جدول جو
جدول جو

معنی شامسه - جستجوی لغت در جدول جو

شامسه
(مِ سَ)
مؤنث شامس بمعنی آفتاب گیریا آفتاب دار: ابن بیطار در ذیل انثلیس گوید و ینبت (انثلیس) فی اماکن سبخه شامسه. (ابن بیطار ج 1 ص 58)، آن زن که نظری بمرد نکند و مرد را بطمع در خود برنینگیزد. ج، شموس. (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از لامسه
تصویر لامسه
از حواس پنج گانۀ انسان که به وسیلۀ آن گرمی، سردی، زبری و نرمی اشیا درک می شود و آلت آن پوست بدن است، بساوایی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شمامسه
تصویر شمامسه
شماس، خادم معبد، رتبۀ کلیسایی پایین تر از کشیش، خادم کلیسا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شامخه
تصویر شامخه
شامخ، بلند، مرتفع، برای مثال جبال شامخه اش با سپهر نجوی گوی / چو عاشقی که کند راز دل به یار اظهار (قاآنی - ۳۸۸)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شامه
تصویر شامه
از حواس پنج گانۀ انسان که بوها را درک می کند و عضو آن بینی است، بویایی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شمسه
تصویر شمسه
نقش و نگاری که با گلابتون روی لباس می دوزند
آنچه از فلز به شکل خورشید درست و بالای قبه یا جای دیگر نصب می کند
بت، مجسّمه ای از جنس سنگ، چوب، فلز یا چیز دیگر به شکل انسان یا حیوان که بعضی اقوام پرستش می کنند، آیبک، طاغوت، ایبک، صنم، بد، ژون، جبت، بغ، وثن، فغ برای مثال یاد باد آن شب که آن شمسۀ خوبان طراز / به طرب داشت مرا تا به گه بانگ نماز (فرخی - ۱۹۹)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شامه
تصویر شامه
پردۀ نازک، غشا، روسری زنان، دستمال، روپاک، چارقد
فرهنگ فارسی عمید
(مِ سَ)
مفرد رامسات. بادی که اثر را بپوشد. (از متن اللغه) (از مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
غشاءنازک. (لغات فرهنگستان) (فرهنگ فرانسه نفیسی). شامه یا پوسته: اطراف یاخته را پردۀ نازک و محکمی فرامیگیرد که محلولهای بلورین میتوانند از خلال آن نفوذ کنند و گاهی ممکن است ضخامت این پرده زیاد شود و نفوذناپذیر گردد جنس شامه یاخته های گیاهی از مواد گلوسیدی است که بواسطۀ بهم پیوستن ملکولهای بی شمار به حالت گلوئیدی درآمده است. (از گیاه شناسی گل گلاب ص 25).
- شامۀ سلولی، سلولهای حیوانی از چهار قسمت: سیتوپلاسم و سانتروزوم و هسته و چهارمی شامۀ سلولی از غلظت طبقۀ بیرونی سیتوپلاسم نتیجه گشته است. پوستۀ بسیار نازکی است که ضخامت آن از یک میکرون کمتر باشد. (از جانورشناسی عمومی ص 16).
- شامه گشنیدن، در اغلب تخمها موقعی که اسپرماتوزوئیدی با سیتوپلاسم تماس پیدا کرد شامۀ مخصوصی که قبلاً وجود نداشت ظاهر میگردد که آن را بنام شامه گشنیدن خوانند. (از جانورشناسی عمومی ج 1 ص 42)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
خال. (منتهی الارب). نشان سیاه در بدن. (از متن اللغه). نشانۀ سیاهی است در بدن و برخی گویند شامه همان آبله گون سیاه رنگی است در بدن و آن را با خال یکی دانسته اند ولی برخی دیگرمیان شامه و خال فرق گذارده اند به این معنی که شامه نقطۀ کوچکی است مساوی با پوست بدن و خال گوشت سیاه دانه مانندی است برآمده که اغلب بر روی آن موی روید. (از اقرب الموارد ذیل شیم) ، رنگ مخالف که در مجاورت رنگ دیگر قرار گیرد. (از معجم البلدان). نشان مخالف رنگ بدن. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) (از آنندراج). ج، شام و شامات. (اقرب الموارد ذیل شیم) ، شترمادۀ سیاه: ما له شامه ولا زهراء، نه ماده شتر سیاه دارد و نه سپید. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) ، کلف در ماه و آن لکه ای باشد بر روی ماه. (از اقرب الموارد) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). سیاهی بر میان ماه. کلف. (مهذب الاسماء) ، نقطه ای که بر چشم افتد. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(مَ / مِ)
مقنعه باشد که آن را زنان بر سر اندازند و آن را سرپوشه و دامنی نیز گویند. (فرهنگ حهانگیری). مقنعه و روپاکی باشد که زنان بر سر کنند. (برهان قاطع). قسمی از چارقد بوده است در قدیم و نظام قاری آن را در دیوان البسۀ خود استعمال کرده و شاید وجه تسمیۀ این بود که پارچۀ آن را از ملک شام می آوردند یا در شام (شب) سر میکردند. (فرهنگ نظام). جامۀ مقنعه و روپاکی باشد که آن بچارقد و دستمال معروف است و آن را سرپوشه نیز گویند زیرا که سر را بدان پوشند. (آنندراج) (انجمن آرا) مقنعه. چارقد. (نظام قاری ص 201). نقاب و حجاب، خداوند و صاحب، طعام شام و عشا، هر چیز نهفته، هر چیز سیاه، چشم بند و کلاه باز، شاهین، تاریکی، جا و مکان، کرسی و تخت، مشط و شانه، آرنج و مرفق. (ناظم الاطباء) ، معانی منقول از ناظم الاطباء از اشتنگاس نقل شده است و منحصر است و در مآخذ دیگر یافت نشد
لغت نامه دهخدا
(مِ)
دهی از دهستان طبس بخش درمیان شهرستان بیرجند. دارای 40 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آن شلغم و چغندر است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(مِ سَ)
حس لامسه، یکی از حواس پنجگانه. قوه و حاسۀ منبئه در پوست حیوان و آن تمیز کند میان سرد و گرم و خشک و تر و سخت و نرم و زبر و لغزان. حسی در همه اعضای حیوان و انسان که نرمی و درشتی و گرمی و سردی و تری و خشکی وگرانی و سبکی و امثال آن را بدان ادراک کند و این حس در سر انگشتان آدمی بیشتر باشد. قوتی در جلد بدن که به بسودن چیزی ادراک سختی و نرمی آن چیز میکند. (غیاث). قوتی که بدان جمیع کیفیات شی ٔ لمس شده را ادراک کند از قبیل نرمی و زبری و گرمی و سردی. رطوبت و یبوست صلابت و لینت و ثقل و خفت. لمس. بساوش. ببساوش. بساوائی. ببسودن. مجش. برماس. پرواس. فعل برمجیدن
لغت نامه دهخدا
(شَ مِ سَ)
جمع واژۀ شمّاس. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به شماس شود
لغت نامه دهخدا
(مِ گَ)
موضعی است در نجد. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(مِ سَ)
از آبهای عمرو بن کلاب است. (از معجم البلدان ج 4)
لغت نامه دهخدا
(مِ خَ)
مؤنث شامخ. رجوع به شامخ شود
لغت نامه دهخدا
(می یَ)
مؤنث شامی. امراءه شامیه، زنی از شام، منسوب به مملکت شام باشد. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) ، گروه شامی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِ سَ)
شصت یک رابعه و خامسه خود تقسیم شده است بشصت سادسه. ج، خوامس، پنجم: والخامسه ان لعنه اﷲ علیه اًن کان من الکاذبین. (قرآن 7/24). والخامسه ان غضب اﷲ علیها اًن کان من الصادقین. (قرآن 9/24)
لغت نامه دهخدا
(بَ سَ)
ازقرای مرو و در دو فرسنگی آن است. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
اسب توسن. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). ج، شوامس و شمس. (اقرب الموارد) ، مرد تندخو. (از اقرب الموارد) ، روز آفتابی: الشامس من الایام، ذوالشمس. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). روزگرم آفتابی. (از تاج العروس) ، جید شامس، گردن که از گوهر درخشندگی کند. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(می یَ)
بطنی است معروف به ولد شامیه، از قبیلۀ ولد ابوشعبان ساکن دیرالزور، کشورسوریه و دارای 700 چادر است و به تیره های: عجیل و خفاجه و حویوات تقسیم شوند. (از معجم قبایل العرب)
قبیله ای است ساکن در قریۀ مزار از بخش بنی عبید در منطقۀ عجلون از دیهای سوریه. (از معجم قبایل العرب)
لغت نامه دهخدا
(گَه)
مخفف شامگاه. رجوع به شامگاه شود:
روز تا شامگه از بهر سر خوان ترا
در یخ کوفته متواری بنشست فقاع.
سوزنی.
شامگه زین سر نه عاشق، کاستان بوسی شدم
صبح دم زآن سر نه خاقانی که خاقان آمدم.
خاقانی.
هشتم ذیحجه در موقف رسیده چاشتگاه
شامگه خود را بهفتم چرخ مهمان دیده اند.
خاقانی.
از پس هر شامگهی چاشتی است
آخر برداشت فروداشتی است.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(مِ رَ)
تأنیث شامر. رجوع به شامر شود
لغت نامه دهخدا
قوه ای است در دماغ که از راه بینی بو را ادراک میکند، بینی، شم ادراک بویها روسری زنان، چارقد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شامس
تصویر شامس
آفتابی، توسن اسپ، تندخوی مرد
فرهنگ لغت هوشیار
آن چه که از فلز به شکل خورشید سازند و بالای قبه و مانند آن نصب کنند، نقش و نگاری که با گلابتون بر جامه دوزند، هر تصویر مدور و منقش، دگمه هایی که بر سربند تسبیح بند کنند، بت صنم، نارنج، لیمو، قرص نان. یا شمسه خوبان. خورشید زیبا رویان. (از القاب زیبا رویان است) ابزاری چوبین مانند خط کش بدرازای یک یا دو متر که برای تراز کردن آجرها به کار میرود
فرهنگ لغت هوشیار
لامسه در فارسی مونث لامس برماسنده بپساونده بساوایی مونث لامس، حس لامسه. یکی از حواس پنجگانه انسان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شامخه
تصویر شامخه
مونث شامخ بلند مونث شامخ جمع شوامخ شامخات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جامسه
تصویر جامسه
باسمر مسری، نیلوفر آبی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شامه
تصویر شامه
((مِّ))
یکی از حواس پنجگانه که بوی ها را درک می کند
فرهنگ فارسی معین
((شَ س))
خورشید مانندی که از فلز درست می کنند و بالای قبه یا جای دیگر نصب کنند، نقشی خورشید مانند که در تذهیب یا طراحی پارچه بکار می رود
فرهنگ فارسی معین
((مِ س))
از حواس پنجگانه انسان که به وسیله آن گرمی و سردی و زبری و نرمی اشیاء احساس می شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شامه
تصویر شامه
((مَ یا مِ))
روسری، دستمال، پرده نازکی که روی برخی اعضای داخلی بدن مانند کلیه، شش و... قرار دارد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لامسه
تصویر لامسه
بساوایی
فرهنگ واژه فارسی سره