جای سخت سنگریزه ناک و درشت. شئیس. ج، شؤس مکان شئس و شأس، جای سخت و صلب. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، شئس بمعنی شأز، جای سخت از سنگ و جای ستبر. (از تاج العروس). رجوع به شأز شود
جای سخت سنگریزه ناک و درشت. شئیس. ج، شُؤُس مکان شئس و شأس، جای سخت و صلب. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، شئس بمعنی شأز، جای سخت از سنگ و جای ستبر. (از تاج العروس). رجوع به شأز شود
آفتاب. مؤنث است. ج، شموس: کأنّهم جعلوا کل ناحیه منها شمسا. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). آفتاب و آن مؤنث است و مصغرش شمیسه است. (از اقرب الموارد). ستارۀ تابان درخشان روز است. (از تعریفات جرجانی). آفتاب. (ترجمان القرآن ص 63). خورشید. (مهذب الاسماء). ام انوار السماء. ام سمامه. ام النجوم. بنت السماء. (مرصع). هور. خور. خورشید. مهر. شارق. شرق. آفتاب. شید. ذکاء. ذکا. بیضا. بوح. یوخ. لوح. جاریه. آف. چشمه. شیر. غزاله. لیو. عجوز. مهات. الاهه. بتیراء. اختران شاه. ابوقابوس. ارنه. ملک النجوم. پادشاه ستارگان. کالملک. قندیل ستاره ها. سلطان آسمان. و آن در فلک چهارم و خانه برج اسد است و شرف آن در نوزدهمین درجۀ حمل است. (یادداشت مؤلف) : بچگانمان همه مانندۀ شمس و قمرند زآنکه همسیرت و همصورت هر دو پدرند. منوچهری. اذا طلعت فلا شمس و لا قمر. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 122). شمس چون پیدا شود آفاق ازو روشن شود مرد چون دانا شود دل در برش دریا شود. ناصرخسرو. امتحان کردن نیاید در جوانمردی ترا شمس را در روشنایی کس نکرده ست امتحان. امیرمعزی. من مه چارده بودم مه سی روزه شدم نه شما شمس من و مهرسمایید همه. خاقانی. دوستانم قطب و شمس و نجم و بوالبدر و شهاب رفته و من چون سها درگوشه تنها مانده ام. خاقانی. کوه را در هوانداشته اند شمس را بر قمر ندوخته اند. خاقانی. چندان بمان که ماه نو آید عیان ز شرق وز سوی غرب شمس تلالا برافکند. خاقانی. شمس ملک آمد و ظلال ملوک عید گوهر شد و هلال تبار. خاقانی. شمس نزد اسد رود مادام روح سوی جسد رود هموار. خاقانی. نه روح را پس ترکیب صورت است زوال نه شمس را ز پس صبح صادق است ضیا. خاقانی. شمس در خارج اگرچه هست فرد مثل او هم میتوان تصویر کرد. مولوی. سایه خواب آرد ترا همچون سمر چون برآید شمس انشق القمر. مولوی. شمس و قمر در زمین حشر نباشد نور نتابد مگرجمال محمد. سعدی. آنکه منظور دیده و دل ماست نتوان گفت شمس یا قمر است. سعدی. - امثال: شمع در پیش شمس نفروزد. سنایی (از امثال و حکم). - شمس زر، شمسۀ زر. تصویر آفتاب. خورشید از زر که روی حلقۀ کمربندها نصب می کردند: بر میانشان حلقۀ بند کمرها شمس زر زیر رانشان جمله زرین مرکبان راهوار. فرخی. - شمس فلک، خورشید. خورشید فلکی: شمس فلک ز بیم اذاالشمس درگریخت در ظل شمس دین که شود چاکر سخا. خاقانی. - عبدشمس، پدر قبیله ای که آفتاب را می پرستیدند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از اقرب الموارد). رجوع به عبد شود. - قرص شمس، قرص خورشید. آفتاب: مثال بنده و تو ای نگار دلبر من به قرص شمس و به ورتاج سخت می ماند. آغاجی. رجوع به قرص شود نوعی از گلوبند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). نوعی از گردن بند. (از اقرب الموارد) ، نوعی از شانه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، (اصطلاح کیمیا) کنایه از ذهب و طلا. (از مفاتیح) (ناظم الاطباء). (اصطلاح اکسیریان) ذهب. طلا. زر، همانگونه که ماه نقره را گویند. (یادداشت مؤلف). (اصطلاح اکسیریان) ذهب است. (تحفۀ حکیم مؤمن) ، درعلم احکام نجوم، رب روز یکشنبه باشد. (یادداشت مؤلف) ، (اصطلاح تصوف) عبارت است از نور یعنی حق سبحانه. (از کشاف اصطلاحات الفنون) : شمس در خارج اگرچه هست فرد مثل او هم میتوان تصویر کرد لیک شمسی که از او شد هست اثیر نبودش در ذهن و در خارج نظیر در تصور ذات او را گنج کو تا درآید در تصور مثل او. مولوی. ، (اصطلاح عرفان) کنایه از روح است زیرا که روح در بدن به منزلۀ آفتاب است و ماه به منزلۀ ماهتاب، از این سبب گفته اند که این نور روح است. (از کشاف اصطلاحات الفنون)
