جدول جو
جدول جو

معنی سینگانه - جستجوی لغت در جدول جو

سینگانه
سنگدان پرنده
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شهنگانه
تصویر شهنگانه
تگرگ، قطره های باران که در اثر سرد شدن ناگهانی هوا در ارتفاع کم به صورت دانه های کوچک یخ می بارد، سنگک، پسنگک، آب بسته، شخکاسه، سنگچه، یخچه، ژاله، سنگرک، پسکک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دانگانه
تصویر دانگانه
آنچه به یک دانگ یعنی یک ششم درهم بیرزد، چیزی کم و نزدیک به یک دانگ، برای مثال گرچه مرا هست به خروار فضل / نیست ز دانگانه مرا یک تسو (کمال الدین اسماعیل - ۵۱۹)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سه گانه
تصویر سه گانه
تشکیل شده از سه عضو، سه تایی، سه جام شراب که صبح بنوشند، ستا و ثلاثۀ غساله، برای مثال غلام همت آنم که چون نزاری مست / پس از دوگانۀ ایزد سه گانه ای گیرد (نزاری - مجمع الفرس - ۱۶۲۶)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سرینگاه
تصویر سرینگاه
جای سر گذاشتن، بالش و بالای بستر که بر آن سر می گذارند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سرینگاه
تصویر سرینگاه
جای نشستن، نشستنگاه، تخت، اورنگ، ران و کفل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پلنگانه
تصویر پلنگانه
مانند پلنگ مانند پوست پلنگ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سنگانه
تصویر سنگانه
پرنده ای کوچک به اندازۀ گنجشک و شبیه آن با منقار باریک و نوک تیز و پرواز سریع و کوتاه، صعوه
فرهنگ فارسی عمید
(سُ)
نشستنگاه هرکسی. (ناظم الاطباء). نشستنگاه. (رشیدی) (برهان) (آنندراج) ، تخت پادشاهان خصوصا. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(سَ نَ / نِ)
چینه دان مرغ. (آنندراج). سنگدان و معده سوم طیور. (ناظم الاطباء) ، غله ای است که اهل هند آنرا کلتهی خوانند. (آنندراج). نوعی از غله، سفالگر، کار خانه سفالگری، بتکده، بت ساز. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سِ لَ نَ / نِ)
مثل فرومایگان. (آنندراج) (انجمن آرا). همانند سفلگان:
چو ناخوردنی آمد این سفله سنگ
درو سفلگانه چه آریم چنگ.
نظامی.
رجوع به سفله شود
لغت نامه دهخدا
(نَ نَ /نِ)
رخت و متاع خانه. (برهان) (غیاث). متاع و کالا. (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی) :
ای در جوال عشوه علی وار ناشده
از حرص دانگانه بگفتار روزگار.
انوری.
این تشنیع بر شیعه میزد بطمع ناموس و بازارچه و دانگانه. (کتاب النقض ص 442)
لغت نامه دهخدا
(سِ نَ /نِ)
کنایه از سه جام و پیالۀ شراب خوری. (برهان). سه پیالۀ شراب که ثلاثۀ غساله گویند. (فرهنگ رشیدی) ، نغمۀ سوم و شعبه حجاز. (غیاث اللغات) ، سه تن. سه تا: و پس ایشان سه پادشاه از حبشه کردند و بعد از این سه گانه هفت تن از پارسایان پادشاهی کردند. (مجمل التواریخ و القصص)
لغت نامه دهخدا
(شَ هََ گا نَ / نِ)
ژاله و تگرگ. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دِ رِ نَ)
ده کوچکی است از دهستان فسارود بخش داراب شهرستان فساواقع در 34 هزارگزی جنوب باختری داراب و کنار راه شوسۀ دارب به فسا. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(کَ لَ)
دهی از دهستان کاغۀ بخش دورود است که در شهرستان بروجرد واقع است و 889 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(گو نَ / نِ)
مخفف از اینگونه. از اینسان. بدین طرز:
چو یک هفته زینگونه بامی بدست
ببودند شادان دل و می پرست.
فردوسی.
که با کیست زینگونه تیر و کمان
بداندیش یا مرد نیکی گمان.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ)
اسبهای بارکش که در کارزارحمل بار و بنه می کنند. (ناظم الاطباء) (اشتینگاس)
لغت نامه دهخدا
(تُ لُ نِ)
گدایانه. (غیاث اللغات) (آنندراج). به طریق گدایی و نیازمندی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
همانند پوست پلنگ یا به رنگ و مانند پوست پلنگ. ظاهراً عبایی صوفیان یا علما را بوده است:
عبای پلنگانه در بر کنند
بدخل حبش جامۀ زر کنند.
