سرازیر شدن و ریختن آب یا چیز دیگر از بالا به پایین، ریختن پیاپی آب از بالا به پایین شاشیدن، چامیدن، میختن، ادرار کردن، شاشدن، شاش زدن، گمیز کردن، میزیدن، گمیختن، گمیزیدن
سرازیر شدن و ریختن آب یا چیز دیگر از بالا به پایین، ریختن پیاپی آب از بالا به پایین شاشیدن، چامیدَن، میختَن، اِدرار کَردَن، شاشِدَن، شاش زَدَن، گُمیز کَردَن، میزیدَن، گُمیختَن، گُمیزیدَن
صبر کردن و از این مصدر جز بتا صیغۀ مفرد امر حاضر دیده نشده است. رجوع به بتائیدن شود: تکاپوی مردم بسود و زیان بتاء و مگر (د) هرسویی تازیان. ابوشکور (فرهنگ اسدی)
صبر کردن و از این مصدر جز بتا صیغۀ مفرد امر حاضر دیده نشده است. رجوع به بتائیدن شود: تکاپوی مردم بسود و زیان بتاء و مگر (د) هرسویی تازیان. ابوشکور (فرهنگ اسدی)
بدندان نرم کردن و جاویدن و جویدن. (برهان) (نظام). ادغام، خائیدن اسب لگام را. اضزاز. تلویث، انگشت خائیدن کودک. خضد، خائیدن و بریدن چیزی تر را چون خیار و گزر و مانند آن. خضم، خائیدن به اقصای دندانها. جدثه، خائیدن گوشت. دردره البسره، خائیدن غورۀ خرمابن را. ضازالتّمر، خائید خرمارا. ضغضغه، خائیدن مردم بی دندان چیزی را. عضزعضزاً، بازداشت و خائید. غسن، لقمه را بی خائیدن فروبردن به ترس آنکه دیگران در طعام بر وی سبقت گیرند. قصعت النّاقه بجرّتها، فرو برد ناقه نشخوار خودرا یا خائید آن را. قضم قضماً، خائید و خورد چیزی خرد و ریزه را که به کرانۀ دندان کفانیده شود. لجلجه، خائیدن لقمه را. لفت الطعام لوفاً، خوردم طعام را یا خائیدم. لوک، خائیدن یا نرم نرم خائیدن و خائیدن اسب لگام را. مرث، خائیدن کودک انگشت خویش را. مرث الصّبی اصبعه، انگشت خویش خائید کودک. مرس، انگشت خویش خائیدن کودک. ملج، خائیدن خستۀ مقل را. ملج ملجاً، خائید خستۀ مقل را. هرمزه، خائیدن لقمه را یا نرم نرم خائیدن. همس، خائیدن طعام را. (منتهی الارب). - فلان یحرّق علیه الارّم، فلان دندان می خاید بروی. (منتهی الارب) : نقد است مر آن بیهده را سوی شما نام کان را همی از جهل شب و روز بخائید. ناصرخسرو. محمد زکریا میگوید، کسی را که معده ضعیف بود مغز دانۀ او (مغز دانۀ ماهوبدانه را) درست باید فرو بردن و نباید خائیدن. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). خوردی که خورد گوزن یا شیر ایشان خایندو من شوم سیر. نظامی. ، دشنام دادن. سخنان نکوهیده گفتن: دهم ماه محرم خواجه احمدحسن نالان شد نالانی سخت قوی که قضای مرگ آمده بود، به دیوان وزارت نمی توانست آمد، به سرای خودمی نشست و قومی را میگرفت و مردمان او را میخائیدند. (تاریخ بیهقی ص 367). - آهن خائیدن، سودن آهن بدندان. جویدن زنجیر گردن را از شدت خشم. - ، اقدام بر کار دشوار و طاقت فرسا. - ، سخت خشمگین شدن از چیزی و چاره جز تحمل نداشتن: مر شجاعت را بر این مثال صورت کرده اند چو نخجیری با قوت، سر او چون سر شیری که آهن میخاید، پای او چون پای پیلی که سنگ میکوبد. (نوروزنامه). چون زنگ آهن خایند و چون نهنگ بدریا فروشوند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 342). او ز تو آهن همی خاید بخشم او همی جوید ترا با بیست چشم. مولوی. و رجوع به خائیدن شود. - آهن خای:خشمگین. غضبناک: شیر آهنخای آن روز شود از نهیب و فزعش بازوخای. فرخی. - استخوان خائیدن، استخوان بدندان خرد کردن: دیده ای دندان که خایداستخوان کادمی هم استخوان میخواندش. خاقانی. - انگشت خائیدن، کنایه از حسرت خوردن: تنم از آتش تب سوخته چون عود و نی است چون نی و عود سرانگشت بخائید همه. خاقانی. هر ساعتم بنوّی درد کهن فزائی چون من ز دست رفتم انگشت بر که خائی. خاقانی. نیشکر با همه شیرینی اگر لب بگشائی پیش لعل شکرینت سر انگشت بخاید. سعدی. - بدندان خائیدن، جویدن چیزی را بدندان: جهان را مخوان جز دلاور نهنگ بخاید بدندان چو گیرد به چنگ. فردوسی. - ، نگاه خشم آلود به کسی یا چیزی کردن. غضبناک به کسی یا به چیزی نگریستن: اقرار کن که سنگ دلم بعداز آن اگر لب واکنم بشکوه بدندان بخائیم. عرفی. - پشت دست خائیدن، حسرت خوردن. دریغ خوردن: سپهبد چو ازچنگ رستم بجست بخائید رستم همی پشت دست. فردوسی. گاه بخائید همی پشت دست گاه برآورد همی آه سرد. فرخی. من بخایم پشت دست از غم که او از روی شرم پشت پای خویش بیند تا نبیند روی من. خاقانی. من سر نهم بپایش او روی تابد از من من پشت دست خایم کو زان چه خواست گوئی. خاقانی. پنجه در صید برده ضیغم را چه تفاوت کند که سگ لاید روی در روی دوست کن بگذار تا عدوپشت دست میخاید. سعدی (گلستان). - جگر خائیدن، آسیب رسانیدن. آزار دادن: عشقت آن اژدهاست در تن من که دلم درد و جگر خاید. خاقانی. - دست خائیدن، حسرت خوردن. دریغ خوردن. افسوس خوردن: بخاید ز من دست دیو سیاه سر جادوان اندر آرم بچاه. فردوسی. رجوع به پشت دست خائیدن شود. - دنبال ببر خائیدن، به کاری خطرناک دست زدن: با من همی چخی تو و آگه نئی که خیره دنبال ببرخائی چنگال شیر خاری. منوچهری. - دندان خائیدن: گاه در روی این همی خندید گاه دندان، بر آن همی خائید. مسعودسعد. کسی کز خیل اعدای توشد بر روزگار او قضا خندان همی