جدول جو
جدول جو

معنی شاخشاخ - جستجوی لغت در جدول جو

شاخشاخ
نغمه های بلبل، (ناظم الاطباء)، آوای عندلیب، (شعوری)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اخشاد
تصویر اخشاد
(پسرانه)
نام پادشاه فرغانه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شاخسار
تصویر شاخسار
(دخترانه)
محل انبوهی شاخه های درخت
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شاخ شاخ
تصویر شاخ شاخ
چاک چاک، پاره پاره، برای مثال بر سینه شاخ شاخ کنم جامه شانه وار / کز هیچ سینه بوی رضایی نیافتم (خاقانی - ۷۸۴)، بیندیش از آن دشت های فراخ / کز آواز گردد گلو شاخ شاخ (نظامی۵ - ۷۶۲)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شاخسار
تصویر شاخسار
قسمت بالای درخت که پرشاخ و بال باشد، شاخۀ درخت، برای مثال عشق در عالم نبودی گر نبودی روی زیبا / گر نه گل بودی نخواندی بلبلی بر شاخساری. (سعدی۲ - ۵۷۴)، قطعۀ آهن یا فولاد سوراخ سوراخ که زرگر مفتول طلا یا نقره را از سوراخ آن می گذراند و می کشد تا باریک و هموار شود، شفشاهنگ، شفشاهنج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چارشاخ
تصویر چارشاخ
چهارشاخ، وسیله ای با دستۀ بلند و چنگال فلزی برای باد دادن خرمن کوبیده شده، غله بر افشان، انگشته، هسک، چک، چج، هید، افشون، بواشه
فرهنگ فارسی عمید
جای انبوهی درختان بسیار شاخ، (فرهنگ جهانگیری)، جایی از درخت که شاخهای بسیار رسته باشد، (فرهنگ رشیدی)، شاخ سر، (شعوری) :
بر سر هر شاخساری مرغکی
بر زبان هر یکی بسم اللهی،
منوچهری،
شما با یار خود بر شاخسارید
نه چون من مستمند و دلفکارید،
(ویس ورامین)،
راویان را در شمار شاعران مشمر که هست
جای عیسی آسمان و جای طوطی شاخسار،
سنائی (از انجمن آرا)،
شاخ شکوفه دار امیدم شکسته شد
چون از شکوفه قبۀ نوبست شاخسار،
خاقانی،
دست صبا بر فروخت مشعلۀ نو بهار
مشعله داری گرفت کوکبۀ شاخسار،
خاقانی،
خامۀ مانی است طبع، چهره گشای جهان
نایب عیسی است ماه، رنگرز شاخسار،
خاقانی،
بهشتی رسته در هر میوه داری
بشکل طوطیی هر شاخساری،
نظامی (ابیات الحاقی)،
دل ارشمیدس در آمد بکار
چو مرغان پرنده برشاخسار،
نظامی،
سایه و نور از علم شاخسار
رقص کنان بر طرف جویبار،
نظامی،
درخت آنگه برون آرد بهاری
که بشکافد سر هر شاخساری،
نظامی،
عشق در عالم نبودی گر نبودی روی زیبا
و رنه گل بودی نبودی بلبلی بر شاخساری،
سعدی (خواتیم)،
، شفشاهنج، شفشاهنگ، حدیده، آهنی که آن را پهن ساخته در او سوراخهای بزرگ و کوچک کرده باشند و سیمکشان سیم را از میان آن بکشند، (فرهنگ جهانگیری)، افزاری است زرکشان و سیمکشان را و آن آهنی باشد پهن که سوراخهای بزرگ و کوچک در آن کنند و مفتول طلا و نقره را از آن کشند تا باریک و هموار برآید، (برهان قاطع)، و آن را شفشاهنج وشفشاهنگ گویند و در اصل شفشاهنگ شوشه کش بوده چه فاءبدل واو است، (انجمن آرای ناصری) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(شَ / شِ)
