جدول جو
جدول جو

معنی شادخو - جستجوی لغت در جدول جو

شادخو
خوشحال، شادمان، خوش و خرم
تصویری از شادخو
تصویر شادخو
فرهنگ فارسی عمید
شادخو
خوشحال، (آنندراج)، خوش و مسرور و خوشحال و شادمان و خرم، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
شادخو
خوش و خرم
تصویری از شادخو
تصویر شادخو
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شادرو
تصویر شادرو
(دخترانه)
شادرخ
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شادخ
تصویر شادخ
کودک، جوان، ریزه و نازک و تر و تازه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شادخه
تصویر شادخه
لکۀ سفید در چهره، برص، لکۀ ننگ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شادخوار
تصویر شادخوار
شادی خوار، شادمان، خوشحال، برای مثال باده شناس مایۀ شادی و خرّمی / بی باده هیچ جان نشد از مایه شادخوار (مسعودسعد - ۵۴۲)، تو شادی کن ار شادخواران شدند / تو با تاجی ار تاج داران شدند (نظامی۵ - ۹۱۰)،
خوش گذران، برای مثال به پیری و به خواری بازگردد / به آخر هر جوان و شاد خواری (ناصرخسرو - ۵۰۲)، شراب خوار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شادخواب
تصویر شادخواب
خواب خوش، خواب شیرین، شکر خواب، برای مثال چو از شاد خوابش برانگیختند / سرش را به نیزه درآویختند (فردوسی - لغت نامه - شادخواب)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شادخواری
تصویر شادخواری
شادی، خوش گذرانی، باده گساری
فرهنگ فارسی عمید
(دِ)
قریه ای است در چهار فرسخی بلخ و نسبت به آن شادیاخی است. (از انساب سمعانی). در فارسی نسبت به آن شادخی آمده است. رجوع به شادخی شود:
ز تاج شاهان پر کن حصار شادخ را
چو شاه شرق ز گنج ملوک قلعۀ نای.
فرخی (از فرهنگ جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(وَ شِ کَ تَ / تِ)
شادخواره. شادخوار. (فرهنگ نظام). رجوع به شادخوار شود
لغت نامه دهخدا
(وَ شِ کَ)
شادخوار. رجوع به شادخوار شود
لغت نامه دهخدا
(دُ)
زونو ریدولفو. پسر ارشد یوهان گوتفرید شادو، مجسمه ساز آلمانی. بسال 1786 میلادی در رم تولد و به سال 1822م. وفات یافت. در پرتو عده ای از آثار خود که دارای جذبۀ شاعرانه اند معروف شد. از جملۀ این آثار: ’سقراط در نزد تئودوتا’ و نقش برجستۀ ’یک سانحۀ طغیان’، مجسمه های گروهی ’الکتر و اورست’، ’ژولیوس مانسوئتوس در حال مرگ در آغوش پسرش’، اثر دلپذیر و نفیس ’دختری که بند صندل خود را می بندد’ را میتوان نام برد
لغت نامه دهخدا
(دِ)
ریزۀ نازک و تر و تازه، کودک و جوان. (منتهی الارب). غلام شادخ، شاب. (اقرب الموارد).
- امر شادخ، کار ناراست و مایل از توسط و اعتدال. (منتهی الارب). مائل عن القصد. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا رِ بُ)
به ظن قوی نام شاعری باستانی از مردم بخارا که در نسخه ای از لغت نامۀ اسدی لغت ’یاکند’ بیتی را شاهد آورده و به او نسبت کرده در دیگر نسخه ها همان بیت را به شاکر بخاری منسوب داشته اند. (از یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا)
خوشحالی. فرح. عیش و نوش. شراب خوردن بی اغیار و مزاحمت. (از فرهنگ جهانگیری) (آنندراج). شراب خوردن از روی شادی بی بیم و تشویش. (انجمن آرای ناصری). معاش گذرانیدن بی زحمت و کدورت و تنگی. (برهان قاطع) :
اضعاف حرفهایی کز شعر من شنیدی
نیکیت باد و رحمت شادیت و شادخواری.
منوچهری.
روزی است خوش و تو دلبر خوش
جای خوش و وقت شادخواری.
رفیع لنبانی (از تاریخ ادبیات در ایران دکتر صفا ج 2 ص 848)
لغت نامه دهخدا
مخفف زادخوست که بمعنی پیر فرتوت باشد، (آنندراج)، پیر سالخورده، (شرفنامۀ منیری) (آنندراج)، و رجوع به زادخور و زادخوست شود
لغت نامه دهخدا
دیهی است از دهستان آواجیق، بخش حومه شهرستان ماکو، واقع در 26 هزارگزی جنوب باختری ماکو و 2 هزارگزی شمال راه شوسۀ کلیساکندی، از لحاظ موقع جغرافیایی جلگه ای و آب و هوای آن معتدل و سالم است، 442تن جمعیت دارد، آب آن از قره سو، محصول عمده آن غلات و شغل اهالی آن زراعت، گله داری، صنایع دستی و جاجیم بافی است، راه ارابه رو دارد و در تابستان از راه اورج کندی رفت و آمد با اتومبیل امکان پذیر است، شامل دو محل بفاصله 3 هزارگزی یکدیگر است که به شادلوی بالا و شادلوی پایین معروفند، شادلوی بالا دارای 156 تن جمعیت است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4 ص 289)
لغت نامه دهخدا
(دِ خَ)
تأنیث شادخ. (اقرب الموارد). سپیدی فراخ روی. (منتهی الارب). سپیدی که بر روی آشکار گردد از پیشانی تا بینی. (اقرب الموارد) ، راجز درباره مردی که پدر خود را کشته بود گفته است: ’قد رکب الشادخه المحجله’ یعنی مرتکب عمل زشت و ناپسند آشکاری شد. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
نسبت است به شادخ:
دی ز من پرسید معروفی ز معروفان بلخ
از شما پوشیده چون دارم عزیز شادخی.
