جدول جو
جدول جو

معنی شبع - جستجوی لغت در جدول جو

شبع
سیر شدن، سیری
تصویری از شبع
تصویر شبع
فرهنگ فارسی عمید
شبع
(شِ بَ)
مقدار سیری از طعام. (از منتهی الارب) ، نام است هر آنچه سیر کند ترا. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
شبع
(شِ)
نام آنچه سیر کند. (از اقرب الموارد) ، کلفتی و ستبری در دو ساق پا. (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
شبع
(شُ بُ)
جمع واژۀ شبع. یقال: ثوب شبع الغزل و ثیاب شبع و حبل شبع و حبال شبع. (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
شبع
(تَ نَمْ می)
به ستوه آمدن از چیزی. یقال: شبعت من هذا الامر و رویت، یعنی از آن بیزار شدم و به ستوه آمدم. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
شبع
سیری پری، ستبری ساغ پای، به ست ون آمدن ستوهیدن سیر رودرروی گرسنه سیری
فرهنگ لغت هوشیار
شبع
((شَ بَ))
سیری
تصویری از شبع
تصویر شبع
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(شَ عا)
شبعانه. مؤنث شبعان. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). رجوع به شبعان شود، زن سطبربازو: امراءه شبعی الذراع. (منتهی الارب) ، امراءه شبعی الخلخال و السوار، زن فربه دست و فربه پا که دست و پابرنجن را پر کند از فربهی. (منتهی الارب). زن فربه. (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شُ عَ)
مقدار یک سیری از طعام. (از منتهی الارب). یکی شبع. به مقدار سیرکننده از طعام. (از اقرب الموارد) : اشتهی شبعه من الطعام، به اندازۀ یک سیری از غذا اشتها دارم. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شَ بِ عَ)
شبعانه. (از اقرب الموارد). رجوع به شبعانه شود
لغت نامه دهخدا
(اَ بَ)
نعت تفضیلی از شبع و شبعان. مشبعتر. سیرتر در رنگ: و کل ما کان لونه اشبع و طعمه اظهر و رائحته اذکی فهو اقوی فی بابه. (کتاب دوم قانون ابوعلی ص 152 س 18)
لغت نامه دهخدا
(اِ مِ)
بتکلف سیر نمودن خود را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). خود را سیر نشان دادن بدون سیر بودن. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) ، خود را آراستن بچیزی که ندارد و بسیار نمودن. (از متن اللغه) ، افزون شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، بار بار خوردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بدنبال هم خوردن. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد). بسیار خوردن. (از المنجد) ، ادعا کردن زن بهره ای را نزد شوی خود بیش از آنچه وسنی های او دارند، تا آن را بخشم آورد. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
تصویری از شسع
تصویر شسع
مانده داراک، بند کفش، کناره کنار جای، تنگ زمین تنگ گجای تنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شبح
تصویر شبح
تن، کالبد، سیاهی که از دور بنظر میرسد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شبث
تصویر شبث
عنکبوت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شبت
تصویر شبت
دالان و دهلیز کوچک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شبن
تصویر شبن
نزدیک گردیدن، پرگوشتی درکودک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شبیع
تصویر شبیع
بخرد مرد، والاتبار مرد، پرزدار، سختباف
فرهنگ لغت هوشیار
منسوب به شب. یا ستارگان شبی کواکب لیلی مقابل روزی، هنگام شب، پیراهن و جامه ای که شب پوشند. منسوب به شب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شبه
تصویر شبه
مثل و مانند، جمع مشابه، شبهات - جمع شبهه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شبر
تصویر شبر
عطیه و نیکویی مهر، کابین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شبم
تصویر شبم
سردشدن، سرما سرمازده، گرسنگی، زهر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شبدع
تصویر شبدع
کژدم، زبان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شبل
تصویر شبل
بچه شیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شاع
تصویر شاع
آشکار، پراکنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تبع
تصویر تبع
پیروی کردن، تبعیت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خبع
تصویر خبع
پنهان کردن، بریدن گریه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سبع
تصویر سبع
جزئی از هفت، یک هفتم از چیزی حیوان درنده، دد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ربع
تصویر ربع
انتظار کشیدن چهار یک چیزی، یک چهارم، ربع دانگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بشع
تصویر بشع
بد مزه وگلوگیر، طعامی ناخوش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تشبع
تصویر تشبع
بار بار خوری بار بار خوردن ستاندن شهروندی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شبعه
تصویر شبعه
سیرکنک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ربع
تصویر ربع
چهارک
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از سبع
تصویر سبع
دد
فرهنگ واژه فارسی سره
استقصا، پی جویی
فرهنگ واژه مترادف متضاد