گونه ای گیاه خاردار از تیره چتریان که دارای برگهای نسبتاً بزرگ با بریدگیهای عمیق است. لبۀ برگها نیز مضرس است و لبۀ تضاریس به خار تیزی منتهی می شود (وجه تسمیۀ این گیاه به مناسبت وضع بریدگیهای پهنک برگ آن است). گلش سفید آبی رنگ است. این گیاه در مزارع و لبۀ جویهای اکثر نقاط دنیا از جمله ایران فراوان است. قرصعنه. قرسعنه. ایرنج. قرصنه. شنذاب. شوکۀ ابراهیم. ارینجیون. ارنجیون. کمافیطوس. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به مترادفات کلمه شود
لغت نامه دهخدا
دارای اندام و برز و بالای شاهانه، با برز و بالا، با برز و بالائی چون شاهان:
بپرسید و گفتش چه مردی بگوی
که هم شاه شاخی وهم شاه روی،
فردوسی
لغت نامه دهخدا
محمد بن شار ابونصر بن محمد معروف به شارشاه از پادشاهان غرشستان در عهد سلطان محمود غزنوی و این شارشاه چون به عرصه رسید پدر وی شارابونصر ملک به وی بازگذارد، چون بر طاعت آل سامان نشو و نما یافته و در حجر رعایت ایشان روزگار گذاشته بود در برابر ابوعلی بن سیمجور که عصیان بر ملک نوح آغاز کرده بود سر فرونیاورد و ابوعلی ابوالقاسم فقیه را به محاصرۀ قلاع غرشستان فرستاد و ابوالقاسم آن ولایت بگرفت تا امیر ناصرالدین به خراسان آمد و شارشاه و پدرش شارابونصر به نصرت ملک نوح برخاستند و انتقام از ابوعلی بکشیدند و با سر ولایت و مملکت خویش رسیدند تا در عهد سلطنت سلطان یمین الدوله شارشاه بخدمت تخت سلطان آمد و مدتی عزیز و مکرم ملازم خدمت بود لیکن پس از باز گشتن به وطن خود نافرمانی آغاز کرد و چون سلطان را ارادۀ غزوی افتاد خواست که از هر طرفی لشکری فراهم گردد و مثالی به استدعای شارشاه روان کرد و عصیان او ظاهر شد، سلطان ابتدا کار او فروگذاشت و روی بمهم خویش آوردو چون از آن فارغ آمد و مجاهرت شارشاه بعصیان پیش او روشن گشت امیر حاجب آلتونتاش و ارسلان جاذب را بمناهضت او فرستاد، شارشاه در قلعه ای که بعهد سیمجوریان ملجاء ایشان بود متحصن شد و خزاین و ممالیک و حواشی و مواشی خویش بدان جایگاه نقل کرد و حاجب آلتونتاش وارسلان جاذب پیرامن حصار او فرا گرفتند ...، شارشاه چون دید که کار از دست برفت زنهار خواست، سرانجام اورا بدست آوردند و از قلعه بیرون کشیدند و اموال و خزائن او را غارت کردند و وزیر او بگرفتند و شکنجه برکعبش نهادند تا ودایع و ذخایر و دفاین به دست باز داد و ولایت غرش و معاملات آن نواحی در مجموع ابوالحسن منیعی بستند و کوتوالی معتمد بر قلعه گماشتند و شارشاه را با تخت بندی که داشت بجانب غزنه بردند و چون اورا به بارگاه سلطان رسانیدند بفرمود تا او را بینداختند و به تازیانه تعریک و مالش دادند و جایی محبوس کردند، (از ترجمه تاریخ یمینی، نسخۀ چاپی صص 337 -347)، و رجوع به شارابونصر بن محمد شود:
همی ندید که بر گاه شار شیردلی است
به تیغ شهر گشای و به تیر قلعه ستان،
فرخی،
خبر شنید که پیش از پی تو شار از گنگ
گذشت و پیل پس پشت او قطار قطار،
فرخی،
نگاه کن که امیر جلیل تا بنشست
بجای شار بفرمان خسرو ایران،
فرخی،
چو شار را بزد و مال و پیل او بستد
کز آنچه زوبستد شاد باد و برخوردار،
فرخی،
در این دیار بهنگام شار چندین بار
پلنگ وار نمودند غرچگان غر عصیان،
فرخی
لغت نامه دهخدا
(شادْ)
