 268). ، توسط کردن میان بایع و مشتری، دریده شدن و چاک شدن. (ناظم الاطباء). پاره شدن. شق شدن. (فرهنگ فارسی معین). انفلاق. انشرام. انصداع. انشقاق. اختراع. انفطار. انبزال. دریده شدن. (یادداشت مؤلف) : می خورم تا چو نار بشکافم می خورم تا چو خی برآماسم. ابوشکور بلخی. هر آن کس که آواز از او یافتی به تَنْش اندرون زَهره بشکافتی. فردوسی. تن مسکین من بگداخت چون موم دل غمگین من بشکافت چون نار. فرخی. ، خراب شدن. (ناظم الاطباء)، شکسته شدن، نشأت یافتن. پدید آمدن، منتج شدن. حاصل آمدن. (فرهنگ فارسی معین). حادث شدن: هر روز می پروراند و شیرین میکند و ببینی که از این چه شکافد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 455)، مشتق شدن کلمه ای از ریشه و مصدر. اشتقاق یافتن. اشتقاق. مشتق شدن. (یادداشت مؤلف). شکافتن سخن از سخن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی) : این نام [نام باحورا] از بحران شکافته است و بحران حکم بود. (التفهیم). نام قولنج [صواب: قولیج] از نام این روده [قولون] شکافته اند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). - شکافتن سخن از سخن (حدیث از حدیث) ، مشتق شدن سخن از سخنی. کشیده شدن مطلب به مطلب دیگر. (یادداشت مؤلف). آمدن سخن و حدیث و مطلبی بمناسبت سخن و حدیث و مطلب قبل. کشیده شدن حرفی بدنبال حرفی دیگر: کتاب خاصه تاریخ با چنین چیزها خوش باشد و از سخن، سخن می شکافد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 168). از حدیث، حدیث شکافد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 135). ناچار از حدیث، حدیث بشکافد و باز باید نمود کار کرمان و سبب هزیمت [آن لشکر که آنجا مرتب بود] . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 437)، منشعب شدن. جدا شدن. (یادداشت مؤلف) : فرعون بر لب رود نیل آنجا که جویهای مصر از آنجا شکافد یکی منظره بکرد خوش. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی)
گردانیدن و پیچیدن. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). برگردانیدن و پیچیدن. (ناظم الاطباء). گردانیدن. (فرهنگ خطی کتاب خانه مؤلف)، کج شدن. برگشتن: امروز باز پوزت ایدون بتافته است گویی همی بدندان خواهی گرفت گوش. منجیک. ، روی برگردانیدن. (ناظم الاطباء). با حرف اضافۀ ’از’ (تافتن از) معنی برگشتن، پشت کردن. برگردیدن دهد: امیر بتافت و سوی ناحیت... لشکر کشید. (تاریخ بیهقی). نتابد ز پیل و نترسد ز شیر نه از کین شود مانده نز خورد سیر. اسدی. گرت خوش آید سخن من کنون ره ز بیابان بسوی شهر تاب. ناصرخسرو. بدان را از بدیها بازدارم و گرنی خود بتابم راه از ایشان. ناصرخسرو. ، باحرف اضافۀ ’از’ مجازاً روی گردان شدن. نافرمانی کردن. منحرف شدن: کسی کو ز فرمان یزدان بتافت سراسیمه شد خویشتن را نیافت. فردوسی. کسی کو بتابد ز گفتار ما وگر دور ماند ز دیدار ما. فردوسی. ز راه خرد هیچ گونه متاب پشیمانی آرد دلت را شتاب. فردوسی. ما را ره کشمیر همی آرزو آید ما ز آرزوی خویش نتابیم به یک موی. فرخی. ، با حرف اضافۀ ’به’ مجازاً توجه کردن. روی آوردن: سوی اوتاب کز گناه بدوست خلق را پاک بازگشت و متاب. ناصرخسرو. ، با کلمات ’رخ’ و ’روی’ و ’سر’ و ’عنان’ و با حرف اضافۀ ’از’ ترکیب شود و بمعانی نافرمانی کردن، روی گردان شدن، اعراض کردن، روی برگرداندن، دور شدن و سرپیچی کردن آید: - رخ تافتن و رخ برتافتن: بفرجام دولت ز ما رخ بتافت همه گردش بد به ما راه یافت. فردوسی. رقیبم سرزنشها کرد کز این باب رخ برتاب چه افتاد این سر ما را که خاک در نمی ارزد. حافظ. - روی تافتن و روی برتافتن: که بادافره ایزدی یافتی چو از راه دین روی برتافتی. فردوسی. گر ز تو روی بتابم دگران شاد شوند چه بود گر نکنی کار به کام دگران. فرخی. چو پشت آینه پیش تو حلقه درگوشم ز من چو آینۀ زنگ خورده روی متاب. خاقانی. و ارسلان روی از ایشان برنتافت و بمحاربت بایستاد. (ترجمه تاریخ یمینی). چون علم لشکر دل یافتم روی خود از عالمیان تافتم. نظامی. کسی کو بتابد ز محراب روی به کفرش گواهی دهند اهل کوی. (بوستان) - سر تافتن: ...