جدول جو
جدول جو

معنی شتابان - جستجوی لغت در جدول جو

شتابان
شتابنده، کسی که باشتاب حرکت کند
تصویری از شتابان
تصویر شتابان
فرهنگ فارسی عمید
شتابان
(شِ)
در حال شتافتن. در حال شتابیدن. بسرعت. بعجله. معجله. (یادداشت مؤلف) :
شتابان همی کرد تخت آرزوی
دگر شد به رأی و به آیین و خوی.
فردوسی.
شتابان همه روز و شب دیگر است
کمر بر میان و کله بر سر است.
فردوسی.
چو نزدیک نخجیرگاه آمدند
شتابان همه کینه خواه آمدند.
فردوسی.
همی رفتم شتابان در بیابان
همی کردم به یک منزل دو منزل.
منوچهری.
بفرمود اختران را ماه تابان
کز آن منزل شوند آن شب شتابان.
نظامی.
برون راندم سوی صحرا شتابان
گرفته رقص در کوه و بیابان.
نظامی.
چو وحشی توسن از هر سو شتابان
گرفته انس با وحش بیابان.
نظامی.
زبهر عرض آن مشکین نقابان
به نزهت سوی میدان شد شتابان.
نظامی.
اکعات، شتابان رفتن. دوع، جهان ودوان و شتابان رفتن. قوم اءکداد، قوم شتابان. لقعان، شتابان گذشتن. هتع، شتابان پیش آمدن کسی راو زود متوجه شدن. هرع و هراع، شتابان و مضطربانه رفتن. هطوع و هطع، شتابان و ترسان پیش آمدن. (منتهی الارب).
- شتابان در کاری، دست پاچه در آن کار. عجله کنان. با بی صبری. (از یادداشت مؤلف).
- شتابان کردن، به شتاب واداشتن. وادار کردن که به تعجیل برود:
شتابان کرد شیرین بارگی را
به تلخی داد جان یکبارگی را.
نظامی.
، شتابنده:
نه چندان تیغ شد بر خون شتابان
که باشد ریگ و سنگ اندر بیابان.
نظامی.
به چشم خویش دیدم در بیابان
که آهسته سبق برد از شتابان.
سعدی
لغت نامه دهخدا
شتابان
شتابنده آن که با شتاب و سرعت حرکت کند یا کاری انجام دهد، بعجله بشتاب: شتابان به سوی شهر حرکت کرد
فرهنگ لغت هوشیار
شتابان
به سرعت، به شتاب، تند، سریعاً، عجول
متضاد: به کندی
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تابان
تصویر تابان
(دخترانه و پسرانه)
تابنده، منور، روشن، درخشان، ریشه تاباندن
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از آرتابان
تصویر آرتابان
(پسرانه)
اردوان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از آترابان
تصویر آترابان
(پسرانه)
نگهبان آتش، پیشوای دینی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از آتابای
تصویر آتابای
(پسرانه)
پدربزرگ، آتا (ترکی) + بای (چینی)، نام یکی از طوایف بزرگ ترکمن در ایران
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از تابان
تصویر تابان
تابنده، درخشان، روشن، روشنایی دهنده، بن مضارع تاباندن، برافروخته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شتربان
تصویر شتربان
نگهبان شتر، رانندۀ شتران، ساربان
فرهنگ فارسی عمید
امیرعبد الحی دهلوی، یکی از امراء و شعرای هندوستان است، در عصر محمد شاه می زیسته، غزلیاتش در زمان او بسیار مشهور بوده است، (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ)
به شتاب واداشتن. اسراع. (از یادداشت مؤلف). رجوع به شتابانیدن شود
لغت نامه دهخدا
(شُ تُ)
اشتربان. ساربان. ساروان. رانندۀ شتر. به معنی ساربان که از عالم (از قبیل) فیل بان باشد. (آنندراج). ساربان و کسی که خدمت شتر میکند. (ناظم الاطباء). جامل. جمال. ضفاط. فداد. (منتهی الارب) :
دهقان بی ده است و شتربان بی شتر
پلان بی خر است و کلیدان بی تزه.
لبیبی.
از زلف تو بوی عنبر و بان آید
زان تنگ دهان هزار چندان آید
زلف تو همی سوی دهان زان آید
خربنده به خانه شتربان آید.
فرخی.
تبیره زن بزد طبل نخستین
شتربانان همی بندند محمل.
منوچهری.
شتربان و فراش با دیگ پر
نبودند جز پیشکار علی.
ناصرخسرو.
چنین گویند شتربانی شتر گم کرده بود و در آن بیابان میگردید. (قصص الانبیاء ص 152). معاویه کسان را با آن شتربان بفرستاد. (قصص الانبیاء ص 152).
گه حبل به گردن بر مانند شتربان
گه بار به پشت اندر مانندۀ استر.
ناصرخسرو.
این است آن مثل که فروماند
خربنده خر به خان شتربانی.
ناصرخسرو.
حله هاشان از پلاس و گیسوانشان از مهار
پاره ها خلخال و مشاطه شتربان دیده اند.
خاقانی.
بفرمود شه تا از آن خاک زرد
شتربان صد اشترگرانبار کرد.
نظامی.
گر شتربان اشتری را میزند
آن شتر قصد زننده میکند.
مولوی.
شتربان را گفتم دست از من بدار. (گلستان).
شتربان همچنان آهسته میراند.
سعدی.
شتربانی آمد به هول و ستیز
زمام شتر بر سرم زد که خیز.
سعدی.
صانق، شتربان ماهر در خدمت شتران. لسس، شتربانان زیرک وماهر. معرس، شتربان ماهر در شتربانی که براند وقت نشاط و فرود آید وقت سستی. معقب، شتربان ماهر. هامل، شتر به چرا گذاشته بی شتربان. (منتهی الارب).
- امثال:
شتربان درود آنچه خربنده کشت.
نظامی.
نظیر: میراث خرس به کفتارمیرسد. (امثال و حکم دهخدا).
رجوع به اشتربان شود، مالک شتر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تاوان (تبدیل ’واو’ به ’ب’. غرامت: هابیل گفت مرا در این تابان نیست. (تفسیر ابوالفتوح چ 1 ج 2 ص 136)
لغت نامه دهخدا
از تابیدن و تافتن، روشن و براق، (آنندراج)، صفت مشبهه از مصدر تابیدن بمعنی روشنی دهنده و جلادار، (فرهنگ نظام)، بهی ّ (ملحض اللغات حسن خطیب) دزی گوید: در فارسی صفت است، در دمشق مانند اسم بکار رفته است بمعنی ’درخشش تیغه’ و همچنین بمعنی ’تیغی تابان’ بکار رفته است، (دزی ج 1 ص 138)، درخشان، درخشنده، رخشنده، درفشنده، درفشان، فروزان، تابنده، مسروج، مسروجه، لامع، منور، بازغ، وهاج، مشرق، مسخوت، (منتهی الارب)، زهلول، نیر، مضی ٔ، نیره، مضیئه، خلق، املس و نرم و تابان گردیدن، صلفاء، زمین تابان، فأو، جای تابان و لغزان، افئاء، در زمین تابان و لغزان در آمدن، دلوص، نرم و تابان گردیدن زره، دلاصه، نرم و تابان گردیدن زره، تدلیص نرم و تابان گردانیدن، دلیص، نرم، تابان، درخشان، فرفح، زمین نرم تابان، هیصم، نوعی از سنگ تابان، صبهوج، صلیق، تابان از هر چیزی، صلمعه، تابان کردن چیزی را، اصلج، سخت تابان، دملق، تابان گردانیدن چیزی را، دمالق، سنگ تابان، دملکه، تابان گردانیدن چیزی را، جرش، مالیدن پوست تا نرم و تابان گردد، حجر دملوج، سنگ تابان، دموک، تابان و نرم گردیدن چیزی، سلطوع، کوه تابان و هموار، دلمز، تابان بدن (ج دلامز)، تملّس، تابان و نرم گردیدن، ملاسه، تابان و نرم گردیدن، طلق الوجه، تابان روی، زهل، تابان شدن، بزغ، تابان شدن، تملط، تابان شدن تیر، (منتهی الارب) :
ز سیمین فغی من چو زرین کناغ
ز تابان مهی من چو سوزان چراغ،
منجیک،
نگه کرد موبد شبستان شاه
یکی لاله رخ بود تابان چو ماه،
فردوسی،
بقیصر یکی نامه باید نوشت
چو خورشید تابان بخرم بهشت،
فردوسی،
همی باش در پیش پرده سرای
چو خورشید تابان برآید ز جای،
فردوسی،
بهشتی بد آراسته پرنگار
چو خورشید تابان بخرم بهار،
فردوسی،
ز گرد سواران و جوش سران
گرائیدن گرزهای گران
دل سنگ خارا همی بردرید
کسی روی خورشید تابان ندید،
فردوسی،
بسان ستونی بسیم آزده
رخش رشک خورشید تابان شده،
فردوسی،
یکی چشمه ای دید تابان زدور
یکی سروبالا دلارام پور،
فردوسی،
چه گویی که خورشید تابان که بود
کزو در جهان روشنایی فزود،
فردوسی،
چو خورشید تابان ز گنبد بگشت
شد آن بارۀ دژ بکردار دشت،
فردوسی،
سیاوش چو اندر شبستان رسید
یکی تخت زرین رخشنده دید
بر آن تخت سودابۀ ماه روی
بسان بهشتی پر از رنگ و بوی
نشسته چو تابان سهیل یمن
سر جعدزلفش شکن برشکن،
فردوسی،
یکی تخت بر کوهۀ ژنده پیل
ز پیروزه تابان بکردار نیل،
فردوسی،
همی رفت منزل بمنزل سپاه
شده روی خورشید تابان سیاه،
فردوسی،
یکی نامه ای بر حریر سفید
نویسنده بنوشت تابان چو شید،
فردوسی،
نگار من به دو رخ آفتاب تابان است
لبی چو وسد و دندانکی چو مروارید،
اسدی،
برخشش بکردار تابان درخشی
که پیچان پدید آید از ابر آذر،
(از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی)،
آفتابم شد بمغرب چون بسی
بر سرم بگذشت تابان آفتاب،