آید قدر دندان همی خاید. خاقانی. بخائیدش از کینه دندان بزهر که دون پرور است این فرومایه دهر. سعدی (بوستان). - رخ خائیدن، جلب علقه و محبت کردن. دل کسی را بخود کشیدن: نرسد بر چنین معانی آنک حب دنیا رخانش میخاید. ناصرخسرو. - ژاژ خائیدن، هرزه درائی. یاوه گفتن. دعوی بیهوده کردن: آندم که امیرما بازآمد پیروز مرگ از پس دیدنش روا باشد و شاید پنداشت همی حاسد کو باز نیاید باز آمد تا هر شفکی ژاژ نخاید. رودکی. همه دعوی کنی و خائی ژاژ در همه کارها حقیری و هاژ. ابوشکور. گفت (حسنک) زندگانی خواجه دراز باد بروزگار سلطان محمود بفرمان وی در باب خواجه ژاژ میخائیدند. (تاریخ بیهقی ص 182). دندان جهانت می بخاید ای بیهده ژاژ چند خائی. ناصرخسرو. هزار آواز چون دانا همه نیکو و خوش گوید ولیکن زاغ همچون مرد جاهل ژاژها خاید. ناصرخسرو. دل به بیهوده ای مکن مشغول که فلان ژاژخای میخاید. ناصرخسرو. دهر ترا می بیشک مرگ بخاید چارۀ آن ساز خیره ژاژ چه خائی. ناصرخسرو. - سنان خائیدن، جویدن سنان را بدندان: سنان گر بدندان بخاید دلیر بدرد از آوای او چرم شیر. فردوسی. - سنگ خائیدن، سخن بیهوده گفتن. - ، حسرت خوردن. دریغ خوردن. افسوس خوردن: آنگاه شوید آگه از این بیهده گفتار کز حسرت و غم سنگ بخائید بدندان. ناصرخسرو. - ، اقدام بر کار دشوار. بکار بی فایده پرداختن. - شکر خائیدن، لذت بردن. دهان را شیرین کردن: تاهمی خوانی تو اشعارش همی خائی شکر تا همی گوئی تو ابیاتش همی بوئی سمن. منوچهری. - ، شیرین زبانی. سخن با حلاوت گفتن: قیامت میکنی سعدی بدین شیرین سخن گفتن مسلم نیست طوطی را در ایامت شکر خائی. سعدی. ای که مانند تو بلبل به سخندانی نیست نتوان گفت که طوطی به شکرخائی هست. سعدی. - فندق خائیدن، سرانگشت را به لب گرفتن: گهی بر شکر از بادام زد آب گهی خائید فندق را بعناب. نظامی. - لب خ 0ائیدن، حسرت خوردن. دریغ خوردن: چو بیند ترا پیشت آید بجنگ تو مگریز تا لب نخائی ز ننگ. فردوسی. چه قندهاست به آن لب که لب همی خایند بتان ز حسرت آن لب به قندهار اندر. ادیب صابر. و رجوع به پشت دست خائیدن شود. - ، گزیدن و سوراخ کردن و جویدن لب: بامدادان پدر چنان دیدش پیش داماد رفت و پرسیدش کای فرومایه این چه دندان است چند خائی لبش نه انبان است. سعدی (گلستان). - لگام خائیدن، آماده بکار بودن: ستاده توسن طبعم لگام میخاید. ؟ (از آنندراج). - امثال: هر دندانی این لقمه را نتواند خائید، کنایه از آنکه این کار چندان آسان نیست و هر کس از عهده آن بر نمیاید. (امثال و حکم)
بدندان نرم کردن و جاویدن و جویدن. (برهان) (نظام). اِدغام، خائیدن اسب لگام را. اضزاز. تَلویث، انگشت خائیدن کودک. خَضد، خائیدن و بریدن چیزی تر را چون خیار و گزر و مانند آن. خَضم، خائیدن به اقصای دندانها. جَدثَه، خائیدن گوشت. دَردَرَه البُسرَه، خائیدن غورۀ خرمابن را. ضازَالتَّمر، خائید خرمارا. ضَغضَغَه، خائیدن مردم بی دندان چیزی را. عَضزعَضزاً، بازداشت و خائید. غَسن، لقمه را بی خائیدن فروبردن به ترس آنکه دیگران در طعام بر وی سبقت گیرند. قَصَعَت النّاقه بِجِرَّتَها، فرو برد ناقِه نشخوار خودرا یا خائید آن را. قَضِم َ قضِماً، خائید و خورد چیزی خرد و ریزه را که به کرانۀ دندان کفانیده شود. لَجلَجَه، خائیدن لقمه را. لُفت ُالطعام لوفاً، خوردم طعام را یا خائیدم. لَوک، خائیدن یا نرم نرم خائیدن و خائیدن اسب لگام را. مَرث، خائیدن کودک انگشت خویش را. مرث الصّبی اصبعه، انگشت خویش خائید کودک. مَرس، انگشت خویش خائیدن کودک. مَلَج، خائیدن خستۀ مقل را. مَلِج َ مَلَجاً، خائید خستۀ مقل را. هَرمَزَه، خائیدن لقمه را یا نرم نرم خائیدن. هَمس، خائیدن طعام را. (منتهی الارب). - فلان یُحَرِّق ُ عَلَیه الاُرَّم، فلان دندان می خاید بروی. (منتهی الارب) : نقد است مر آن بیهده را سوی شما نام کان را همی از جهل شب و روز بخائید. ناصرخسرو. محمد زکریا میگوید، کسی را که معده ضعیف بود مغز دانۀ او (مغز دانۀ ماهوبدانه را) درست باید فرو بردن و نباید خائیدن. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). خوردی که خورد گوزن یا شیر ایشان خایندو من شوم سیر. نظامی. ، دشنام دادن. سخنان نکوهیده گفتن: دهم ماه محرم خواجه احمدحسن نالان شد نالانی سخت قوی که قضای مرگ آمده بود، به دیوان وزارت نمی توانست آمد، به سرای خودمی نشست و قومی را میگرفت و مردمان او را میخائیدند. (تاریخ بیهقی ص 367). - آهن خائیدن، سودن آهن بدندان. جویدن زنجیر گردن را از شدت خشم. - ، اقدام بر کار دشوار و طاقت فرسا. - ، سخت خشمگین شدن از چیزی و چاره جز تحمل نداشتن: مر شجاعت را بر این مثال صورت کرده اند چو نخجیری با قوت، سر او چون سر شیری که آهن میخاید، پای او چون پای پیلی که سنگ میکوبد. (نوروزنامه). چون زنگ آهن خایند و چون نهنگ بدریا فروشوند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 342). او ز تو آهن همی خاید بخشم او همی جوید ترا با بیست چشم. مولوی. و رجوع به خائیدن شود. - آهن خای:خشمگین. غضبناک: شیر آهنخای آن روز شود از نهیب و فزعش بازوخای. فرخی. - استخوان خائیدن، استخوان