و گفتند هر داوری کنی تا بدان بسنده ایم و از حکم تو سر نتابیم. (ترجمه طبری بلعمی). چنین گفت لشکر به افراسیاب که چندین سر از جنگ رستم متاب. فردوسی. طاعت او چون نماز است و هر آن کس کز نماز سر بتابد بی شک او را کرد باید سنگسار. فرخی. گر نتابی سر ز دانش از تو تابد آفتاب وز سعادت ای پسر بر آسمان سایدت سر. ناصرخسرو. بدبخت کسی که سر بتابد زین در، که دری دگر نیابد. سعدی. جوانا سر متاب از پند پیران که پند پیر از بخت جوان به. حافظ. - عنان تافتن و عنان برتافتن: سوی دشت خرگاه باید شتافت عنان هیچ از تاختن برنتافت. ؟ (از داستان کک کوهزاد). مقدم سپه خسرو است او که بجنگ ز پیش هیچ سپه برنتافته ست عنان. فرخی (دیوان ص 327). عنان ز طاعت حق تافتیم و ز باطل بر اسب معصیت آورده پای را به رکاب. سوزنی. عنان آن به که از مریم بتابی که گر عیسی شوی گردش نیابی. نظامی. چو در دوستی مخلصم یافتی عنانم ز صحبت چرا تافتی. سعدی. ز مشکلات طریقت عنان متاب ای دل که مرد راه نیندیشد از نشیب و فراز. حافظ. - عنان تافتن به...، روی آوردن به...: به آوردگه بر عنان تافتن برافگندن اسب و هم تافتن. فردوسی. دوش چوسلطان چرخ تافت بمغرب عنان گشت ز تیر شهاب روی هوا پر سنان. خاقانی. و عنان سوی دیاربکر و بلاد شام تافت [شاپور] و جملۀعرب را آواره کرد. (فارسنامۀ ابن البلخی). ، تاب دادن رشته و امثال آن. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) (فرهنگ خطی کتاب خانه مؤلف) (ناظم الاطباء). دکتر محمّد معین در حاشیۀ برهان آرد: وخی ’تو-ام’، شغنی ’تب - ام’، سریکلی ’تاب - ام’، گیلکی ’تفتن’ - انتهی: عی ّ، تافتن موی و رسن. تفتیل، قساحه، صفر، تافتن رسن. (منتهی الارب). بیامختشان رشتن و تافتن به تار اندرون پود را بافتن. فردوسی. همیشه تافته بینم سیه دو زلف ترا دلم ز تافتنش تافته شود هموار. فرخی. گفتم متاب زلف و مرا ای پسر متاب گفتا ز بهر تاب تو دارم چنین بتاب. عنصری. از آن پشم هر کس همی تافتند وز او فرش و هم جامه ها بافتند. اسدی. ز گور تا لب دوزخ بتافتم رسنی ز بهر بستن بار گناه بسیارم. سوزنی. و دوک بدست میتافتی و می رفتی. (تفسیر ابوالفتوح). بموی تافته پای دلم فروبستی چو موی تافتی ای نیکبخت روی متاب. سعدی. ، روشنائی وپرتو انداختن. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). روشن شدن. (فرهنگ نظام). تجلّی. تابیدن. درخشیدن. رخشیدن. درفشیدن: شب زمستان بود و کپّی سرد یافت کرمک شب تاب ناگاهی بتافت. رودکی. همی تافتی بر جهان یکسره چو اردیبهشت آفتاب از بره. دقیقی. سراسر همه کاخ و ایوان و باغ همی تافت هر سو چو روشن چراغ. فردوسی. بر آن تخت می تافت خسروچو ماه ز یاقوت رخشنده بر سر کلاه. فردوسی. چو بر خیمه ها تافتی آفتاب شدی روی کشور چو دریای آب. فردوسی. گر ز تیغش تافتی آتش فشاندی آفتاب ور ز کفش خاستی دینار باریدی غمام. فرخی. الاتا همی بتابد بر چرخ کوکبی الا تا همی بماند بر خاک پیکری. عنصری. هرچه خورشید فراز آمد و بر دوست بتافت بشدش کالبد از پرتو خورشید تباه. منوچهری. کی بتابد تا نیابد مشتری ازتو جواز کی برآید تا نخواهد توأمان از تو امان. زینبی. گل کبود که تا تافت آفتاب بر او ز بیم چشم نهان گشت در بن پایاب. خفاف. به دست سیاهان می چون چراغ همی تافت چون لاله در چنگ زاغ. اسدی. تیر او باد عزّ و نعمت و ناز تا بتابد بر آسمان بر تیر. (از لغت فرس اسدی چ عبّاس اقبال ص 140). از او هر کسی بوی خوش یافتی بتاریکی از شمع به تافتی. اسدی. گر نتابی سر ز دانش از تو تابد آفتاب وز سعادت ای پسر بر آسمان سایدت سر. ناصرخسرو. دست در جیب کرد، بیرون آورد، نوری از انگشتان موسی بتافت چنانکه عالم را نور بگرفت. (قصص الانبیاء). گویند چون آفتاب برآمدی در دست راست غار تافتی. (قصص الانبیاء). چون بر سر آب افتد [عنبر] و آفتاب اندر وی تابد نرم