جدول جو
جدول جو

معنی شارستانی - جستجوی لغت در جدول جو

شارستانی
(رَ / رِ)
منسوب به شارستان، جامه ای بوده که از آن دستار می کرده اند و احتمال میرود که شارۀ متداول هندوستان مخفف همین کلمه باشد. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شکارستان
تصویر شکارستان
سرزمینی که در آن شکار فراوان باشد، جای شکار کردن، شکارگاه، نخجیرگاه، صیدگاه، متصیّد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شارستان
تصویر شارستان
قسمت اصلی شهرهای قدیم که در پیرامون قلعه ساخته می شد، شهرستان، شهر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از داغستانی
تصویر داغستانی
در ردیف های آوازی، گوشه ای در همایون، در ردیف های آوازی، گوشه ای در دشتی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دادستانی
تصویر دادستانی
ستاندن داد کسی از دیگری، در علم حقوق شغل و عمل دادستان
فرهنگ فارسی عمید
(شَ رِ نَ)
شهر ’جی’ اصفهان را که در دومیلی خاور یهودیه واقع بوده است بگفتۀ مقدسی المدینه می نامیدند که عربی شهرستانه است. (از ترجمه سرزمینهای خلافت شرقی لسترنج ص 220). قسمتی از اصفهان. (دمشقی). رجوع به مجمل التواریخ و القصص ص 356 و تاریخ جهانگشای جوینی و تاریخ مغول و شهرستان شود
شهرستان. شهری نزدیک نسا و انتهای ریگستان جنوبی خوارزم، وطن عبدالکریم شهرستانی مؤلف الملل و النحل. (تاریخ مفصل ایران عباس اقبال ص 30)
لغت نامه دهخدا
حقه بازی، شیادی، شید، یارم بازی، چرب زبانی، چاخانی، چاچولبازی، رجوع به شارلاتان شود
لغت نامه دهخدا
(طُ رِ)
منسوب به طخارستان
لغت نامه دهخدا
(کِشْ وَ سِ)
عمل کشورستان. کشورگیری. عمل ستاندن کشور. مملکت گیری. فتح کشور دیگران. کشورگشایی:
از انجاکه روزجوانیش بود
تمنای کشورستانیش بود.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(شَ رَ / رِ نَ)
مصغر شهرستان
لغت نامه دهخدا
(بِ / بَ)
منسوب به تابستان، صیفی. آنچه که مخصوص این فصل باشد: خانه تابستانی. لباس تابستانی. ازض ٌ مصیفه، زمین تابستانی. (منتهی الارب). مکان ٌ مصیف، جای تابستانی. (منتهی الارب). مکان ٌ مصیوف، جای تابستانی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(شَ رَ / رِ نَ)
قصبه ای جزء دهستان ’لوراوشهرستانک’ بخش کرج شهرستان تهران است و 1669 تن سکنه دارد. (از فرهنگ فارسی معین). از ییلاقات و متنزهات شمال تهران است
لغت نامه دهخدا
(شِ / شَ رِ)
محل شرار. جایگاه شرار:
هوس محو شرارستان اشکم
نگاه واپسین مهمان اشکم.
میرمحمد زمان (از آنندراج).
و رجوع شود به شرار
لغت نامه دهخدا
(شِ رِ)
دهی از دهستان املش بخش رودسر شهرستان لاهیجان. آب آن از چشمه سار است. سکنۀ آن 160 تن و محصول آنجا لبنیات است. در تابستان عموم سکنه برای تعلیف گله های خود به ییلاق سمام می روند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(شِ رِ)
شکارگاه. شکارگه. (یادداشت مؤلف). شکارگاه و جایی که درآن صید میکنند. (ناظم الاطباء). صیدگاه:
دف را به شکارستان شادی است ز باز و سگ
غم زو چو تذروان سردر خار همی پوشد.
خاقانی.
دف را خم چوگان شه با صورت ایوان شه
همچون شکارستان شه اجناس حیوان بین در او.
خاقانی.
بنه در یک شکارستان نمی ماند
شکارافکن شکارافکن همی راند.
نظامی.
