ابزاری آهنی با تیغه ای دراز و تیز که در قدیم در جنگ به کار می رفته شمشیر زدن: جنگ کردن با شمشیر شمشیر کشیدن: بیرون کشیدن شمشیر از غلاف، برآوردن شمشیر از نیام به قصد جنگ کردن
ابزاری آهنی با تیغه ای دراز و تیز که در قدیم در جنگ به کار می رفته شمشیر زدن: جنگ کردن با شمشیر شمشیر کشیدن: بیرون کشیدن شمشیر از غلاف، برآوردن شمشیر از نیام به قصد جنگ کردن
سحرگاه، هنگام سحر، برای مثال شبگیر ز گل فاختگان بانگ برآرند / گویی که سحرگاه همی خواب گزارند (منوچهری - ۱۶۵)، حرکت بعد از نیمه شب و هنگام سحر از جایی به جای دیگر
سحرگاه، هنگام سحر، برای مِثال شبگیر ز گُل فاختگان بانگ برآرند / گویی که سحرگاه همی خواب گزارند (منوچهری - ۱۶۵)، حرکت بعد از نیمه شب و هنگام سحر از جایی به جای دیگر
نام محلی کنار راه کرمانشاه به پاوه میان گردنۀ شمشیر و امامزاده در121 هزارگزی کرمانشاه. (یادداشت مؤلف). دهی است از دهستان جوانرود بخش پاوۀ شهرستان سنندج. سکنۀ آن 456 تن. آب آن از چشمه و رودخانه. محصول عمده آنجا غلات و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
نام محلی کنار راه کرمانشاه به پاوه میان گردنۀ شمشیر و امامزاده در121 هزارگزی کرمانشاه. (یادداشت مؤلف). دهی است از دهستان جوانرود بخش پاوۀ شهرستان سنندج. سکنۀ آن 456 تن. آب آن از چشمه و رودخانه. محصول عمده آنجا غلات و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
دهی جزء دهستان مواضعخان بخش ورزقان شهرستان اهر. سکنۀ آن 312 تن. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات، حبوب. شغل اهالی آن زراعت و گله داری. صنایع دستی آن گلیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
دهی جزء دهستان مواضعخان بخش ورزقان شهرستان اهر. سکنۀ آن 312 تن. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات، حبوب. شغل اهالی آن زراعت و گله داری. صنایع دستی آن گلیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
بشارت دهنده و مژده آورنده و کسی که خبر خوش آورد برخلاف نذیر که خبر بد می آورد. (ناظم الاطباء). مژده دهنده. (مؤید الفضلاء). مژده آور. (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء) (آنندراج). مژده ور. (منتهی الارب). مژده دهنده. (ترجمان عادل بن علی ص 26) (مهذب الاسماء). مژده رسان. مژده دهنده. بشارت دهنده. بشارت رساننده. ضد نذیر. مبشر. (اقرب الموارد) : باشد بهر مراد بشیر تو بخت نیک از بخت نیک به نبود مر ورا بشیر. منوچهری. زی پیل و شیر و اشتر کاریشان قویترند ایزدبشیر چون نفرستاد و نه نذیر. ناصرخسرو. بکمان چرخ تیر تو بفروخت قیر تو عرض کرد دهر بشیر. ناصرخسرو. همیشه دولت و اقبال سوی او بینی یکی بفتح مبشر یکی بسعد بشیر. مسعودسعد. دارای آسمان و زمین خالق البشر کز وی بماست آمده خیرالبشر بشیر. سوزنی. همی فرست بتسلیم و قبض جان ملکی که از سلامت ایمان بود بشیر مرا. سوزنی. نام پیغمبر بشیر است و نذیراندر نبی تو نه ای پیغمبرو لیکن بشیری هم نذیر. سوزنی. عدل بشیریست خرد شادکن کارگری مملکت آبادکن. نظامی. نشان یوسف گمگشته میدهد یعقوب مگرز مصر بکنعان بشیر می آید. سعدی (طیبات). فرستاد لشکر بشیر و نذیر گرفتند جمعی از ایشان اسیر. سعدی (بوستان). - گاهی در شعر با تشدید شین آید: گفتم که بقرآن در پیداست که احمد بشیر و نذیر است وسراج است و منور. ناصرخسرو.
بشارت دهنده و مژده آورنده و کسی که خبر خوش آورد برخلاف نذیر که خبر بد می آورد. (ناظم الاطباء). مژده دهنده. (مؤید الفضلاء). مژده آور. (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء) (آنندراج). مژده ور. (منتهی الارب). مژده دهنده. (ترجمان عادل بن علی ص 26) (مهذب الاسماء). مژده رسان. مژده دهنده. بشارت دهنده. بشارت رساننده. ضد نذیر. مبشر. (اقرب الموارد) : باشد بهر مراد بشیر تو بخت نیک از بخت نیک به نبود مر ورا بشیر. منوچهری. زی پیل و شیر و اشتر کاریشان قویترند ایزدبشیر چون نفرستاد و نه نذیر. ناصرخسرو. بکمان چرخ تیر تو بفروخت قیر تو عرض کرد دهر بشیر. ناصرخسرو. همیشه دولت و اقبال سوی او بینی یکی بفتح مبشر یکی بسعد بشیر. مسعودسعد. دارای آسمان و زمین خالق البشر کز وی بماست آمده خیرالبشر بشیر. سوزنی. همی فرست بتسلیم و قبض جان ملکی که از سلامت ایمان بود بشیر مرا. سوزنی. نام پیغمبر بشیر است و نذیراندر نبی تو نه ای پیغمبرو لیکن بشیری هم نذیر. سوزنی. عدل بشیریست خرد شادکن کارگری مملکت آبادکن. نظامی. نشان یوسف گمگشته میدهد یعقوب مگرز مصر بکنعان بشیر می آید. سعدی (طیبات). فرستاد لشکر بشیر و نذیر گرفتند جمعی از ایشان اسیر. سعدی (بوستان). - گاهی در شعر با تشدید شین آید: گفتم که بقرآن در پیداست که احمد بشیر و نذیر است وسراج است و منور. ناصرخسرو.
