جدول جو
جدول جو

معنی شبوح - جستجوی لغت در جدول جو

شبوح
(شُ)
جمع واژۀ شبح. (از اقرب الموارد). رجوع به شبح شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شروح
تصویر شروح
شرح ها، گشودن ها، وسعت دادن ها، فراخ کردن چیزها، جمع واژۀ شرح
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سبوح
تصویر سبوح
از نام های خداوند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صبوح
تصویر صبوح
هر چیزی که صبح بخورند یا بیاشامند
فرهنگ فارسی عمید
(شَبْ وَ)
پدر قبیله ای است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
زشت و زبون. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(ذَلْیْ)
قبح. قبوحه. قباح. زشتی. زشت گردیدن. (از منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(شَبْ بو)
منسوب است به شبویه نام اجدادی است. (انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(شَبْ وَ)
پایتخت قدیم حضرموت واقع در جنوب جزیره العرب است که در آن بناهای قدیم بسیار از جمله معبد ’سین’ رب النوع ماه میباشد. آثاری که در این شهر به دست آمده است مربوط به قرن 5 قبل از میلاد و قبل از آن می باشد. (از الموسوعه العربیه المیسره ص 1073)
لغت نامه دهخدا
(تَنْ)
بلند گردیدن. (منتهی الارب) ، روشن شدن و درخشیدن روی بعد از تغیر، سیخ پا گردیدن اسب، افروختن آتش. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صَ)
بامدادی از شیر و شراب و مانند آن، خلاف غبوق. (منتهی الارب). شرابی که بوقت بامداد خورده میشود، ضد غبوق که بوقت شام خورند. (غیاث اللغات). آن شراب که از پس صبح خورند. (ربنجنی) (مهذب الاسماء). شرب در صبح. (بحر الجواهر). شرابی که بامداد خورند. (دهار) :
صبوح از دست آن ساقی صبوح است
مدام از دست آن دلبر مدام است.
منوچهری.
خوشا جام میا خوشا صبوحا
خوشا کاین ماهرو ما را غلام است.
منوچهری.
سوی رز باید رفتن بصبوح
خویشتن کردن مستان و خراب.
منوچهری.
خون حسین آن بچشد در صبوح
واین بخورد ز اشتر صالح کباب.
ناصرخسرو.
ای ساقی سمن بر، درده تو بادۀ تر
زیرا صبوح ما را هل من مزید باید.
سنائی.
بهر صبوح از درم مست درآمد نگار
غالیه برده پگاه بر گل سوری بکار.
خاقانی.
بنیاد عقل برفکند خوانچۀ صبوح
عقل است هیچ هیچ مگو تا برافکند.
خاقانی.
همه با دردسر از بوی خمار شب عید
بصبوح از نو رنگی دگر آمیخته اند.
خاقانی.
هم صبوح عید به کزبهر سنگ انداز عمر
روزۀ جاوید را روزی مقدر ساختند.
خاقانی.
حریف صبوحم نه سبوح خوانم
که از سبحۀ پارسا میگریزم.
خاقانی.
مستان صبوح آموخته وز می فتوح اندوخته
می شمع روح افروخته، نقل مهیا ریخته.
خاقانی.
بی سیم و زر بشو تو و با سیم بر بساز
کزبهر تو صبوح دو صد کیسه زر گشاد.
خاقانی.
جرعۀ جان از زکات هر صبوح
بر سر سبوح خوان افشاندمی.
خاقانی.
در صبوح آن راح ریحانی بخواه
دانۀ مرغان روحانی بخواه.
خاقانی.
گرچه صبوح فوت شدکوش که پیش از آفتاب
زآن می آفتاب وش یاد صبوحیان خوری.
خاقانی.
مرغ بهنگام زد نعرۀ هنگامه گیر
کز همه کاری صبوح خوشتر هنگام صبح.
خاقانی.
نورهان دو صبح یک نفس است
آن نفس صرف کن برای صبوح.
خاقانی.
هنگام صبوح موکب صبح
هنگامه دریده اختران را.
خاقانی.
از من آموز دم زدن بصبوح
دم مستغفرین بالاسحار.
خاقانی.
پیش کان قرّا شود سبوح خوان
در صبوح عیش جان درخواستند.
خاقانی.