شود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). باغبان روزی دید [عصارۀ انگور را در خم] صافی و روشن شده چون یاقوت سرخ می تافت و آرمیده شده. (نوروزنامۀ منسوب به خیام). درخت انگور دید چون عروس آراسته، خوشه ها بزرگ شده و از سبزی بسیاهی آمده، چون شبه می تافت و یک یک دانه از او همی ریخت. (نوروزنامه ایضاً). خوش باش میندیش که مهتاب بسی اندر سر خاک یک بیک خواهد تافت. خیام. تا آسمان بتابد با آسمان بمان تا مشتری بتابد با مشتری بتاب. معزّی. همی به شومی همنامی اش سهیل یمن چنان نتابد چون تافتن بعهد قدیم. سوزنی. بتاب سال و مه ای آفتاب فضل و شرف بر آسمان سعادت بروزگار شباب. سوزنی. ز بس که بر سر من تافت آفتاب رضاش مرا چو روی شفق شرمسار میسازد. خاقانی. فروشستش بگلاّب و بکافور چنان کز روشنی می تافت چون نور. نظامی. گفت در کودکی از بسطام بیرون آمدم ماهتاب می تافت، جهان آرمیده... (تذکرهالاولیاء عطار). تافت زان روزن که از دل تا دل است روشنی کو فرق حق وباطل است. مولوی. بالای سرش ز هوشمندی می تافت ستارۀ بلندی. (گلستان). این همان چشمۀ خورشید جهان افروز است که همی تافت بر آرامگه عاد و ثمود. سعدی. ببالا صنوبر بدیدار حور چو خورشید از چهره می تافت نور. (بوستان). ماهی نتافت همچو تو از برج نیکوئی سروی نخاست چون قدت از جویبار حسن. حافظ. بنوری کز جمالت بر دلم تافت یقین دانم که آخر خواهمت یافت. جامی. ، برافروختن و گرم گردیدن. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). گرم شدن و حرارت یافتن. (فرهنگ نظام). گرم شدن. (فرهنگ خطی کتاب خانه مؤلف). شجر. (از منتهی الارب). سوختن. سوزش دادن. دکتر محمّد معین در حاشیۀ برهان آرد: از ریشه اوستایی ’تپ، تاپه یئی تی’ (گرم ساختن) ’تفنو’ (گرما، تب) ، هندی باستان ’تپ، تپتی’، پهلوی ’تافتن’ (جوشیدن) ، ’تپشن’ (تب) و ارمنی ’تپ، تپک’ (اجاق). مؤلف فرهنگ نظام آرد: این لفظ به این معنی در پهلوی تافتن و در اوستاو سنسکریت هم تپ است: به هر سو که قارن برافکند اسب همی تافت آهن چو آذرگشسب. فردوسی. چو ایرانیان زین خبر یافتند بر آن آتش غم همی تافتند. فردوسی. ز آتش حرص و آز و هیزم مکر دل نگهدار و چون تنور متاب. ناصرخسرو. پس بفرمودۀ خدا هفتاد سال دوزخ را بتافتند تا سفید شد. (قصص الانبیاء). آن ملعون سگ گفت تا شش میخ آهنین به آتش بتافتند. (قصص الانبیاء). گذشت سوی حجاز آفتاب کینۀ او از آن همیشه بود تافته زمین حجاز. مسعودسعد. پس تنوری سخت بزرگ بتافت. (مجمل التواریخ و القصص). بخت نصر خشم گرفت و بعد از آن بفرمود تا حفیرۀ آتش بتافتند و دانیال را با سه دیگر از عباد بنی اسرائیل در آنجا افکندند. (مجمل التواریخ و القصص). گفت حرارت جگرش تافته است وحشتی از دهشت من یافته است. نظامی. گرمی گندم جگرش تافته چون دل گندم به دو بشکافته. نظامی. گر من جگر توام متابم چون بی نمکان مکن کبابم. نظامی. شیخ گفت دوازده سال آهنگر نفس خود بودم، درکورۀ ریاضت می نهادم و به آتش مجاهده می تافتم و بر سندان مذمت می نهادم و پتک ملامت میزدم تا از نفس خویش آئینه ای کردم. (تذکرهالاولیاء عطار). جوانی سر از رای مادر بتافت دل دردمندش چو آذر بتافت. سعدی. تنور شکم دمبدم تافتن مصیبت بود روز نایافتن. (گلستان). ، طاقت آوردن. متحمل شدن. تحمل و استقامت کردن. مقاومت نمودن: کنون چنبری گشت پشت یلی نتابم همی خنجر کابلی. فردوسی. به تن آسانی، بر بالش دولت بنشین چه کنی تاختن و تافتن رنج سفر. فرخی. جلالش برنگیرد هفت گردون سپاهش برنتابد هفت کشور. عنصری. تو آزادی و هرگز هیچ آزاد نتابد همچو بنده جور و بیداد. (ویس و رامین). گفتم که به تقدیر کجا تابد تدبیر هر رای که آمد ز قضا و قدر آمد. سوزنی. ، آزرده و مکدر شدن. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). مجازاً بمعنی غم و اندوه خستگی [داشتن] . (فرهنگ نظام). آزردن و مکدر شدن. (فرهنگ خطی کتاب خانه مؤلف) : گفتم متاب زلف و مرا ای پسر متاب گفتا ز بهر تاب تو دارم چنین بتاب. عنصری. روزگاری که دل خلق همی تافته است رفت و ناچیز شد و قوّت او شد بکران. فرخی. ای ز فروغ رخت تافته صد آفتاب تافته ام از غمت روی ز من برمتاب. خاقانی (از فرهنگ جهانگیری). ، برافروختن و گرم شدن بسبب قهر و غضب: گرنه هوا خشمگین و تافته گشته گرم چرا شد چنین چو تافته کانون گرم شود شخص چون که تافته گردد تافته زین شد هوای تافته ایدون. ناصرخسرو. برفتم وبگفتم و امیر سخت تافته بود، گفت نرفته است از این باب چیزی که دل بدان مشغول باید داشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 323)، مجعد کردن. (ناظم الاطباء). پیچ دادن زلف: گفتم متاب زلف و مرا ای پسر متاب گفتا ز بهر تاب تو دارم چنین بتاب. عنصری. ، آشفته و مضطرب گردیدن، آه کشیدن، چاپ کردن، محدب کردن و ملتوی ساختن. (ناظم الاطباء). - برتافتن، تحمل کردن. طاقت آوردن.متحمل شدن: ز دلو گران چون چنان رنج دید بر آن خوبرخ آفرین گسترید که برتافت دلوی بدین سان گران هماناکه هست از نژاد سران. فردوسی. لیکن هر تنی این علاج برنتابد جز مردم جوان گوشت آلود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). کوی عشق آمدشد ما برنتابد بیش از این دامن تر بردن آنجا برنتابد بیش از این. خاقانی. ساحت این هفت کشور برنتابد لشکرش شاید ار خضرای نه چرخش معسکر ساختند. خاقانی. نه جلالش خیال برتابد نه کلامش محال برتابد. (از راحهالصدور راوندی). چندان لشکر جمع شد که کوه و هامون برنتافت. (ترجمه تاریخ یمینی). لاف منی بود و توی برنتافت ملک یکی بود و دوی برنتافت. نظامی. ناوک غمزه بر دل سعدی مزن ای جان که برنمی تابد. سعدی. همین که در ابایزید نظر کرد و روی مبارکش دید برنتافت، درحال قالب خالی کرد. (بهاءالدین ولد). خاک کویت برنتابد زحمت ما بیش از این لطفها کردی بتا تخفیف زحمت می کنم. حافظ. - ، پرتو افکندن: گل کبود که برتافت آفتاب بر او ز بیم چشم نهان گشت در دل پایاب. خفاف. بینی به آفتاب که برتافت بامداد بر خاک ره نسیج زراندوده تار کرد. خاقانی. - ، بهم پیچیدن و تاب دادن نخ یا جز آن را: برتافته است بخت مرا روزگار دست زانم نمی رسد بسر زلف یار دست. کمال اسماعیل (دیوان ص 115). صدهزاران خیط یک تو را نباشد قوتی چون بهم برتافتی اسفندیارش نگسلد. - ، برگشتن و برگردیدن: عنانش گرفتندو برتافتند سوی ریگ آموی بشتافتند. فردوسی. سه تن دید رستم که برتافتند به تیزی از آن راه بشتافتند. فردوسی. ، تاختن (ابدال ’ف’به ’خ’) : بیارید داننده آهنگران یکی گرز سازند ما را گران چو بگشاد لب هر دو بشتافتند ببازار آهنگران تافتند. (شاهنامۀ فردوسی چ بروخیم ج 1 ص 49). بدیبا بیاراسته پشت پیل همی تافت آن لشکر از چند میل. فردوسی. برآسود از آن تفتن و تافتن هراس دز و رنج ره یافتن. نظامی. ، طلوع کردن. (برهان) (ناظم الاطباء) : مهر دیدم بامدادان چون بتافت از خراسان سوی خاور می شتافت. رودکی. ز کوهسار سحرگه چو صبح صادق تافت گل مورد بگشاد چشم خویش از خواب. مسعودسعد. مصدردیگر، تابیدن. رجوع به تاب و تابش و تابیدن و تاختن و ترکیبات آنها و برتافتن و سر تافتن و عنان تافتن و تافته شود
گردانیدن و پیچیدن. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). برگردانیدن و پیچیدن. (ناظم الاطباء). گردانیدن. (فرهنگ خطی کتاب خانه مؤلف)، کج شدن. برگشتن: امروز باز پوزت ایدون بتافته است گویی همی بدندان خواهی گرفت گوش. منجیک. ، روی برگردانیدن. (ناظم الاطباء). با حرف اضافۀ ’از’ (تافتن از) معنی برگشتن، پشت کردن. برگردیدن دهد: امیر بتافت و سوی ناحیت... لشکر کشید. (تاریخ بیهقی). نتابد ز پیل و نترسد ز شیر نه از کین شود مانده نز خورد سیر. اسدی. گرت خوش آید سخن من کنون ره ز بیابان بسوی شهر تاب. ناصرخسرو. بدان را از بدیها بازدارم و گرنی خود بتابم راه از ایشان. ناصرخسرو. ، باحرف اضافۀ ’از’ مجازاً روی گردان شدن. نافرمانی کردن. منحرف شدن: کسی کو ز فرمان یزدان بتافت سراسیمه شد خویشتن را نیافت. فردوسی. کسی کو بتابد ز گفتار ما وگر دور ماند ز دیدار