شهرستان، برای مثال برآورد پرمایه ده شارسان / شد آن شارسان ها کنون خارسان (فردوسی۲ - ۱۹۰۸)، یکی شارسانی برآورد شاه / پر از برزن و کوی و بازارگاه (فردوسی۵/۵ حاشیه)
شهرستان، برای مِثال برآورد پرمایه ده شارسان / شد آن شارسان ها کنون خارسان (فردوسی۲ - ۱۹۰۸)، یکی شارسانی برآورد شاه / پر از برزن و کوی و بازارگاه (فردوسی۵/۵ حاشیه)
باغی بزرگ در دومنزلی اورگنج به خوارزم دیده شده بدین نام یعنی چارچمن که از هر خیابانی که می رفتی به حوضی رسیدی و باز چهار خیابان دیگر و بدین صورت تا آخر، (انجمن آرای ناصری) (آنندراج)، و رجوع به چارچمن شود
باغی بزرگ در دومنزلی اورگنج به خوارزم دیده شده بدین نام یعنی چارچمن که از هر خیابانی که می رفتی به حوضی رسیدی و باز چهار خیابان دیگر و بدین صورت تا آخر، (انجمن آرای ناصری) (آنندراج)، و رجوع به چارچمن شود
مخفف شارستان، شهرستان، (انجمن آرای ناصری) (آنندراج) : برآورد پرمایه ده شارسان شد آن شارسانها کنون خارسان، فردوسی، ز داد و دهش وز خرید و فروخت تو گفتی همی شارسان برفروخت، فردوسی، پس بیش مشنو آن سخن باطل کسی کز شارسان علم سوی روستا شده ست، ناصرخسرو، در مدینه ی علم ایزد جغدکان را جای نیست جغدکان از شارسانها قصد زی ویران کنند، ناصرخسرو، ، کوشک و عمارتی را گویند که بر چهار سوی آن بساتین باشد، (از انجمن آرای ناصری) (آنندراج)، و رجوع به شارستان شود
مخفف شارستان، شهرستان، (انجمن آرای ناصری) (آنندراج) : برآورد پرمایه ده شارسان شد آن شارسانها کنون خارسان، فردوسی، ز داد و دهش وز خرید و فروخت تو گفتی همی شارسان برفروخت، فردوسی، پس بیش مشنو آن سخن باطل کسی کز شارسان علم سوی روستا شده ست، ناصرخسرو، در مدینه ی ْعلم ایزد جغدکان را جای نیست جغدکان از شارسانها قصد زی ویران کنند، ناصرخسرو، ، کوشک و عمارتی را گویند که بر چهار سوی آن بساتین باشد، (از انجمن آرای ناصری) (آنندراج)، و رجوع به شارستان شود
کرسان، ظرف چوبی یا گلی برای قرار دادن نان یا غذای دیگر در آن، صندوق چوبی یا گلی، کارگاه، کارستان، محل کار، برای مثال به نزدیک دریا یکی شارسان / پی افگند و شد شارسان کارسان (فردوسی۴ - ۱۸۸۶)
کرسان، ظرف چوبی یا گلی برای قرار دادن نان یا غذای دیگر در آن، صندوق چوبی یا گلی، کارگاه، کارستان، محل کار، برای مِثال به نزدیک دریا یکی شارسان / پی افگند و شد شارسان کارسان (فردوسی۴ - ۱۸۸۶)
دو کنارۀ بیرون ایستاده در زیر دستۀ شمشیر. (مهذب الاسماء). دو آهن دراز بلند ما بین قبضۀ شمشیر. (منتهی الارب). واحد آن شارب. (مهذب الاسماء). رجوع به شارب شود
دو کنارۀ بیرون ایستاده در زیر دستۀ شمشیر. (مهذب الاسماء). دو آهن دراز بلند ما بین قبضۀ شمشیر. (منتهی الارب). واحد آن شارب. (مهذب الاسماء). رجوع به شارب شود
مخفف شادروان است که پردۀ بزرگ و شامیانه باشد. (برهان) : یکی خسروی شاروان گونه گون درازاش میدان اسپی فزون. (گرشاسب نامه چ حبیب یغمائی ص 94). کت و خیمه و خرگه وشاروان ز هر گونه چندان که ده کاروان. (گرشاسب نامه چ حبیب یغمائی ص 199). ، (ر) {{صفت مرکّب}} مخفف شادروان بود. (فرهنگ جهانگیری)
مخفف شادروان است که پردۀ بزرگ و شامیانه باشد. (برهان) : یکی خسروی شاروان گونه گون درازاش میدان اسپی فزون. (گرشاسب نامه چ حبیب یغمائی ص 94). کت و خیمه و خرگه وشاروان ز هر گونه چندان که ده کاروان. (گرشاسب نامه چ حبیب یغمائی ص 199). ، (رَ) {{صِفَتِ مُرَکَّب}} مخفف شادروان بود. (فرهنگ جهانگیری)