درختچه ای است از نوع گوشوارک و در جنگل ارسباران دیده می شود. (گااوبا). قاقلهالصغیره. شوشمیره. (یادداشت مؤلف). درختچه ای است از تیره شمشیریان جزو ردۀ دو لپه ای های جداگلبرگ که در جنگلهای شمال ایران فراوان است. شیمشیر. تقیهالراهب. شجرهالفهم. (فرهنگ فارسی معین). قاقله. (تذکرۀ داود ضریر انطاکی). شوشمر گویند و آن قاقلۀ صغار بود. (اختیارات بدیعی)
درختچه ای است از نوع گوشوارک و در جنگل ارسباران دیده می شود. (گااوبا). قاقلهالصغیره. شوشمیره. (یادداشت مؤلف). درختچه ای است از تیره شمشیریان جزو ردۀ دو لپه ای های جداگلبرگ که در جنگلهای شمال ایران فراوان است. شیمشیر. تقیهالراهب. شجرهالفهم. (فرهنگ فارسی معین). قاقله. (تذکرۀ داود ضریر انطاکی). شوشمر گویند و آن قاقلۀ صغار بود. (اختیارات بدیعی)
صبح و سحرگاه. (برهان). وقت سحر. پیش از صبح. اول صبح. (آنندراج). اول صبح. (فرهنگ نظام). سحرگاه. (ناظم الاطباء) : گرانمایه شبگیر برخاستی زبهر پرستش بیاراستی. فردوسی. به شبگیر شمشیرها برکشیم همه دامن کوه لشکر کشیم. فردوسی. دگر روز شبگیر هم پرخمار بیامد تهمتن بیاراست کار. فردوسی. شبگیر کلنگ را خروشان بینی دلها ز نوای مرغ جوشان بینی. منوچهری. شبگیر ز گل فاختگان بانگ برآرند گویی که سحرگاه همی خواب گزارند. منوچهری. روز سیم وقت شبگیر به شادیاخ رفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 402). من جاسوسان فرستاده ام و شبگیر دررسند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 353). امیر شبگیر برنشست و به کنار رود هیرمند رفت. (تاریخ بیهقی ص 516 چ ادیب). شبگیر زند نعره کلنگ از دل مشتاق وز نعره زدن طعنه زند نعره زنان را. سنایی. بس آهو کو بکشت افتاد شبگیر جوی ناخورده خورد اندر جگر تیر. میرخسرو. ساقیا شبگیر شد شمع شبستانی بیار بزم روحانی به پا کن جام ریحانی بیار. مظهر کاشی. ز تیرگیش همی روشنی دهد بیرون بود هرآینه از شب دمیدن شبگیر. معزی نیشابوری. ، حرکت کردن مسافر قبل از صبح تا روز به منزل برسد. (فرهنگ نظام). راهی شدن پیش از سحر و بعد از نیم شب. (برهان). در اصطلاح اهل سفر کوچ کردن آخر شب و این مقابل ’ایوار’ بود و بلند از صفات او و با لفظ کردن و زدن و افتادن و برکشیدن به کار رود. (آنندراج) : وصل زلف او بدست کوشش و تدبیر نیست دوری این راه از کوتاهی شبگیر نیست. میرزا بیدل. یک ره نرسیدیم به شبگیر و به ایوار در سایۀ همسایۀ دیواربدیوار. هدایت. در سفر داشته تا شوق حرم خواب مرا صبح تا شام حکایت کند از شبگیرش. ظهوری. ، کسی که در آخر شب برای عبادت برخیزد، شب، آخر شب. (ناظم الاطباء). - هنگامۀ شبگیر، هنگامه ای که شب را فراگیرد. که در شب واقع شود: گر نقاب از آفتاب چهره برداری شبی از جهان هنگامۀ شبگیر بر هم میخورد. سالک یزدی. ، که به شب کشد. که شب را دریابد، نام مرغی است که در وقت صبح صدای حزین کند. (برهان) (فرهنگ نظام) (آنندراج). هر حیوانی که در شب بخواند و تغنی کند. (ناظم الاطباء)
صبح و سحرگاه. (برهان). وقت سحر. پیش از صبح. اول صبح. (آنندراج). اول صبح. (فرهنگ نظام). سحرگاه. (ناظم الاطباء) : گرانمایه شبگیر برخاستی زبهر پرستش بیاراستی. فردوسی. به شبگیر شمشیرها برکشیم همه دامن کوه لشکر کشیم. فردوسی. دگر روز شبگیر هم پرخمار بیامد تهمتن بیاراست کار. فردوسی. شبگیر کلنگ را خروشان بینی دلها ز نوای مرغ جوشان بینی. منوچهری. شبگیر ز گل فاختگان بانگ برآرند گویی که سحرگاه همی خواب گزارند. منوچهری. روز سیم وقت شبگیر به شادیاخ رفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 402). من جاسوسان فرستاده ام و شبگیر دررسند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 353). امیر شبگیر برنشست و به کنار رود هیرمند رفت. (تاریخ بیهقی ص 516 چ ادیب). شبگیر زند نعره کلنگ از دل مشتاق وز نعره زدن طعنه زند نعره زنان را. سنایی. بس آهو کو بکشت افتاد شبگیر جوی ناخورده خورد اندر جگر تیر. میرخسرو. ساقیا شبگیر شد شمع شبستانی بیار بزم روحانی به پا کن جام ریحانی بیار. مظهر کاشی. ز تیرگیش همی روشنی دهد بیرون بود هرآینه از شب دمیدن شبگیر. معزی نیشابوری. ، حرکت کردن مسافر قبل از صبح تا روز به منزل برسد. (فرهنگ نظام). راهی شدن پیش از سحر و بعد از نیم شب. (برهان). در اصطلاح اهل سفر کوچ کردن آخر شب و این مقابل ’ایوار’ بود و بلند از صفات او و با لفظ کردن و زدن و افتادن و برکشیدن به کار رود. (آنندراج) : وصل زلف او بدست کوشش و تدبیر نیست دوری این راه از کوتاهی شبگیر نیست. میرزا بیدل. یک ره نرسیدیم به شبگیر و به ایوار در سایۀ همسایۀ دیواربدیوار. هدایت. در سفر داشته تا شوق حرم خواب مرا صبح تا شام حکایت کند از شبگیرش. ظهوری. ، کسی که در آخر شب برای عبادت برخیزد، شب، آخر شب. (ناظم الاطباء). - هنگامۀ شبگیر، هنگامه ای که شب را فراگیرد. که در شب واقع شود: گر نقاب از آفتاب چهره برداری شبی از جهان هنگامۀ شبگیر بر هم میخورد. سالک یزدی. ، که به شب کشد. که شب را دریابد، نام مرغی است که در وقت صبح صدای حزین کند. (برهان) (فرهنگ نظام) (آنندراج). هر حیوانی که در شب بخواند و تغنی کند. (ناظم الاطباء)
سیف. سلاحی آهنین و برنده که تیغۀ آن دراز و منحنی و داری یک دمه است. تیغ. (ناظم الاطباء). وجه تسمیۀ آن شم شیر است که دم شیر و ناخن شیر است چه شم بمعنی دم و ناخن هر دو آمده است. (از غیاث) (برهان). صاحب آنندراج گوید: مرکب است ازشم و معنی آن ناخن و شیر، زیرا که این سلاح مانا است به ناخن شیر و شم بمعنی دم آمده چون سلاح مذکور به دم شیر مشابهتی دارد به این اسم موسوم گشت و خون آشام از صفات و دندان، ناخن، مد، بسم اﷲ، نهنگ و طاق مصر از تشبیهات اوست و با لفظ زدن، افکندن، خواباندن و نهادن مستعمل است و شمشیر در نیام کردن، شمشیر برآهیختن، آختن، کشیدن، از نیام کشیدن، از نیام برآوردن، هوا کردن و علم کردن از ترکیبات اوست و با لفظ خوردن نیز مستعمل، مثل تیغ خوردن و خنجر خوردن. (آنندراج). حربۀ آهنین و فولادین که دارای سینه ای بلند، منحنی ودمه ای برنده است. (فرهنگ فارسی معین). تیغ ابیض. ابوالصلت. حربۀ آهنین و بلند و خمیده یا مستقیم که سرتاسر یک سوی آن تا نوک برنده و بر آن دسته تعبیه باشد، برای بدست گرفتن که آنرا قبضه یا مشته گویند. شمشیرهای مستقیم گاه پهن و گاه باریک و با نوک تیز است و نزد اقوام مختلف گوناگون بوده است. (یادداشت مؤلف). رداء. سباب العراقیب. سلاح. سمیدع. سمیذع. شجیر. (از منتهی الارب). سیف. (از منتهی الارب) (دهار). شطب. ضریبه. صیلم. عطاف. صیقل. عقنقل. عضب. علق. غدیر. قرن. قضم. قرطبی. لج. مضربه. مضرب. ماضی. معطف. وشاح. (المنجد). وشاحه. (منتهی