بدندان خرد کردن: دیده ای دندان که خایداستخوان کادمی هم استخوان میخواندش. خاقانی. - انگشت خائیدن، کنایه از حسرت خوردن: تنم از آتش تب سوخته چون عود و نی است چون نی و عود سرانگشت بخائید همه. خاقانی. هر ساعتم بنوّی درد کهن فزائی چون من ز دست رفتم انگشت بر که خائی. خاقانی. نیشکر با همه شیرینی اگر لب بگشائی پیش لعل شکرینت سر انگشت بخاید. سعدی. - بدندان خائیدن، جویدن چیزی را بدندان: جهان را مخوان جز دلاور نهنگ بخاید بدندان چو گیرد به چنگ. فردوسی. - ، نگاه خشم آلود به کسی یا چیزی کردن. غضبناک به کسی یا به چیزی نگریستن: اقرار کن که سنگ دلم بعداز آن اگر لب واکنم بشکوه بدندان بخائیم. عرفی. - پشت دست خائیدن، حسرت خوردن. دریغ خوردن: سپهبد چو ازچنگ رستم بجست بخائید رستم همی پشت دست. فردوسی. گاه بخائید همی پشت دست گاه برآورد همی آه سرد. فرخی. من بخایم پشت دست از غم که او از روی شرم پشت پای خویش بیند تا نبیند روی من. خاقانی. من سر نهم بپایش او روی تابد از من من پشت دست خایم کو زان چه خواست گوئی. خاقانی. پنجه در صید برده ضیغم را چه تفاوت کند که سگ لاید روی در روی دوست کن بگذار تا عدوپشت دست میخاید. سعدی (گلستان). - جگر خائیدن، آسیب رسانیدن. آزار دادن: عشقت آن اژدهاست در تن من که دلم درد و جگر خاید. خاقانی. - دست خائیدن، حسرت خوردن. دریغ خوردن. افسوس خوردن: بخاید ز من دست دیو سیاه سر جادوان اندر آرم بچاه. فردوسی. رجوع به پشت دست خائیدن شود. - دنبال ببر خائیدن، به کاری خطرناک دست زدن: با من همی چخی تو و آگه نئی که خیره دنبال ببرخائی چنگال شیر خاری. منوچهری. - دندان خائیدن: گاه در روی این همی خندید گاه دندان، بر آن همی خائید. مسعودسعد. کسی کز خیل اعدای توشد بر روزگار او قضا خندان همی آید قدر دندان همی خاید. خاقانی. بخائیدش از کینه دندان بزهر که دون پرور است این فرومایه دهر. سعدی (بوستان). - رخ خائیدن، جلب علقه و محبت کردن. دل کسی را بخود کشیدن: نرسد بر چنین معانی آنک حُب دنیا رخانش میخاید. ناصرخسرو. - ژاژ خائیدن، هرزه درائی. یاوه گفتن. دعوی بیهوده کردن: آندم که امیرما بازآمد پیروز مرگ از پس دیدنش روا باشد و شاید پنداشت همی حاسد کو باز نیاید باز آمد تا هر شفکی ژاژ نخاید. رودکی. همه دعوی کنی و خائی ژاژ در همه کارها حقیری و هاژ. ابوشکور. گفت (حسنک) زندگانی خواجه دراز باد بروزگار سلطان محمود بفرمان وی در باب خواجه ژاژ میخائیدند. (تاریخ بیهقی ص 182). دندان جهانت می بخاید ای بیهده ژاژ چند خائی. ناصرخسرو. هزار آواز چون دانا همه نیکو و خوش گوید ولیکن زاغ همچون مرد جاهل ژاژها خاید. ناصرخسرو. دل به بیهوده ای مکن مشغول که فلان ژاژخای میخاید. ناصرخسرو. دهر ترا می بیشک مرگ بخاید چارۀ آن ساز خیره ژاژ چه خائی. ناصرخسرو. - سنان خائیدن، جویدن سنان را بدندان: سنان گر بدندان بخاید دلیر بدرد از آوای او چرم شیر. فردوسی. - سنگ خائیدن، سخن بیهوده گفتن. - ، حسرت خوردن. دریغ خوردن. افسوس خوردن: آنگاه شوید آگه از این بیهده گفتار کز حسرت و غم سنگ بخائید بدندان. ناصرخسرو. - ، اقدام بر کار دشوار. بکار بی فایده پرداختن. - شکر خائیدن، لذت بردن. دهان را شیرین کردن: تاهمی خوانی تو اشعارش همی خائی شکر تا همی گوئی تو ابیاتش همی بوئی سمن. منوچهری. - ، شیرین زبانی. سخن با حلاوت گفتن: قیامت میکنی سعدی بدین شیرین سخن گفتن مسلم نیست طوطی را در ایامت شکر خائی. سعدی. ای که مانند تو بلبل به سخندانی نیست نتوان گفت که طوطی به شکرخائی هست. سعدی. - فندق خائیدن، سرانگشت را به لب گرفتن: گهی بر شکر از بادام زد آب گهی خائید فندق را بعناب. نظامی. - لب خ 0ائیدن، حسرت خوردن. دریغ خوردن: چو بیند ترا پیشت آید بجنگ تو مگریز تا لب نخائی ز ننگ. فردوسی. چه قندهاست به آن لب که لب همی خایند بتان ز حسرت آن لب به قندهار اندر. ادیب صابر. و رجوع به پشت دست خائیدن شود. - ، گزیدن و سوراخ کردن و جویدن لب: بامدادان پدر چنان دیدش پیش داماد رفت و پرسیدش کای فرومایه این چه دندان است چند خائی لبش نه انبان است. سعدی (گلستان). - لگام خائیدن، آماده بکار بودن: ستاده توسن طبعم لگام میخاید. ؟ (از آنندراج). - امثال: هر دندانی این لقمه را نتواند خائید، کنایه از آنکه این کار چندان آسان نیست و هر کس از عهده آن بر نمیاید. (امثال و حکم)
شائیدن. شایستن. رجوع به شایستن شود، شایسته و سزاوار بودن، لایق و مستعد بودن. (ناظم الاطباء) : فردا به پیمبر بچه شایید چه امروز اینجا به یکی بندۀ فرزندنشایید. ناصرخسرو. زیرا که نخست علم باید تا پیش خدای را بشایی. ناصرخسرو. ، لازم بودن و ضرور بودن و بکار بردن، راضی بودن. (ناظم الاطباء)
شائیدن. شایستن. رجوع به شایستن شود، شایسته و سزاوار بودن، لایق و مستعد بودن. (ناظم الاطباء) : فردا به پیمبر بچه شایید چه امروز اینجا به یکی بندۀ فرزندنشایید. ناصرخسرو. زیرا که نخست علم باید تا پیش خدای را بشایی. ناصرخسرو. ، لازم بودن و ضرور بودن و بکار بردن، راضی بودن. (ناظم الاطباء)