گشتی از نعل او شکارستان
نقش بر نقش چون نگارستان.
نظامی.
شکارستان او ابخاز و دربند
شبیخونش به خوارزم و سمرقند.
نظامی.
نکرده صید گذشتیم زین شکارستان
سر کمند به پای غزاله ای نزدیم.
طالب آملی (از آنندراج).
قسمت من زین شکارستان بجز افسوس نیست
دانه اشک تلخ میگردد به چشم دام ما.
کلیم کاشانی (از آنندراج).
، تصویر حیوانات و شکارگاه بر روی دف:
دف هلال بدر شکل و در شکارستان او
از حمل تا ثور و جدیش کاروان انگیخته.
خاقانی.
آن لعب دف گردان نگر بر دف شکارستان نگر
وآن چند صف حیوان نگر با هم به پیکار آمده.
خاقانی.
و رجوع به شکارگاه شود.
، تصویر جانوران درروی سفره:
محراب خضر ایوان او به زآب حیوان خوان او
در هر شکارستان او حیوان نو پرداخته.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(سِ)
دهی است از دهستان حومه بخش لنگۀ شهرستان لار، واقع در 36 هزارگزی شمال باختر لنگه، کنار راه فرعی لنگه به بندرچارک. دامنه، گرمسیر و مالاریایی. دارای 196 تن سکنه، آب آن از چاه و باران، محصول آنجا غلات، خرما، شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
دهی است از دهستان خاروطوران بخش بیارجمند شهرستان شاهرود. در جنوب شرقی بیارجمند و جنوب جادۀ شوسۀ شاهرود به سبزوار، در دشت شنزاری واقع است. هوایش خشک و معتدل است و 70 تن سکنه دارد. قنات کم آبی دارد و محصولش مختصری غلات و لبنیات است. راه مالرو دارد. سنگسریها و بلوچها زمستان را برای تعلیف اغنام خود به حدود این ده می آیند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3 ص 929)
لغت نامه دهخدا
(لُ)
شارلمان. شارل اول یا شارل کبیر پسرپین قصیرالقامه و برت لنگ دراز. اعراب وی را قارله مینامند. وی در سال 742م. در نوستری تولد و بسال 814م. وفات یافت. بسال 768 میلادی جانشین پدر گردید و تا سال وفات برادرش کارلومان یعنی تا سال 771م. به اشتراک وی سلطنت کرد و از آن پس به تنهایی بر فرانکها حکومت نمود. ساکسونها دانواها، اسلاوها، باواری ها، آوارها، آکی تن ها و لمبارها را که مزاحم اسلاف اوو رقیب دولت فرانکها بودند منهزم و مطیع ساخت و حدود قلمرو خود را از هر سو وسعت بخشید و دیری نگذشت که وزیر دربار سابق اوسترازی، مالک الرقاب اروپای آن روزی گردید. شارلمانی روی هم رفته در داخل و خارج مملکت پنجاه و سه جنگ کرد و در بیشتر آنها شخصاً سردار سپاه بود. به دعوت پاپ آدرین اول متوجه ایتالیا گردیدو آخرین پادشاه لمباردی موسوم به دیدیه را به سال 774م. مغلوب و دولت لمبارها را در شمال ایتالیا یکسره منقرض ساخت. سپس وارد رم شد و روابط خود را با پاپ و کلیسا بیش از پیش استحکام بخشید و عناوین جدید وی ’پادشاه لمبارها’، ’شریف رم’ و ’حامی کلیسا’ بتأیید پاپ صورت رسمی و روحانی بخود گرفت. برضد اعراب اسپانیا لشکر کشی کرد و مؤخره الجیش او بسال 778. در رونسوو نیست و نابود شد. سرود رولان منظومۀ حماسی معروف قرون وسطی مربوط به وقایع همین جنگ است. در زمان هارون الرشید دو نوبت سفیر از طرف شارلمانی بمقر خلافت آمد. در آن موقع فرانکها بطرفداری از