شهرستان. شهر. (برهان قاطع). شارسان. (فرهنگ جهانگیری). مدینه. (مهذب الاسماء). شارستان خود شهر است که غالباً بر گرد قهندزی واقع میشده و سوری بر گرد اوست و آنچه بیرون از این سور باشد آن را ربض خوانند. (تاریخ سیستان چ ملک الشعرای بهار حاشیۀ ص 11) : فرمودش تا بر چهار صد شارستان بناء خانه ها سازند مرغلّه را و سلاح را. (ترجمه تاریخ طبری). ایشان بدان شارستان اندر رفتند. (ترجمه تفسیر طبری). گشاده شاه جهان پیش او به تیغ و به تیر هزار قلعۀ صعب و هزار شارستان. فرخی. هر سرایی کآن نکوتر بود و زآن خوشتر نبود همچو شارستان لوط از جور شد زیر و زبر. فرخی. همی بنالد گفتی زمین و رنجه شود ز پاره پارۀ آن بیکناره شارستان. عنصری (از سروری). و اما آنچه در ذات سیستان موجود است که در سایر شهرها نیست، اول آن است که شارستان بزرگ حصین دارد که خود چند شهری باشد از دیگر شهرها. (تاریخ سیستان ص 11). حسین دانست و مردمان شارستان، که با وی طاقت نداریم، صلح پیش گرفت. (تاریخ سیستان ص 339). بنده بکتگین حاجب با خیل خویش و پانصد سوار خیاره در پای قلعت است در شارستان تلپل فرود آمده نگاهداشت قلعه را. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 4). خانه به کوی سیمگران داشت در شارستان بلخ. (ایضاً تاریخ بیهقی ص 142). این شارستان و قلعت غزنین عمرو برادر یعقوب آبادان کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 262). چون سپری شد امیر برخاست و برنشست و به پای شارستان فرورفت با غلامان و حشم و قوم در گاه سوی باغ بزرگ. (ایضاً ص 293). ما چون نماز بکردیم از آن جانب شارستان بباغ بباز رویم. (ایضاً ص 292). خلیفۀ شهر را فرمود داری زدند بر کران مصلی بلخ فرود شارستان و خلق روی آنجا نهادند. (ایضاً بیهقی ص 183). لوط را دیدم درمانده به شارستانی چون دعا کرد نگون گشت همه شارستان. جوهری (از تاریخ ادبیات در ایران صفا ج 2 ص 443). گر به شارستان علم اندر بگیری خانه ای روز خویش امروز و فردا فرخ و میمون کنی. ناصرخسرو. و از آنجا روی به بلخ آوردند و عمرو لیث شارستان حصار بگرفت و خود پیش شارستان سپاه فرودآورد. (تاریخ بخارای نرشخی ص 105). میان حصار و شارستان، مسجد جامع بنا کردند اندرسال صد و پنجاه و چهار اندر مسجد جامع نماز آدینه گزاردند. (تاریخ بخارا). در وی مسجد جامع است و شارستانی عظیم دارد و در ایام قدیم آنجا بازار بوده است. (تاریخ بخارا ص 13). با چنین اسبی و تیغی قلعۀ دشمن شده همچو شارستان لوط از کوششت زیر و زبر. سنائی. احمد مختار مکی بود شارستان علم چون در محکم بر آن بنیاد شارستان علی. سوزنی. چگونه ماند حال من بحال آن روباه و کفشگر و اهل شارستان. (سندبادنامه چ استانبول ص 325). شبی بیامد و نزد رخنۀ شارستان مترصد بنشست. (سندبادنامه ص 326). روباه با خود گفت این ساعت درهای شارستان بسته است و رخنه استوار، اگر حرکتی کنم سگان آگه شوند. (سندبادنامه ص 328). - شارستان کردن، شهر ساختن. شهر کردن. تمدین. (تاج المصادر بیهقی) (مصادر اللغه زوزنی). ، قلعه و حصار. (فرهنگ سروری) ، کوشک و عمارتی که اطرافش بساتین باشد. (برهان قاطع). قبۀ بزرگ که بر اطرافش بساتین باشد. (فرهنگ سروری) : خوازه بر خوازه و قبه برقبه بود تا شارستان مسجد آدینه که رسول را جای آنجا ساخته بودند. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 45) ، جایی که گذرگاه آب باشد به قیاس شار به معنی ریختن آب. (از غیاث) ، گذرگاه مردم به قیاس شار به معنای راه فراخ. جاده ای که به شهر پیوسته باشد. (از غیاث)
