جدول جو
جدول جو

معنی شبرذاه - جستجوی لغت در جدول جو

شبرذاه
(شَ بَ)
ناقۀ تیزرو. مؤنث شبرذی. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). ماده شتر تیزرو. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شبگاه
تصویر شبگاه
شبانگاه، هنگام شب
جایی که گوسفندان هنگام شب در آن به سر می برند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برماه
تصویر برماه
اسکنه، وسیلۀ فلزی دسته داری که نجاران برای سوراخ کردن چوب و یا ایجاد شیار به کار می برند، برمه، ماهه، پرما، پرماه، پرمه، بهرمه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شرذمه
تصویر شرذمه
جماعت کمی از مردم، مقدار کمی از چیزی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قبرگاه
تصویر قبرگاه
جای قبر، قبرستان
فرهنگ فارسی عمید
(شَ بَ)
مخفف شبانگاه. رجوع به شبانگاه شود
لغت نامه دهخدا
نام یکی از دهستانهای بخش سوادکوه شهرستان شاهی، این دهستان در جنوب شاهی و طول درۀ تالار واقع است و راه آهن شمال از وسط آن می گذرد، مرکز دهستان قصبۀ شیرگاه است و شمارۀ دیه های آن 20 است و مهمترین آنها عبارتند از: برنجستانک، کلیج خلیل، بورخیل، بشل، محصول عمده دهستان برنج و غلات و نیشکر و توتون و سیگار و شغل عمده اهالی زراعت و تهیۀ زغال چوب می باشد و زغال چوب اهالی شاهی بیشتر به وسیله سکنۀ این دهستان تهیه می گردد، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
نام ایستگاه نوزدهم راه آهن شمال میان زیراب و شاهی در 314 هزارگزی تهران که در قصبۀ شیرگاه قرار دارد، (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(شَ نَ)
شهری از شهرهای شرقی مرز اندلس نزدیکی طرطوشه. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(شَ مَ)
ماده شتر شتاب رو. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). بمعنی و وزن شمرداه است. (از اقرب الموارد). رجوع به شمرداه شود
لغت نامه دهخدا
(شُ رُ)
صاحب برهان گوید: در قدیم الایام نام شهر بلخ بوده و در این وقت نام قصبه ای است نزدیک به بلخ مشهور به شبرغان. اما قسمت نخست گفتۀاو بر اساسی نیست. رجوع به شبورغان و شبرقان شود
لغت نامه دهخدا
(شُ بُ)
شبورقان که عامه آن را شبرقان خوانند و آن شهری است نیکو از شهرهای جوزجان واقع در نزدیکی بلخ و فاصله شبرقان تا آنجا از طرف جنوب یک منزل راه است و از آن تا یهودیۀ جوزجان وبرگشت به فاریاب از طرف شمال دو منزل. و سپس از فاریاب تا یهودیه یک منزل و از شبورقان تا فاریاب نیز همین مقدار راه است. (از معجم البلدان). از جمله شهرهای مهم جوزجان در قرون وسطی شبرقان که آن را ’شبورقان’ و ’اشبرقان’ و ’شبورغان’ هم نوشته اند و هنوز باقی است و در قرن سوم هجری یک بار مرکز و کرسی ولایت جوزجان واقع گردید و پس از آن مرکز این ولایت به یهودیه یعنی میمنه که در آن زمان به اندازۀ شبرقان بوده انتقال یافت باغها و کشتزارهایش در نهایت حاصلخیزی بود و میوه های آن فراوان از آنجا به نواحی دیگر صادر میگردید. یاقوت که آن را به نام های شبرقان و شفرقان وشبورقان ضبط کرده گوید: در سال 617 هجری قمری در زمان فتنه و هجوم مغول شهری بسیار پرجمعیت و بازارهایش بسیار پرمتاع بوده. یک قرن بعد حمداﷲ مستوفی که شبورقان و فاریاب را با هم ذکر کرده گوید: شهری کوچک است و گرمسیر و غله اش فراوان و نعمت ارزان است و ناصرخسرو در سفرنامۀ خود از این شهر هنگام عبور به طالقان یاد کرده است. (سرزمینهای خلافت شرقی ص 452، 453) (سفرنامۀ ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص 126) (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
دهی از دهستان برده بره بخش اشترنیان شهرستان بروجرد. دارای 325 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول آن زراعت است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(شِرَ)
رجل ٌ شبذاره، مرد بسیار باغیرت. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