پاپ با امپراتور بیزانس که مخالف مذهبی پاپ بود سر جنگ داشتند و میخواستند خلیفه را تشویق به مخالفت با بیزانس کرده باشند. در سال 785م. قیام مسلحانۀ ساکسونها به سرکردگی ویتکیند و در سال 787م. عصیان باواری ها بفرماندهی تاسیون را فرونشاند و آوارها را در سال 790م. بطور قطع مغلوب ساخت. آخرین روزهای سلطنت او با نخستین مهاجمات نورمانها مقارن بود. در ایام عید مسیح سال آخر قرن هشتم میلادی پاپ لئون سوم تاج قیاصرۀ روم را در کلیسای پطرس رسول، در رم بر سر شارلمانی نهاد و در برابر او زانوی پرستش به زمین زد. بدین ترتیب میان شخص اول قبایل ژرمانی و ریاست عالیۀ کلیسا اتحاد رسمی صورت گرفت و شارلمانی سلطنت مدنی قیاصره و صدارت روحانی روم را بیکجا داراشد. لیکن با وجود احراز چنین عنوانی بریاست قبایل ژرمانی افتخار داشت و خصوصاً بملت فاتح اوسترازی که پس از فوت پدر پادشاهی ایشان را یافته بود میبالید. سالی دو بار مجامع سیاسی امپراطوری را تشکیل می داد و از اطراف ممالک تابعه، روحانیان طراز اول، رؤسای واحدهای جنگی (لودها) ، سران قبایل، رؤسا و صاحب منصبان دولتی به این مجمع حاضر میشدند و چگونگی اوضاع را بعرض شارلمانی میرسانیدند. اعیان و اشراف مجلسی دیگر داشتند که در آنجا قوانین مدنی و مذهبی را تدوین میکردند. بازرسان امپراطوری که فرستادگان پادشاهی نامیده میشدند سالی چهاربار به ولایات میرفتند و اطلاعات مکتسبه را مستقیماً گزارش میکردند. در زمان سلطنت شارلمانی در امور قضائی نیز اصلاحاتی صورت پذیرفت. در آن ایام خط و سواد تقریباً منحصر به روحانیون بود. شارلمانی مکاتب و مدارسی تأسیس و اطفال مستخدمین عالیرتبۀ لشکری و کشوری راوادار به تحصیل کرد. شارلمانی مؤسس سلسلۀ کارولنژین است. امپراطوری او به دریای شمال، شط الب، سرزمین بوهم، شط گاریگلیانو در ایتالیا، شط ابر دراسپانیا، جبال پیرنه و اقیانوس اطلس محدود بود. لیکن دولت او پس از وی همچون حبابی بر روی آب ناپدید گردید. شارلمانی مانند بسیاری از پادشاهان فاتح برای رسیدن بمقصود از ارتکاب جنایات هم پروایی نداشت. وی شاهزادگان سلسلۀ مرو و نژین ها و حتی برادرزاده های خود را نابود ساخت و فرمان داد تا 4500 ساکسونی را یکجا سر بریدند. رجوع به تاریخ عمومی قرون وسطی عبدالحسین شیبانی ج 2 و تاریخ اسلام دکتر فیاض و تاریخ قرون وسطی آلبرماله و ژول ایزاک شود
لغت نامه دهخدا
(غِ)
منسوب به داغستان. از مردم داغستان. از سرزمین داغستان
لغت نامه دهخدا
(تُ رِ)
منسوب به تخارستان. رجوع به همین کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(غِ)
خلیل افندی بن یحیی. از مردم اواخر قرن 3 هجری قمری او راست: استعمال المریدین و ایقاظ الطالبین - فی بیان کیفیه الطریقه النقشبندیه (تصوف) طبع حجر سال 1300. (معجم المطبوعات العربیه)
عبدالله بیگ. او راست: البیان فی رد جنایهالید واللسان عن مقام مولانا السلطان. در رد بر حزب ترکیا الفتاه چ سال 1900 میلادی. (معجم المطبوعات العربیه)
حسین قلی. اوراست: کشف الظلمه عن معتقدات البابیه و بیان معتقدات المسیحیین چ سال 1324. (معجم المطبوعات العربیه)
