جدول جو
جدول جو

معنی شاهدی - جستجوی لغت در جدول جو

شاهدی
(هَِ)
الشاهدی، نسبت به شاهدبن عک بن غدثان بن عبدالله بن ازد و از این جد است سملقه بن مری بن الفجاع کاهن عکی، شاهدی که حکومت عک را داشت و نیز از این سلسله است ایاس بن عامر عکی شاهدی غافقی. او از ابن عامر روایت کند و موسی بن ایوب مصری از وی. (لباب الانساب ج 8 ص 2)
لغت نامه دهخدا
شاهدی
(هَِ)
نام اجدادی ابواسحاق ابراهیم بن عبدالوهاب بن احمد بن خلف بن شاهد نسفی شاهدی است. و در 413 هجری قمری در شهر کش درگذشته است. (لباب الانساب ج 2 ص 8)
لغت نامه دهخدا
شاهدی
(هَِ)
منسوب است به شاهد که نام بعضی از اجداد است. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
شاهدی
(هَِ)
شاهد بودن. حسن. زیبایی. (یادداشت مؤلف). دلبری. شوخی. شوخ و شنگی:
نشاید شاهدی را کرم پیله
که بیش از چشم و ابرویی ندارد.
خاقانی.
چون گل رعناست شخصم کز پی کشتن زید
در شهیدی شاهدی دارد گل رعنای من.
خاقانی.
بسعی ماشطه اصلاح زشت نتوان کرد
چنانکه شاهدی از روی خوب نتوان سود.
سعدی.
این دلبری و خوبی در سرو و گل نروید
وین شاهدی و شوخی در ماه و خور نباشد.
سعدی.
آنکه هلاک من همی خواهد و من سلامتش
هر چه کند به شاهدی کس نکند ملامتش.
سعدی.
کسی رانظر سوی شاهد رواست
که داند بدین شاهدی عذر خواست.
سعدی.
، شیرینی:
رطب از شاهدی و شیرینی
سنگها میزنند بر شجرش.
سعدی
لغت نامه دهخدا
شاهدی
حسن، زیبائی، شاهد بودن
تصویری از شاهدی
تصویر شاهدی
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شادی
تصویر شادی
(دخترانه)
شادمانی، خوشحالی، شور شادان، شادمان، خوشحال، شادمانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شاهوی
تصویر شاهوی
(پسرانه)
از شخصیتهای شاهنامه، نام پسر هفتواد یکی از پهلوانان دوران اردشیر بابکان پادشاه ساسانی، نام یکی از راویان شاهنامه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شاهد
تصویر شاهد
(پسرانه)
زیبارو، محبوب، معشوق
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شاهدیس
تصویر شاهدیس
(پسرانه)
مانند شاه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شاهی
تصویر شاهی
پادشاهی، شاه بودن، فرمانروایی، سلطنت، مربوط به شاه، واحد سنتی پول ایران که در دورۀ قاجاریه برابر با پنجاه دینار ( دو پول) و در دورۀ پهلوی برابر با یک بیستم ریال ( پنج دینار) بوده است، در علم زیست شناسی ترتیزک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شاهده
تصویر شاهده
مؤنث واژۀ شاهد، در علم حقوق آنکه در دادگاه دربارۀ موضوع مورد بحث شهادت می دهد برای مثال رفت آن عجوز پر دغل، رفت آن زمستان و وحل / آمد بهار و زاد از او صد شاهد و صد شاهده (مولوی۲ - ۱۲۰۲)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شادی
تصویر شادی
شادمانی، خوشحالی، خوش دلی، جشن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شاهد
تصویر شاهد
مفرد شهود، در علم حقوق کسی که در دادگاه دربارۀ موضوع مورد بحث شهادت می دهد، کسی که امری یا واقعه ای را به چشم خود دیده باشد و گواهی بدهد، گواه،
در علوم ادبی جمله یا عبارتی از نثر یا نظم که برای اثبات معنی لغت یا موضوعی بیاورند، کنایه از معشوق، محبوب، مرد یا زن خوب رو،
بازماندگان شهید مثلاً فرزند شاهد، دانشگاه شاهد، آنچه با آن بتوان وجود چیز دیگر را اثبات کرد
شاهد حال: گواه حاضر
شاهد عادل: شاهد راست گو که به گفته اش بتوان اعتماد کرد
شاهد معتمد: شاهد راست گو که به گفته اش بتوان اعتماد کرد، شاهد عادل
شاهد روز: کنایه از خورشید، شاهد رخ زرد، شاهد فلک
شاهد جان: کنایه از معشوق، محبوب، مقصود جان
فرهنگ فارسی عمید
(هَِ)
از شعرای قرن 9 هجری است. میر علیشیر نوائی آرد: مولانا زاهد معاصر باباسودائی بوده و متوفی به سال 853 هجری قمری بوده، قصیدۀ دریای ابرار میرخسرو را تتبع نموده و نظیرۀ تجنیسات کاتبی گفته و در مناجات قاضی الحاجات این بیت در تجنیسات نیکو گفته:
زهره را چنگ یا رباب که داد
لعل در سنگ یارب آب که داد.