در فرهنگ شعوری آمده است که شاویدن بمعنی شدن اگرچه خود بر وزن مصدر است ولی مفرد است و بهر دو معنی لفظ شدن استعمال میشود و دو بیت ذیل را بی نام گوینده بترتیب برای معنی گشتن و رفتن شاهد آورده است: اما مجعول می نماید چه جای دیگر دیده نشد: همین آشفته و سرگشته شاوید درونش تیشۀ حسرت بکاوید. ؟ در معنی رفتن: از آنجا با غم فرقت بشاوید به این آشفتگی مانده ست جاوید. ؟ (شعوری ج 2 ورق 131)
در فرهنگ شعوری آمده است که شاویدن بمعنی شدن اگرچه خود بر وزن مصدر است ولی مفرد است و بهر دو معنی لفظ شدن استعمال میشود و دو بیت ذیل را بی نام گوینده بترتیب برای معنی گشتن و رفتن شاهد آورده است: اما مجعول می نماید چه جای دیگر دیده نشد: همین آشفته و سرگشته شاوید درونش تیشۀ حسرت بکاوید. ؟ در معنی رفتن: از آنجا با غم فرقت بشاوید به این آشفتگی مانده ست جاوید. ؟ (شعوری ج 2 ورق 131)
کمیز کردن. (شرفنامۀ منیری). بول کردن و کمیز کردن باشد. (برهان قاطع) (شعوری). پیشاب کردن. میزیدن. میختن. آب تاختن. پیشاب ریختن. زهراب ریختن. آب انداختن. (در ستوران). جیش کردن. (در اطفال). چامیدن. ادرار کردن. شفشفه. انتضاح. (منتهی الارب) : گفت این گربه بر صوفیی ما شاشید. (اسرار التوحید). تفشیج، پا از هم دور نهادن جهت شاشیدن. (منتهی الارب). - پس شاشیدن، در زبان محاوره تنزل کردن. (فرهنگ نظام). - امثال: مثل شتر پس میشاشد، رو به انحطاط و تنزل میرود. رجوع به امثال و حکم دهخدا شود. اگر نشاشیدی شب دراز است. (فرهنگ نظام). به زمین سفت نشاشیدی که برویت ورپاشد. (فرهنگ نظام) ، هنوز مواجه با مشکل و مانع نشده ای. بوته ای نشاشیده نگذاشته. (فرهنگ نظام) ، همه را گند زده. ، غایط افکندن. ریدن. ریستن، فروریختن آب و شراب و امثال آن باشد. (فرهنگ جهانگیری) (شعوری ج 2 ورق 130). فروریختن آب و شراب و امثال آن که پیشاب گویند. (انجمن آرای ناصری). ریختن. (ناظم الاطباء). معنی اصلی شاشیدن ریختن آب و هر مایع است که در اوستا ’شیچ’ بوده و در سنسکریت ’سیچ’. (فرهنگ نظام). و رجوع به شاریدن شود، ترشح کردن. (برهان قاطع). چکیدن. (ناظم الاطباء). آب زدن. پاشیدن. رش ّ. نضح، ترشدن به آب. (شرفنامۀ منیری). تر شدن. (برهان قاطع) (شعوری ج 2 ص 130)
کمیز کردن. (شرفنامۀ منیری). بول کردن و کمیز کردن باشد. (برهان قاطع) (شعوری). پیشاب کردن. میزیدن. میختن. آب تاختن. پیشاب ریختن. زهراب ریختن. آب انداختن. (در ستوران). جیش کردن. (در اطفال). چامیدن. ادرار کردن. شَفشَفَه. انتضاح. (منتهی الارب) : گفت این گربه بر صوفیی ما شاشید. (اسرار التوحید). تفشیج، پا از هم دور نهادن جهت شاشیدن. (منتهی الارب). - پس شاشیدن، در زبان محاوره تنزل کردن. (فرهنگ نظام). - امثال: مثل شتر پس میشاشد، رو به انحطاط و تنزل میرود. رجوع به امثال و حکم دهخدا شود. اگر نشاشیدی شب دراز است. (فرهنگ نظام). به زمین سفت نشاشیدی که برویت ورپاشد. (فرهنگ نظام) ، هنوز مواجه با مشکل و مانع نشده ای. بوته ای نشاشیده نگذاشته. (فرهنگ نظام) ، همه را گند زده. ، غایط افکندن. ریدن. ریستن، فروریختن آب و شراب و امثال آن باشد. (فرهنگ جهانگیری) (شعوری ج 2 ورق 130). فروریختن آب و شراب و امثال آن که پیشاب گویند. (انجمن آرای ناصری). ریختن. (ناظم الاطباء). معنی اصلی شاشیدن ریختن آب و هر مایع است که در اوستا ’شیچ’ بوده و در سنسکریت ’سیچ’. (فرهنگ نظام). و رجوع به شاریدن شود، ترشح کردن. (برهان قاطع). چکیدن. (ناظم الاطباء). آب زدن. پاشیدن. رَش ّ. نَضح، ترشدن به آب. (شرفنامۀ منیری). تر شدن. (برهان قاطع) (شعوری ج 2 ص 130)
جریان آب. (شعوری ج 2 ورق 130). جاری شدن رود باآواز بزرگ. (ناظم الاطباء). جاری شدن. جاربودن. سیلان. قسب. روان شدن. (مجمل اللغه) ، صدای آب. (شعوری ج 2 ورق 130) ، ریختن آب و شراب و امثال آن باشد. (برهان قاطع). آب ریختن. (غیاث). صب. رجوع به شار شود، شاشیدن. (فرهنگ جهانگیری). ریختن کمیز وبول. (ناظم الاطباء) ، تراویدن آب را نیز گویند از جراحت. (برهان). انفجار انبجاس، الضّرو، شاریدن خون از جراحت یعنی پیدا شدن. (مجمل اللغه). ضرو، شاریدن خون از جراحت و شیر از پستان. (المصادر زوزنی) ، گنهکار بودن. (ناظم الاطباء)
جریان آب. (شعوری ج 2 ورق 130). جاری شدن رود باآواز بزرگ. (ناظم الاطباء). جاری شدن. جاربودن. سیلان. قسب. روان شدن. (مجمل اللغه) ، صدای آب. (شعوری ج 2 ورق 130) ، ریختن آب و شراب و امثال آن باشد. (برهان قاطع). آب ریختن. (غیاث). صب. رجوع به شار شود، شاشیدن. (فرهنگ جهانگیری). ریختن کمیز وبول. (ناظم الاطباء) ، تراویدن آب را نیز گویند از جراحت. (برهان). انفجار انبجاس، الضَّرو، شاریدن خون از جراحت یعنی پیدا شدن. (مجمل اللغه). ضرو، شاریدن خون از جراحت و شیر از پستان. (المصادر زوزنی) ، گنهکار بودن. (ناظم الاطباء)
