جدول جو
جدول جو

معنی شبروی - جستجوی لغت در جدول جو

شبروی
(شَ رَ)
عمل شبرو. سیر در شب. رفتن به هنگام تاریکی جهان پس از غروب کردن خورشید: دلج، شبروی اول شب است و دلجه، شبروی آخر شب. (منتهی الارب) :
شبروی کرده کلنگ آسا همه شاهین دلان
چون قطا سیمرغ را از آشیان انگیخته.
خاقانی.
- لباس شبروی، لباس و جامه که دزدان یا عیاران یا آنان که خواهند به شب کارهای شگرف کنند و ناشناس مانند به تن کنند: امیرارسلان گفت: پدر یک دست لباس شبروی میخواهم. (امیرارسلان چ محجوب ص 141)
لغت نامه دهخدا
شبروی
به شب راه رفتن یا سفر کردن، شب بیداری، پارسایی زهد، شبگردی داروغگی، دزدی راهزنی، عیاری. یا جامه (لباس) شبروی. لباسی که برای عملیات به تن کنند: (امیر ارسلان گفت که پدر یک دست لباس شبروی میخواهم)
فرهنگ لغت هوشیار
شبروی
((~. رَ))
شبگردی، در شب سفر کردن، شب زنده داری، پارسایی، راه زنی، دزدی، عیاری
تصویری از شبروی
تصویر شبروی
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شب روی
تصویر شب روی
راه رفتن در شب، شبگردی، کنایه از راهزنی یا عیاری در شب
فرهنگ فارسی عمید
(شَ بَ ذا)
شتر تیزرو. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
مخفف شاهروی. روی شاه. رویی چون شاه. چهره ای چون چهرۀ شاه
لغت نامه دهخدا
(شُ را)
فیروزآبادی نویسد: نام پنجاه و سه موضع است همه به مصر و اما مؤلف تاج العروس گوید: مؤلف قاموس نوزده موضع دیگر را نگفته است و من آنها را ذکر کرده ام وجمعاً هفتادودو شبری هست. رجوع به تاج العروس شود
لغت نامه دهخدا
شیرو، شیرویه، نام پسر بهرام که سپهسالار نوشیروان بود، (فرهنگ لغات ولف) :
سپهدار شیروی بهرام بود
که در جنگ بارای و آرام بود،
فردوسی
لغت نامه دهخدا
شیرو، شیرویه که به پدر عاق شد، (از فرهنگ جهانگیری) (از آنندراج) (از برهان) (از انجمن آرا)، نام پادشاهی از پادشاهان ایران (قباد سوم) که پسر خسرو پرویز بود، (از فرهنگ لغات ولف)، نام پسر خسرو پرویز که شیرویه نیز گویند، (از لغات شاهنامه) (از ناظم الاطباء) :
به یک هفته زین گونه با رود و می
ببودند شادان ز شیروی کی،
فردوسی،
به نزدیک شیروی رفت آن دو مرد
پرآژنگ رخسار و دل پر ز درد،
فردوسی،
رجوع به شیرویه شود
نام یکی از پهلوانان ایرانی که در خدمت منوچهرشاه می بوده، (برهان)، نام یک پهلوان ایرانی در زمان فریدون، (فرهنگ لغات ولف) :
سپهدار چون قارن کاوگان
سپه کش چو شیروی شیر ژیان،
فردوسی
نام یکی از پهلوانان توران در زمان تور، (یادداشت مؤلف) :
یکی پهلوان بود شیروی نام ...
بیامد ز ترکان چو یک لخت کوه
شدند از نهیبش دلیران ستوه،
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(شَ)
عبدالله بن محمد قاهری شافعی از دانشمندان به نام مذهب شافعی که در قرن 12 هجری قمری میزیسته است و دارای آثار ارزنده ای است. وی در سال 1172 هجری قمری در 80 سالگی به قاهره درگذشت. (ریحانه الادب ج 2 ص 298)
لغت نامه دهخدا
(شُ رُ)
منسوب است به شبرب و گروهی بدانجا منسوبند. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(شَ رَ / رُ)
او که در شب رود. رونده در شب. کسی که در شب راه رود. (از فرهنگ نظام). که هنگام تاریک شدن جهان پس از غروب خورشید در حرکت و رفتار آید:
آوازۀ رحیل شنیدم به صبحگاه
با شبروان دواسبه دویدم به صبحگاه.