(ازمجالس النفائس ترجمه حکیم شاه محمد قزوینی ص 193).
و رجوع به ص 18 از آن کتاب شود
لغت نامه دهخدا
(هَِ)
نوعی از خرما. (ناظم الاطباء) (فرهنگ دزی)
لغت نامه دهخدا
(هَِ)
دین داری و تدیّن و پارسائی. (ناظم الاطباء) :
نه آن میکند یار در شاهدی
که با او توان گفت از زاهدی.
سعدی (بوستان).
زاهدی بر باد الاّ مال و مذهب دادنت
عاشقی در ششدر الاّ کفر و ایمان باختن.
سعدی.
، گوشه نشینی. (ناظم الاطباء) :
گر یار با جوانان خواهد نشست و رندان
ما نیز توبه کردیم از زاهدی و پیری.
سعدی.
، زهدفروشی. تظاهر به زاهد بودن. رجوع به زاهد شود
لغت نامه دهخدا
از راویان قسمتی از شاهنامه است و فردوسی حکایت شطرنج از گفتۀ وی روایت کرده است و محتمل است که این کلمه مبدل ماهوی باشد و یا بالعکس، رجوع به مزدیسنا ص 387 و ماهوی شود:
چنین گفت فرزانه شاهوی پیر
ز شاهوی پیر این سخن یاد گیر،
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(هَِ دَ)
مؤنث شاهد. ج، شاهدات و شواهد. رجوع به شاهد شود، زمین. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ج، شاهدات و شواهد. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
قلعۀ شاهدژ، نام قلعه ای بوده است بالای کوهی بحدود اصفهان و معقل ابن عطاش رهبر اسماعیلیان در آنجا بوده. قزوینی نویسد این قلعه را سلطان ملکشاه بن آلب ارسلان در سال 500 هجری قمری بنا نموده است. (آثار البلاد قزوینی) (لسترنج ص 226). یاقوت می نویسد: این قلعه را سلطان ملکشاه بنا نمود و ذکر قلعه در حوادث سال 500 هجری قمری ذکرشده است. و در اخبارالدوله السلجوقیه ص 79 چنین آمده است: سلطان محمد قلعۀ شاهد را که در حدود اصفهان واقع است با شمشیر فتح نمود. و با مراجعه به تاریخ ابن الاثیر در حوادث سال 500، میخوانیم که این قلعه بدست ملکشاه بنا گردیده و سلطان محمد آن را از چنگ اسماعیلیان بیرون آورده است. و از اینجا معلوم میشود که بانی قلعه سلطان ملکشاه سلجوقی بوده است و فاتح آن پسر او سلطان محمد غیاث الدین ابوشجاع محمد بن ملکشاه (498- 511 هجری قمری). و گویا مؤلف آثار البلاد و در نتیجه لسترنج در این مورد میان عمل پدر و پسر خلطی کرده است. و سال فتح را سال بنا دانسته و فاتح را بانی گمان برده. و داستان قلعۀ مزبور در سلجوقنامه ص 40 و حبیب السیر چ کتاب خانه خیام ج 2 ص 504 مذکور است و در ذیل جامع التواریخ رشیدی چ دبیرسیاقی، بخش اسماعیلیه ص 3 تا 38 چنین میخوانیم: شاهدز را بحدود اصفهان سلطان ملکشاه سلجوقی انشاء کرده بود. احمد بن عبدالملک عطاش مقدم و پیشوای باطنیان (اسماعیلیان) به اصفهان آنجا را بگرفت و سلاطین و امراء در کار او مضطر شدند و چون میان برکیارق و محمد، پسران ملکشاه سلجوقی نفاق و خلاف بود، او قلعه را به ذخایر و خزائن و اسلحه و امتعه معمور و آبادان ساخت و باره و بروج آن را مستحکم گردانید. سلطان محمد پس از استقرار و صافی شدن ملک قصد گشادن قلعه کرد و آن را محاصره نمود، چون کار بر محصوران تنگ شد بمسلمانی خود از ائمۀ دین فتوی خواستند و کار بمناظره کشید و مباحثه به انجامی نرسید. سلطان محمد حصار سخت تر کرد، اما زود دانست که بجنگ آنرا نتواند گشودن. حیلتی کرد، کبوتری در بغل نهاد و دست بر آنجا نهاد و سوگند (ان) گران یادکرد که: تا این جان در تن باقی باشد بعهد خود وفا نماید، و اگر محصوران قلعه تسلیم کنند بجای آن خانه وقلعه ای دیگر بدیشان دهد. چون محصوران به سوگند و عهد از قلعه فرود آمدند ایشان را فرمود که به الموت روید نزد سیدنا حسن صباح و قلعه را خراب کرد و احمد عطاش را بفضیحت تمام بر شتری بنشاندند و گرد شهر برآوردند و بعاقبت پوست او برکندند و به کاه و گیاه آکندند و او هیچ آه نکرد. پسرش را نیز کشتند و سر هر دو ببغداد فرستادند. مدت اقامت او در قلعه 12 سال بود
لغت نامه دهخدا
(هَِ دی ی)
ابراهیم بن عبیدالله بن عطأالله گیلانی از دانشمندان نامی گیلان در آغاز قرن 12 هجری و عم مؤلف تذکرۀ حزین است. در تذکرۀ حزین آمده: عم عالیمقدار این خاکسار مظهرشوارق انوار و جامع کمالات صوری و معنوی تلمیذ والد بزرگوار خود است و متوطن بلدۀ طیبۀ لاهیجان و مرجع افاضل گیلان. فضائل حقیقیۀ نفسانیه را با محاسن ظاهریه جمع داشت. تقریر و تحریرش دلپذیر و در شعر و انشابی نظیر و جمیع خطوط را بغایت خوش و دلکش مینگاشت.