ترک سبوح گفته وقت صبوح
عابدان سبحه ها دراندازند.
خاقانی.
تا بشب هم صبوح نوروز است
روز در کار آن کنید امروز.
خاقانی.
ز گرمی روی خسرو خوی گرفته
صبوح خرمی را پی گرفته.
نظامی.
رخساره بر آن زمین همی سود
تا صبح در این صبوح می بود.
نظامی.
چه خوش باشد آهنگ نرم حزین
بگوش حریفان مست صبوح.
سعدی (گلستان).
موسم نغمۀچنگست که در بزم صبوح
بلبلان را ز چمن ناله و غوغا برخاست.
سعدی.
گر فوت شد سحور چه نقصان صبوح هست
از می کنند روزه گشا طالبان یار.
حافظ.
تا همه خلوتیان جام صبوحی گیرند
چنگ و صنجی بدر پیر خرابات بریم.
حافظ.
صبوح گویم سبوح گوی چون باشم
چو من ملامتی رخصه جوی باده بیار.
؟
، اکل در بامداد. (بحر الجواهر). چاشت. (مهذب الاسماء) (ربنجنی) ، ماده شتر که در بامداد دوشیده شود. (منتهی الارب) ، پگاه. (منتهی الارب). صبح زود:
گفت چرا در صبوح باده نخواهی کنونک
حجله برانداخت صبح، حجره بپرداخت خواب.
خاقانی.
آن می که منادی صبوح است
آباد کن سرای روح است.
نظامی.
مانعش غلغل چنگ است و شکرخواب صبوح
ورنه گر بشنود آه سحرم بازآید.
حافظ.
شب یلدای بخششت را چرخ
چه شود گر دم صبوح دهد.
گلخنی قمی
لغت نامه دهخدا
(شُ)
جمع واژۀ شبل. بچۀ شیر. (از اقرب الموارد). رجوع به شبل شود
لغت نامه دهخدا
(شُ)
بطنی است از مصاعب از صقور (الصکور) از جبل ازعمارات از عنزه. (از معجم قبائل العرب ج 2 ص 579)
نام قبیله ای است در قریۀ شجره واقع در ناحیۀ رمثا در منطقۀ عجلون اقامت دارند. گویند این قبیله از حجاز به این منطقه مهاجرت کرده اند و آن بطنی است از قبیلۀ تثبیت از بنی عقبه که در آغاز در قریۀ ریمون در جوار قدس فرود آمدند و سپس شاخه ای از شجره از آنجا برفت، این قبیله به سه بطن تقسیم میگردد: راشد، طواهر و نموره. (از معجم قبائل العرب ج 2 ص 579)
لغت نامه دهخدا
(تُ)
گوالیدن و قوی و جوان گردیدن در ناز و نعمت. (از اقرب الموارد). بربالیدن کودک. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(شَبْ بو / شُبْ بو)
نوعی از ماهی باشد و آن در دجلۀبغداد و فرات بهم میرسد و زهرۀ او را در داروهای چشم بکار برند. نوعی از ماهی نرم بدن خردسر باریک دم گشاده میان بر شکل بربط. (از منتهی الارب). نوعی از ماهی باریک دم میان فراخ نرم بدن و خردسر. ج، شبابط و شبابیط. (از اقرب الموارد). گونه ای از ماهی استخوانی از خانوادۀ شبوطیان که در آب شیرین زیست کند. این ماهی در جلو دهانش دارای چهار رشتۀ آویزان در فک فوقانی به نام ریش است. بالۀ شنای پشتی آن در قسمت جلو دارای رگه های استخوانی قوی است. در گلوگاه وی سه ردیف زواید دندانی قرار دارد. گونه های مزبور در نیم کرۀ شمالی میزیند و برخی گونه هایش تا یک متر طول و بیست کیلوگرم وزن می یابند. (فرهنگ فارسی معین) :
ز دجله آرمت شبوط ماهی
چو از حلوان برۀ نوروزگاهی.