لغت نامه دهخدا
(شَ رَ / رِ نی ی)
ابوالفتح محمد بن ابوالقاسم عبدالکریم. فقیه و متکلم و عالم ادیان، از دانشمندان اشعری، متولد در شهرستان یا شهرستانۀ خراسان. متولد سال 479 و متوفی در 548 هجری قمری وی نزد ابوالمظفر خوافی قاضی طوس و ابونصر قشیری و ابوالقاسم سلمان بن ناصر انصاری و ابوالحسن علی بن احمد مدینی علم آموخت و در بحث و مناظره و وعظ و تذکیر از مشاهیر عهد گردید. مدتی در خوارزم بسر برد و سه سال در بغداد زیست. پس از بازگشت از بغداد باقی عمر را در خراسان گذرانید و مدتی ملازم مجدالدین ابوالقاسم علی نقیب سادات ترمذبود و دو کتاب خود ’الملل و النحل’ و المصارعه را بنام او تألیف کرد و سپس بخدمت سلطان سنجر پیوست و آنگاه به مولد خود شهرستان رفت و همانجا بود تا درگذشت. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به الاعلام زرکلی ج 3 ص 918، غزالی نامه ص 277، عیون الاخبار ج 2 ص 20 و 136، ضحی الاسلام احمد امین، خاندان نوبختی عباس اقبال، کلام شبلی، تاریخ ادبیات ایران ادوارد براون، روضات الجنات خوانساری ص 725 و معجم المطبوعات العربیه ج 3 ص 1153 شود
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ / دِ)
منسوب به اردستان. جماعتی از محدثین بدین نسبت خوانده میشوند. (انساب سمعانی). و رجوع به اسکافی و محمد بن ربیع... شود
لغت نامه دهخدا
باستانی. قدیم. کهنه. و این صورت را بیرونی در التفهیم بیشتر در مورد ایرانیان قدیم فرموده است. (ازمقدمۀ جلال الدین همائی بر التفهیم بیرونی ص قلو) ، ضباط. کسی که نامه ها و نوشته های اداری را در محلی نگاه میدارد تا هنگام نیازمندی بتوان به آسانی از آنها استفاده کرد. (لغات مصوبۀ فرهنگستان). متصدی بایگانی. متصدی آرشیو، خزانه دار. (برهان قاطع) (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). خزینه دار. (فرهنگ ضیاء). خازن. گنجور
لغت نامه دهخدا
(رَ)
نام کتابی است از تصنیفات فرزانه بهرام که یکی از حکمای عجم است. (برهان قاطع). و رجوع به بشارسان و شارستان چهارچمن شود
لغت نامه دهخدا
(رَ)
نام دیگر شهر رویان کرسی منطقۀ کوهستانی طبرستان به قول ابوالفدا. رجوع به سرزمینهای خلافت شرقی ص 399 و رویان شود
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ)
شهرستان. شهر. (برهان قاطع). شارسان. (فرهنگ جهانگیری). مدینه. (مهذب الاسماء). شارستان خود شهر است که غالباً بر گرد قهندزی واقع میشده و سوری بر گرد اوست و آنچه بیرون از این سور باشد آن را ربض خوانند. (تاریخ سیستان چ ملک الشعرای بهار حاشیۀ ص 11) : فرمودش تا بر چهار صد شارستان بناء خانه ها سازند مرغلّه را و سلاح را. (ترجمه تاریخ طبری). ایشان بدان شارستان اندر رفتند. (ترجمه تفسیر طبری).
گشاده شاه جهان پیش او به تیغ و به تیر
هزار قلعۀ صعب و هزار شارستان.
فرخی.
هر سرایی کآن نکوتر بود و زآن خوشتر نبود
همچو شارستان لوط از جور شد زیر و زبر.
فرخی.
همی بنالد گفتی زمین و رنجه شود
ز پاره پارۀ آن بیکناره شارستان.
عنصری (از سروری).