ما. فردوسی. ز راه خرد هیچ گونه متاب پشیمانی آرد دلت را شتاب. فردوسی. ما را ره کشمیر همی آرزو آید ما ز آرزوی خویش نتابیم به یک موی. فرخی. ، با حرف اضافۀ ’به’ مجازاً توجه کردن. روی آوردن: سوی اوتاب کز گناه بدوست خلق را پاک بازگشت و متاب. ناصرخسرو. ، با کلمات ’رخ’ و ’روی’ و ’سر’ و ’عنان’ و با حرف اضافۀ ’از’ ترکیب شود و بمعانی نافرمانی کردن، روی گردان شدن، اعراض کردن، روی برگرداندن، دور شدن و سرپیچی کردن آید: - رخ تافتن و رخ برتافتن: بفرجام دولت ز ما رخ بتافت همه گردش بد به ما راه یافت. فردوسی. رقیبم سرزنشها کرد کز این باب رخ برتاب چه افتاد این سر ما را که خاک در نمی ارزد. حافظ. - روی تافتن و روی برتافتن: که بادافره ایزدی یافتی چو از راه دین روی برتافتی. فردوسی. گر ز تو روی بتابم دگران شاد شوند چه بود گر نکنی کار به کام دگران. فرخی. چو پشت آینه پیش تو حلقه درگوشم ز من چو آینۀ زنگ خورده روی متاب. خاقانی. و ارسلان روی از ایشان برنتافت و بمحاربت بایستاد. (ترجمه تاریخ یمینی). چون عَلَم لشکر دل یافتم روی خود از عالمیان تافتم. نظامی. کسی کو بتابد ز محراب روی به کفرش گواهی دهند اهل کوی. (بوستان) - سر تافتن: ...و گفتند هر داوری کنی تا بدان بسنده ایم و از حکم تو سر نتابیم. (ترجمه طبری بلعمی). چنین گفت لشکر به افراسیاب که چندین سر از جنگ رستم متاب. فردوسی. طاعت او چون نماز است و هر آن کس کز نماز سر بتابد بی شک او را کرد باید سنگسار. فرخی. گر نتابی سر ز دانش از تو تابد آفتاب وز سعادت ای پسر بر آسمان سایدْت سر. ناصرخسرو. بدبخت کسی که سر بتابد زین در، که دری دگر نیابد. سعدی. جوانا سر متاب از پند پیران که پند پیر از بخت جوان به. حافظ. - عنان تافتن و عنان برتافتن: سوی دشت خرگاه باید شتافت عنان هیچ از تاختن برنتافت. ؟ (از داستان کک کوهزاد). مقدم سپه خسرو است او که بجنگ ز پیش هیچ سپه برنتافته ست عنان. فرخی (دیوان ص 327). عنان ز طاعت حق تافتیم و ز باطل بر اسب معصیت آورده پای را به رکاب. سوزنی. عنان آن به که از مریم بتابی که گر عیسی شوی گردش نیابی. نظامی. چو در دوستی مخلصم یافتی عنانم ز صحبت چرا تافتی. سعدی. ز مشکلات طریقت عنان متاب ای دل که مرد راه نیندیشد از نشیب و فراز. حافظ. - عنان تافتن به...، روی آوردن به...: به آوردگه بر عنان تافتن برافگندن اسب و هم تافتن. فردوسی. دوش چوسلطان چرخ تافت بمغرب عنان گشت ز تیر شهاب روی هوا پر سنان. خاقانی. و عنان سوی دیاربکر و بلاد شام تافت [شاپور] و جملۀعرب را آواره کرد. (فارسنامۀ ابن البلخی). ، تاب دادن رشته و امثال آن. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) (فرهنگ خطی کتاب خانه مؤلف) (ناظم الاطباء). دکتر محمّد معین در حاشیۀ برهان آرد: وخی ’تو-ام’، شغنی ’تب - ام’، سریکلی ’تاب - ام’، گیلکی ’تفتن’ - انتهی: عَی ّ، تافتن موی و رسن. تفتیل، قساحه، صفر، تافتن رسن. (منتهی الارب). بیامختشان رشتن و تافتن به تار اندرون پود را بافتن. فردوسی. همیشه تافته بینم سیه دو زلف ترا دلم ز تافتنش تافته شود هموار. فرخی. گفتم متاب زلف و مرا ای پسر متاب گفتا ز بهر تاب تو دارم چنین بتاب. عنصری. از آن پشم هر کس همی تافتند وز او فرش و هم جامه ها بافتند. اسدی. ز گور تا لب دوزخ بتافتم رسنی ز بهر بستن بار گناه بسیارم. سوزنی. و دوک بدست میتافتی و می رفتی. (تفسیر ابوالفتوح). بموی تافته پای دلم فروبستی چو موی تافتی ای نیکبخت روی متاب. سعدی. ، روشنائی وپرتو انداختن. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). روشن شدن. (فرهنگ نظام). تجلّی. تابیدن. درخشیدن. رخشیدن. درفشیدن: شب زمستان بود و کپّی سرد یافت کرمک شب تاب ناگاهی بتافت. رودکی. همی تافتی بر جهان یکسره چو اردیبهشت آفتاب از بره. دقیقی. سراسر همه کاخ و ایوان و باغ همی تافت هر سو چو روشن چراغ. فردوسی. بر آن تخت می تافت خسروچو ماه ز یاقوت رخشنده بر سر کلاه. فردوسی. چو بر خیمه ها تافتی آفتاب شدی روی کشور چو دریای آب. فردوسی. گر ز تیغش تافتی آتش فشاندی آفتاب ور ز کفش خاستی دینار باریدی غمام. فرخی. الاتا همی بتابد بر چرخ کوکبی الا تا همی بماند بر خاک پیکری. عنصری. هرچه خورشید فراز آمد و بر دوست بتافت بشدش کالبد از پرتو خورشید تباه. منوچهری. کی بتابد تا نیابد مشتری ازتو جواز کی برآید تا نخواهد توأمان از تو امان. زینبی. گل کبود که تا تافت آفتاب بر او ز بیم چشم نهان گشت در بن پایاب. خفاف. به دست سیاهان می چون چراغ همی تافت چون لاله در چنگ زاغ. اسدی. تیر او باد عزّ و نعمت و ناز تا بتابد بر آسمان بر تیر. (از لغت فرس اسدی چ عبّاس اقبال ص 140). از او هر کسی بوی خوش یافتی بتاریکی از شمع به تافتی. اسدی. گر نتابی سر ز دانش از تو تابد آفتاب وز سعادت ای پسر بر آسمان سایدْت ْ سر. ناصرخسرو. دست در جیب کرد، بیرون آورد، نوری از انگشتان موسی بتافت چنانکه عالم را نور بگرفت. (قصص الانبیاء). گویند چون آفتاب برآمدی در دست راست غار تافتی. (قصص الانبیاء). چون بر سر آب افتد [عنبر] و آفتاب اندر وی تابد نرم شود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). باغبان روزی دید [عصارۀ انگور را در خم] صافی و روشن شده چون یاقوت سرخ می تافت و آرمیده شده. (نوروزنامۀ منسوب به خیام). درخت انگور دید چون عروس آراسته، خوشه ها بزرگ شده و از سبزی بسیاهی آمده، چون شبه می تافت و یک یک دانه از او همی ریخت. (نوروزنامه ایضاً). خوش باش میندیش که مهتاب بسی اندر سر خاک یک بیک خواهد تافت. خیام. تا آسمان بتابد با آسمان بمان تا مشتری بتابد با مشتری بتاب. معزّی. همی به شومی همنامی اش سهیل یمن چنان نتابد چون تافتن بعهد قدیم. سوزنی. بتاب سال و مه ای آفتاب فضل و شرف بر آسمان سعادت بروزگار شباب. سوزنی. ز بس که بر سر من تافت آفتاب رضاش مرا چو روی شفق شرمسار میسازد. خاقانی. فروشستش بگلاّب و بکافور چنان کز روشنی می تافت چون نور. نظامی. گفت در کودکی از بسطام بیرون آمدم ماهتاب می تافت، جهان آرمیده... (تذکرهالاولیاء عطار). تافت زان روزن که از دل تا دل است روشنی کو فرق حق وباطل است. مولوی. بالای سرش ز هوشمندی می تافت ستارۀ بلندی. (گلستان). این همان چشمۀ خورشید جهان افروز است که همی تافت بر آرامگه عاد و ثمود. سعدی. ببالا صنوبر بدیدار حور چو خورشید از چهره می تافت نور. (بوستان). ماهی نتافت همچو تو از برج نیکوئی سروی نخاست چون قدت از جویبار حسن. حافظ. بنوری کز جمالت بر دلم تافت یقین دانم که آخر خواهمت یافت. جامی. ، برافروختن و گرم گردیدن. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). گرم شدن و حرارت یافتن. (فرهنگ نظام). گرم شدن. (فرهنگ خطی کتاب خانه مؤلف). شجر. (از منتهی الارب). سوختن. سوزش دادن. دکتر محمّد معین در حاشیۀ برهان آرد: از ریشه اوستایی ’تپ، تاپه یئی تی’ (گرم ساختن) ’تفنو’ (گرما، تب) ، هندی باستان ’تپ، تپتی’، پهلوی ’تافتن’ (جوشیدن) ، ’تپشن’ (تب) و ارمنی ’تپ، تپک’ (اجاق). مؤلف فرهنگ نظام آرد: این لفظ به این معنی در پهلوی تافتن و در اوستاو سنسکریت هم تپ است: به هر سو که قارن برافکند اسب همی تافت آهن چو آذرگشسب. فردوسی. چو ایرانیان زین خبر یافتند بر آن آتش غم همی تافتند. فردوسی. ز آتش حرص و آز و هیزم مکر دل نگهدار و چون تنور متاب. ناصرخسرو. پس بفرمودۀ خدا هفتاد سال دوزخ را بتافتند تا سفید شد. (قصص الانبیاء). آن ملعون سگ گفت تا شش میخ آهنین به آتش بتافتند. (قصص الانبیاء). گذشت سوی حجاز آفتاب کینۀ او از آن همیشه بود تافته زمین حجاز. مسعودسعد. پس تنوری سخت بزرگ بتافت. (مجمل التواریخ و القصص). بخت نصر خشم گرفت و بعد از آن بفرمود تا حفیرۀ آتش بتافتند و دانیال را با سه دیگر از عباد بنی اسرائیل در آنجا افکندند. (مجمل التواریخ و القصص). گفت حرارت جگرش تافته است وحشتی از دهشت من یافته است. نظامی. گرمی گندم جگرش تافته چون دل گندم به دو بشکافته. نظامی. گر من جگر توام متابم چون بی نمکان مکن کبابم. نظامی. شیخ گفت دوازده سال آهنگر نفس