توقف کردن. ببودن. بایستادن. ماندن. درنگ کردن: ای ز همه مردمی تهی و تهک مردم نزدیک تو چرا پاید. ابوشکور (از فرهنگ اسدی نخجوانی). اگر خفته ای زود برجه ز جای وگر خود بپائی زمانی مپای. دقیقی. بترس ای گنهکار و نزد من آی به ایوان چنین شاد و ایمن مپای. فردوسی. بدو گو که برخیز و نزد من آی چو نامه بخوانی زمانی مپای. فردوسی. مگیریدشان بهر جان زریر بر اسبان جنگی مپائید دیر. فردوسی. پس از رفتنت نام ماند بجای بمازندران پوی و ایدر مپای. فردوسی. تو امروز پیش صف اندر مپای یک امروز و فردا مکن رزم رای. فردوسی. جهاندیده دستور گفتش بپای بکینه شدن مر ترا نیست رای. فردوسی. مکن سست از این آمدن هیچ رای چو خواهی که برگردی ایدر مپای. فردوسی. کنون رنج بردار و ایدر بپای بدین مرز چندانکه خواهی بپای. فردوسی. بدیدار تو چشم روشن کنم روان را ز رای تو جوشن کنم چو خواهی کز ایدر شوی باز جای زمانی نگویم بر ما بپای. فردوسی. بهمسایگی داور پاک، جای بیابی بدین تیرگی درمپای. فردوسی. وز آن پس بسوی خراسان کسی فرستاد و اندرز کردش بسی بدوگفت [پرویز] با کس مجنبان زبان از ایدر برو تا در مرزبان به گستهم گو ایچگونه مپای چو این نامۀ من بخوانی بپای. فردوسی. چو نزدیکت آیند روزی مپای سر و تاج گودرز بگسل ز جای. فردوسی. عنان را چو گردان یکی برگرای برین کوه سر، زین فزونتر مپای. فردوسی. تو لشکر بیارای و چندین مپای که از بادآتش بجنبد ز جای. فردوسی. همی گفت دارم سخنها بسی که آنرا نداند جز از من کسی جوان گفت برگوی و چندین مپای بیاموز ما را تو ای نیک رای. فردوسی. یکی روی بنمای و خیز ایدر آی چو نامه بخوانی بزابل مپای. فردوسی. بزن کوس رویین و شمشیر و نای بکشمیر و کابل فراوان مپای. فردوسی. چو این نامۀ من بخوانی مپای سبک باش و با گیو خیز ایدر آی. فردوسی. مرا ایزد از بهر جنگ آفرید چه پایم چو جنگ آمد اکنون پدید؟ فردوسی. گرت رای جنگست جنگ آزمای وگر رای برگشتن ایدر مپای. فردوسی. که گفتی مرا چند خسبی مپای بجشن جهاندار کیخسرو آی. فردوسی. ترا زنده خواهم که مانی بجای سر خویشتن گیر و ایدر مپای. فردوسی. بدو گفت برگرد و ایدر مپای چه دانی که ایدر مرا چیست رای ؟ فردوسی. این همی گوید کای بخت بیکباره مرو وآن همی گوید کای دولت یک روز بپای. فرخی. از حرص رزم کردن در بزم رزم سازی وزبهر خصم جستن در یک مکان نپائی. فرخی. خازنت را گو که سنج و رایضت را گو که ران شاعرت را گو که خوان و صاحبت را گو که پای. منوچهری. دهقان به سحرگاهان کز خانه بیاید نه هیچ برآساید و نه هیچ بپاید. منوچهری. از باغ بزندان برم و دیر بیایم چون آمدمی نزد شما دیر نپایم. منوچهری. کنون افتادگان ایدر مپائید کجا من میشوم با من بیائید. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). چه پائی تو ای پیر مانده شگفت که بارت شد و کاروان برگرفت. اسدی. چون بیائی نپائی ایدر دیر بار [بر] بندی و شوی زایدر. مسعودسعد. مجلس خواجه چو دنیاست توقف نسزد خیز تقصیر مکن عذر منه بیش مپای. انوری. مکش بچۀ مار مردم گزای چو کشتی در آن خانه دیگر مپای. سعدی. شنید از درون عارف آواز پای هلا گفت بر در چه پائی درآی. سعدی. ، ثبات. دوام کردن. دوام آوردن. بردوام داشتن. مدام بودن. جاوید بودن. قرار کردن.قرار گرفتن. بر جای ماندن. استوار بودن. پاینده بودن. قائم بودن، و بدین معنی پایستن نیز آمده است: الجوهر، آنچه بخود پاید. (مهذب الاسماء) : دریا دو چشم و آتش بر دل همی فزاید مردم میان دریا وآتش چگونه پاید. رودکی. جهانا همانا فسوسی و بازی که بر کس نپائی و با کس نسازی. ابوالطیب مصعبی (از تاریخ بیهقی). نپاید جهان بر تو ور پایدی ازو هر بدی کآیدی شایدی. ابوشکور. یکی دان ازو هرچه آید همی چو جاوید با تو نپاید همی. فردوسی. مروت نپاید اگر چیز نیست همان جاه نزد کسش نیز نیست. فردوسی. نپاید جهان ای برادر به کس نماند جز از نام نیکو و بس. فردوسی. مرا خوار داری و بیقدر خواهی نگر تا بدین خو که هستی نپائی. فرخی. نپاید وی اندر جهان شاد و خرم تو در سایۀ رأفت او بپائی. فرخی. جهان هرگز بحالی برنپاید پس هر روز روز دیگر آید چنان کاندر پس گرماست سرما دگر ره در پی سرماست گرما. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). قائد گفت بتو خوارزمشاهی نپاید. (تاریخ بیهقی). این جهان سربسر آهوست در او یک هنر است که نپاید غم و تیمارش چون عز و جلال. قطران. اولاد جهان چون همی نپایند پاینده نباشد همی پدرشان. ناصرخسرو. ما را همی فریبد گشت دمادم تو من در تو چون بپایم چون تو همی نپائی ؟ ناصرخسرو. گرنه همی پاید این عطای خدایت تو که عطا یافتی ز بهر چه پائی ؟ ناصرخسرو. سفله جهانا چو گردگرد بنائی هم بسر آئی اگرچه دیر بپائی. ناصرخسرو. کامستی اگر پایدی ولیکن کامی که نپاید نباشد آن کام. ناصرخسرو. کتاب ایزد است ای مرد دانا معدن حکمت که تا عالم بپایست اندرین معدن همی پاید. ناصرخسرو. شتابنده جمله که یک دم زدن نپاید کسی را برادر نه یار. ناصرخسرو. آنجا که شوی همی بپایدت وینجای همیشه می نپائی. ناصرخسرو. چون عز من و ذل تو نپایست هم ذل ّ من و عزّ تو نپاید. مسعودسعد. بپای و ببال و ببار و بتاب چو کوه و چو سرو و چو ابر و چو خور. مسعودسعد. زمانه بربود از من هر آنچه بود مرا بجزکه محنت من نزد من همی پاید. مسعودسعد. گوز بر پشت قبه کی پاید؟ سنائی. عبر کنعانی و حکم لقمانی باید تا بر حاشیۀ اوراق روزگار پاید. (مقامات حمیدی). آنچه نپایددلبستگی را نشاید. (گلستان سعدی). چو زین سر هست ز آن سر نیز باید که مهر از یک طرف دیری نپاید. اوحدی. ، منتظر بودن. منتظر شدن. انتظار داشتن. انتظار کشیدن. چشم داشتن: ترا مرگ آمد چه پائی دگر ببند از پی رزم جستن کمر. فردوسی. اگر شب رسد روشنی را مپای هم اندر زمان سوی فرمان گرای. فردوسی. همی گفت بیژن نیاید همی به ارمان ندانم چه پاید همی. فردوسی. ترنج زرد همی خواست شد بباغ امیر سپهر گفت مر او را که وقت نیست، بپای. فرخی. بگاه معصیت بر اسپ ناشایست بایست و نابایست وهر کس را نپایستی. ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 473). به آه گفت رفیقان مرا همی پایند کنار گیر وداعی هلا که را پائی. سوزنی. ما در این حالت که دو هندو از پس سنگی سر برآوردند و آهنگ قتال ما کردند بدست یکی چوبی و در بغل آن دیگر کلوخ کوبی، جوان را گفتم چه پائی. (گلستان سعدی). ، ترقﱡب. ترصّد. کمین کردن. تپیدن: ایستاده همی ز بهر گریز رایت آفتاب را پایند. مسعودسعد. ، کشیدن. گذشتن. زمان بردن: بس نپاید کو بپرواز اندر آید گرم و خوش گر بپرواز اندر آید مملکت گیرد قرار. فرخی. بس نپاید تا بروشن روی و موی تیره گون مانوی را حجت آهرمن و یزدان کند. عنصری. نه دیر پاید تا پیش تو خراج آرند ز مصر و کوفه و بغداد و بصره و اهواز. سوزنی. ، حراست کردن.نگاهبانی کردن. نگهبانی کردن. نگاه داشتن. حفظ کردن. مواظب بودن. مراقب بودن. مراقبت کردن. نگریستن. پاس داشتن. چشم برنداشتن. در نظر داشتن: تو گاوان را بگوباره نشائی چگونه ویس را از رام پائی ؟ فخرالدین اسعد (ویس و رامین). مرا فرهنگ و نیکونامی آموز مرا پاینده باش از بد شب و روز. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). زبان را بپای از بداندیش و دوست که نزدیکتر دشمن سرّت اوست. اسدی. بگرد از وی و سوی یزدان گرای بهر کار فرمان یزدان بپای. اسدی. چو دستت رسد دوستان را بپای که تا در غم آرند مهرت بجای. اسدی. چو پیروز گردی بترس از خدای همان از کمین مر سپه را بپای. اسدی. چنین گفت دانا که با خشم و جوش زبانم یکی بسته شیر است زوش ببند خرد در همی پایمش که بکشدم ترسم چو بگشایمش. اسدی. هان کوزه گرا بپای اگر هشیاری تا چند کنی بر گل مردم خواری انگشت فریدون و کف کیخسرو بر چرخ نهاده ای چه می پنداری. (منسوب به خیام). و خدای تعالی ذوالکفل را بپایید از جهودان. (تفسیر ابوالفتوح رازی). بپای پردگیان را بغرچگان مگذار که پرده دار نباشد که پرده در نبود. سوزنی. من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفائی عهد نابستن از آن به که ببندی و نپائی. سعدی. و این معنی در تداول عامه نیز بسیار است چنانکه در خانه پا، بنه پا، بپا و نظایر آنها، قسمت کردن.بخشیدن. بخش کردن: شب و روز را چار بهره بپای یکی بهره دین را بپیش خدای دگر باز تدبیر و فرجام را سوم بزم را چارم آرام را. اسدی. شاهد دیگری برای چنین معنی یافته نشد، مثل این مینماید که این مصدر فارسی را از پایلمق ترکی ساخته اند (؟؟). این کلمه در زبان ترکی بمعنی بخشیدن و قسمت کردن، و پای بمعنی سهم و بخش است، محل ّ دادن. وزن نهادن. مهم شمردن. رعایت حق او کردن: تو چون نام نیاکان را نپائی برادر را و مادر را نشائی. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). چو در دشمنی جائی افتدت رای در آن دشمنی دوستی را بپای چنان بر سوی دوستی نیز راه که مر دشمنی را بود جایگاه. اسدی. گل نصیحت من خواه بوی و خواه مبوی ترا طریقت من خواه پای و خواه مپای. سوزنی. ، ماندن. گذاشتن: چنین است کردار گردنده دهر نگه کن کزو چند یابی تو بهر بخور هرچه داری بفردا مپای که فردا مگر دیگر آیدش رای ستاند ز تو دیگری را دهد جهان خوانیش بیگمان برجهد. فردوسی (شاهنامه ج 5 ص 2555) گرت هیچ گنج است ای پاکرای بیارای دل را بفردا مپای. فردوسی. ، پایداری کردن. استقامت کردن. پا فشردن. ثبات ورزیدن: چون حرب شما را بسخن سخت کنم تنگ هرچند که بسیار بیائید نپائید. ناصرخسرو. بر مدحت میری ز چه پائید چو از حرص ف تنه غزل و عاشق مدح امرائید. ناصرخسرو. گفتی ببرم جان تو اندیشه در آن نیست اندیشه در اینست که بر گفت نپائی. خاقانی. عتاب آید که چراحصار ماندی و چرا نپائیدی تا من ترا بازخواندمی. (کتاب المعارف). ، باقی ماندن. ماندن. بقاء. زیستن: ماه در یک برج نیاساید و آفتاب در یکی [فصل] نپاید. (مقامات حمیدی). گر راست سخن گوئی و در بند بپائی به زآنکه دروغت دهد از بند رهائی. سعدی. پدرکش پادشاهی را نشاید وگر شاید بجز شش مه نپاید. ؟ - امثال: هرچه دیر آید دیر پاید، نظیر: هرچه زود آید دیر نپاید. دولت تیز را بقا نبود. در کلمات ذیل و نظایر آنها: بنه پا.خانه پا. بپا. دیرپای. رجوع به کلمات مرکبۀ با پائیدن شود