الارب) (المنجد) : به شمشیر بایدگرفتن مر او را به دینار بستنش پای ار توانی. دقیقی. که را بخت و شمشیر و دینار باشد و بالا و تن تهم و نسبت کیانی. دقیقی. بود زخم شمشیر وخشم خدای نیابیم بهره به هر دو سرای. فردوسی. مر آن را به شمشیر نتوان شکست به گنج و به دانش نیاید به دست. فردوسی. بیفشرد شمشیر بر دست راست به زور جهاندار برپای خاست. فردوسی. به کف آنکه شمشیر بار آورد سر سرکشان در کنار آورد. فردوسی. سپه بر سپرها نبشتند نام بجوشید شمشیرها در نیام. فردوسی. به شمشیر بستانم از کوه تیغ عقاب اندرآرم ز تاریک میغ. فردوسی. چنین نماید شمشیر خسروان آثار چنین کنند بزرگان چو کرد باید کار. عنصری. چون شاه بگیرد به کف اندر شمشیر از بیم بیفکند ز کفها شم شیر. عسجدی. رسم محمودی کن تازه به شمشیر قوی که ز پیغام زمانه نشود مرد خصیم. ابوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی). قاید بر میان سرای رسیده بود و شمشیر و ناچخ و تبر اندرنهادند و وی را تباه کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 328). احمد گفت خداوند من حلیم و کریم است و اگر نی سخن به چوب و شمشیر گفتی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 328). اگر حرمت این مجلس عالی نیستی، جواب این به شمشیر باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 324). در عقب این فذلک آن بود که عمامه پیش آوردند و شمشیر. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 377). غلامان را فرمودی تا درآمدندی و به شمشیر و ناچخ پاره پاره کردندی. (تاریخ بیهقی). سیاف شمشیر برهنه بدست ایستاده... و منتظر تا بگوید تا سرش بیندازد. (تاریخ بیهقی). مترس و دلیر باش که شمشیر کوتاه به دست دلاوران دراز گردد. (قابوسنامه). شاه حبش چون تو بود گر کند شمشیر از صبح و سنان از شهاب. ناصرخسرو. شمشیر اوست آینۀ آسمان نمای آن آینه که هست به رویش نشان آب. خاقانی. از کف شمشیر توست معتدل ارکان ملک زین دو اگر کم کنی ملک شود ناتوان. خاقانی. بر سرم شمشیر اگر خون گریدی در سرشک خنده جان افشاندمی. خاقانی. دست و شمشیرش چنان بینی بهم کآفتاب و آسمان بینی بهم. خاقانی. طوفان شود آشکار کز خون شمشیر تو سیل ران ببینم. خاقانی. شمشیر اگرچه به بأس شدید و حد حدید موصوف است، مأمور امر و محکوم حکم تقدیر است. (ترجمه تاریخ یمینی ص 411). شمشیر قوی نیاید از بازوی سست یعنی ز دل شکسته تدبیر درست. سعدی. شمشیر نیک ز آهن بد چون کند کسی ناکس به تربیت نشود ای حکیم کس. سعدی. سنگ حلمت گرنه در دندان شمشیر آمدی از مخالف در جهان نگذاشتی یک جانور. جمال الدین سلمان (از آنندراج). مد بسم اﷲ دیوان بقا شمشیر است ساحل بحر پرآشوب فنا شمشیر است. صائب تبریزی. هلاک زخم تو کردم که رسم جانبازی ز کشتۀ تو به طاق بلند شمشیر است. محمدقلی سلیم (از آنندراج). معنی مرد تمام از تیغ می آید برون مصرعۀ شمشیر را خود مصرعی در کار نیست. منوچهرخان (از آنندراج). ای ز علم کار ظفر کرده راست ناخن شمشیر تو کشورگشاست. مخلص کاشی (از آنندراج). شمشیر عشق بر سر سنگ مزار ما ما عاشقیم و کشته شدن افتخار ما. ؟ - امثال: با شمشیر چوبین جنگ نتوان کرد. (امثال و حکم دهخدا). با شمشیر و قرآن پیش کسی رفتن. (از امثال و حکم دهخدا). با شمشیر و کرباس پیش کسی رفتن. (از امثال و حکم دهخدا). بز و شمشیر هردو در کمرند. (امثال و حکم دهخدا). به شمشیر باید گرفتن جهان. فردوسی (ازامثال و حکم دهخدا). جهان زیر شمشیر تیز اندر است. فردوسی (از امثال و حکم دهخدا). شمشیر تیزی را که صیقل نزنند زنگ گیرد. (از امثال و حکم دهخدا). شمشیر خطیب. (از امثال و حکم دهخدا). شمشیرش به ابر می رسد. (از امثال و حکم دهخدا). شمشیر مرتضی بجز از آهنی نبود پشتی دین حق لقبش ذوالفقار کرد. ظهیر فاریابی (از امثال و حکم). کار شمشیر می کند نه غلاف. (از امثال و حکم دهخدا). من جز به شخص نیستم آن قوم را پناه شمشیر جز به رنگ نماند به گندنا. سنایی (از امثال و حکم). اصمع، شمشیر بران و بر اشرف مواضع برآینده. اصلیت، شمشیر زدودۀ بران آهیخته. (از منتهی الارب). صارم، شمشیر تیز. (دهار). عراص، شمشیر لرزان. (منتهی الارب). دلق، شمشیر از نیام برآوردن. (تاج المصادر بیهقی). خشیب، شمشیر بساخت نخستین که هنوز سوهان و صیقل نکرده باشند آنرا. ذملق، شمشیر تیز. فرند، شمشیر جوهردار. ذری، شمشیر بسیارآب. رسب، مرسب، نام شمشیر نبی {{صفت}}. اسلیل، شمشیر برکشیده شده. صفیحه، شمشیر پهناور. ضیع، شمشیر زدودۀ آزموده. صلت، شمشیر صیقل و بران و برهنه. عابس، شمشیر عبدالرحمان بن سلیم کلبی. سقاط، شمشیر گذارۀ برنده که پیش از مقطوع بر زمین افتد. مسافع، شمشیر زننده. مسلول، شمشیر برکشیده. معجوف، شمشیر زنگ گرفتۀ بی صیقل مانده. صموت، شمشیر گذرنده. قشیب، شمشیر نو. زنگ زدوده و شمشیر زنگ ناک (از اضداد است). (منتهی الارب). شرخ، شمشیر آب داده. (دهار). صراط، شمشیر دراز. (منتهی الارب). - به شمشیر دست بردن، شمشیر کشیدن برای جنگ و حمله: کنون کردنی کرد جادوپرست مرا برد باید به شمشیر دست. فردوسی. - خداوند شمشیر، شمشیرزن. جنگی و زورآزما. فرمانده سپاه. کنایه از صاحب زور و قدرت و نیرو: با این همه زبان در خداوندان شمشیر دراز می کرد (بوسهل) . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 334). - دو دستی شمشیر زدن، با دو دست شمشیر گرفتن و جنگ کردن. کنایه از شجاعت، لیاقت و قدرت نشان دادن است. (یادداشت مؤلف). - شمشیر آبدار، شمشیر درخشنده و تیز و برنده. (ناظم الاطباء). - شمشیر از نیام برکشیدن، شمشیر از غلاف برآوردن. (یادداشت مؤلف). امتسال. امتساح. (منتهی الارب). امتخاط. اختراط. انتضاء. (تاج المصادر بیهقی). معط. (منتهی الارب). امتلاح. (المصادر زوزنی). تمثیل. (از منتهی الارب). رجوع به ترکیب شمشیر از نیام کشیدن (برآوردن) شود. - شمشیراز نیام یا ز نیام کشیدن یا برآوردن، بیرون آوردن شمشیر از غلاف برای حمله یا زدن و کشتن کسی یا حیوانی را: امید صائب از همه کس چون بریده شد شمشیر آه را ز نیام سحر کشید. صائب. من گرفتم برنیارد موج شمشیراز نیام از هوای خود خطر دارد حباب زندگی. صائب (از آنندراج). - شمشیر افکندن بر کسی یا گروهی یا عضوی یا چیزی، با شمشیر زدن. فرودآوردن شمشیر بر...: حریصی را که شمشیر افکنی بر ترک و بر تارک سزد مغفر چو مرغش ز آشیان سر بپرانی. ابوطالب کلیم (از آنندراج). - شمشیربازی، شمشیرکشی. شمشیر کشیدن: گر او قصد شمشیربازی کند زبانم به شمشیر یازی کند. نظامی. - شمشیر بران، شمشیری که سخت تیز و برنده باشد. (یادداشت مؤلف). خاشف. (منتهی الارب). حسام. (دهار). خشوف. خشیف. خضم. جراز. سیف سراطی. (منتهی الارب). صمصام. (دهار). سراط. صل. ضارم. سیف مقصع. مخصل. عضب. قرضوب. قاضب. قضاب. قضابه. سیف قاصل و قصال و مقصل. (منتهی الارب). - شمشیر برکشیدن، شمشیر آختن. شمشیر کشیدن. بیرون آوردن شمشیر از غلاف زدن را. (یادداشت مؤلف). امتیار. امتغاظ. (منتهی الارب). نضو. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). امتساخ. امتشاق. امتشال. امتحاط. امتشان. (منتهی الارب) : شمشیر برکشید و گفت زنادقه و قرامطه را بر باید انداخت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 377). شمشیر برکشد و هر کس که وی را بازدارد، گردن وی بزند. (تاریخ بیهقی). - شمشیر پهن، شمشیری که تیغۀ آن پهن و عریض باشد. (ناظم الاطباء). - شمشیر جوشن گداز، شمشیری که زره را ببرد و بگدازد: نهنگان شمشیر جوشن گداز به گردن کشی کرده گردن فراز. نظامی (از آنندراج). - شمشیر چوبین، مخراق. بلونک. (یادداشت مؤلف). شمشیر که از چوب باشد. شمشیر که بچه ها از چوب سازند و در بازی بکار برند: جمله با شمشیر چوبین جنگشان جمله در لاینبغی آهنگشان. مولوی. - شمشیرحمایل بستن، شمشیر بر کمر بستن. شمشیر بر میان بستن: امیر ببوسید و کلاه برداشت و بر سر نهاد و لوا بداشت بر دست راستش و شمشیر حمایل بست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 378). - شمشیرحوالۀ (فرق) کسی کردن، شمشیر بر (سر) او زدن. (فرهنگ فارسی معین). شمشیر را بجانب سر به حرکت درآوردن و آهنگ فرودآوردن به سر او کردن. - شمشیر خواباندن، فرودآوردن شمشیر. با شمشیر زدن کسی یا حیوانی یا چیزی را: می زند چون گل دو عالم موج آغوش امید تا کجا شمشیر خواباند خم ابروی تو. صائب (از آنندراج). - شمشیر داد، کنایه از نیروی عدالت. قدرت دادگستری: هر آن گنج کآن جز به شمشیر داد فرازآید از پادشاهی مباد. فردوسی. - شمشیر در بغل خوابیدن، با کمال احتیاط خوابیدن مثل ترکش بسته خوابیدن. (آنندراج). - شمشیر در غلاف کردن، درغلاف گذاشتن شمشیر. مقابل شمشیر کشیدن و شمشیر برآهیختن. - ، کنایه از ترک مخاصمه و پیکار کردن. رجوع به ترکیب شمشیر درنیام کردن شود. - ، کنایه ازروگردان شدن از کار یا تصمیمی که بیشتر به سبب ترس از کسی یا چیزی صورت می گیرد. - شمشیر در میان کردن، شمشیر در نیام کردن. غلاف کردن شمشیر را: از نوک غمزه تا کی خونها کنی دمادم شهری بکشتی اکنون شمشیر در میان کن. میرخسرو دهلوی (از آنندراج). - شمشیر در نیام کردن، شمشیر در غلاف کردن. (یادداشت مؤلف). اشلات. (المصادر زوزنی). اقراب. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). شیم. (دهار) (تاج المصادر بیهقی) : خط سیاه دل از تیغ رو نگرداند بگو به غمزه که شمشیر در نیام کند. امیرحسن دهلوی (از آنندراج). رجوع به ترکیب شمشیر در غلاف کردن شود. - شمشیر دورویه، شمشیر دولبه. شمشیر که از دو سوی ببرد. شمشیر که هر دو لبۀ آن تیز و بران باشد: اینجا به رسول و نامه برناید کار شمشیر دورویه کار یک رویه کند. سلطان شاه بن الب ارسلان. - شمشیر صبح، کنایه از خورشید است. (یادداشت مؤلف) : محتاج نیست طلعت زیبای تو به تاج شمشیر صبح را نبود حاجت فسان. ظهیر فاریابی. - شمشیر غازی، شمشیر جنگ آور و در اینجا کنایه از قدرت بیان است: چو باشد نوبت شمشیربازی خطیبان را دهد شمشیر غازی. نظامی. - شمشیرفروش، سیاف. آنکه کار فروختن شمشیر دارد. تیغفروشنده. (یادداشت مؤلف). - شمشیرگذار، شمشیرزن. آشنا به فنون شمشیرزنی. کنایه از جنگاور و شجاع. (یادداشت مؤلف). - شمشیر گران، شمشیر بزرگ. شمشیر بلند و سنگین: رای کرده ست که شمشیر زند چون پدران که شود سهل به شمشیر گران شغل گران. منوچهری. - شمشیر گوشتین، کنایه از زبان باشد. (انجمن آرا) (از مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء) (از برهان). - شمشیر نهادن در کسانی یا گروهی، کشتن آن کسان یا گروه. از دم شمشیر گذراندن آنان را: دلاور دلیران شمشیرزن نهادند شمشیر در مرد و زن. ملا عبداﷲ هاتفی (از آنندراج). - شمشیر هندی،سیف مهند. مهند. هندوانی. هندی. (یادداشت مؤلف) : ز اسبان تازی به زرین ستام ز شمشیر هندی به زرین نیام. فردوسی. به شمشیر هندی بزد گردنش به آتش بینداخت بی سر تنش. فردوسی. جهاندیده هندو زمین بوسه داد زبانی چو شمشیر هندی گشاد. نظامی. موحد چه در پای ریزی زرش چه شمشیر هندی نهی بر سرش. (گلستان). - شمشیر هواکرده، شمشیر کشیده. شمشیر آخته. تیغ برکشیده. شمشیر برهنه در دست: هر بار همی آیی شمشیر هواکرده آن کن که ترا باید من بنده هواخواهم. امیرحسن دهلوی (از آنندراج). - مرد شمشیر، جنگاور و شمشیرزن. سرباز جنگی: هزار و چهل مرد شمشیر داشت که دیبا ز بالا زره زیر داشت. فردوسی. - نرم شمشیر، کنایه از شخص ملایم و باگذشت. مقابل لجوج و ستیزه جو و انتقام جو: به کین خواستن نرم شمشیر بود. نظامی. ، روشنایی صبح. ، روشنایی آفتاب. (ناظم الاطباء). ، مجازاً مرد جنگی. سرباز. (یادداشت مؤلف) : این اندر سیر ملوک نبشتند که به یک لفظ قلم پنجاه هزار شمشیر هزیمت شد. (نوروزنامه). ، کنایه از زور و قدرت و توانایی. نیروی نظامی و جنگ و نبرد. (از یادداشت مؤلف). قدرت رزمی: روی به ترکمانان نهند تا ایشان را از خراسان رانده کرده آید به شمشیر که از آنها راستی نخواهد آمد. (تاریخ بیهقی). مثال داد تا قهندز را در پیچیدند و به قهرو شمشیر بستدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 348). حصار به شمشیر بستدند و بسیاری از غوریان بکشتند. (تاریخ بیهقی). آنکه بیش از دگران بود به شمشیر و به علم وآنکه بگزید و وصی کرد نبی بر سرماش. ناصرخسرو. - امثال: قلم از شمشیر برنده تر است، نیروی قلم از نیروی شمشیر بیشتر است
سیف. سلاحی آهنین و برنده که تیغۀ آن دراز و منحنی و داری یک دمه است. تیغ. (ناظم الاطباء). وجه تسمیۀ آن شم شیر است که دم شیر و ناخن شیر است چه شم بمعنی دم و ناخن هر دو آمده است. (از غیاث) (برهان). صاحب آنندراج گوید: مرکب است ازشم و معنی آن ناخن و شیر، زیرا که این سلاح مانا است به ناخن شیر و شم بمعنی دم آمده چون سلاح مذکور به دم شیر مشابهتی دارد به این اسم موسوم گشت و خون آشام از صفات و دندان، ناخن، مد، بسم اﷲ، نهنگ و طاق مصر از تشبیهات اوست و با لفظ زدن، افکندن، خواباندن و نهادن مستعمل است و شمشیر در نیام کردن، شمشیر برآهیختن، آختن، کشیدن، از نیام کشیدن، از نیام برآوردن، هوا کردن و علم کردن از ترکیبات اوست و با لفظ خوردن نیز مستعمل، مثل تیغ خوردن و خنجر خوردن. (آنندراج). حربۀ آهنین و فولادین که دارای سینه ای بلند، منحنی ودمه ای برنده است. (فرهنگ فارسی معین). تیغ ابیض. ابوالصلت. حربۀ آهنین و بلند و خمیده یا مستقیم که سرتاسر یک سوی آن تا نوک برنده و بر آن