خود بودم، درکورۀ ریاضت می نهادم و به آتش مجاهده می تافتم و بر سندان مذمت می نهادم و پتک ملامت میزدم تا از نفس خویش آئینه ای کردم. (تذکرهالاولیاء عطار). جوانی سر از رای مادر بتافت دل دردمندش چو آذر بتافت. سعدی. تنور شکم دمبدم تافتن مصیبت بود روز نایافتن. (گلستان). ، طاقت آوردن. متحمل شدن. تحمل و استقامت کردن. مقاومت نمودن: کنون چنبری گشت پشت یلی نتابم همی خنجر کابلی. فردوسی. به تن آسانی، بر بالش دولت بنشین چه کنی تاختن و تافتن رنج سفر. فرخی. جلالش برنگیرد هفت گردون سپاهش برنتابد هفت کشور. عنصری. تو آزادی و هرگز هیچ آزاد نتابد همچو بنده جور و بیداد. (ویس و رامین). گفتم که به تقدیر کجا تابد تدبیر هر رای که آمد ز قضا و قدر آمد. سوزنی. ، آزرده و مکدر شدن. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). مجازاً بمعنی غم و اندوه خستگی [داشتن] . (فرهنگ نظام). آزردن و مکدر شدن. (فرهنگ خطی کتاب خانه مؤلف) : گفتم متاب زلف و مرا ای پسر متاب گفتا ز بهر تاب تو دارم چنین بتاب. عنصری. روزگاری که دل خلق همی تافته است رفت و ناچیز شد و قوّت او شد بکران. فرخی. ای ز فروغ رخت تافته صد آفتاب تافته ام از غمت روی ز من برمتاب. خاقانی (از فرهنگ جهانگیری). ، برافروختن و گرم شدن بسبب قهر و غضب: گرنه هوا خشمگین و تافته گشته گرم چرا شد چنین چو تافته کانون گرم شود شخص چون که تافته گردد تافته زین شد هوای تافته ایدون. ناصرخسرو. برفتم وبگفتم و امیر سخت تافته بود، گفت نرفته است از این باب چیزی که دل بدان مشغول باید داشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 323)، مجعد کردن. (ناظم الاطباء). پیچ دادن زلف: گفتم متاب زلف و مرا ای پسر متاب گفتا ز بهر تاب تو دارم چنین بتاب. عنصری. ، آشفته و مضطرب گردیدن، آه کشیدن، چاپ کردن، محدب کردن و ملتوی ساختن. (ناظم الاطباء). - برتافتن، تحمل کردن. طاقت آوردن.متحمل شدن: ز دلو گران چون چنان رنج دید بر آن خوبرخ آفرین گسترید که برتافت دلوی بدین سان گران هماناکه هست از نژاد سران. فردوسی. لیکن هر تنی این علاج برنتابد جز مردم جوان گوشت آلود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). کوی عشق آمدشد ما برنتابد بیش از این دامن تر بردن آنجا برنتابد بیش از این. خاقانی. ساحت این هفت کشور برنتابد لشکرش شاید ار خضرای نه چرخش معسکر ساختند. خاقانی. نه جلالش خیال برتابد نه کلامش محال برتابد. (از راحهالصدور راوندی). چندان لشکر جمع شد که کوه و هامون برنتافت. (ترجمه تاریخ یمینی). لاف منی بود و توی برنتافت ملک یکی بود و دوی برنتافت. نظامی. ناوک غمزه بر دل سعدی مزن ای جان که برنمی تابد. سعدی. همین که در ابایزید نظر کرد و روی مبارکش دید برنتافت، درحال قالب خالی کرد. (بهاءالدین ولد). خاک کویت برنتابد زحمت ما بیش از این لطفها کردی بتا تخفیف زحمت می کنم. حافظ. - ، پرتو افکندن: گل کبود که برتافت آفتاب بر او ز بیم چشم نهان گشت در دل پایاب. خفاف. بینی به آفتاب که برتافت بامداد بر خاک ره نسیج زراندوده تار کرد. خاقانی. - ، بهم پیچیدن و تاب دادن نخ یا جز آن را: برتافته است بخت مرا روزگار دست زانم نمی رسد بسر زلف یار دست. کمال اسماعیل (دیوان ص 115). صدهزاران خیط یک تو را نباشد قوتی چون بهم برتافتی اسفندیارش نگسلد. - ، برگشتن و برگردیدن: عنانش گرفتندو برتافتند سوی ریگ آموی بشتافتند. فردوسی. سه تن دید رستم که برتافتند به تیزی از آن راه بشتافتند. فردوسی. ، تاختن (ابدال ’ف’به ’خ’) : بیارید داننده آهنگران یکی گرز سازند ما را گران چو بگشاد لب هر دو بشتافتند ببازار آهنگران تافتند. (شاهنامۀ فردوسی چ بروخیم ج 1 ص 49). بدیبا بیاراسته پشت پیل همی تافت آن لشکر از چند میل. فردوسی. برآسود از آن تفتن و تافتن هراس دز و رنج ره یافتن. نظامی. ، طلوع کردن. (برهان) (ناظم الاطباء) : مهر دیدم بامدادان چون بتافت از خراسان سوی خاور می شتافت. رودکی. ز کوهسار سحرگه چو صبح صادق تافت گل مورد بگشاد چشم خویش از خواب. مسعودسعد. مصدردیگر، تابیدن. رجوع به تاب و تابش و تابیدن و تاختن و ترکیبات آنها و برتافتن و سر تافتن و عنان تافتن و تافته شود