نام شهر نیشابوراست و آن را شادخ نیز گویند. (فرهنگ جهانگیری). بمعنی شادخ است که نام شهر نیشابور باشد. (برهان قاطع). نام نیشابور در زمان قدیم و شادخ نیز گویند. (فرهنگ سروری). نام شهر نشابور. (انجمن آرای ناصری). یاقوت در معجم البلدان درباره آن ذیل شاذیاخ چنین آورده است: ’شادیاخ نیز شهر نیشابور، مادر شهرهای خراسان در زمان ما است و در قدیم بوستانی بود از آن عبدالله بن طاهر بن حسین پیوسته بشهر نیشابور. الحاکم ابوعبدالله بن بیع در پایان کتاب خود در تاریخ نیشابور آورده است که عبدالله بن طاهر چون به حکمرانی خراسان نیشابور رسیدو در آنجا فرودآمد از بسیاری لشکریان او جا بر مردم تنگ شد و بزور در خانه مردم آمدند و مردم از ایشان سختی دیدند و چنین پیش آمد که یکی از لشکریانش ب خانه مردی فرودآمد و خداوند خانه زنی زیبا داشت و مردی غیرتمند بود و در خانه ماند و بواسطۀ غیرتی که بر زن خود داشت از آن بیرون نرفت. روزی آن سپاهی به او گفت رو و اسب مرا سیرآب کن و وی نه یارا داشت که بفرمان او نرود و نه میتوانست از خانه خود دور شود. بزن خود گفت تو برو و اسبش را سیراب کن تا اینکه من ازدارایی که داریم در خانه پاسبانی کنم. زن رفت و او نیکوروی و زیبا بود. قضا را عبدالله بن طاهر سواره بدانجا رسید و آن زن را دید و پسندید و از ساده پوشی او در شگفت شد و او را به خود خواند و گفت: روی تو و اندام تو سزاوار آن نیست که اسبی را خدمت کنی و آب دهی، روزگارت چیست ؟ گفت: این کاری است که عبدالله بن طاهر بر سر ما آورده است، خدا او را بکشد. سپس پیش آمد را بر او گفت. وی در خشم شد و سست گشت و گفت ای عبداﷲ مردم نیشابور از تو بدی دیدند. سپس سران لشکر را گفت در لشکر او منادی کنند که هر کس شب در نیشابور بماند مال و خون او حلال است و به شادیاخ رفت و در آنجا سرایی ساخت و به لشکریان خود فرمان داد که گرداگرد آن ساختمان کنند و آنجا آبادان گشت و محله ای بزرگ شد و به شهر پیوست و یکی از محلات شهر شد و سپس مردم در آنجا خانه ها و کاخها ساختند. چون غز به خراسان آمد و در سال 548 هجری قمری آن کارها را کردند به نیشابور آمدند و آن را ویران کردند و سوختند و ویرانۀ آن را بجای گذاشتند. آنچه از مردم آن شهر مانده بود به شادیاخ رفتند و آن را آبادان کردند و آن شهری است که در زمان ما به نیشابور معروف است... من در 613 به نیشابور که همان شادیاخ باشد رفتم... سپس تاتارها که خدای ایشان را لعنت کناد در سال 617 آن را ویران کردند و یک دیوار هم در آن بر پا نگذاشتند و امروز چنانکه به من گفته اند ویرانه ای است که چشمهای خشک را بگریستن وامی دارد و آتشهای فرونشسته را در دلها روشن می کند. (نقل از حواشی ادیب بر تاریخ بیهقی، تاریخ بیهقی چ سعید نفیسی ج 2 ص 897). کاخ طاهریان در نیشابور در بیرون شهر در روستای شادیاخ و در محلۀ ’میان’ بوده است. ظاهراً این کاخ طاهریان پس از انقراض این سلسله در 261 چندان نمانده و بزودی ویران شده است زیرا که ابن الفقیه در کتاب البلدان که در حدود 290 یعنی نزدیک سی سال پس از انقراض این خاندان تألیف کرده است دو قطعه از اشعار محمد بن حبیب ضبی را که درباره ویرانه های این کاخ در شادیاخ گفته آورده است... قصر آل طاهر در ’میان’ در ناحیۀ شادیاخ پس از ویرانی دوباره کشتزار شده و از این جا پیدا است که شادیاخ و میان در روستای بیرون شهر بوده است. یعقوبی نیز در کتاب البلدان گوید: ’عبدالله بن طاهر در شهر نیشابور فرود آمد و چنانکه فرمانروایان دیگر میکردند به مرو نرفت و در آنجا بنای شگفتی ساخت که شادیاخ باشد...’ از این جا پیداست که کاخ طاهریان در شادیاخ بنای بزرگ و زیبا و حتی شگفت بوده است. حمداﷲ مستوفی در نزهه القلوب گوید: ’... دار الامارۀ خراسان در عهد اکاسره تا آخر عهد طاهریان در بلخ و مرو بودی و چون دولت به بنی لیث رسید عمرو بن لیث در نیشابور دارالاماره ساخت و نیشابور دارالملک خراسان شد. درسنۀ خمس و ستمائه آن شهر به زلزله خراب شد هم در آن حوالی شهری دیگر ساختند و شادیاخ خواندند، دور باروی آن ششهزار و نهصد گام بود، در سنۀ تسع و سبعین وستمائه آن نیز بزلزله خراب شد، بگوشۀ دیگر شهری ساختند که اکنون ام البلاد خراسان آن است...’ از اینجا بر می آید که پس از ویرانی نیشابور قدیم از زلزلۀ سال 605 در روستای شادیاخ شهر دیگری ساختند و آن شهر دوم هم در زمین لرزۀ سال 679 ویران شد... ابن الاثیر در تاریخ الکامل در حوادث سالهای 548 و 553 و 556 که وقوع فتنه ای در میان شافعیان و حنفیان نیشابور را ذکر میکند تصریح کرده است که در این فتنه ها نیشابور یکسره ویران شد و سپس در حوادث سال 556 گوید که مؤید آی آبه حکمران خراسان و حکمران نیشابور شادیاخ را محاصره کرد و تا آخر شعبان 556 جنگ دامنه داشت و پس از آن همان نکته ای را که یاقوت در سبب آبادی شادیاخ در زمان عبدالله بن طاهر و لشکرگاه شدن آن آورده است نقل کرده و گوید شادیاخ پس از آن ویران شد و چون روزگار الب ارسلان رسید این قصه را بر او گفتند و وی فرمان دادآنجا را از نوساختند و این زمان بار دیگر ویران شد... اما شهر شادیاخ بطور قطع و یقین در طرف جنوب شهر حالیه یعنی در همانجا که باغ و مقبرۀ امامزاده محروق است واقع بوده و منشاء این یقین شجره نامه ای است ازسادات بلوک بار معدن که به دست آمد... بالجمله در آن شجره نامه نوشته بود که بیست نفر از سادات اولاد خواجه حسین الاصغر بن زین العابدین علیه السلام در پهلوی قبر امامزاده محروق در شادیاخ نیشابور مدفونند. (از حواشی ادیب بر تاریخ بیهقی، تاریخ بیهقی چ سعید نفیسی صص 899- 902). مقارن استیلای مغول در جنب نیشابور قدیم شهر معتبر دیگر بنام شادیاخ بنا شده بود و در حقیقت در آن ایام همین شهر را نیشابور میگفته اند. (تاریخ مفصل ایران، تألیف عباس اقبال ص 55) :
فاشرب هنیئا علیه التاج مرتفقاً
بالشاذیاخ ودع غمدان اللیمن.
؟ (معجم البلدان).
و کان الشاذ یاخ مناخ ملک
فزال الملک عن ذاک المناخ.
؟ (معجم البلدان).
فتلک قصور الشاذیاخ بلاقع
خراب یباب و المیان مزارع.
؟ (معجم البلدان).
سقی قصور الشاذیاخ الحیا
من بعد عهدی و قصور المیان.
عوف بن محلم (معجم البلدان).
ألاهل لیالی الشاذیاخ تؤوب
فانی الیها ما حییت طروب.
یاقوت (معجم البلدان).