انوری (از فرهنگ جهانگیری).
و رجوع به شادیاخی وشادخ شود
لغت نامه دهخدا
(وَ دَ / دِ)
خوشحال و فرحناک. (فرهنگ جهانگیری). نیکبخت. عیاش. (ناظم الاطباء). گذرانندۀ معاش بی زحمت و کدورت و تنگی. (برهان قاطع) :
زین سو سپه توانگر و زان سو خزینه پر
و اندر میان رعیت خشنود و شادخوار.
فرخی (از فرهنگ جهانگیری).
دشمنانت مستمند و مبتلا و ممتحن
دوستانت شادمان و شادکام و شادخوار.
فرخی (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین).
تو شادخوار و شاد کام و شادمان و شاددل
بدخواه تو غلطیده اندر پای پیل پوستین.
فرخی.
مستی کنی و باده خوری سال و سالیان
شکر گزی و نوش مزی شاد و شادخوار.
منوچهری.
به پیری و بخواری باز گردد
به آخر هر جوان شاد خواری.
ناصرخسرو.
تو ملک هم کوه احسانی و هم دریای جود
چه عجب گر کس ز نزدت باز گردد شادخوار.
اسدی.
شادخوار از تو سلاطین و ترا گشته مطیع
نوش خوار از تو رعایا و ترا گفته دعا.
ابوالفرج رونی.
تا بر نشاط مجلس سلطان ابوالملوک
باشیم شادمان و نشینیم شادخوار.
مسعودسعد.
به روی خوبان دلشاد و شادخوار بزی
که در حقیقت دلشاد و شادخوار تویی.
مسعودسعد.
باده شناس مایۀ شادی و خرمی
بی باده هیچ جان نشد از مایه شادخوار.
مسعودسعد.
رایتت منصور و تیغت تیز و ملکت مستقیم
دولتت پیروز و بختت نیک و طبعت شاد خوار.
امیرمعزی (از آنندراج).
عزیز باد هر آنکس که روز و شب خواهد
گشاده طبع و تن آسان و شادخوار اورا.
عبدالواسع جبلی (از آنندراج).
دشمن شادخوار بسیار است
دوستی غمگسار بایستی.
عمادی شهریاری.
گر بگهر بازرفت جان براهیم
احمد مختار شادخوار بماناد.
خاقانی.
تو شادی کن ار شادخواران شدند
تو با تاجی ار تاجداران شدند.
نظامی.
ز سرسبزی او جهان شادخوار
جهان را ز چندین ملک یادگار.
نظامی.
شراب خورد نهان از رقیب شب همه شب
ز بامداد خوش و شادخوار می آید.
کمال الدین اسماعیل (از فرهنگ نظام).
کامم از تلخی غم چون زهر گشت
بانگ نوش شادخواران یاد باد.
حافظ.
، زنان مطربه و فاحشه را گویند. (فرهنگ جهانگیری) :
جهان چون شادخواری بود لیکن
بماند آن شادخوار اکنون ز شادی.
ناصرخسرو (از فرهنگ جهانگیری).
، شرابخواره. (فرهنگ جهانگیری). کسی که بی اغیار شراب خورد. (شرفنامۀ منیری). میخوارۀ بی ترس و بیم. (برهان قاطع). شخصی که بی مدّعی باده خورد. (فرهنگ خطی) :
آن شنبلید کفته چو رخسار دردمند
وان ارغوان شکفته چو رخسار شادخوار.
قطران (از انجمن آرای ناصری).
در بوستان نهند به هر جای مجلسی
چون طبع عیش پرور، چون جان شادخوار.
ازرقی (از فرهنگ جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا)
خواب شاد. خواب خوش بود و آن را شکر خواب نیز گویند. (فرهنگ جهانگیری) (برهان قاطع). خواب شیرین. (انجمن آرای ناصری) :
چو از شادخوابش برانگیختم
سرش را به نیزه در آویختم.
فردوسی (از فرهنگ جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا)
شوق و اشتیاق. (برهان قاطع)
لغت نامه دهخدا
تصویری از شادخ
تصویر شادخ
هندوانه کبستک (حنظل کوچک)، ریزه، تر و تازه، کودک، کار ناراست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شادخه
تصویر شادخه
مونث شادخ کار ناپسند، سپیدی روی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شادخوار
تصویر شادخوار
((خا))
خوشگذران، شراب خوار، خوشحال، شادمان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شادخه
تصویر شادخه
((خَ))
سفیدی پیشانی اسب، که تا بینی آن رسیده با شد
فرهنگ فارسی معین
خوشگذرانی، خوشی، عیاشی، باده گساری، شرابخواری، می نوشی، آوازه خوانی، مطربی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خوشگذران، عیاش، باده گسار، می نوش، نوشخوار، آوازه خوان، مطرب
فرهنگ واژه مترادف متضاد