دسته تعبیه باشد، برای بدست گرفتن که آنرا قبضه یا مشته گویند. شمشیرهای مستقیم گاه پهن و گاه باریک و با نوک تیز است و نزد اقوام مختلف گوناگون بوده است. (یادداشت مؤلف). رداء. سباب العراقیب. سلاح. سمیدع. سمیذع. شجیر. (از منتهی الارب). سیف. (از منتهی الارب) (دهار). شطب. ضریبه. صیلم. عطاف. صیقل. عقنقل. عضب. علق. غدیر. قرن. قضم. قرطبی. لج. مضربه. مضرب. ماضی. معطف. وشاح. (المنجد). وشاحه. (منتهی الارب) (المنجد) : به شمشیر بایدگرفتن مر او را به دینار بستنش پای ار توانی. دقیقی. که را بخت و شمشیر و دینار باشد و بالا و تن تهم و نسبت کیانی. دقیقی. بود زخم شمشیر وخشم خدای نیابیم بهره به هر دو سرای. فردوسی. مر آن را به شمشیر نتوان شکست به گنج و به دانش نیاید به دست. فردوسی. بیفشرد شمشیر بر دست راست به زور جهاندار برپای خاست. فردوسی. به کف آنکه شمشیر بار آورد سر سرکشان در کنار آورد. فردوسی. سپه بر سپرها نبشتند نام بجوشید شمشیرها در نیام. فردوسی. به شمشیر بستانم از کوه تیغ عقاب اندرآرم ز تاریک میغ. فردوسی. چنین نماید شمشیر خسروان آثار چنین کنند بزرگان چو کرد باید کار. عنصری. چون شاه بگیرد به کف اندر شمشیر از بیم بیفکند ز کفها شم شیر. عسجدی. رسم محمودی کن تازه به شمشیر قوی که ز پیغام زمانه نشود مرد خصیم. ابوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی). قاید بر میان سرای رسیده بود و شمشیر و ناچخ و تبر اندرنهادند و وی را تباه کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 328). احمد گفت خداوند من حلیم و کریم است و اگر نی سخن به چوب و شمشیر گفتی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 328). اگر حرمت این مجلس عالی نیستی، جواب این به شمشیر باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 324). در عقب این فذلک آن بود که عمامه پیش آوردند و شمشیر. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 377). غلامان را فرمودی تا درآمدندی و به شمشیر و ناچخ پاره پاره کردندی. (تاریخ بیهقی). سیاف شمشیر برهنه بدست ایستاده... و منتظر تا بگوید تا سرش بیندازد. (تاریخ بیهقی). مترس و دلیر باش که شمشیر کوتاه به دست دلاوران دراز گردد. (قابوسنامه). شاه حبش چون تو بود گر کند شمشیر از صبح و سنان از شهاب. ناصرخسرو. شمشیر اوست آینۀ آسمان نمای آن آینه که هست به رویش نشان آب. خاقانی. از کف شمشیر توست معتدل ارکان ملک زین دو اگر کم کنی ملک شود ناتوان. خاقانی. بر سرم شمشیر اگر خون گریدی در سرشک خنده جان افشاندمی. خاقانی. دست و شمشیرش چنان بینی بهم کآفتاب و آسمان بینی بهم. خاقانی. طوفان شود آشکار کز خون شمشیر تو سیل ران ببینم. خاقانی. شمشیر اگرچه به بأس شدید و حد حدید موصوف است، مأمور امر و محکوم حکم تقدیر است. (ترجمه تاریخ یمینی ص 411). شمشیر قوی نیاید از بازوی سست یعنی ز دل شکسته تدبیر درست. سعدی. شمشیر نیک ز آهن بد چون کند کسی ناکس به تربیت نشود ای حکیم کس. سعدی. سنگ حلمت گرنه در دندان شمشیر آمدی از مخالف در جهان نگذاشتی یک جانور. جمال الدین سلمان (از آنندراج). مد بسم اﷲ دیوان بقا شمشیر است ساحل بحر پرآشوب فنا شمشیر است. صائب تبریزی. هلاک زخم تو کردم که رسم جانبازی ز کشتۀ تو به طاق بلند شمشیر است. محمدقلی سلیم (از آنندراج). معنی مرد تمام از تیغ می آید برون مصرعۀ شمشیر را خود مصرعی در کار نیست. منوچهرخان (از آنندراج). ای ز علم کار ظفر کرده راست ناخن شمشیر تو کشورگشاست. مخلص کاشی (از آنندراج). شمشیر عشق بر سر سنگ مزار ما ما عاشقیم و کشته شدن افتخار ما. ؟ - امثال: با شمشیر چوبین جنگ نتوان کرد. (امثال و حکم دهخدا). با شمشیر و قرآن پیش کسی رفتن. (از امثال و حکم دهخدا). با شمشیر و کرباس پیش کسی رفتن. (از امثال و حکم دهخدا). بز و شمشیر هردو در کمرند. (امثال و حکم دهخدا). به شمشیر باید گرفتن جهان. فردوسی (ازامثال و حکم دهخدا). جهان زیر شمشیر تیز اندر است. فردوسی (از امثال و حکم دهخدا). شمشیر تیزی را که صیقل نزنند زنگ گیرد. (از امثال و حکم دهخدا). شمشیر خطیب. (از امثال و حکم دهخدا). شمشیرش به ابر می رسد. (از امثال و حکم دهخدا). شمشیر مرتضی بجز از آهنی نبود پشتی دین حق لقبش ذوالفقار کرد. ظهیر فاریابی (از امثال و حکم). کار شمشیر می کند نه غلاف. (از امثال و حکم دهخدا). من جز به شخص نیستم آن قوم را پناه شمشیر جز به رنگ نماند به گندنا. سنایی (از امثال و حکم). اصمع، شمشیر بران و بر اشرف مواضع برآینده. اصلیت، شمشیر زدودۀ بران آهیخته. (از منتهی الارب). صارم، شمشیر تیز. (دهار). عراص، شمشیر لرزان. (منتهی الارب). دلق، شمشیر از نیام برآوردن. (تاج المصادر بیهقی). خشیب، شمشیر بساخت نخستین که هنوز سوهان و صیقل نکرده باشند آنرا. ذملق، شمشیر تیز. فرند، شمشیر جوهردار. ذری، شمشیر بسیارآب. رسب، مرسب، نام شمشیر نبی {{صِفَت}}. اسلیل، شمشیر برکشیده شده. صفیحه، شمشیر پهناور. ضیع، شمشیر زدودۀ آزموده. صلت، شمشیر صیقل و بران و برهنه. عابس، شمشیر عبدالرحمان بن سلیم کلبی. سقاط، شمشیر گذارۀ برنده که پیش از مقطوع بر زمین افتد. مسافع، شمشیر زننده. مسلول، شمشیر برکشیده. معجوف، شمشیر زنگ گرفتۀ بی صیقل مانده. صموت، شمشیر گذرنده. قشیب، شمشیر نو. زنگ زدوده و شمشیر زنگ ناک (از اضداد است). (منتهی الارب). شرخ، شمشیر آب داده. (دهار). صراط، شمشیر دراز. (منتهی الارب). - به شمشیر دست بردن، شمشیر کشیدن برای جنگ و حمله: کنون کردنی کرد جادوپرست مرا برد باید به شمشیر دست. فردوسی. - خداوند شمشیر، شمشیرزن. جنگی و زورآزما. فرمانده سپاه. کنایه از صاحب زور و قدرت و نیرو: با این همه زبان در خداوندان شمشیر دراز می کرد (بوسهل) . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 334). - دو دستی شمشیر زدن، با دو دست شمشیر گرفتن و جنگ کردن. کنایه از شجاعت، لیاقت و قدرت نشان دادن است. (یادداشت مؤلف). - شمشیر آبدار، شمشیر درخشنده و تیز و برنده. (ناظم الاطباء). - شمشیر از نیام برکشیدن، شمشیر از غلاف برآوردن. (یادداشت مؤلف). امتسال. امتساح. (منتهی الارب). امتخاط. اختراط. انتضاء. (تاج المصادر بیهقی). معط. (منتهی الارب). امتلاح. (المصادر زوزنی). تمثیل. (از منتهی الارب). رجوع به ترکیب شمشیر از نیام کشیدن (برآوردن) شود. - شمشیراز نیام یا ز نیام کشیدن یا برآوردن، بیرون آوردن شمشیر از غلاف برای حمله یا زدن و کشتن کسی یا حیوانی را: امید صائب از همه کس چون بریده شد شمشیر آه را ز نیام سحر کشید. صائب. من گرفتم برنیارد موج شمشیراز نیام از هوای خود خطر دارد حباب زندگی. صائب (از آنندراج). - شمشیر افکندن بر کسی یا گروهی یا عضوی یا چیزی، با شمشیر زدن. فرودآوردن شمشیر بر...: حریصی را که شمشیر افکنی بر ترک و بر تارک سزد مغفر چو مرغش ز آشیان سر بپرانی. ابوطالب کلیم (از آنندراج). - شمشیربازی، شمشیرکشی. شمشیر کشیدن: گر او قصد شمشیربازی کند زبانم به شمشیر یازی کند. نظامی. - شمشیر بران، شمشیری که سخت تیز و برنده باشد. (یادداشت مؤلف). خاشف. (منتهی الارب). حسام. (دهار). خشوف. خشیف. خضم. جراز. سیف سراطی. (منتهی الارب). صمصام. (دهار). سراط. صل. ضارم. سیف مقصع. مخصل. عضب. قرضوب. قاضب. قضاب. قضابه. سیف قاصل و قصال و مقصل. (منتهی الارب). - شمشیر برکشیدن، شمشیر آختن. شمشیر کشیدن. بیرون آوردن شمشیر از غلاف زدن را. (یادداشت مؤلف). امتیار. امتغاظ. (منتهی الارب). نضو. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). امتساخ. امتشاق. امتشال. امتحاط. امتشان. (منتهی الارب) : شمشیر برکشید و گفت زنادقه و قرامطه را بر باید انداخت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 377). شمشیر برکشد و هر کس که وی را بازدارد، گردن وی بزند. (تاریخ بیهقی). - شمشیر پهن، شمشیری که تیغۀ آن پهن و عریض باشد. (ناظم الاطباء). - شمشیر جوشن گداز، شمشیری که زره را ببرد و بگدازد: نهنگان شمشیر جوشن گداز به گردن کشی کرده گردن فراز. نظامی (از آنندراج). - شمشیر چوبین، مخراق. بلونک. (یادداشت مؤلف). شمشیر که از چوب باشد. شمشیر که بچه ها از چوب سازند و در بازی بکار برند: جمله با شمشیر چوبین جنگشان جمله در لاینبغی آهنگشان. مولوی. - شمشیرحمایل بستن، شمشیر بر کمر بستن. شمشیر بر میان بستن: امیر ببوسید و کلاه برداشت و بر سر نهاد و لوا بداشت بر دست راستش و شمشیر حمایل بست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 378). - شمشیرحوالۀ (فرق) کسی کردن، شمشیر بر (سر) او زدن. (فرهنگ فارسی معین). شمشیر را بجانب سر به حرکت درآوردن و آهنگ فرودآوردن به سر او کردن. - شمشیر خواباندن، فرودآوردن شمشیر. با شمشیر زدن کسی یا حیوانی یا چیزی را: می زند چون گل دو عالم موج آغوش امید تا کجا شمشیر خواباند خم ابروی تو. صائب (از آنندراج). - شمشیرِ داد، کنایه از نیروی عدالت. قدرت دادگستری: هر آن گنج کآن جز به شمشیر داد فرازآید از پادشاهی مباد. فردوسی. - شمشیر در بغل خوابیدن، با کمال احتیاط خوابیدن مثل ترکش بسته خوابیدن. (آنندراج). - شمشیر در غلاف کردن، درغلاف گذاشتن شمشیر. مقابل شمشیر کشیدن و شمشیر برآهیختن. - ، کنایه از ترک مخاصمه و پیکار کردن. رجوع به ترکیب شمشیر درنیام کردن شود. - ، کنایه ازروگردان شدن از کار یا تصمیمی که بیشتر به سبب ترس از کسی یا چیزی صورت می گیرد. - شمشیر در میان کردن، شمشیر در نیام کردن. غلاف کردن شمشیر را: از نوک غمزه تا کی خونها کنی دمادم شهری بکشتی اکنون شمشیر در میان کن. میرخسرو دهلوی (از آنندراج). - شمشیر در نیام کردن، شمشیر در غلاف کردن. (یادداشت مؤلف). اشلات. (المصادر زوزنی). اقراب. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). شیم. (دهار) (تاج المصادر بیهقی) : خط سیاه دل از تیغ رو نگرداند بگو به غمزه که شمشیر در نیام کند. امیرحسن دهلوی (از آنندراج). رجوع به ترکیب شمشیر در غلاف کردن شود. - شمشیر دورویه، شمشیر دولبه. شمشیر که از دو سوی ببرد. شمشیر که هر دو لبۀ آن تیز و بران باشد: اینجا به رسول و نامه برناید کار شمشیر دورویه کار یک رویه کند. سلطان شاه بن الب ارسلان. - شمشیر صبح، کنایه از خورشید است. (یادداشت مؤلف) : محتاج نیست طلعت زیبای تو به تاج شمشیر صبح را نبود حاجت فسان. ظهیر فاریابی. - شمشیرِ غازی، شمشیر جنگ آور و در اینجا کنایه از قدرت بیان است: چو باشد نوبت شمشیربازی خطیبان را دهد شمشیر غازی. نظامی. - شمشیرفروش، سیاف. آنکه کار فروختن شمشیر دارد. تیغفروشنده. (یادداشت مؤلف). - شمشیرگذار، شمشیرزن. آشنا به فنون شمشیرزنی. کنایه از جنگاور و شجاع. (یادداشت مؤلف). - شمشیر گران، شمشیر بزرگ. شمشیر بلند و سنگین: رای کرده ست که شمشیر زند چون پدران که شود سهل به شمشیر گران شغل گران. منوچهری. - شمشیر گوشتین، کنایه از زبان باشد. (انجمن آرا) (از مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء) (از برهان). - شمشیر نهادن در کسانی یا گروهی، کشتن آن کسان یا گروه. از دم شمشیر گذراندن آنان را: دلاور دلیران شمشیرزن نهادند شمشیر در مرد و زن. ملا عبداﷲ هاتفی (از آنندراج). - شمشیر هندی،سیف مهند. مهند. هندوانی. هندی. (یادداشت مؤلف) : ز اسبان تازی به زرین ستام ز شمشیر هندی به زرین نیام. فردوسی. به شمشیر هندی بزد گردنش به آتش بینداخت بی سر تنش. فردوسی. جهاندیده هندو زمین بوسه داد زبانی چو شمشیر هندی گشاد. نظامی. موحد چه در پای ریزی زرش چه شمشیر هندی نهی بر سرش. (گلستان). - شمشیر هواکرده، شمشیر کشیده. شمشیر آخته. تیغ برکشیده. شمشیر برهنه در دست: هر بار همی آیی شمشیر هواکرده آن کن که ترا باید من بنده هواخواهم. امیرحسن دهلوی (از آنندراج). - مرد شمشیر، جنگاور و شمشیرزن. سرباز جنگی: هزار و چهل مرد شمشیر داشت که دیبا ز بالا زره زیر داشت. فردوسی. - نرم شمشیر، کنایه از شخص ملایم و باگذشت. مقابل لجوج و ستیزه جو و انتقام جو: به کین خواستن نرم شمشیر بود. نظامی. ، روشنایی صبح. ، روشنایی آفتاب. (ناظم الاطباء). ، مجازاً مرد جنگی. سرباز. (یادداشت مؤلف) : این اندر سیر ملوک نبشتند که به یک لفظ قلم پنجاه هزار شمشیر هزیمت شد. (نوروزنامه). ، کنایه از زور و قدرت و توانایی. نیروی نظامی و جنگ و نبرد. (از یادداشت مؤلف). قدرت رزمی: روی به ترکمانان نهند تا ایشان را از خراسان رانده کرده آید به شمشیر که از آنها راستی نخواهد آمد. (تاریخ بیهقی). مثال داد تا قهندز را در پیچیدند و به قهرو شمشیر بستدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 348). حصار به شمشیر بستدند و بسیاری از غوریان بکشتند. (تاریخ بیهقی). آنکه بیش از دگران بود به شمشیر و به علم وآنکه بگزید و وصی کرد نبی بر سرماش. ناصرخسرو. - امثال: قلم از شمشیر بُرنده تر است، نیروی قلم از نیروی شمشیر بیشتر است