(ویس و رامین)
لغت نامه دهخدا
(شَبْ بو)
نام یکی از دستگاههای موسیقی است که شباهت به تنبور دارد و ایرانیان قدیم آن را بجای عود بکار میبردند و سبب تسمیۀ آن شبیه بودن این دستگاه است به ماهی شبوط و فقط فرقی که با عود دارد در آن است که گردن شبوط درازتر بود و دارای سه تار باشد و عرب در قدیم این دستگاه را به کار می برده است و اولین کسی که این آلت را به کار برد ’منصور زلزل’ نوازندۀ عود در قرن هشتم بوده است. (از الموسوعه العربیه ص 1074)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
به معنی شبﱡوط است. (منتهی الارب). رجوع به شبّوط شود
لغت نامه دهخدا
(صَ)
نام وی میرزا محمدعلی و از نجبای اصفهان است. نظر بحدت ذهن از بیشتر صنایع مطلع بود و چهار تار را خوب میزد. این شعر ازوست و بد نگفته است:
پائی نه که چون آئی از شوق ز جا خیزم
دستی نه که برخیزم در دامنت آویزم
افغان که در این منزل جائی نه که آسایم
فریاد کزین وادی پائی نه که بگریزم.
و او راست:
به این امید که افتد بروی یار نگاهم
نشسته ام بره انتظار و چشم براهم
فغان که نیست بکوی تو و بروی تو هرگز
گذار سال به سال و نگاه ماه بماهم.
و نیز از اوست:
آگاهی از آنش نه که در بندگی افتاد
پنداشت زلیخا که خریده است غلامی.
(از آتشکدۀ آذر ضمن تراجم شعرای معاصر وی).
و رجوع به ترجمه تاریخ ادبیات براون ج 4 ص 186 و رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود
لغت نامه دهخدا
(سُ / سَبْ بو)
از صفات باری تعالی است زیرا که او را تسبیح و منزه از هر بدی میکنند. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
نام اسب ربیعه بن جشم. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
شناور، اسب خوش رفتار. (منتهی الارب). فرس سبوح. (اقرب الموارد). اسب تیزرو. (دهار). اسبی که گویی آشنا میکند در رفتن. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
رجل مشبوح الذراعین، مرد پهن بازو بزرگ استخوان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شَبْ بو)
شیپور. کرنای. لغت عبرانی است. (منتهی الارب). اقرب الموارد به فک ادغام ضبط کرده است و گوید این کلمه معرب شوفر از لغت عبری به معنی بوق و نفیر است. ج، شبورات و شبابیر. (ازاقرب الموارد) (از محیط المحیط). نای رویین است که نفیر باشد و به عربی نیز همین معنی دارد. (برهان)
لغت نامه دهخدا
تصویری از قبوح
تصویر قبوح
زشتی، زشت گردیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صبوح
تصویر صبوح
هر چیزی که صبح بخورند
فرهنگ لغت هوشیار
جمع شرح، زنده ها گزاره ها (اسم جمع شرح: در شروح متعدد مثنوی چنین آمده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شبوب
تصویر شبوب
فروزینه، گوسفندجوان گاوجوان، آراینده، نیرودهنده
فرهنگ لغت هوشیار
سریانی تازی گشته گاودمب شیپور، نوعی ساز که می نوازند مهره ترسایان. نای رویین نفیر، جمع شبابیر
فرهنگ لغت هوشیار
سختباله ازماهیان دراروند رود به هم می رسد وزهره آن داروی چشمدرداست گونه ای ماهی استخوانی که از خانواده شبوطیان که در آب شیرین زیست کند این ماهی در جلو دهانش دارای چهار رشته آویزان در فک فوقانی بنام ریش می باشند. باله شنای پشتی آن در قسمت جلو دارای رگه های استخوانی قوی است. در گلوگاه وی سه ردیف زواید دندانی قرار دارد. گونه های ماهی مزبور در نیم کره شمالی می زیند و برخی گونه هایش تا یک متر طول و 20 کیلو گرم وزن می یابند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شبول
تصویر شبول
گوالیدن درکودکان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سبوح
تصویر سبوح
شنارو، اسب خوش رفتار نامی از نامهای خدایتعالی، بسیار منزه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صبوح
تصویر صبوح
((صَ))
هر چیزی که صبح بخورند یا بنوشند، پگاه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شبور
تصویر شبور
((شَ بُّ))
نای رویین، نفیر، جمع شبابیر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شبور
تصویر شبور
((شَ))
شیپور
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سبوح
تصویر سبوح
((سُ بُّ))
خدای تعالی (زیرا او را تسبیح گویند)
فرهنگ فارسی معین