ناصرخسرو،
بر آسمان ز کسوف سیه رهایش نیست
مر آفتاب درخشان و ماه تابان را،
ناصرخسرو،
سپاس و ستایش مرخدای را جل جلاله که آثار قدرت او بر چهرۀ روز روشن تابان است، (کلیله و دمنه)،
هست قد یار من سرو خرامان در چمن
بر سر سرو خرامان ماه تابان را وطن
بلکه خد و قد آن زیباصنم را بنده اند
ماه تابان بر فلک سرو خرامان در چمن،
سوزنی،
آتش غم در دل تابان خاقانی زدی
اینهمه کردی و میگویم که تاوانت نبود،
خاقانی،
چو از فرهاد خالی شد زمانه
برست آن ماه تابان از بهانه،
نظامی،
بیاد مرگ مرد، آن ماه تابان
ازین ماتم سیه پوشید کیوان،
نظامی،
رخی مانند تابان بدر دارد
فزون از هر دو عالم قدر دارد،
نظامی،
روان کردند آن مه دلنوازان
چو مه تابان و چون خورشیدتازان،
نظامی،
صبح تابان را دست از صباحت او بردل و سرو خرامان را پای از خجالت او در گل، سعدی (گلستان)،
عظیم است پیش تو دریا به موج
بلند است خورشید تابان به اوج،
سعدی (بوستان چ یوسفی ص 93)،
زهی نادان که او خورشید تابان
بنور شمع جوید در بیابان،
شبستری،
نشین در دلو چون خورشید تابان
ز مغرب سوی مشرق شو شتابان،
جامی،
،
در حال تابیدن: ماه تابان، آفتاب تابان، ستارۀ تابان،
زن زیبا، معشوق بسیار جمیل:
بفرمود اختران را ماه تابان
کز آن منزل شوند آن شب شتابان،
نظامی
لغت نامه دهخدا
تصویری از آتشبان
تصویر آتشبان
نگهبان آتشکده آذربان آتربان، شیطان دیو، (اخ) مالک دوزخ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آتابای
تصویر آتابای
نام تیره های از ترکمانان
فرهنگ لغت هوشیار
راه گشاده و هموار در شهر که مردم و وسائل نقلیه در آن رفت و آمد کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تاکبان
تصویر تاکبان
نگهدارنده و محافظ تاک، باغبان
فرهنگ لغت هوشیار
طاقچه بزرگی نزدیک بسقف خانه که هر دو طرف گشوده باشدگاهی طرف بیرون آنرا پنجره گذاشته و طرف درون آنرا نقاشی کرده و جام و شیشه الوان کنند و گاهی خالی گذارند و گاه هر دو طرف را شیشه کنند، روزنی که برای ورود روشنی آفتاب در عمارت گذارند، قسمی از حمام که در آن نشینند و خود را شویند و چرک خود را باز گیرند، گلخن حمام، کوره مسگری و آهنگری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دشتبان
تصویر دشتبان
نگهبان و پاسبان کشت زار و مزارع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشتربان
تصویر اشتربان
شتربان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آتربان
تصویر آتربان
در آیین زردشتی نگهبان آتش مقدس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیابان
تصویر بیابان
زمین پهناور و بی آب و علف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلابان
تصویر بلابان
انواع طبل نقاره دهل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تابان
تصویر تابان
روشن و براق، جلادار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تابانی
تصویر تابانی
درخشانی تلا لو، لغزندگی نسویی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تابان
تصویر تابان
روشن، درخشان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دمابان
تصویر دمابان
فلاسک
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از آتابای
تصویر آتابای
بزرگمرد
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بیابان
تصویر بیابان
صحرا
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از شتابیدن
تصویر شتابیدن
ابکار
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از شتاب کن
تصویر شتاب کن
عجله کن
فرهنگ واژه فارسی سره
براق، تابنده، تابناک، درخشنده، درخشان، رخشان، رخشنده، روشن، فروزان، لامع، متجلی، مشعشع، مضی ء، منیر
متضاد: بی نور، تاریک، مستنیر، تاوان، خسارت، غرامت، مغرم
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ساربان، ساروان
فرهنگ واژه مترادف متضاد