ابن سعد بن نعمان بن اکّال انصاری معاوی. وی در جنگ احد و خندق حضور یافت. (از الاصابه ج 1 ص 163). و مؤلف قاموس الاعلام ترکی آرد: پسرش ایوب بعضی احادیث از وی نقل کرده است و بعضی نام وی را بشر هم آورده اند. رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج 2: ذیل بشر بن اکال و الاستیعاب شود غلام مالک بن ذعر خزاعی قافله سالار کاروانی که از مدین بمصر میرفت، راه گم کرده بود، بسر چاهی که برادران یوسف وی را در آن افکنده بودند منزل کرد و این غلام بود که جهت کشیدن آب دلو در چاه افکند و بجای آب یوسف رابرکشید. (حبیب السیر چ 1333 هجری شمسی خیام ج 1 ص 63) ابن ارطاه. از حکام و سرداران معاویه بود. مؤلف حبیب السیر آرد: معاویه وی را 41 هجری قمری حاکم بصره کرد و پس از روزی چند او را معزول نمود و در سال 43 هجری قمری او را به غزو روم فرستاد. رجوع به حبیب السیر چ 1333 هجری شمسی خیام ج 2 ص 116 و 177 و بشر شود جامه دار و ملازم خاندان شاه شجاع و فرستادۀشخص او بنزد برادرش شاه محمود باخلعت. و نقل است چون شاه محمود وی را بدید این بیت بخواند: نشان یوسف گمگشته میدهد یعقوب مگر ز مصر بکنعان بشیر می آید. رجوع به عصر حافظ ص 207 شود ابن مروان حکم. یکی ازچهار پسر مروان حکم و برادر عبدالملک که از جانب وی ایالت کوفه یافت و در سال اربع و سبعین 74 هجری قمری) درگذشت. رجوع به حبیب السیر چ 1333 هجری شمسی خیام ج 2ص 136، 148 و 151 و مقدمۀ ابن خلدون ج 1 ص 642 شود ابن عبدالله انصاری خزرجی. ابو موسی بن عقبه از ابن شهاب و ابوالاسود از عروه وی را در زمرۀ کسانی که در یمامه شهید شده اند آورده است ولی ابن اسحاق وی را بشیر نامیده است. رجوع به بشر و الاصابه ج 1 ص 164 و الاستیعاب شود ابن مصطفی جواد. در سال 1324 هجری قمری در بشوکین از قرای جبل عامل متولد و در سال 1364 هجری قمری در بیروت درگذشت. او راست: دیوانی که در مطبعۀ عرفان صیدا بسال 1365 هجری قمری چاپ شده است. رجوع به الذریعه ج 9 ص 138 شود ابن جابر بن عراب بن عوف... عبسی. ابن یونس گوید وی نزد پیغمبر رفت و در فتح مصر شرکت کرد و روایتی از وی بدست نیامده است. ابن سمعانی نام وی را بسیر آورده است. (از الاصابه ج 1 ص 163). و رجوع به الاستیعاب شود ابن کعب بن ابی الحمیری... سیف در فتوح آورده است وی یکی از امرای یرموک بود و با ذکر اسامی گفته است چون ابوعبیده از یرموک رفت و بدمشق فرود آمد وی را جانشین خود در آن شهر کرد. و رجوع به الاصابه ج 1 ص 164 شود ابن عنبس بن زید بن عامر بن... انصاری ظفری. وی درجنگ احد حضور یافت و در جنگ جسر شهید شد. بنا بر گفتۀ ابن ماکولا وی را نسر هم گفته اند. رجوع به الاصابه ج 1 ص 164 و الاستیعاب و قاموس الاعلام ترکی ج 2 شود ابن زید انصاری... در جنگ حره کشته شد و ابن اثیر گوید وی در جنگ جسر در خلافت عمر بقتل رسید. بنا بر عقیده ابن منده بنقل صاحب الاصابه پدر در جنگ جسر و پسردر جنگ حره کشته شد. رجوع به الاصابه ج 1 ص 163 شود ابن معبد ابوسعید اسلمی. ابن حبان گوید صحبت داشت و در شمار اهل کوفه یاد شده. رجوع به الاصابه ج 1 ص 165 و قاموس الاعلام ترکی ج 2 و الاستیعاب شود، مطهر، ظرف آبی که از چرم ساخته باشند. (ناظم الاطباء) ابن نهیک مکنی به ابوالشعشاء. تابعی و کسی است که در روایت حدیثی منقول ابویعلی موصلی بنقل از ابوهریره گفته است که بدان استدلال نمیتوان کرد. رجوع به مقدمۀ ابن خلدون ترجمه پروین گنابادی ج 1 ص 646 شود ابن مالک فرستادۀ عمر بن سعد. همراه سر سیدالشهدا نزد عبیدالله زیاد بود و رجزخوانی او در مجلس ابن زیاد و کشته شدن بر دست او معروف است. رجوع به حبیب السیر چ 1333 هجری شمسی خیام ج 2 ص 57 شود ابن عمر در سال هجرت متولد شدو در سال 85 هجری قمری درگذشت و در زمان حجاج، عریف قوم خود بود برخی او را اسیر نامیده اند. رجوع به الاصابه ج 1 ص 188 و الاستیعاب و قاموس الاعلام ترکی ج 2 شود ابن خصاصیه معروف به ابن معبد. یکی از مهاجران و صحابه است. و در اواخر عمر دربصره سکونت داشت. رجوع به ابن معبد و الاصابه ج 1 ص 163 و الاستیعاب و قاموس الاعلام ترکی ج 2 و سمعانی شود وی با دو برادرش مبشر و بشر در جنگ احد حضور داشت ولی منافق بود و صحابه را هجو میکرد و سپس مرتد شد. (از قاموس الاعلام ترکی ج 2). و رجوع به بشر بن حارث و الاصابه ج 1 ص 155 شود ابن معبد یا ابن بدیر (نذیر) ابن معبدبن شراحیل... سدوسی معروف به ابن خصاصیه. درباره نسبت وی و مادرش خلاف است. بخاری حدیث او را آورده است. رجوع به الاصابه ج 1 ص 164 شود بشر. ابن ثور عجلی. ابواسماعیل در فتوح الشام او را یاد کرده و گوید: از اشرف بنی عجل است که همراه مثنی بن حارثه جنگید وسپس بشام رفت. رجوع به بشر و الاصابه ج 1 ص 180 شود ابن مهر صیداوی. کسی که بنمایندگی کوفیان همراه پنجاه نامه برای دعوت حضرت امام حسین (ع) بکوفه نزد آن حضرت رفت. رجوع به حبیب السیر چ 1333 هجری شمسی خیام ج 2 ص 40 شود ابن معاویه مکنی به ابوعلقمۀ بحرینی. حاکم دراکلیل، و ابن سعد در شرف المصطفی و بیهقی در دلائل از طریق یونس بن بکیر از او روایت دارد. رجوع به الاصابه ج 1 ص 165 شود ابن عمرو، ابوعمره یکی از صحابه و انصار است و در محاربۀ صفین بهمراه حضرت علی (ع) شهادت یافت. نامش را بشر هم آورده اند. رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج 2 شود ابن انس بن امیه... عمرو بن مالک بن اوس. وی در جنگ احد حضور یافت. (از الاصابه ج 1 ص 162 و 163). و رجوع به الاستیعاب و قاموس الاعلام ترکی ج 2 شود ابن عمر بن محصن اویسه برادر ثعلبه بن عمر بن عمره بشر بن عمر. در سنۀ پانزده ق. شهید شد. رجوع به تاریخ گزیده چ عکسی 1328 هجری قمری لندن ص 220 شود بشر. ابن اکّال معافری انصاری. بغوی و باوردی و جز آنان وی را در زمرۀ صحابه آورده اند. رجوع به الاصابه ج 1 ص 162 و بشیر بن سعد بن نعمان شود ابن عمر بن حنش بن عبدالقیس ملقب به جارودالمعلی. نسبش بزرگوار است. رجوع به بشر و تاریخ گزیده چ عکسی 1328 هجری قمری لندن ص 220 شود ابن بشار مدنی فقیه. مؤلف حبیب السیر آرد: در سال 101 هجری قمری درگذشت. رجوع به حبیب السیر چ 1333 هجری شمسی خیام ج 2 ص 175 شود ابن نهاس عبدی. عبدان وی را یاد کرده و حدیثی مرفوع با اسنادی بسیار ضعیف از او نقل کرده است. رجوع به الاصابه ج 1 ص 165 شود
ابن عبدالمنذر انصاری مشهور به کنیۀ خود ابولبابه است. و در اسم او اختلاف است. رجوع به ابولبابه و الاصابه ج 1 ص 164 شود پدر ایوب. پسرش از او در معجم ابن قانع و مسند بزاز روایت دارد. (از الاصابه ج 1 ص 188). رجوع به بشیرین سعد بن نعمان شود ابن راعی العیر. عمر بن شبه او را در زمرۀ صحابه یاد کرده است ولی نام صحیح وی بسر است. رجوع به الاصابه ج 1 ص 188 شود