آفتاب. مؤنث است. ج، شموس: کأنّهم جعلوا کل ناحیه منها شمسا. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). آفتاب و آن مؤنث است و مصغرش شُمیسه است. (از اقرب الموارد). ستارۀ تابان درخشان روز است. (از تعریفات جرجانی). آفتاب. (ترجمان القرآن ص 63). خورشید. (مهذب الاسماء). ام انوار السماء. ام سمامه. ام النجوم. بنت السماء. (مرصع). هور. خور. خورشید. مهر. شارق. شرق. آفتاب. شید. ذکاء. ذکا. بیضا. بوح. یوخ. لوح. جاریه. آف. چشمه. شیر. غزاله. لیو. عجوز. مهات. الاهه. بتیراء. اختران شاه. ابوقابوس. ارنه. ملک النجوم. پادشاه ستارگان. کالملک. قندیل ستاره ها. سلطان آسمان. و آن در فلک چهارم و خانه برج اسد است و شرف آن در نوزدهمین درجۀ حمل است. (یادداشت مؤلف) : بچگانمان همه مانندۀ شمس و قمرند زآنکه همسیرت و همصورت هر دو پدرند. منوچهری. اذا طلعت فلا شمس و لا قمر. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 122). شمس چون پیدا شود آفاق ازو روشن شود مرد چون دانا شود دل در بَرَش دریا شود. ناصرخسرو. امتحان کردن نیاید در جوانمردی ترا شمس را در روشنایی کس نکرده ست امتحان. امیرمعزی. من مه چارده بودم مه سی روزه شدم نه شما شمس من و مهرسمایید همه. خاقانی. دوستانم قطب و شمس و نجم و بوالبدر و شهاب رفته و من چون سها درگوشه تنها مانده ام. خاقانی. کوه را در هوانداشته اند شمس را بر قمر ندوخته اند. خاقانی. چندان بمان که ماه نو آید عیان ز شرق وز سوی غرب شمس تلالا برافکند. خاقانی. شمس ملک آمد و ظلال ملوک عید گوهر شد و هلال تبار. خاقانی. شمس نزد اسد رَوَد مادام روح سوی جسد رَوَد هموار. خاقانی. نه روح را پس ترکیب صورت است زوال نه شمس را ز پس صبح صادق است ضیا. خاقانی. شمس در خارج اگرچه هست فرد مثل او هم میتوان تصویر کرد. مولوی. سایه خواب آرد ترا همچون سمر چون برآید شمس انشق القمر. مولوی. شمس و قمر در زمین حشر نباشد نور نتابد مگرجمال محمد. سعدی. آنکه منظور دیده و دل ماست نتوان گفت شمس یا قمر است. سعدی. - امثال: شمع در پیش شمس نفروزد. سنایی (از امثال و حکم). - شمس زر، شمسۀ زر. تصویر آفتاب. خورشید از زر که روی حلقۀ کمربندها نصب می کردند: بر میانشان حلقۀ بند کمرها شمس زر زیر رانشان جمله زرین مرکبان راهوار. فرخی. - شمس فلک، خورشید. خورشید فلکی: شمس فلک ز بیم اذاالشمس درگریخت در ظل شمس دین که شود چاکر سخا. خاقانی. - عبدشمس، پدر قبیله ای که آفتاب را می پرستیدند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از اقرب الموارد). رجوع به عبد شود. - قرص شمس، قرص خورشید. آفتاب: مثال بنده و تو ای نگار دلبر من به قرص شمس و به ورتاج سخت می ماند. آغاجی. رجوع به قرص شود نوعی از گلوبند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). نوعی از گردن بند. (از اقرب الموارد) ، نوعی از شانه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، (اصطلاح کیمیا) کنایه از ذهب و طلا. (از مفاتیح) (ناظم الاطباء). (اصطلاح اکسیریان) ذهب. طلا. زر، همانگونه که ماه نقره را گویند. (یادداشت مؤلف). (اصطلاح اکسیریان) ذهب است. (تحفۀ حکیم مؤمن) ، درعلم احکام نجوم، رب روز یکشنبه باشد. (یادداشت مؤلف) ، (اصطلاح تصوف) عبارت است از نور یعنی حق سبحانه. (از کشاف اصطلاحات الفنون) : شمس در خارج اگرچه هست فرد مثل او هم میتوان تصویر کرد لیک شمسی که از او شد هست اثیر نَبْودش در ذهن و در خارج نظیر در تصور ذات او را گنج کو تا درآید در تصور مثل او. مولوی. ، (اصطلاح عرفان) کنایه از روح است زیرا که روح در بدن به منزلۀ آفتاب است و ماه به منزلۀ ماهتاب، از این سبب گفته اند که این نور روح است. (از کشاف اصطلاحات الفنون)
