معنی شبع - فرهنگ فارسی معین
واژههای مرتبط با شبع
شبع
- شبع
- سیری پری، ستبری ساغ پای، به ست ون آمدن ستوهیدن سیر رودرروی گرسنه سیری
فرهنگ لغت هوشیار
شبع
- شبع
- مقدار سیری از طعام. (از منتهی الارب) ، نام است هر آنچه سیر کند ترا. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
شبع
- شبع
- نام آنچه سیر کند. (از اقرب الموارد) ، کلفتی و ستبری در دو ساق پا. (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
شبع
- شبع
- جَمعِ واژۀ شَبَع. یقال: ثوب شبع الغزل و ثیاب شبع و حبل شبع و حبال شبع. (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
شبع
- شبع
- به ستوه آمدن از چیزی. یقال: شبعت من هذا الامر و رویت، یعنی از آن بیزار شدم و به ستوه آمدم. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا