جدول جو
جدول جو

معنی شالگ - جستجوی لغت در جدول جو

شالگ
(لَ)
آن باشد که شخصی را در عوض دیگری بجهت طلبی که از دیگری دارد بگیرند. (برهان قاطع). رجوع به شالنگ و شاکمند شود، برجستن و فروجستن شاطران و پیاده روان را نیز گویند. (برهان قاطع). شلنگ. (حاشیۀ برهان چ معین). رجوع به شلنگ و شلنگ تخته شود، گلیمی را نیز گفته اند که در زیر فرشها دوزند. (برهان قاطع). رجوع به شال و شالنگ شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شاوگ
تصویر شاوگ
(پسرانه)
نام پادشاه کوشان در زمان خسروپرویز پادشاه ساسانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از الگ
تصویر الگ
جلبک، گروهی از گیاهان بدون ریشه، ساقه، شاخه و برگ که به شکل نوار سبز و دراز در آب، جاهای مرطوب و روی تنۀ بعضی درخت ها پیدا می شود و در بعضی دریاها نیز به شکل نوارهای پهن و دراز دیده می شود که بر روی آب شناور است، در اقیانوس ها بیشتر از همه جا رشد می کند و گاهی سطح وسیعی از دریا را فرامی گیرد، از آن در تهیۀ بعضی مواد شیمیایی و خوراکی استفاده می شود، رنگ آن سبز و گاهی هم به رنگ قهوه ای یا سرخ است، جل وزغ، چغزپاره، چغزواره، آلگ، جامۀ غوک، بزغسمه، غوک جامه، جغزواره، بزغمه، گاوآب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شال
تصویر شال
نوعی پارچۀ ساده یا گل دار که از پشم یا کرک بافته می شود
شال کرمانی و شال کشمیری معروف است، بالاپوشی که از پارچۀ پشمی خشن می دوزند و کشاورزان به تن می کنند
پارچه ای دراز و کم پهنا که دور کمر یا سر می بندند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شالنگ
تصویر شالنگ
نمد اسب، گلیمی که زیر سایر فرش ها می اندازند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شالی
تصویر شالی
شلتوک، برنجی که هنوز آن را از پوست در نیاورده باشند، برنج نکوبیده ای که دارای پوستۀ نازک گندمی رنگ است، چلتوک
فرهنگ فارسی عمید
(لِ)
دانۀ تلخ که با گندم آمیزد. (ازاقرب الموارد). گندم دیوانه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). چودار (در تداول مردم قزوین). شولم. شیلم. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به شیلم شود، بعربی سیم است. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
نوعی ماهی دریایی، (از اقرب الموارد)، بگفتۀ صاحب نشوء اللغه این کلمه معرب کلمه یونانی بالئنا است، (نشوء اللغه ص 82)
لغت نامه دهخدا
یا ’یین’ سلسلۀ پادشاهی که از قرن 16 تا 19 در چین سلطنت کرده است، (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
نام یکی از پادشاهان کوشانی است که وستهم در دورۀ حکومت بر خراسان او را بفرمان خویش درآورد. (از ایران در زمان ساسانیان چ 2 ص 467)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دیه های اطراف هزارجریب مازندران، (از سفرنامۀ رابینو ص 133 انگلیسی و 166 ترجمه فارسی)
لغت نامه دهخدا
(لِ)
نصف قفیز بغدادی است. (منتهی الارب) (بحر الجواهر) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(لِ)
نوعی از ماهی خرد و کوچک باشد که به زبان علمی آن را کلوپیدیا خوانند. دهانی خرد و دندانهای کم دارد و برخی بی دندان باشد. و هر یک از آنها 70000 تخم گذارند. (از دائره المعارف بستانی)
لغت نامه دهخدا
(لِ)
پسر قینان بن ارفخشدبن سام بن نوح است و عابر پسر اوست. (برهان قاطع). نام پسر قینان بن ارفخشدبن سام بن نوح (ع) است و هود نبی (ع) پسر او بود. (آنندراج) (تاریخ سیستان ص 42). نام پسر ارفخشد و جد ابراهیم. (ناظم الاطباء) (از انجمن آرا) (منتهی الارب). شلح ’سام بعد از تولید نمودنش ارفکشد... را پانصد سال زندگی نموده و ارفکشد شلح را تولید نمود’. (ترجمه کتاب مقدس) (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). و رجوع به تاریخ گزیده ص 30، 130، و تاریخ سیستان ص 12 و تاریخ کرد ص 113 شود
لغت نامه دهخدا
(لَ)
در اطراف تهران اشنک را گویند که گونه ای از صنوبر مخصوص نواحی کوهستانی ایران است. (یادداشت مؤلف). گونه ای از درخت سفیدار باشد که آن را در تهران شال و شالک گویند. (جنگل شناسی ج 1 ص 189). رجوع به اشنک و سفیدار شود
لغت نامه دهخدا
(لَ)
شال کوچک. شال خرد، شال سبک و کم بها. (از فرهنگ نظام ذیل کلمه شالکی)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
شتالنگ. (مؤید الفضلاء). آنچه بعوض فوت شدۀ چیز دیگر از کسی بگیرند. بهندی آن را ’گهی’ و در اردو ’واند’ گویند. (از غیاث اللغات) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). تاوان. غرامت، برجستن پیادۀ شاطران. (آنندراج). برجستگی و فروجستگی شاطران و پیاده روان. (ناظم الاطباء). شلنگ. (حاشیۀ برهان چ معین). رجوع به شلنگ شود، گلیمی که زیرفرش و جز آن دوزند. (فرهنگ نظام) (فرهنگ رشیدی) (از آنندراج) (فرهنگ سروری). رجوع به شال شود، نمد اسب. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
دهی جزء دهستان ینگجه بخش مرکزی شهرستان سراب، 242 تن سکنه دارد، آب آن از رودخانه و محصول آن غلات و حبوب است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
قصبه ای از دهستان رامند بخش بویین شهرستان قزوین، سکنۀ آن 4321 تن، آب آن از رود خانه خررود، محصولات آن غلات، باغات و انگور و بادام و قیسی و هندوانه، شغل اهالی زراعت و گلیم وجاجیم بافی است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
دهی از دهستان شاهرود بخش شاهرود شهرستان هروآباد، سکنۀ آن 1468 تن، آب آن از دو رشته چشمه، محصول آن غلات و سردرختی است، شغل اهالی زراعت و گله داری است، صنایع دستی آن جاجیم بافی است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
نام قصبه ای است که سه فرسخ با قندهار فاصله دارد، (تاریخ شاهی ص 168)
لغت نامه دهخدا
شالی زار را گویند که برنج زار باشد، (برهان قاطع) (آنندراج)، در مازندران زراعت برنج را شالی گویند، (فرهنگ نظام)، دانۀ برنج که در پوست باشد و نام دیگرش شلتوک است، (فرهنگ نظام) (آنندراج) (ناظم الاطباء)، برنج از پوست بیرون نیامده و آن را شلتوک گفته اند، (انجمن آرا)، در سانسکریت شالی بمعنی برنج و غلات مشابه آن است، (حاشیۀ برهان چ معین) :
شالی سرتیز ندانم که چیست
کاب گذشتش ز سر آنگاه زیست،
امیرخسرو
لغت نامه دهخدا
منسوب به شال و آن قریه ای است از قرای بلخ، (انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از شالق
تصویر شالق
پرورنده اسپ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شالم
تصویر شالم
گندم تلخه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شاله
تصویر شاله
ازپارسی شالک شال کوچک
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته شال پارچه ای که بانگاره ایرانی کلکی (بته جقه) که بیشتردرکرمان ویزدوکشمیرهندبافته می شود. نوعی پارچه ساده یا گلدار که از پشم یا کرک بافند. یا شال کرمانی. شالی که در کرمان بافته شده. یا شال کشمیری. شالی که در کشمیر بافته شده، بالا پوشی که از پارچه پشمی خشن سازند و کشاورزان پوشند، پارچه ای دراز و کم عرض که دور کمر یا سر یا گردن پیچند، گلیم کوچک پشمین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شالی
تصویر شالی
شلتوک، برنجی که هنوز از پوست در نیامده باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شارگ
تصویر شارگ
شریانی است ضخیم که خون را از قلب به سر رساند رگ کردن حبل الورید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شالنگ
تصویر شالنگ
((لَ))
گلیمی که زیر دیگر فرش ها می اندازند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شالی
تصویر شالی
برنجی که هنوز پوستش کنده نشده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شال
تصویر شال
نوعی پارچه ساده یا گلدار که از پشم یا کرک بافند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شاخگ
تصویر شاخگ
اکلیل الملک
فرهنگ واژه فارسی سره
چلتوک، شلتوک
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ظرف سفالین در اندازه ای متوسط که به خاطر شکل و اندازه ی مخصوص
فرهنگ گویش مازندرانی
شالی، نوعی زبان قراردادی منطقه ی شمال استبرای تبدیل هر کلمه.، گوسفند قهوه ای رنگ، شالی، شلتوک
فرهنگ گویش مازندرانی
شاه رگ، ورید
فرهنگ گویش مازندرانی