شهرستان. شهر. (برهان قاطع). شارسان. (فرهنگ جهانگیری). مدینه. (مهذب الاسماء). شارستان خود شهر است که غالباً بر گرد قهندزی واقع میشده و سوری بر گرد اوست و آنچه بیرون از این سور باشد آن را ربض خوانند. (تاریخ سیستان چ ملک الشعرای بهار حاشیۀ ص 11) : فرمودش تا بر چهار صد شارستان بناء خانه ها سازند مرغلّه را و سلاح را. (ترجمه تاریخ طبری). ایشان بدان شارستان اندر رفتند. (ترجمه تفسیر طبری). گشاده شاه جهان پیش او به تیغ و به تیر هزار قلعۀ صعب و هزار شارستان. فرخی. هر سرایی کآن نکوتر بود و زآن خوشتر نبود همچو شارستان لوط از جور شد زیر و زبر. فرخی. همی بنالد گفتی زمین و رنجه شود ز پاره پارۀ آن بیکناره شارستان. عنصری (از سروری). و اما آنچه در ذات سیستان موجود است که در سایر شهرها نیست، اول آن است که شارستان بزرگ حصین دارد که خود چند شهری باشد از دیگر شهرها. (تاریخ سیستان ص 11). حسین دانست و مردمان شارستان، که با وی طاقت نداریم، صلح پیش گرفت. (تاریخ سیستان ص 339). بنده بکتگین حاجب با خیل خویش و پانصد سوار خیاره در پای قلعت است در شارستان تلپل فرود آمده نگاهداشت قلعه را. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 4). خانه به کوی سیمگران داشت در شارستان بلخ. (ایضاً تاریخ بیهقی ص 142). این شارستان و قلعت غزنین عمرو برادر یعقوب آبادان کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 262). چون سپری شد امیر برخاست و برنشست و به پای شارستان فرورفت با غلامان و حشم و قوم در گاه سوی باغ بزرگ. (ایضاً ص 293). ما چون نماز بکردیم از آن جانب شارستان بباغ بباز رویم. (ایضاً ص 292). خلیفۀ شهر را فرمود داری زدند بر کران مصلی بلخ فرود شارستان و خلق روی آنجا نهادند. (ایضاً بیهقی ص 183). لوط را دیدم درمانده به شارستانی چون دعا کرد نگون گشت همه شارستان. جوهری (از تاریخ ادبیات در ایران صفا ج 2 ص 443). گر به شارستان علم اندر بگیری خانه ای روز خویش امروز و فردا فرخ و میمون کنی. ناصرخسرو. و از آنجا روی به بلخ آوردند و عمرو لیث شارستان حصار بگرفت و خود پیش شارستان سپاه فرودآورد. (تاریخ بخارای نرشخی ص 105). میان حصار و شارستان، مسجد جامع بنا کردند اندرسال صد و پنجاه و چهار اندر مسجد جامع نماز آدینه گزاردند. (تاریخ بخارا). در وی مسجد جامع است و شارستانی عظیم دارد و در ایام قدیم آنجا بازار بوده است. (تاریخ بخارا ص 13). با چنین اسبی و تیغی قلعۀ دشمن شده همچو شارستان لوط از کوششت زیر و زبر. سنائی. احمد مختار مکی بود شارستان علم چون در محکم بر آن بنیاد شارستان علی. سوزنی. چگونه ماند حال من بحال آن روباه و کفشگر و اهل شارستان. (سندبادنامه چ استانبول ص 325). شبی بیامد و نزد رخنۀ شارستان مترصد بنشست. (سندبادنامه ص 326). روباه با خود گفت این ساعت درهای شارستان بسته است و رخنه استوار، اگر حرکتی کنم سگان آگه شوند. (سندبادنامه ص 328). - شارستان کردن، شهر ساختن. شهر کردن. تمدین. (تاج المصادر بیهقی) (مصادر اللغه زوزنی). ، قلعه و حصار. (فرهنگ سروری) ، کوشک و عمارتی که اطرافش بساتین باشد. (برهان قاطع). قبۀ بزرگ که بر اطرافش بساتین باشد. (فرهنگ سروری) : خوازه بر خوازه و قبه برقبه بود تا شارستان مسجد آدینه که رسول را جای آنجا ساخته بودند. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 45) ، جایی که گذرگاه آب باشد به قیاس شار به معنی ریختن آب. (از غیاث) ، گذرگاه مردم به قیاس شار به معنای راه فراخ. جاده ای که به شهر پیوسته باشد. (از غیاث)
محمد بن عبدالله بن الشاریان، محدث است. ابوالغنائم بن الرسی از وی حدیث شنیده است. (تاریخ العروس). در تمدن اسلامی، محدث فردی بود که هم حافظ حدیث و هم تحلیل گر آن محسوب می شد. وی معمولاً هزاران حدیث را با سلسله اسناد حفظ می کرد و در محافل علمی، جلسات روایت حدیث برگزار می نمود. شخصیت هایی مانند احمد بن حنبل، مالک بن انس و ابن ماجه از برجسته ترین محدثان تاریخ اسلام بودند. آثار آنان امروز منابع اصلی سنت نبوی به شمار می روند.
محمد بن عبدالله بن الشاریان، محدث است. ابوالغنائم بن الرسی از وی حدیث شنیده است. (تاریخ العروس). در تمدن اسلامی، محدث فردی بود که هم حافظ حدیث و هم تحلیل گر آن محسوب می شد. وی معمولاً هزاران حدیث را با سلسله اسناد حفظ می کرد و در محافل علمی، جلسات روایت حدیث برگزار می نمود. شخصیت هایی مانند احمد بن حنبل، مالک بن انس و ابن ماجه از برجسته ترین محدثان تاریخ اسلام بودند. آثار آنان امروز منابع اصلی سنت نبوی به شمار می روند.
دهی است از دهستان میردج بخش حومه شهرستان شهرکرد که در 30 هزارگزی جنوب باختری شهرکرد، کنار راه شهرکرد به باباحیدر واقع است، جلگه ای معتدل و دارای 4024 تن سکنه است، آب آنجا از چشمه، رودخانه، سرآب و قنات تأمین میشود، محصول عمده اش غلات و حبوبات، وشغل اهالی زراعت و کسب است، پست بهداری، دبستان و راه ماشین رو دارد، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10)
دهی است از دهستان میردج بخش حومه شهرستان شهرکرد که در 30 هزارگزی جنوب باختری شهرکرد، کنار راه شهرکرد به باباحیدر واقع است، جلگه ای معتدل و دارای 4024 تن سکنه است، آب آنجا از چشمه، رودخانه، سرآب و قنات تأمین میشود، محصول عمده اش غلات و حبوبات، وشغل اهالی زراعت و کسب است، پست بهداری، دبستان و راه ماشین رو دارد، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10)
در شعر بمعنی کارستان است، (ناظم الاطباء)، رجوع به کارستان شود، محل ّ کار، جائی که در آن کار پیدا شود: چنین تا بیامد بدان شارسان که قیصر ورا خواندی کارسان، فردوسی، به پیش اندر آمد یکی خارسان پیاده ببود اندر آن کارسان، فردوسی، بنزدیک دریا یکی شارسان پی افکند و شد شارسان کارسان، فردوسی، همه گرد بر گرد آن شارسان که هم شارسان بود و هم کارسان، فردوسی ظرفی باشد مانند صندوقی مدور که از چوب و گل سازند و نان و حلوا و امثال آن را در میان آن بنهند و آن را کرسان و چاشدان (و چاشکدان هم خوانند. (جهانگیری) (آنندراج). یک نوع ظرفی چوبین و یا گلین مانا بصندوق که در آن نان و حلوا و جز آن گذارند. (ناظم الاطباء). و رجوع به کرسان شود