محمد بن شار ابونصر بن محمد معروف به شارشاه از پادشاهان غرشستان در عهد سلطان محمود غزنوی و این شارشاه چون به عرصه رسید پدر وی شارابونصر ملک به وی بازگذارد، چون بر طاعت آل سامان نشو و نما یافته و در حجر رعایت ایشان روزگار گذاشته بود در برابر ابوعلی بن سیمجور که عصیان بر ملک نوح آغاز کرده بود سر فرونیاورد و ابوعلی ابوالقاسم فقیه را به محاصرۀ قلاع غرشستان فرستاد و ابوالقاسم آن ولایت بگرفت تا امیر ناصرالدین به خراسان آمد و شارشاه و پدرش شارابونصر به نصرت ملک نوح برخاستند و انتقام از ابوعلی بکشیدند و با سر ولایت و مملکت خویش رسیدند تا در عهد سلطنت سلطان یمین الدوله شارشاه بخدمت تخت سلطان آمد و مدتی عزیز و مکرم ملازم خدمت بود لیکن پس از باز گشتن به وطن خود نافرمانی آغاز کرد و چون سلطان را ارادۀ غزوی افتاد خواست که از هر طرفی لشکری فراهم گردد و مثالی به استدعای شارشاه روان کرد و عصیان او ظاهر شد، سلطان ابتدا کار او فروگذاشت و روی بمهم خویش آوردو چون از آن فارغ آمد و مجاهرت شارشاه بعصیان پیش او روشن گشت امیر حاجب آلتونتاش و ارسلان جاذب را بمناهضت او فرستاد، شارشاه در قلعه ای که بعهد سیمجوریان ملجاء ایشان بود متحصن شد و خزاین و ممالیک و حواشی و مواشی خویش بدان جایگاه نقل کرد و حاجب آلتونتاش وارسلان جاذب پیرامن حصار او فرا گرفتند ...، شارشاه چون دید که کار از دست برفت زنهار خواست، سرانجام اورا بدست آوردند و از قلعه بیرون کشیدند و اموال و خزائن او را غارت کردند و وزیر او بگرفتند و شکنجه برکعبش نهادند تا ودایع و ذخایر و دفاین به دست باز داد و ولایت غرش و معاملات آن نواحی در مجموع ابوالحسن منیعی بستند و کوتوالی معتمد بر قلعه گماشتند و شارشاه را با تخت بندی که داشت بجانب غزنه بردند و چون اورا به بارگاه سلطان رسانیدند بفرمود تا او را بینداختند و به تازیانه تعریک و مالش دادند و جایی محبوس کردند، (از ترجمه تاریخ یمینی، نسخۀ چاپی صص 337 -347)، و رجوع به شارابونصر بن محمد شود:
همی ندید که بر گاه شار شیردلی است
به تیغ شهر گشای و به تیر قلعه ستان،
فرخی،
خبر شنید که پیش از پی تو شار از گنگ
گذشت و پیل پس پشت او قطار قطار،
فرخی،
نگاه کن که امیر جلیل تا بنشست
بجای شار بفرمان خسرو ایران،
فرخی،
چو شار را بزد و مال و پیل او بستد
کز آنچه زوبستد شاد باد و برخوردار،
فرخی،
در این دیار بهنگام شار چندین بار
پلنگ وار نمودند غرچگان غر عصیان،
فرخی
لغت نامه دهخدا
(شَ)
ناحیۀ شهر. شهرجای:
ز یک میل کرد آفریدون نگاه
یکی کاخ دید اندر آن شهر گاه.
فردوسی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(حَ بَ)
تأنیث حبرکی. (منتهی الارب). کنۀ ماده
لغت نامه دهخدا
(شُ نَ)
از ثغورشرقی اندلس نزدیک طرطوشه. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
محل قبرستان. (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(شَ مَ)
ماده شتر تیزرو. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شَ کَ)
شکرسان. (ناظم الاطباء). رجوع به شکرسان شود
لغت نامه دهخدا
(شَ)
محلی از طسوج ابرشتجان. (تاریخ قم ص 114)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مبراه
تصویر مبراه
کارد کارد کمان تراش کلک تراش (قلم تراش) چاغو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شبنگاه
تصویر شبنگاه
هنگام شب شب هنگام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قبرگاه
تصویر قبرگاه
قبرستان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شهراه
تصویر شهراه
مخفف شاهراه، جاده عام و وسیع و بزرگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شرذمه
تصویر شرذمه
جمعیت اندک از مردم، مقدار کم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شبگاه
تصویر شبگاه
شبانگاه هنگام شب، جایی که گوسفندان شب را در آن گذرانند شوگاه
فرهنگ لغت هوشیار
پاره پاره چون جامه کهنه و پوسیده کفتگی جاکه، پنام که به گردن اسپ آویزند
فرهنگ لغت هوشیار
افزاری است درودگر انرا که بوسیله آن چوب و تخته را سوراخ کنند مثقب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آبراه
تصویر آبراه
راهگذر آب مجرای آب گذرگاه آب راه آب
فرهنگ لغت هوشیار
تکه تکه کردن دریدن پاره کردن، گشادراه رفتن درستور، بدبافتن جامه را پاره ای ازجامه، گیاه اندک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برناه
تصویر برناه
((بُ))
جوان، زیبا، خوب، برنا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برماه
تصویر برماه
((بَ))
برمه، ابزاری که درودگران با آن تخته را سوراخ می کنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شرذمه
تصویر شرذمه
((ش ذِ مِ یا مَ))
گروه اندک از مردم، مقدار کم از چیزی، قطعه، پاره
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آبراه
تصویر آبراه
کانال، مسیل
فرهنگ واژه فارسی سره