توقف کردن. ببودن. بایستادن. ماندن. درنگ کردن: ای ز همه مردمی تهی و تهک مردم نزدیک تو چرا پاید. ابوشکور (از فرهنگ اسدی نخجوانی). اگر خفته ای زود برجه ز جای وگر خود بپائی زمانی مپای. دقیقی. بترس ای گنهکار و نزد من آی به ایوان چنین شاد و ایمن مپای. فردوسی. بدو گو که برخیز و نزد من آی چو نامه بخوانی زمانی مپای. فردوسی. مگیریدشان بهر جان زریر بر اسبان جنگی مپائید دیر. فردوسی. پس از رفتنت نام ماند بجای بمازندران پوی و ایدر مپای. فردوسی. تو امروز پیش صف اندر مپای یک امروز و فردا مکن رزم رای. فردوسی. جهاندیده دستور گفتش بپای بکینه شدن مر ترا نیست رای. فردوسی. مکن سست از این آمدن هیچ رای چو خواهی که برگردی ایدر مپای. فردوسی. کنون رنج بردار و ایدر بپای بدین مرز چندانکه خواهی بپای. فردوسی. بدیدار تو چشم روشن کنم روان را ز رای تو جوشن کنم چو خواهی کز ایدر شوی باز جای زمانی نگویم برِ ما بپای. فردوسی. بهمسایگی داور پاک، جای بیابی بدین تیرگی درمپای. فردوسی. وز آن پس بسوی خراسان کسی فرستاد و اندرز کردش بسی بدوگفت [پرویز] با کس مجنبان زبان از ایدر برو تا در مرزبان به گستهم گو ایچگونه مپای چو این نامۀ من بخوانی بپای. فردوسی. چو نزدیکت آیند روزی مپای سر و تاج گودرز بگسل ز جای. فردوسی. عنان را چو گردان یکی برگرای برین کوه سر، زین فزونتر مپای. فردوسی. تو لشکر بیارای و چندین مپای که از بادآتش بجنبد ز جای. فردوسی. همی گفت دارم سخنها بسی که آنرا نداند جز از من کسی جوان گفت برگوی و چندین مپای بیاموز ما را تو ای نیک رای. فردوسی. یکی روی بنمای و خیز ایدر آی چو نامه بخوانی بزابل مپای. فردوسی. بزن کوس رویین و شمشیر و نای بکشمیر و کابل فراوان مپای. فردوسی. چو این نامۀ من بخوانی مپای سبک باش و با گیو خیز ایدر آی. فردوسی. مرا ایزد از بهر جنگ آفرید چه پایم چو جنگ آمد اکنون پدید؟ فردوسی. گرت رای جنگست جنگ آزمای وگر رای برگشتن ایدر مپای. فردوسی. که گفتی مرا چند خسبی مپای بجشن جهاندار کیخسرو آی. فردوسی. ترا زنده خواهم که مانی بجای سر خویشتن گیر و ایدر مپای. فردوسی. بدو گفت برگرد و ایدر مپای چه دانی که ایدر مرا چیست رای ؟ فردوسی. این همی گوید کای بخت بیکباره مرو وآن همی گوید کای دولت یک روز بپای. فرخی. از حرص رزم کردن در بزم رزم سازی وزبهر خصم جستن در یک مکان نپائی. فرخی. خازنت را گو که سنج و رایضت را گو که ران شاعرت را گو که خوان و صاحبت را گو که پای. منوچهری. دهقان به سحرگاهان کز خانه بیاید نه هیچ برآساید و نه هیچ بپاید. منوچهری. از باغ بزندان برم و دیر بیایم چون آمدمی نزد شما دیر نپایم. منوچهری. کنون افتادگان ایدر مپائید کجا من میشوم با من بیائید. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). چه پائی تو ای پیر مانده شگفت که بارت شد و کاروان برگرفت. اسدی. چون بیائی نپائی ایدر دیر بار [بر] بندی و شوی زایدر. مسعودسعد. مجلس خواجه چو دنیاست توقف نسزد خیز تقصیر مکن عذر منه بیش مپای. انوری. مکش بچۀ مار مردم گزای چو کشتی در آن خانه دیگر مپای. سعدی. شنید از درون عارف آواز پای هلا گفت بر در چه پائی درآی. سعدی. ، ثبات. دوام کردن. دوام آوردن. بردوام داشتن. مدام بودن. جاوید بودن. قرار کردن.قرار گرفتن. بر جای ماندن. استوار بودن. پاینده بودن. قائم بودن، و بدین معنی پایِستن نیز آمده است: الجوهر، آنچه بخود پاید. (مهذب الاسماء) : دریا دو چشم و آتش بر دل همی فزاید مردم میان دریا وآتش چگونه پاید. رودکی. جهانا همانا فسوسی و بازی که بر کس نپائی و با کس نسازی. ابوالطیب مصعبی (از تاریخ بیهقی). نپاید جهان بر تو ور پایدی ازو هر بدی کآیدی شایدی. ابوشکور. یکی دان ازو هرچه آید همی چو جاوید با تو نپاید همی. فردوسی. مروت نپاید اگر چیز نیست همان جاه نزد کسش نیز نیست. فردوسی. نپاید جهان ای برادر به کس نماند جز از نام نیکو و بس. فردوسی. مرا خوار داری و بیقدر خواهی نگر تا بدین خو که هستی نپائی. فرخی. نپاید وی اندر جهان شاد و خرم تو در سایۀ رأفت او بپائی. فرخی. جهان هرگز بحالی برنپاید پس هر روز روز دیگر آید چنان کاندر پس گرماست سرما دگر ره در پی سرماست گرما. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). قائد گفت بتو خوارزمشاهی نپاید. (تاریخ بیهقی). این جهان سربسر آهوست در او یک هنر است که نپاید غم و تیمارش چون عز و جلال. قطران. اولاد جهان چون همی نپایند پاینده نباشد همی پدرْشان. ناصرخسرو. ما را همی فریبد گشت دمادم تو من در تو چون بپایم چون تو همی نپائی ؟ ناصرخسرو. گرنه همی پاید این عطای خدایت تو که عطا یافتی ز بهر چه پائی ؟ ناصرخسرو. سفله جهانا چو گِردگَرد بنائی هم بسر آئی اگرچه دیر بپائی. ناصرخسرو. کامستی اگر پایدی ولیکن کامی که نپاید نباشد آن کام. ناصرخسرو. کتاب ایزد است ای مرد دانا معدن حکمت که تا عالم بپایست اندرین معدن همی پاید. ناصرخسرو. شتابنده جمله که یک دم زدن نپاید کسی را برادر نه یار. ناصرخسرو. آنجا که شوی همی بپایدْت وینجای همیشه می نپائی. ناصرخسرو. چون عز من و ذل تو نپایست هم ذل ّ من و عزّ تو نپاید. مسعودسعد. بپای و ببال و ببار و بتاب چو کوه و چو سرو و چو ابر و چو خور. مسعودسعد. زمانه برْبود از من هر آنچه بود مرا بجزکه محنت من نزد من همی پاید. مسعودسعد. گوز بر پشت قبه کی پاید؟ سنائی. عبر کنعانی و حکم لقمانی باید تا بر حاشیۀ اوراق روزگار پاید. (مقامات حمیدی). آنچه نپایددلبستگی را نشاید. (گلستان سعدی). چو زین سر هست ز آن سر نیز باید که مهر از یک طرف دیری نپاید. اوحدی. ، منتظر بودن. منتظر شدن. انتظار داشتن. انتظار کشیدن. چشم داشتن: ترا مرگ آمد چه پائی دگر ببند از پی رزم جستن کمر. فردوسی. اگر شب رسد روشنی را مپای هم اندر زمان سوی فرمان گرای. فردوسی. همی گفت بیژن نیاید همی به ارمان ندانم چه پاید همی. فردوسی. ترنج زرد همی خواست شد بباغ امیر سپهر گفت مر او را که وقت نیست، بپای. فرخی. بگاه معصیت بر اسپ ناشایست بایست و نابایست وهر کس را نپایستی. ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 473). به آه گفت رفیقان مرا همی پایند کنار گیر وداعی هلا که را پائی. سوزنی. ما در این حالت که دو هندو از پس سنگی سر برآوردند و آهنگ قتال ما کردند بدست یکی چوبی و در بغل آن دیگر کلوخ کوبی، جوان را گفتم چه پائی. (گلستان سعدی). ، ترقﱡب. ترصّد. کمین کردن. تپیدن: ایستاده همی ز بهر گریز رایت آفتاب را پایند. مسعودسعد. ، کشیدن. گذشتن. زمان بردن: بس نپاید کو بپرواز اندر آید گرم و خوش گر بپرواز اندر آید مملکت گیرد قرار. فرخی. بس نپاید تا بروشن روی و موی تیره گون مانوی را حجت آهرمن و یزدان کند. عنصری. نه دیر پاید تا پیش تو خراج آرند ز مصر و کوفه و بغداد و بصره و اهواز. سوزنی. ، حراست کردن.نگاهبانی کردن. نگهبانی کردن. نگاه داشتن. حفظ کردن. مواظب بودن. مراقب بودن. مراقبت کردن. نگریستن. پاس داشتن. چشم برنداشتن. در نظر داشتن: تو گاوان را بگوباره نشائی چگونه ویس را از رام پائی ؟ فخرالدین اسعد (ویس و رامین). مرا فرهنگ و نیکونامی آموز مرا پاینده باش از بد شب و روز. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). زبان را بپای از بداندیش و دوست که نزدیکتر دشمن سرّت اوست. اسدی. بگرد از وی و سوی یزدان گرای بهر کار فرمان یزدان بپای. اسدی. چو دستت رسد دوستان را بپای که تا در غم آرند مهرت بجای. اسدی. چو پیروز گردی بترس از خدای همان از کمین مر سپه را بپای. اسدی. چنین گفت دانا که با خشم و جوش زبانم یکی بسته شیر است زوش ببند خرد در همی پایمش که بکْشدْم ترسم چو بگشایمش. اسدی. هان کوزه گرا بپای اگر هشیاری تا چند کنی بر گل مردم خواری انگشت فریدون و کف کیخسرو بر چرخ نهاده ای چه می پنداری. (منسوب به خیام). و خدای تعالی ذوالکفل را بپایید از جهودان. (تفسیر ابوالفتوح رازی). بپای پردگیان را بغرچگان مگذار که پرده دار نباشد که پرده در نبود. سوزنی. من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفائی عهد نابستن از آن به که ببندی و نپائی. سعدی. و این معنی در تداول عامه نیز بسیار است چنانکه در خانه پا، بنه پا، بپا و نظایر آنها، قسمت کردن.بخشیدن. بخش کردن: شب و روز را چار بهره بپای یکی بهره دین را بپیش خدای دگر باز تدبیر و فرجام را سوم بزم را چارم آرام را. اسدی. شاهد دیگری برای چنین معنی یافته نشد، مثل این مینماید که این مصدر فارسی را از پایَلْمَق ترکی ساخته اند (؟؟). این کلمه در زبان ترکی بمعنی بخشیدن و قسمت کردن، و پای بمعنی سهم و بخش است، محل ّ دادن. وزن نهادن. مهم شمردن. رعایت حق او کردن: تو چون نام نیاکان را نپائی برادر را و مادر را نشائی. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). چو در دشمنی جائی افتدْت رای در آن دشمنی دوستی را بپای چنان بر سوی دوستی نیز راه که مر دشمنی را بود جایگاه. اسدی. گل نصیحت من خواه بوی و خواه مبوی ترا طریقت من خواه پای و خواه مپای. سوزنی. ، ماندن. گذاشتن: چنین است کردار گردنده دهر نگه کن کزو چند یابی تو بهر بخور هرچه داری بفردا مپای که فردا مگر دیگر آیدْش رای ستاند ز تو دیگری را دهد جهان خوانیش بیگمان برجهد. فردوسی (شاهنامه ج 5 ص 2555) گرت هیچ گنج است ای پاکرای بیارای دل را بفردا مپای. فردوسی. ، پایداری کردن. استقامت کردن. پا فشردن. ثبات ورزیدن: چون حرب شما را بسخن سخت کنم تنگ هرچند که بسیار بیائید نپائید. ناصرخسرو. بر مدحت میری ز چه پائید چو از حرص ف تنه غزل و عاشق مدح امرائید. ناصرخسرو. گفتی ببرم جان تو اندیشه در آن نیست اندیشه در اینست که بر گفت نپائی. خاقانی. عتاب آید که چراحصار ماندی و چرا نپائیدی تا من ترا بازخواندمی. (کتاب المعارف). ، باقی ماندن. ماندن. بقاء. زیستن: ماه در یک برج نیاساید و آفتاب در یکی [فصل] نپاید. (مقامات حمیدی). گر راست سخن گوئی و در بند بپائی به زآنکه دروغت دهد از بند رهائی. سعدی. پدرکش پادشاهی را نشاید وگر شاید بجز شش مه نپاید. ؟ - امثال: هرچه دیر آید دیر پاید، نظیر: هرچه زود آید دیر نپاید. دولت تیز را بقا نبود. در کلمات ذیل و نظایر آنها: بنه پا.خانه پا. بپا. دیرپای. رجوع به کلمات مرکبۀ با پائیدن شود
دانسته شدن شناخته شدن: گویی درد و رنج در مواضع خود نشسته اندی و آدمی به سبب کنجکاوی و تمییز و نظرات راه را قطع میکند و بر آن درد می شافد و پس درد و رنج آن آمد که وی را می بینی و می شناسی و به وی نظر می کنی
دانسته شدن شناخته شدن: گویی درد و رنج در مواضع خود نشسته اندی و آدمی به سبب کنجکاوی و تمییز و نظرات راه را قطع میکند و بر آن درد می شافد و پس درد و رنج آن آمد که وی را می بینی و می شناسی و به وی نظر می کنی