جدول جو
جدول جو

معنی شاهرگ - جستجوی لغت در جدول جو

شاهرگ
ورید، رگ گردن، رگ جان، حبل الورید
تصویری از شاهرگ
تصویر شاهرگ
فرهنگ فارسی عمید
شاهرگ
(رَ)
رگ جان که بتازی حبل الورید گویند. (بهار عجم) (آنندراج). دو رگ درشت گردن. شهرگ. (یادداشت مؤلف) :
مریض عشق چون نبضی که بندد تسمه فصادش
کمر بندد بخون خویشتن تا شاهرگ دارد.
تأثیر (از بهار عجم).
وتین. ورید. ودج. فریصه. در تداول عامه گویند: تا شاهرگم می جنبد فلان کار را نخواهم کرد، یعنی تا زنده ام. اگر شاهرگم را بزنند فلان کار نکنم، بکردن آن کار هیچگاه تن درندهم.
- پرشدن شاه رگهای کسی، سخت در غضب شدن. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
شاهرگ
(رَ)
دهی از دهستان بخش فیض آباد محولات شهرستان تربت حیدریه. دارای 105 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آن غلات و پنبه. شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
شاهرگ
دو رگ درشت گردن
تصویری از شاهرگ
تصویر شاهرگ
فرهنگ لغت هوشیار
شاهرگ
((رَ))
شریانی است ضخیم که خون را از قلب به سر می رساند، رگ گردن. حبل الورید
تصویری از شاهرگ
تصویر شاهرگ
فرهنگ فارسی معین
شاهرگ
شریان
متضاد: مویرگ
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شاهنگ
تصویر شاهنگ
(دخترانه و پسرانه)
شاه + انگین ملکه زنبور عسل
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شاهرخ
تصویر شاهرخ
(پسرانه)
شاه منظر، کسی که رخساری همچون شاه دارد، آنکه چهره ای با هیبت و شکوه چون شاه دارد، نام پسر امیرتیمور پادشاه تیموری
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شاهر
تصویر شاهر
(پسرانه)
مشهور، نامی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شاهرخ
تصویر شاهرخ
رخ شطرنج، رخ
فرهنگ فارسی عمید
(رَ)
دهی از دهستان اوغاز بخش باجگیران شهرستان قوچان. دارای 920 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آن غلات. شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
دهی از دهستان دولت خانه بخش حومه شهرستان قوچان. دارای 920 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آن غلات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(هَِ)
سپیدی نرگس. (منتهی الارب). اما در تاج العروس و شرح قاموس و اقرب الموارد این کلمه به صورت جمع ’اشاهر’ و مفرد آن ’اشهر’ ضبط شده است و گویا مؤلف منتهی الارب را سهوی رخ داده است
لغت نامه دهخدا
(هَِ)
مشهور. معروف. نامی. سرشناس:
کبک رقاصی کند سرخاب غواصی کند
این بدین معروف گردد وان بدان شاهر شود.
منوچهری.
، تیغ و شمشیر کشیده. از نیام برآمده. آخته. خرج شاهراًسیفه، بیرون آمد شمشیر برکشیده:
اندر صف مجادلت مذهب
بر خصم تیغحجت تو شاهر.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(شَ رَ)
مخفف شاهرگ. ورید بزرگ در بازو. (ناظم الاطباء) : ودج، شهرگ، و آن رگ گردن است. (دهار). رجوع به شاهرگ شود
لغت نامه دهخدا
(هََ)
ملکۀ زنبور عسل. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(هَِ رَ)
نام محلی است در جنوب شور بادام در مغرب لطف آباد
لغت نامه دهخدا
(رَهْ)
مخفف شاهراه است. رجوع به شاهراه شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از شاهرخ
تصویر شاهرخ
رخ شطرنج، کشت دادن شاه و زدن رخ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شاهنگ
تصویر شاهنگ
ملکه زنبور عسل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شاهر
تصویر شاهر
مشهور، معروف، نامی، سرشناس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شارگ
تصویر شارگ
شریانی است ضخیم که خون را از قلب به سر رساند رگ کردن حبل الورید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شاهنگ
تصویر شاهنگ
((هَ))
ملکه زنبور عسل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شاهر
تصویر شاهر
((هِ))
مشهور، معروف
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شاهبرگ
تصویر شاهبرگ
آتو
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از شاهنگ
تصویر شاهنگ
عقربه
فرهنگ واژه فارسی سره
نام فارسی آن شمشاد و نام علمی آن enee eriir sem boohoos است
فرهنگ گویش مازندرانی
شاه رگ، ورید
فرهنگ گویش مازندرانی