طبسی. شمس الدین محمد بن عبدالکریم طبسی، شاعر و فاضل معروف ایرانی اواخر قرن ششم و اوایل قرن هفتم هجری و ممدوح وی نظام الملک تاج الدین (صدرالدین) محمد وزیر سمرقند است، ولی گروهی دیگر مانند سعدالدین سعید قتلغ غازی و جز وی را هم مدح گفته است. دیوان او شامل قصاید، مقطعات، غزلیات و رباعیات و در حدود 2000 بیت است ونسخی از آن در دست است. برخی از قصاید او در دیوان ظهیر فاریابی به خطا چاپ شده. وفات وی ظاهراً پیش از618 هجری قمری اتفاق افتاده. شمس به سبک شاعران اواخرقرن ششم هجری مخصوصاً انوری شعر می سروده است. (فرهنگ فارسی معین). وی قاضی شهر هرات بوده و اشعاری سروده است. وفات وی به سال 626 هجری قمری اتفاق افتاده. (از ریاض العارفین ص 211). رجوع به فرهنگ سخنوران شود نام بتی در قدیم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد) نام پدر بطنی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
طبسی. شمس الدین محمد بن عبدالکریم طبسی، شاعر و فاضل معروف ایرانی اواخر قرن ششم و اوایل قرن هفتم هجری و ممدوح وی نظام الملک تاج الدین (صدرالدین) محمد وزیر سمرقند است، ولی گروهی دیگر مانند سعدالدین سعید قتلغ غازی و جز وی را هم مدح گفته است. دیوان او شامل قصاید، مقطعات، غزلیات و رباعیات و در حدود 2000 بیت است ونسخی از آن در دست است. برخی از قصاید او در دیوان ظهیر فاریابی به خطا چاپ شده. وفات وی ظاهراً پیش از618 هجری قمری اتفاق افتاده. شمس به سبک شاعران اواخرقرن ششم هجری مخصوصاً انوری شعر می سروده است. (فرهنگ فارسی معین). وی قاضی شهر هرات بوده و اشعاری سروده است. وفات وی به سال 626 هجری قمری اتفاق افتاده. (از ریاض العارفین ص 211). رجوع به فرهنگ سخنوران شود نام بتی در قدیم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد) نام پدر بطنی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
آفتابناک شدن روز. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). با آفتاب شدن روز. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی) ، دشمنی برآوردن کسی را: شمس له. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
آفتابناک شدن روز. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). با آفتاب شدن روز. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی) ، دشمنی برآوردن کسی را: شمس له. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
شدید بودن و گستاخ بودن در جنگ. (از اقرب الموارد) ، نگریستن به گوشۀ چشم از تکبر یا خشم یا چشم را تنگ کرده و پلکها را فروخوابانیده نگریستن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
شدید بودن و گستاخ بودن در جنگ. (از اقرب الموارد) ، نگریستن به گوشۀ چشم از تکبر یا خشم یا چشم را تنگ کرده و پلکها را فروخوابانیده نگریستن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
جمع واژۀ شکس. یقال: رجل شکس و رجال شکس، کما یقال رجل صدق و آدم صدق. (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، جمع واژۀ شکس. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به شکس شود
جَمعِ واژۀ شَکْس. یقال: رجل شکس و رجال شکس، کما یقال رجل صدق و آدم صدق. (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، جَمعِ واژۀ شَکِس. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به شَکِس شود