ابن سعد بن نعمان بن اَکّال انصاری معاوی. وی در جنگ احد و خندق حضور یافت. (از الاصابه ج 1 ص 163). و مؤلف قاموس الاعلام ترکی آرد: پسرش ایوب بعضی احادیث از وی نقل کرده است و بعضی نام وی را بشر هم آورده اند. رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج 2: ذیل بشر بن اکال و الاستیعاب شود غلام مالک بن ذعر خزاعی قافله سالار کاروانی که از مدین بمصر میرفت، راه گم کرده بود، بسر چاهی که برادران یوسف وی را در آن افکنده بودند منزل کرد و این غلام بود که جهت کشیدن آب دلو در چاه افکند و بجای آب یوسف رابرکشید. (حبیب السیر چ 1333 هجری شمسی خیام ج 1 ص 63) ابن ارطاه. از حکام و سرداران معاویه بود. مؤلف حبیب السیر آرد: معاویه وی را 41 هجری قمری حاکم بصره کرد و پس از روزی چند او را معزول نمود و در سال 43 هجری قمری او را به غزو روم فرستاد. رجوع به حبیب السیر چ 1333 هجری شمسی خیام ج 2 ص 116 و 177 و بشر شود جامه دار و ملازم خاندان شاه شجاع و فرستادۀشخص او بنزد برادرش شاه محمود باخلعت. و نقل است چون شاه محمود وی را بدید این بیت بخواند: نشان یوسف گمگشته میدهد یعقوب مگر ز مصر بکنعان بشیر می آید. رجوع به عصر حافظ ص 207 شود ابن مروان حکم. یکی ازچهار پسر مروان حکم و برادر عبدالملک که از جانب وی ایالت کوفه یافت و در سال اربع و سبعین 74 هجری قمری) درگذشت. رجوع به حبیب السیر چ 1333 هجری شمسی خیام ج 2ص 136، 148 و 151 و مقدمۀ ابن خلدون ج 1 ص 642 شود ابن عبدالله انصاری خزرجی. ابو موسی بن عقبه از ابن شهاب و ابوالاسود از عروه وی را در زمرۀ کسانی که در یمامه شهید شده اند آورده است ولی ابن اسحاق وی را بشیر نامیده است. رجوع به بشر و الاصابه ج 1 ص 164 و الاستیعاب شود ابن مصطفی جواد. در سال 1324 هجری قمری در بشوکین از قرای جبل عامل متولد و در سال 1364 هجری قمری در بیروت درگذشت. او راست: دیوانی که در مطبعۀ عرفان صیدا بسال 1365 هجری قمری چاپ شده است. رجوع به الذریعه ج 9 ص 138 شود ابن جابر بن عُراب بن عوف... عبسی. ابن یونس گوید وی نزد پیغمبر رفت و در فتح مصر شرکت کرد و روایتی از وی بدست نیامده است. ابن سمعانی نام وی را بُسِیر آورده است. (از الاصابه ج 1 ص 163). و رجوع به الاستیعاب شود ابن کعب بن ابی الحمیری... سیف در فتوح آورده است وی یکی از امرای یرموک بود و با ذکر اسامی گفته است چون ابوعبیده از یرموک رفت و بدمشق فرود آمد وی را جانشین خود در آن شهر کرد. و رجوع به الاصابه ج 1 ص 164 شود ابن عنبس بن زید بن عامر بن... انصاری ظفری. وی درجنگ احد حضور یافت و در جنگ جسر شهید شد. بنا بر گفتۀ ابن ماکولا وی را نُسَر هم گفته اند. رجوع به الاصابه ج 1 ص 164 و الاستیعاب و قاموس الاعلام ترکی ج 2 شود ابن زید انصاری... در جنگ حره کشته شد و ابن اثیر گوید وی در جنگ جسر در خلافت عمر بقتل رسید. بنا بر عقیده ابن منده بنقل صاحب الاصابه پدر در جنگ جسر و پسردر جنگ حره کشته شد. رجوع به الاصابه ج 1 ص 163 شود ابن معبد ابوسعید اسلمی. ابن حبان گوید صحبت داشت و در شمار اهل کوفه یاد شده. رجوع به الاصابه ج 1 ص 165 و قاموس الاعلام ترکی ج 2 و الاستیعاب شود، مطهر، ظرف آبی که از چرم ساخته باشند. (ناظم الاطباء) ابن نهیک مکنی به ابوالشعشاء. تابعی و کسی است که در روایت حدیثی منقول ابویعلی موصلی بنقل از ابوهریره گفته است که بدان استدلال نمیتوان کرد. رجوع به مقدمۀ ابن خلدون ترجمه پروین گنابادی ج 1 ص 646 شود ابن مالک فرستادۀ عمر بن سعد. همراه سر سیدالشهدا نزد عبیدالله زیاد بود و رجزخوانی او در مجلس ابن زیاد و کشته شدن بر دست او معروف است. رجوع به حبیب السیر چ 1333 هجری شمسی خیام ج 2 ص 57 شود ابن عمر در سال هجرت متولد شدو در سال 85 هجری قمری درگذشت و در زمان حجاج، عریف قوم خود بود برخی او را اسیر نامیده اند. رجوع به الاصابه ج 1 ص 188 و الاستیعاب و قاموس الاعلام ترکی ج 2 شود ابن خصاصیه معروف به ابن معبد. یکی از مهاجران و صحابه است. و در اواخر عمر دربصره سکونت داشت. رجوع به ابن معبد و الاصابه ج 1 ص 163 و الاستیعاب و قاموس الاعلام ترکی ج 2 و سمعانی شود وی با دو برادرش مبشر و بشر در جنگ احد حضور داشت ولی منافق بود و صحابه را هجو میکرد و سپس مرتد شد. (از قاموس الاعلام ترکی ج 2). و رجوع به بشر بن حارث و الاصابه ج 1 ص 155 شود ابن معبد یا ابن بدیر (نذیر) ابن معبدبن شراحیل... سدوسی معروف به ابن خصاصیه. درباره نسبت وی و مادرش خلاف است. بخاری حدیث او را آورده است. رجوع به الاصابه ج 1 ص 164 شود بشر. ابن ثور عجلی. ابواسماعیل در فتوح الشام او را یاد کرده و گوید: از اشرف بنی عجل است که همراه مثنی بن حارثه جنگید وسپس بشام رفت. رجوع به بشر و الاصابه ج 1 ص 180 شود ابن مهر صیداوی. کسی که بنمایندگی کوفیان همراه پنجاه نامه برای دعوت حضرت امام حسین (ع) بکوفه نزد آن حضرت رفت. رجوع به حبیب السیر چ 1333 هجری شمسی خیام ج 2 ص 40 شود ابن معاویه مکنی به ابوعلقمۀ بحرینی. حاکم دراکلیل، و ابن سعد در شرف المصطفی و بیهقی در دلائل از طریق یونس بن بکیر از او روایت دارد. رجوع به الاصابه ج 1 ص 165 شود ابن عمرو، ابوعمره یکی از صحابه و انصار است و در محاربۀ صفین بهمراه حضرت علی (ع) شهادت یافت. نامش را بشر هم آورده اند. رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج 2 شود ابن انس بن امیه... عمرو بن مالک بن اوس. وی در جنگ احد حضور یافت. (از الاصابه ج 1 ص 162 و 163). و رجوع به الاستیعاب و قاموس الاعلام ترکی ج 2 شود ابن عمر بن محصن اویسه برادر ثعلبه بن عمر بن عمره بشر بن عمر. در سنۀ پانزده ق. شهید شد. رجوع به تاریخ گزیده چ عکسی 1328 هجری قمری لندن ص 220 شود بشر. ابن اَکّال معافری انصاری. بغوی و باوردی و جز آنان وی را در زمرۀ صحابه آورده اند. رجوع به الاصابه ج 1 ص 162 و بشیر بن سعد بن نعمان شود ابن عمر بن حنش بن عبدالقیس ملقب به جارودالمعلی. نسبش بزرگوار است. رجوع به بشر و تاریخ گزیده چ عکسی 1328 هجری قمری لندن ص 220 شود ابن بشار مدنی فقیه. مؤلف حبیب السیر آرد: در سال 101 هجری قمری درگذشت. رجوع به حبیب السیر چ 1333 هجری شمسی خیام ج 2 ص 175 شود ابن نهاس عبدی. عبدان وی را یاد کرده و حدیثی مرفوع با اسنادی بسیار ضعیف از او نقل کرده است. رجوع به الاصابه ج 1 ص 165 شود
ابن عبدالمنذر انصاری مشهور به کنیۀ خود ابولبابه است. و در اسم او اختلاف است. رجوع به ابولبابه و الاصابه ج 1 ص 164 شود پدر ایوب. پسرش از او در معجم ابن قانع و مسند بزاز روایت دارد. (از الاصابه ج 1 ص 188). رجوع به بشیرین سعد بن نعمان شود ابن راعی العیر. عمر بن شبه او را در زمرۀ صحابه یاد کرده است ولی نام صحیح وی بُسر است. رجوع به الاصابه ج 1 ص 188 شود
سلاحی آهنین و فولادین که دارای تیغه ای بلند و منحنی و برنده است شمشیر را از رو بستن: کنایه از حالت تهدیدآمیز به خود گرفتن شمشیر را غلاف کردن: کنایه از از تهدید دست کشیدن و از در سازش درآمدن
سلاحی آهنین و فولادین که دارای تیغه ای بلند و منحنی و برنده است شمشیر را از رو بستن: کنایه از حالت تهدیدآمیز به خود گرفتن شمشیر را غلاف کردن: کنایه از از تهدید دست کشیدن و از در سازش درآمدن