قبر شیخ عطار در بیرون شهر شادیاخ در محلی موسوم به شهر بازرگان و عمارت آن زاویه ای مختصر و ویران بود که بهمت امیر علیشیر نوایی بصورتی آبرومند درآمد. (از مقدمۀ مجالس النفائس چ علی اصغر حکمت ص یب). و رجوع به زین الاخبار ص 7 و 8 و فهرست تاریخ بیهقی چ فیاض و تاریخ بیهق چ بهمنیار ص 338 و مجمل التواریخ و القصص ص 526 و لباب الالباب عوفی (حصار شادیاخ) و جهانگشای جوینی صص 136- 139 و تاریخ غازان خان و التوسل الی الترسل (محبس شادیاخ) و تاریخ مفصل ایران ج 1 عباس اقبال و دیوان خاقانی چ سجادی ص 948 و تاریخ حبیب السیر چ خیام و سرزمینهای خلافت شرقی شود
لغت نامه دهخدا
منشعب
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان منگور بخش حومه شهرستان مهاباد، در جهل و هشت هزارگزی جنوب باختر مهابادو سی و هفت هزارگزی باختر راه مهاباد به سردشت، کوهستانی و سردسیر است، سکنۀ آن یکصد و پنجاه و نه تن کرد سنی اند، آب آن از رود خانه بادین آباد تأمین میشود و محصولات آن غلات و توتون و حبوبات و شغل مردم آن زراعت و گله داری و دستبافی و جاجیم بافی است، راه آن مالرو است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4 ص 289)
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان دودانگه، بخش ضیأآباد شهرستان قزوین واقعدر سی و سه هزارگزی جنوب باختر ضیأآباد و سیزده هزارگزی راه عمومی، کوهستانی و سردسیر، جمعیت آن 600 تن و مذهب آن تشیع و زبان آنان ترکی است، آب آن از چشمه و قنات، محصول آن غلات و شغل اهالی آن زراعت است، راه مالرو دارد، (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1 ص 122)
لغت نامه دهخدا
شاخور، صاحب شاخ، باسرو، ذوقرن، هر حیوانی که دارای شاخ باشد، (ناظم الاطباء)، حیوانات شاخ دارمانند گاو، بز، گوسفند، آهو، گوزن و امثال آن، مطلق گاو و گوسفند و بز و میش:
خونریز شاخدار خوش آمد به روز عید
در موسمی که باشد گلریز شاخسار
از شاخسار باد نگونسار دشمنت
خونریز او فریضه چو خونریز شاخدار،
سوزنی،
- مرغ شاخدار،نام مرغی است که آن را مرغ مصری نیز گویند، سنگی سار،
، کلۀ پخته و کله پاچه درتداول عامه و عامیان چون گفتن کله خوردن را بشگون ندارند بجای آن به کلۀ پخته شاخدار گویند، هر تنه درختی که دارای شاخه ها بود، (ناظم الاطباء)، نقرۀ پاک و پاکیزه و بیغش، (برهان قاطع)، نقرۀ خالص و ویژه لیکن تنها مستعمل نیست بلکه نقرۀ شاخدار و سیم شاخدار گویند، (آنندراج)، نقرۀ پاک بی بار، کنایه از مردم دیوث، (برهان قاطع)، دیوث، (غیاث)، مردمان قلتبان، جاکش، بچشم خودبین، (برهان قاطع)، خودبین، (غیاث)،
- دروغهای شاخدار، دروغهای بسیار عجیب، (حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، دروغهای نمایان و آشکارا
لغت نامه دهخدا
موضعی بین کشم و قلعۀ ظفر (در ولایت بدخشان)، در حاشیۀ تاریخ شاهی بنقل از اکبرنامه آمده است ’: رای جهان آرای بر آن قرار گرفت که بجهت مزید سرانجام مهام بدخشان و آسودگی سپاه و رعیت، قشلاق، درقلعۀ ظفر واقع شود، به این عزیمت صائب متوجه آن حدود شدند چون بموضع شاخدان (که مابین کشم و قلعۀ ظفر است) نزول اجلال شد مزاج صحت امتزاج آن حضرت از مرکز اعتدال فی الجمله منحرف شد’، (تاریخ شاهی چ کلکته حاشیۀ ص 314)
لغت نامه دهخدا
(خِ)
نام یکی از دهستانهای بخش درمیان از شهرستان بیرجند واقعدر خاور بیرجند، از نود آبادی تشکیل شده که مجموع نفوس آنها در حدود 27550 تن است. قراء مهم آن عبارتنداز مهمویی دارای 1467 تن جمعیت و کازار دارای 1739 تن جمعیت. ساکنان آن از طوایف دلاکه، دادعلی، حاجی حق داد و احمدی میباشند. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
نوعی از تعذیب، (آنندراج) (لطائف اللغات) (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء)، آلتی که بدان خرمن کوفته را باد دهند تا دانه از کاه جدا گردد، (ناظم الاطباء)، در بیشتر شهرها و روستاهای خراسان اسم آلتی است که سر آن بشکل پنجۀ دست یا دارای چهار شاخ و بیشتر است که بوسیلۀ آن خرمن کوفتۀ جو یا گندم را باد دهند تا کاه از دانه جدا شود، منشار، چوب پنجه دار که بدان گندم و جز آن را بر باد دهند، (منتهی الارب)، سکو که بدان گندم و جز آن برباد دهند، (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