در شعر بمعنی کارستان است، (ناظم الاطباء)، رجوع به کارستان شود، محل ّ کار، جائی که در آن کار پیدا شود: چنین تا بیامد بدان شارسان که قیصر ورا خواندی کارسان، فردوسی، به پیش اندر آمد یکی خارسان پیاده ببود اندر آن کارسان، فردوسی، بنزدیک دریا یکی شارسان پی افکند و شد شارسان کارسان، فردوسی، همه گرد بر گرد آن شارسان که هم شارسان بود و هم کارسان، فردوسی ظرفی باشد مانند صندوقی مدور که از چوب و گل سازند و نان و حلوا و امثال آن را در میان آن بنهند و آن را کرسان و چاشدان (و چاشکدان هم خوانند. (جهانگیری) (آنندراج). یک نوع ظرفی چوبین و یا گلین مانا بصندوق که در آن نان و حلوا و جز آن گذارند. (ناظم الاطباء). و رجوع به کرسان شود
در شواهد زیر ظاهراً مراد شوره زارهای میان مسکن نعمان بن منذر (حیره) و مدائن است: که از کشور شورسان بود مرز کسی خاک او را ندانست ارز، فردوسی، ره شورسان تا در طیسفون زمین خیره شد زیر نعل اندرون، فردوسی
در شواهد زیر ظاهراً مراد شوره زارهای میان مسکن نعمان بن منذر (حیره) و مدائن است: که از کشور شورسان بود مرز کسی خاک او را ندانست ارز، فردوسی، ره شورسان تا در طیسفون زمین خیره شد زیر نعل اندرون، فردوسی
به شکل مار، به اندام مار: بند دم کژدم فلک را زان نیزۀ مارسان گشاید، خاقانی، - مارسانان، اوفیوریدها، یکی از پنج ردۀ خارپوستان که دریازی بوده و ساختمان داخلی بدن آنها کاملاً شبیه ستارگان دریایی است با این تفاوت که بدن مارسانان ستاره ای ولی صفحۀ مرکزی از پا کاملاً جداست، بازوها نازک و هیچیک از ملحقات دستگاه گوارش و تناسلی در آنجا دیده نمیشود ... بازوها حرکات موجی شبیه دم مار در سطح افقی و در جهات مختلف انجام میدهند و اسم این رده بهمین علت انتخاب گردیده است، و رجوع به جانورشناسی عمومی ج 1 ص 245 و 261 شود
به شکل مار، به اندام مار: بند دم کژدم فلک را زان نیزۀ مارسان گشاید، خاقانی، - مارسانان، اوفیوریدها، یکی از پنج ردۀ خارپوستان که دریازی بوده و ساختمان داخلی بدن آنها کاملاً شبیه ستارگان دریایی است با این تفاوت که بدن مارسانان ستاره ای ولی صفحۀ مرکزی از پا کاملاً جداست، بازوها نازک و هیچیک از ملحقات دستگاه گوارش و تناسلی در آنجا دیده نمیشود ... بازوها حرکات موجی شبیه دم مار در سطح افقی و در جهات مختلف انجام میدهند و اسم این رده بهمین علت انتخاب گردیده است، و رجوع به جانورشناسی عمومی ج 1 ص 245 و 261 شود
دهی است از دهستان ایراندگان بخش خاش شهرستان زاهدان که در 70هزارگزی جنوب خاش و 29 هزارگزی خاور شوسۀ خاش به ایرانشهر واقع است، محلی کوهستانی گرمسیر مالاریایی و سکنۀ آن 250 تن است، آب آن از قنات تأمین میشود، محصول آنجا غلات، برنج، خرما و شغل اهالی زراعت و راه این ده مالرو است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
دهی است از دهستان ایراندگان بخش خاش شهرستان زاهدان که در 70هزارگزی جنوب خاش و 29 هزارگزی خاور شوسۀ خاش به ایرانشهر واقع است، محلی کوهستانی گرمسیر مالاریایی و سکنۀ آن 250 تن است، آب آن از قنات تأمین میشود، محصول آنجا غلات، برنج، خرما و شغل اهالی زراعت و راه این ده مالرو است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