بدخوی، (شعوری) (ناظم الاطباء)، بداخلاق، (شعوری) : چو بنیاد جهان که بی اساس است نبیند روی راحت هرکه شاس است، (ازشعوری)، این لغت در ناظم الاطباء پارسی شمرده شده لیکن یاقوت در معجم البلدان ذیل (شاس) بمعنی راهی میان مدینه و خیبر، در معنای کلمه گوید: ویقال: شاس الرجل یشاس اذا عرف فی نظره الغضب والحقد، که به معنی مذکور در شعوری و ناظم الاطباء نزدیک است و صاحب اقرب الموارد آرد: شاس الرجل، المنظر بمؤخر عینه تکبراً او تغیظاً و قیل صغّر عینه و ضم اجفانه للنظر، بدنهاد، بیدین، بدکار و بدعمل، (ناظم الاطباء)
بدخوی، (شعوری) (ناظم الاطباء)، بداخلاق، (شعوری) : چو بنیاد جهان که بی اساس است نبیند روی راحت هرکه شاس است، (ازشعوری)، این لغت در ناظم الاطباء پارسی شمرده شده لیکن یاقوت در معجم البلدان ذیل (شاس) بمعنی راهی میان مدینه و خیبر، در معنای کلمه گوید: ویقال: شاس الرجل یشاس اذا عرف فی نظره الغضب والحقد، که به معنی مذکور در شعوری و ناظم الاطباء نزدیک است و صاحب اقرب الموارد آرد: شاس الرجل، المنظر بمؤخر عینه تکبراً او تغیظاً و قیل صغّر عینه و ضم اجفانه للنظر، بدنهاد، بیدین، بدکار و بدعمل، (ناظم الاطباء)
ابن زهیربن جذیمه بن رواحه العبسی از بنی عبس، وی در عصر جاهلیت در زمان نعمان بن المنذر میزیست و در یوم منعج که آن را یوم الروهه نیز خوانند کشته شد، درعقد الفرید ذکرش ضمن نقل داستانی آمده است، رجوع به عقد الفرید چ قاهره ج 1 ص 114 و ج 6 ص 4 و 5 شود ابن عقیله، وی از بنی تمیم و برادر علقمۀ شاعر و از اصحاب منذربن ماء السماء است و حارث بن ابی شمر چون منذر را کشت وی را اسیر ساخت و سپس هنگام جستجوی علقمه او را آزاد کرد، (المنجد)
ابن زهیربن جذیمه بن رواحه العبسی از بنی عبس، وی در عصر جاهلیت در زمان نعمان بن المنذر میزیست و در یوم منعج که آن را یوم الروهه نیز خوانند کشته شد، درعقد الفرید ذکرش ضمن نقل داستانی آمده است، رجوع به عقد الفرید چ قاهره ج 1 ص 114 و ج 6 ص 4 و 5 شود ابن عقیله، وی از بنی تمیم و برادر علقمۀ شاعر و از اصحاب منذربن ماء السماء است و حارث بن ابی شمر چون منذر را کشت وی را اسیر ساخت و سپس هنگام جستجوی علقمه او را آزاد کرد، (المنجد)
عربی، فعل) کلمه ذم. (منتهی الارب). و آن فعل ماضی جامد است. (از اقرب الموارد). فعل ذم در برابر نعم و آن فعل ماضی و جامد است و جز ماضی از آن صرف نشود و اسم آن مخصوص به مدح گفته میشود، چنان که بئس الرجل زید، بد مردی است زید، الرجل فاعل آن و زید اسم مخصوص به مدح است و فاعل این فعل مقرون به لام جنس یا مضاف است به کلمه ای که با ال شروع شده باشد مثل بئس قاضی السوء زید، یا مضاف به مضاف همراه ’ال’ است مانند ساء قاضی احکام الظلم زید، و فاعل آن وجوباً ضمیر متصل است وقتی که مفسر به نکرۀ منصوبۀ تمییز باشد مثل بئس ربعاً دارنا. - بئس العذاب، عذاب شدید. (از اقرب الموارد). - بئس القرین، هم نشین بد. (ناظم الاطباء). - بئس المصیر، دوزخ. (ناظم الاطباء). سرنوشت بد
عَرَبی، فعل) کلمه ذم. (منتهی الارب). و آن فعل ماضی جامد است. (از اقرب الموارد). فعل ذم در برابر نِعم َ و آن فعل ماضی و جامد است و جز ماضی از آن صرف نشود و اسم آن مخصوص به مدح گفته میشود، چنان که بئس الرجل زید، بد مردی است زید، الرجل فاعل آن و زید اسم مخصوص به مدح است و فاعل این فعل مقرون به لام جنس یا مضاف است به کلمه ای که با ال شروع شده باشد مثل بئس قاضی السوء زید، یا مضاف به مضاف همراه ’ال’ است مانند ساء قاضی احکام الظلم زید، و فاعل آن وجوباً ضمیر متصل است وقتی که مفسر به نکرۀ منصوبۀ تمییز باشد مثل بئس ربعاً دارنا. - بئس العذاب، عذاب شدید. (از اقرب الموارد). - بئس القرین، هم نشین بد. (ناظم الاطباء). - بئس المصیر، دوزخ. (ناظم الاطباء). سرنوشت بد
گیاهی است. (از اقرب الموارد). در لسان العرب نویسد: أشناس، اسم اعجمی و در حاشیه از قول مؤلف قاموس نویسد: أشناس بفتح الهمزه، اسم و موضع بساحل بحر فارس
گیاهی است. (از اقرب الموارد). در لسان العرب نویسد: أشناس، اسم اعجمی و در حاشیه از قول مؤلف قاموس نویسد: أشناس بفتح الهمزه، اسم و موضع بساحل بحر فارس