پاره پاره، (فرهنگ جهانگیری) (غیاث اللغات) (آنندراج) (شعوری)، به درازا همه جا دریده، جداجدا به درازا، ریش ریش، چاک چاک، لخت لخت، تارتار، قطعه قطعه، پارچه پارچه، تکه تکه، و رجوع به شاخ شود:
چو شانه شد جگرم شاخ شاخ ز آن حسرت
که موی دیدم شاخی سپید در شانه،
مسعودسعد،
بر سینه شاخ شاخ کنم جامه شانه وار
کز هیچ سینه بوی رضائی نیافتم،
خاقانی،
ای شده بر دست توحلۀ دل شاخ شاخ
هم تو مطرّا کنان پوشش ارکان او،
خاقانی،
بیندیش از آن دشتهای فراخ
کز آواز گردد گلو شاخ شاخ،
نظامی،
خرقۀ شیخانه شده شاخ شاخ
تنگدلی مانده و عذری فراخ،
نظامی (مخزن الاسرار ص 140)،
بخشمی کامده بر سنگلاخش
شکوفه وار کرده شاخ شاخش،
نظامی،
بر آتش نهاده لویدی فراخ
نمکسود فربه در او شاخ شاخ،
نظامی،
این زمین و آسمان بس فراخ
کرد از تنگی دلم را شاخ شاخ،
مولوی (از فرهنگ جهانگیری)،
وقت تنگ و میرود آب فراخ
پیش از آن کز هجر گردی شاخ شاخ،
مولوی،
، چیز از هر جا شکسته و پر از شکاف و درز، (ناظم الاطباء)، منشعب، متشعب، متفرق، رجوع به شاخ شاخ شدن شود، گوناگون و رنگارنگ، (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
متدوّح، شاخ آور، پرشاخ
لغت نامه دهخدا
(شَ)
یقال: انه لشخشاخ بالبول، یعنی بلندکننده و دوراندازندۀ کمیز است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از شاخ شاخ
تصویر شاخ شاخ
پاره پاره قطعه قطعه تکه تکه قسمت قسمت، متفرق پراکنده، منشعب
فرهنگ لغت هوشیار
صوتی است که برای نفرت و ناخشنودی بر زبان رانند، کلمه ایست برای ستودن و اظهار خشنودی بهنگام لذت و حظ بخ بخ به به، کلمه افسوس دریغا وای آه. صوتی است که هنگام درد یا وقت لذت بر زبان رانند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شاماخ
تصویر شاماخ
شاماک، نوعی غله که دانه های بسیار کوچک دارد
فرهنگ لغت هوشیار
گونه ای گیاه خاردار از تیره چتریان که دارای برگهای نسبتا بزرگ با بریدگی های عمیق است. لبه تضاریس به خار تیزی منتهی می شود (وجه تسمیه این گیاه پهنک برگ آن است) گلش سفید آبی رنگ است. این گیاه در مزارع و لبه جوییهای اکثر نقاط دنیا از جمله ایران فراوان است قرصنعه قرسعنه ایرنج قرصنه شنذاب شوکه ابراهیم ارینجیون ارنجیون کما فیطوس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شاخدار
تصویر شاخدار
صاحب شاخ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شاخسار
تصویر شاخسار
جائی از درخت که شاخهای بسیار رسته باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شاخشانه
تصویر شاخشانه
شاخ گاو یا گوسفند و شانه (وسیله گدایی)، تخویف تهدید
فرهنگ لغت هوشیار
جمع خشب، در تازی بی پیشینه است چوب های خوشبو، جمع خشب. چوبها، چوبهای خوشبو. توضیح این جمع در لغت عرب دیده نشده و ظاهرا تصرف ایرانیان است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اخ اخ
تصویر اخ اخ
((اَ اَ))
صوتی است که برای نفرت و ناخشنودی بر زبان رانند، کلمه ای است برای ستودن و اظهار خشنودی به هنگام لذت، به به، کلمه افسوس، دریغا، وای، آه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شاخسار
تصویر شاخسار
قسمت بالای درخت که پر شاخه باشد، جای انبوهی از درختان بسیار شاخ، شاخه درخت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شاخدار
تصویر شاخدار
حیوانی که شاخ دارد، تنه درختی که دارای شاخه باشد، شاخه دار، دیوث، قلتیان، نقره پاک، سیم بی غش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شوخشاد
تصویر شوخشاد
اپرت
فرهنگ واژه فارسی سره
گاوی با شاخ های بزرگ و باز
فرهنگ گویش مازندرانی
پنج شاخه یا چهارشاخه ی چوبی که در خرمن کوبی به کار رود، گونه ای گیاه هرز شبیه مرغ
فرهنگ گویش مازندرانی