از جملۀ مصنفاتش حاشیه ای است بر کتاب مختلف علامۀ حلی مسمی به رافعالخلاف و حاشیه ای بر کشاف تا سورۀ احقاف بنام کاشف الغواشی و رسالۀ دیگر در توضیح کتاب اقلیدس. فقیر در سن ده سالگی که در خدمت والد مرحوم از اصفهان به لاهیجان رسیده قریب یک سال توقف رو داده شرف حضور آن عم بزرگوار دریافته به اشارۀ والد علامه قدس روحه خلاصهالحساب را از خدمت ایشان استفاده نمود. قصائد غراء در مدح آل عبا و مراثی نیکو در تعزیت سیدالشهدا و اشعار و معمیات ستوده از تأثر طبع وقاد ایشان در صفحۀ روزگار باقیست. در سال یکهزار و یکصد و نوزده هجری بعالم بقا انتقال فرمودو در لاهیجان مدفون گردید. چون این خبر به اصفهان رسید مرثیه ای وارد خاطر فقیر شد بذکر چند بیت از آن مبادرت مینماید:
این واقعه رنگ از رخ گلزار فروریخت
بلبل دل خون گشته ز منقار فروریخت.
(از تذکرۀ حزین ص 22 و 23).
دیگر از تألیفاتش، القصائد الغراء فی مدح آل العباء است. (از ریحانهالادب). از اشعاراوست:
برافکن پرده از رخسار وکوته ساز دعوی را
به هفتاد و سه ملت جلوه ده شمع تجلی را.
و هم او راست:
اشکی از دل تو نشوید غبار من
خاکش بسر اگرچه جگرگوشۀ من است.
رجوع به تذکرۀ حزین و زاهدی (ابوطالب) و زاهدی (محمد علی) و حزین شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از شادی
تصویر شادی
میمون، خوشحالی، خوشنودی، خوشدلی، شادمانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شاهد
تصویر شاهد
مشاهده کننده، حاضر، نگاه کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شاهی
تصویر شاهی
پارسی تازی گشته شاهی چوبدار گوسفنددار تیزبین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اهدی
تصویر اهدی
راهدان تر راهبرتر رهدان تر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شاهده
تصویر شاهده
مونث شاهد زمین، سنگ گور مونث شاهد، جمع شواهد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شاهی
تصویر شاهی
منسوب به شاه، واحد پول خرد برابر با یک بیستم ریال که در عهد قاجاریه و اوایل پهلوی رایج بود، تره تیزک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شاهد
تصویر شاهد
((هِ))
گواه، گواهی دهنده، مثال، خوبروی، جمع شهود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شاهد
تصویر شاهد
گواه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از شادی
تصویر شادی
Jolliness, Jubilance, Jubilation, Blissfulness, Elation, Exultation, Merriment, Merriness, Mirth, Sappiness, Joy
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از شادی
تصویر شادی
блаженство , восторг , ликование , радость , радость , веселье , сладость
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از شادی
تصویر شادی
Glückseligkeit, Erhebung, Exultation, Heiterkeit, Freude, Jubel, Fröhlichkeit, (DE) Süße
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از شادی
تصویر شادی
блаженство , піднесення , екстаз , радість , радість , тріумф , солодкість
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از شادی
تصویر شادی
błogosławieństwo, uniesienie, euforyczny, radość, (PL) słodycz
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از شادی
تصویر شادی
幸福 , 兴高采烈 , 欢欣 , 欢乐 , 快乐 , 喜悦 , 欢腾 , 甜美
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از شادی
تصویر شادی
felicidade, exaltação, exultação, alegria, júbilo, (PT) doçura
دیکشنری فارسی به پرتغالی