خاقانی.
، سالک و پارسا. (ناظم الاطباء). در اصطلاح سالکان، کنایت از سالک شب خیز و بیدار است. (کشاف اصطلاحات الفنون ص 1559). کنایه از شب بیداران و سالکان باشد. (برهان قاطع) (انجمن آرا) :
شبروان چون کرم شب تابند صحرایی همه
خفتگان چون کرم قز زنده به زندان آمده.
خاقانی.
، عسس. (ناظم الاطباء) ، عیار، دزد. (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء) :
خدایا تو شبرو به آتش مسوز
که ره میزند سیستانی به روز.
سعدی.
شبروان را آشناییهاست بامیر عسس.
حافظ.
و رجوع به شبروان شود.
، اسب تندروی که در شب تاریک نیک رود. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
نام پرنده ای است که آن را مرغ غواص نیز خوانند. ج، شبارش. (ازدزی ج 1 ص 720)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
نام یک تن ایرانی اصیل که معاصر یزدگرد سوم بود با ماهوی. (فهرست ولف). نام یکی از اعیان ایرانی زمان یزدگرد. (لغات شاهنامه) :
نشست او و شهروی بر پای خاست
بماهوی گفت این دلیری چراست.
فردوسی
نام دانشمندی که در دربار شاپورهرمزد و نرسی بوده است. (فهرست ولف). نام خردمندی از درباریان شاپور هرمز. (لغات شاهنامه) :
یکی موبدی بود شهروی نام
خردمند و شایسته و شادکام.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
ظاهراً نام جانوری است و ابوالفتوح رازی این کلمه را در عبارت ذیل (چ 1 ج 2 ص 223) آورده است اما معنی آن معلوم نشد: ’و هرکه روباهی بکشد یا خرگوشی یا آهویی صید کند و بکشد بر او گوسفندی باشد و هرکه شهروی بکشد بر او بره ای باشد از شیر بازستده و به چرا آمده و هرکه موش دشتی بکشد...’ در شرح آیۀ شریفۀ:... من قتله منکم متعمداً فجزاءٌ مثل ما قتل من النعم یحکم به ذواعدل منکم هدیاً بالغ الکعبه... الخ. (قرآن 95/5)
لغت نامه دهخدا
(بَ / بُ)
ابروی. ابرو. برو. حاجب. و رجوع به برو و ابرو شود:
سوی حجرۀ خویش رفت آرزوی
ز مهمان بیگانه پرچین بروی.
فردوسی.
همه زرد گشتند و پرچین بروی
کسی جنگ دیوان نکرد آرزوی.
فردوسی.
همه دل پر از کین وپرچین بروی
جز از جنگ شان نیست چیز آرزوی.
فردوسی.
نبودش ز قیدافه چین بر بروی
نه برداشت هرگز دل رای اوی.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(شو / شَ / شُو رَ)
منسوب به شور، شوری. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
نام دهقانی معاصر با بهرام گور وی بهرام را از ده میوه و گل به ارمغان آورد، آنگاه در بارگاه شاه به یاد شاه بهرام جام می برگرفت و درکشید و چون مست گشت از میان گروه به هامون تاخت و بر دامن کوهی در سایۀ داری بخفت. کلاغی سیاه از کوه درآمد و چشم او بکند چون خبر وی به بهرام آوردند فرمان داد که از می و میخوارگی دست باز دارند و می در جهان حرام گشت. (از شاهنامۀ فردوسی چ بروخیم ج 7 ص 2132 و 2133) :
همین مه که با میوه و بوی بود
ورا پهلوی نام کبروی بود.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(بِ)
آب روی. آبرو. حرمت. عزّت. شرف. اعتبار. ناموس. جاه. (ربنجنی). عرض. ارج. قدر. (ربنجنی). شأن:
در بی نیازی بشمشیر جوی
بکشور بود شاه را آب روی.