و اما آنچه در ذات سیستان موجود است که در سایر شهرها نیست، اول آن است که شارستان بزرگ حصین دارد که خود چند شهری باشد از دیگر شهرها. (تاریخ سیستان ص 11). حسین دانست و مردمان شارستان، که با وی طاقت نداریم، صلح پیش گرفت. (تاریخ سیستان ص 339). بنده بکتگین حاجب با خیل خویش و پانصد سوار خیاره در پای قلعت است در شارستان تلپل فرود آمده نگاهداشت قلعه را. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 4). خانه به کوی سیمگران داشت در شارستان بلخ. (ایضاً تاریخ بیهقی ص 142). این شارستان و قلعت غزنین عمرو برادر یعقوب آبادان کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 262). چون سپری شد امیر برخاست و برنشست و به پای شارستان فرورفت با غلامان و حشم و قوم در گاه سوی باغ بزرگ. (ایضاً ص 293). ما چون نماز بکردیم از آن جانب شارستان بباغ بباز رویم. (ایضاً ص 292). خلیفۀ شهر را فرمود داری زدند بر کران مصلی بلخ فرود شارستان و خلق روی آنجا نهادند. (ایضاً بیهقی ص 183).
لوط را دیدم درمانده به شارستانی
چون دعا کرد نگون گشت همه شارستان.
جوهری (از تاریخ ادبیات در ایران صفا ج 2 ص 443).
گر به شارستان علم اندر بگیری خانه ای
روز خویش امروز و فردا فرخ و میمون کنی.
ناصرخسرو.
و از آنجا روی به بلخ آوردند و عمرو لیث شارستان حصار بگرفت و خود پیش شارستان سپاه فرودآورد. (تاریخ بخارای نرشخی ص 105). میان حصار و شارستان، مسجد جامع بنا کردند اندرسال صد و پنجاه و چهار اندر مسجد جامع نماز آدینه گزاردند. (تاریخ بخارا). در وی مسجد جامع است و شارستانی عظیم دارد و در ایام قدیم آنجا بازار بوده است. (تاریخ بخارا ص 13).
با چنین اسبی و تیغی قلعۀ دشمن شده
همچو شارستان لوط از کوششت زیر و زبر.
سنائی.
احمد مختار مکی بود شارستان علم
چون در محکم بر آن بنیاد شارستان علی.
سوزنی.
چگونه ماند حال من بحال آن روباه و کفشگر و اهل شارستان. (سندبادنامه چ استانبول ص 325). شبی بیامد و نزد رخنۀ شارستان مترصد بنشست. (سندبادنامه ص 326). روباه با خود گفت این ساعت درهای شارستان بسته است و رخنه استوار، اگر حرکتی کنم سگان آگه شوند. (سندبادنامه ص 328).
- شارستان کردن، شهر ساختن. شهر کردن. تمدین. (تاج المصادر بیهقی) (مصادر اللغه زوزنی).
، قلعه و حصار. (فرهنگ سروری) ، کوشک و عمارتی که اطرافش بساتین باشد. (برهان قاطع). قبۀ بزرگ که بر اطرافش بساتین باشد. (فرهنگ سروری) : خوازه بر خوازه و قبه برقبه بود تا شارستان مسجد آدینه که رسول را جای آنجا ساخته بودند. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 45) ، جایی که گذرگاه آب باشد به قیاس شار به معنی ریختن آب. (از غیاث) ، گذرگاه مردم به قیاس شار به معنای راه فراخ. جاده ای که به شهر پیوسته باشد. (از غیاث)
لغت نامه دهخدا
تصویری از تابستانی
تصویر تابستانی
منسوب به تابستان صیفی لباس تابستانی خانه تابستانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دادستانی
تصویر دادستانی
داد خواهی، انتقام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پاکستانی
تصویر پاکستانی
منسوب به پاکستان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بایستانی
تصویر بایستانی
باستانی، قدیم، کهنه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شارستان
تصویر شارستان
شهرستان، شهر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دادستانی
تصویر دادستانی
شغل دادستان، محل دادگاه، دادسرا
فرهنگ فارسی معین
تابستانه
متضاد: زمستانی، صیفی
متضاد: شتوی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تعدی، دست درازی، غصب
فرهنگ واژه مترادف متضاد