خارستان، این کلمه مرکب از خار و سان است چون بیمارسان بمعنی بیمارستان و شارسان بمعنی شارستان، رجوع به فرهنگ شاهنامۀ ولف شود، خارستان: خردمند مردم از آن شارسان گزیده بهامون یکی خارسان، فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 1 ص 209 نمرۀ 1435)، برآورد پرمایه ده شارسان شد آن شارسانها کنون خارسان، فردوسی، برفتند شادان بدان شارسان کجا گشته بود آنزمان خارسان، فردوسی، اگر تو بکوبی در شارسان بشاهی نیابی مگر خارسان، فردوسی، همان خارسان این سرای سپنج که هم ناز و گنج است و هم درد و رنج، فردوسی، نگه کرد جائی که بد خارسان از او کرد خرم یکی شارسان، فردوسی، من از بهر ایشان یکی شارسان بر آرم به بومی که بد خارسان، فردوسی، بگشتند برگرد آن شارسان که بد پیش از آن سربسر خارسان، فردوسی، بپیش اندر آمد یکی خارسان پیاده ببود اندر آن کارسان، فردوسی، بساشارسان گشت بیمارسان بسا گلستان نیز شد خارسان، فردوسی، ، ویرانه: که توران زمین را کنند خارسان نماند برین بوم و بر شارسان، فردوسی، چنان شد دژ وبارۀ شارسان کزین خود نه بینی بجز خارسان، فردوسی، همی گشت برگرد آن شارسان بدستی ندید اندر آن خارسان، فردوسی
خارستان، این کلمه مرکب از خار و سان است چون بیمارسان بمعنی بیمارستان و شارسان بمعنی شارستان، رجوع به فرهنگ شاهنامۀ ولف شود، خارستان: خردمند مردم از آن شارسان گزیده بهامون یکی خارسان، فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 1 ص 209 نمرۀ 1435)، برآورد پرمایه ده شارسان شد آن شارسانها کنون خارسان، فردوسی، برفتند شادان بدان شارسان کجا گشته بود آنزمان خارسان، فردوسی، اگر تو بکوبی در شارسان بشاهی نیابی مگر خارسان، فردوسی، همان خارسان این سرای سپنج که هم ناز و گنج است و هم درد و رنج، فردوسی، نگه کرد جائی که بد خارسان از او کرد خرم یکی شارسان، فردوسی، من از بهر ایشان یکی شارسان بر آرم به بومی که بد خارسان، فردوسی، بگشتند برگرد آن شارسان که بد پیش از آن سربسر خارسان، فردوسی، بپیش اندر آمد یکی خارسان پیاده ببود اندر آن کارسان، فردوسی، بساشارسان گشت بیمارسان بسا گلستان نیز شد خارسان، فردوسی، ، ویرانه: که توران زمین را کنند خارسان نماند برین بوم و بر شارسان، فردوسی، چنان شد دژ وبارۀ شارسان کزین خود نه بینی بجز خارسان، فردوسی، همی گشت برگرد آن شارسان بدستی ندید اندر آن خارسان، فردوسی
آنکه نمی رساند، آنکه نمی رسد نرسیده نامتصل: چو نیکی فزایی بروی خسان بود مزد آن سوی تو نارسان. (شا. لغ)، ناتمام ناقص، نااستوار نارسا: گفت: من گفتم که عهد آن خسان خام باشد خام و زشت و نارسان. (مثنوی. لغ)
آنکه نمی رساند، آنکه نمی رسد نرسیده نامتصل: چو نیکی فزایی بروی خسان بود مزد آن سوی تو نارسان. (شا. لغ)، ناتمام ناقص، نااستوار نارسا: گفت: من گفتم که عهد آن خسان خام باشد خام و زشت و نارسان. (مثنوی. لغ)
سراپرده که در قدیم پیش در خانه و ایوان پادشاهان و امیران میکشیدند، خیمه چادر، پرده بزرگ مانند پامیانه، سایبان، فرش منقش بساط گرانمایه، زیر کنگره های عمارت و سردر خانه، لحنی از الحان باربدی، سدی که بر رود و نهر بندند: شادروان شوشتر، فواره (باین معنی در عربی و ترکی مستعمل است)، اصل بنیاد اساس
سراپرده که در قدیم پیش در خانه و ایوان پادشاهان و امیران میکشیدند، خیمه چادر، پرده بزرگ مانند پامیانه، سایبان، فرش منقش بساط گرانمایه، زیر کنگره های عمارت و سردر خانه، لحنی از الحان باربدی، سدی که بر رود و نهر بندند: شادروان شوشتر، فواره (باین معنی در عربی و ترکی مستعمل است)، اصل بنیاد اساس