فردوسی.
اگر راستی تان بود گفتگوی
به نزدیک منتان بود آبروی.
فردوسی.
بدانش بود مرد را آبروی
ببیدانشی تا توانی مپوی.
فردوسی.
چنین گفت بهرام کاین خود مگوی
که از شاه گیرد سپه آبروی.
فردوسی.
فروشنده ام هم خریدارجوی
فزاید مرا نزد کرم آبروی.
فردوسی.
- آبروی کسی را ریختن و آب روی کسی ریختن و تیره گشتن یا کردن آبروی کسی و شدن آبروی و آبروی کسی را بردن و برباد دادن، خوار و بیمقدار و رسوا شدن و کردن:
خون خود را گر بریزی بر زمین
به که آب روی ریزی بر کنار
بت پرسیدن به از مردم پرست
پند گیر و کار بند و گوش دار.
بوسلیک گرگانی.
به خرّاد گفت آن زمان شهریار
که ای از ردان جهان یادگار
بدان کودک تیز و نادان بگوی
که ما را کنون تیره گشت آبروی
که بدرود بادی تو تا جاودان
سر و کار ما باد با بخردان.
فردوسی.
بدو گفت از این سان سخنها مگوی
که تیره کنی نزد ما آبروی.
فردوسی.
چنین داد پاسخ که ای خوبروی
بتوران سپه شد مرا آبروی.
فردوسی.
بدو گفت رو پارسی را بگوی
که ایدر بخیره مریز آبروی.
فردوسی.
به گودرز گشواد از من بگوی
که از کارگرگین بشد آبروی.
فردوسی.
مریز آبروی ای برادر بکوی
که دهرت نریزد بشهر آبروی.
سعدی.
، بمعنی دیماس عربی نیز دیده شده است، اعزاز. اکرام. احترام:
چنان دان که بی شرم بسیارگوی
نبیند بنزد کسی آب روی.
فردوسی.
- امثال:
مخواه آبروی مکاه. (از تاریخ گزیده)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
دهی از دهستان دربقاضی بخش حومه شهرستان نیشابور با 406 تن سکنه. آب از قنات. محصول آنجا غلات. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9) ، ناخوش شدن مرد از خوردن طعام بدمزه، بد بوی دهن گردیدن از ناکردن خلال و مسواک، لبریز آب گردیدن وادی. (از منتهی الارب). تنگ شدن وادی. بسبب آب و مردم و بدشمردن اقامت درآن. (از اقرب الموارد) ، عاجز و تنگ شدن کسی به کاری. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، دبش (از دزی ج 1 ص 89)
لغت نامه دهخدا
(بُ رَ)
منسوب به بشرویه. رجوع به بشرویه شود
لغت نامه دهخدا
(شَرْ وا)
مثل و مانند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از مهذب الاسماء). مثل و مانند. گویند: لاشروی له، مثل و مانندی برای او نیست. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). مانند. (دهار)
لغت نامه دهخدا
(شَ رَ)
منسوب است به شراه که موضعی میان دمشق و مدینه است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(شَبْ بو)
منسوب است به شبویه نام اجدادی است. (انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
آن که به شب راه رود یا سفر کند، اسبی که در شب تاریک نیک دود، شب بیدار، پارسا زاهد، عسس شبگرد داروغه، دزد راهزن، عیار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بروی
تصویر بروی
حاجب، ابروی، ابرو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شوروی
تصویر شوروی
شوروی در فارسی سکالشی منسوب به شوروی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آبروی
تصویر آبروی
عرق خوی آب رخ، اعتبار قدر جاه شرف عرض
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شبرو
تصویر شبرو
((~. رُ))
کسی که در شب راه برود یا سفر کند، اسبی که در شب خوب بدود، شب زنده دار، پارسا، عسس، داروغه، راه زن، دزد، عیار
فرهنگ فارسی معین
حرامی، دزد، سارق، شب پوی، شبگرد، طرار، عیار
فرهنگ واژه مترادف متضاد