شتافتن. ازراف. (زوزنی). رجوع به شتافتن شود، حکایت کردن. حدیث کردن. گفتن. شرح دادن: ز بهرام و از رستم نامدار ز هرچت بپرسم بمن برشمار. فردوسی. بنزد سیاوش خرامید زود بر اوبرشمرد آن کجا رفته بود. فردوسی. بر او برشمردند یکسر سخن که بخت از بدیها چه افکند بن. فردوسی. گفت یا جبرئیل از اینهمه که برشمری از هیچکدام نمیگویم از آرزوی دیدار دوست میگویم. (قصص الانبیاء). اگر صفات جمال تو بر تو برشمرم گمان مبرکه کسی را همال خود شمری. سوزنی. و در ایستادو فضایل ابی موسی اشعری... مجموع برشمرد. (تاریخ قم). و رجوع به شمردن شود. ، برشمردن کسی را، دشنام دادن. دشنام گفتن. عیبگویی کردن. بد گفتن. ذکر. (یادداشت مؤلف). غریدن. لندیدن بر کسی. (یادداشت مؤلف) : سوی خانه آب شد آب برد (زن پالیزبان) همی در نهان شوی را برشمرد که این پیر ابله نماند بجای هرآنگه که بیند کسی در سرای. فردوسی. مرا چون بدسگالان خوار کردی بروزی چند بارم برشمردی. (ویس و رامین). چه بفزودت از آن زشتی که کردی مرا چندین بزشتی برشمردی. فخرالدین اسعد (ویس ورامین). اگرچه مرا دست دشنام برد ترا نیز هم چند می برشمرد. اسدی (گرشاسب نامه). رجوع به ذکر شود
شتافتن. ازراف. (زوزنی). رجوع به شتافتن شود، حکایت کردن. حدیث کردن. گفتن. شرح دادن: ز بهرام و از رستم نامدار ز هرچت بپرسم بمن برشمار. فردوسی. بنزد سیاوش خرامید زود بر اوبرشمرد آن کجا رفته بود. فردوسی. بر او برشمردند یکسر سخن که بخت از بدیها چه افکند بن. فردوسی. گفت یا جبرئیل از اینهمه که برشمری از هیچکدام نمیگویم از آرزوی دیدار دوست میگویم. (قصص الانبیاء). اگر صفات جمال تو بر تو برشمرم گمان مبرکه کسی را همال خود شمری. سوزنی. و در ایستادو فضایل ابی موسی اشعری... مجموع برشمرد. (تاریخ قم). و رجوع به شمردن شود. ، برشمردن کسی را، دشنام دادن. دشنام گفتن. عیبگویی کردن. بد گفتن. ذکر. (یادداشت مؤلف). غریدن. لندیدن بر کسی. (یادداشت مؤلف) : سوی خانه آب شد آب برد (زن پالیزبان) همی در نهان شوی را برشمرد که این پیر ابله نماند بجای هرآنگه که بیند کسی در سرای. فردوسی. مرا چون بدسگالان خوار کردی بروزی چند بارم برشمردی. (ویس و رامین). چه بفزودت از آن زشتی که کردی مرا چندین بزشتی برشمردی. فخرالدین اسعد (ویس ورامین). اگرچه مرا دست دشنام برد ترا نیز هم چند می برشمرد. اسدی (گرشاسب نامه). رجوع به ذکر شود
شتافتن. عجله کردن. بسرعت رفتن. شتاب کردن: برگها چون شاخها بشکافتند تا به بالای درخت اشتافتند. مولوی. بعد سه روز و سه شب کاشتافتند یک ابوبکر نزاری یافتند. مولوی. کارد آوردند قوم اشتافتند بسته دندانهاش را بشکافتند. مولوی. و رجوع به شتافتن شود
شتافتن. عجله کردن. بسرعت رفتن. شتاب کردن: برگها چون شاخها بشکافتند تا به بالای درخت اشتافتند. مولوی. بعد سه روز و سه شب کاشتافتند یک ابوبکر نزاری یافتند. مولوی. کارد آوردند قوم اشتافتند بسته دندانهاش را بشکافتند. مولوی. و رجوع به شتافتن شود
شتافتن. عجله کردن. تعجل. (تاج المصادر بیهقی). تسرع. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). تمطر. اهراع. (تاج المصادر بیهقی). سرعت نمودن. عصف. عصوف. (منتهی الارب) : استعجال، بشتافتن خواستن. (از تاج المصادر بیهقی) : که ما در بیابان خبر یافتیم بدان آگهی نیز بشتافتیم. فردوسی. من بشتافتم تا ملک را خبر کنم. (کلیله و دمنه). و رجوع به شتافتن شود
شتافتن. عجله کردن. تعجل. (تاج المصادر بیهقی). تسرع. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). تمطر. اهراع. (تاج المصادر بیهقی). سرعت نمودن. عصف. عصوف. (منتهی الارب) : استعجال، بشتافتن خواستن. (از تاج المصادر بیهقی) : که ما در بیابان خبر یافتیم بدان آگهی نیز بشتافتیم. فردوسی. من بشتافتم تا ملک را خبر کنم. (کلیله و دمنه). و رجوع به شتافتن شود