سعدی (بوستان)
لغت نامه دهخدا
(نْ نَ / نِ)
از: دانگ + انه،. صاحب آنندراج گوید اصل کلمه دانگ گانه است یعنی یک عدد دانگ. و یک گاف را حذف کرده اند. (آنندراج)، در اصطلاح سهمی که هر کس دهد در مهمانی و غیره. آن باشد که چون جمعی بسیر و گشت روند هر یک زری بدهند تا از آن سرانجام خوردنی و مایحتاج آن سیر کنند. (از برهان). آن باشد که چون جمعی بسیر و گشت روند هر کدام زری بدهند تا از آن سرانجام خوردنی کنند. (غیاث). آن باشد که چیزی چند نفر شریک شوند و هر یک دانگی دهند و آن چیز را خرند و با خود بصحرا و باغ برندو باتفاق خورند. (از آنندراج). طعامی که هر چند کس بحصه و نصیب قیمت و مصالح آن بدهند و دنگادنگی نیز گویند. زری را گویند که چون جمعی به سیر و گشت باغ و بهار روند هر یک قدری زر دهند تا از آن سرانجام خوردنی و مایحتاج آن مهیا شود. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی). سهمی که هر کس در خرید چیزی یا هزینۀ سفری و یا مهمانی دهد. دانگ. دنگادنگی. نهد (ن / ن ) . نفقه و هزینه که در سفر هر یک از رفیقان برابر یکدیگرند برآورند. (منتهی الارب). توشی، ضیافت کردن اطفال باشد یکدیگر را و این را در خراسان دانگانه گویند. (برهان). توژی، آن باشد که اطفال هر کدام چیزی بیاورند و طعامی پزند و یکدیگر را ضیافت کنند و آنرا بعربی توزیع خوانند. (برهان)، پول. پول خرد. وشاید همان دانگ (دانق) شش یک درهم باشد:
همه در جستجوی دانگانه
از شریعت بجمله بیگانه.
سنائی.
چو شد خنب خالی بشکرانه ای
درونش نهادیم دانگانه ای.
نزاری (دستورنامه چ روسیه ص 66).
با کف دربار تو هر دم ز ننگ
ابر زند بر رخ دریا تفو...
گرچه مرا هست بخروار فضل
نیست ز دانگانه مرا یک تسو.
کمال اسماعیل.
، چیزی قلیل نزدیک به یک دانگ، آنچه بدانگی ارزد:
مارگیر آن اژدها را برگرفت
سوی بغداد آمد از بهر شگفت
اژدهایی چون ستون خانه ای
میکشیدش از پی دانگانه ای.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(گو نَ / نِ)
به این نحو. این نحو. این قبیل:
بر اینگونه تا بر که آید شکن
شدندی سپاه دو شاه انجمن.
فردوسی.
گاه گفتند قصد کرمان و عراق میداریم از اینگونه تقریبها و تلبیسها میساختند. (تاریخ بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ)
ترکی شدۀ کلمه اروپائی تزیکان یا تسیگان سوزمانی. غربال بند. فیج. فیوج. غره چی. قرشمال. کولی. لوری. لولی. کوچ وبلوچ. (یادداشت مؤلف). رجوع به لوری و لولی شود
لغت نامه دهخدا
(سَ نَ / نِ)
پرنده ای است کوچک که به عربی صعوه گویند. (برهان) (آنندراج) (فرهنگ رشیدی). صعوه و آن مرغی باشد خرد. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از سه گانه
تصویر سه گانه
ثلاثه غساله ستا سه دفعه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرینگاه
تصویر سرینگاه
جای نشست نشستنگاه محل جلوس، تخت سریر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پلنگانه
تصویر پلنگانه
برنگ و مانند پوست پلنگ، پوست پلنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دانگانه
تصویر دانگانه
متاع و کالای خانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرینگاه
تصویر سرینگاه
نشستگاه، محل جلوی، تخت، سریر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دانگانه
تصویر دانگانه
((نِ))
پولی که در یک گردش دسته جمعی از افراد گروه گرفته می شود، چیزی که یک ششم دانگ بیارزد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سه گانه
تصویر سه گانه
ثلاثه
فرهنگ واژه فارسی سره
این چنین، این طور، چنین
فرهنگ واژه مترادف متضاد
یک مشت گیاه
فرهنگ گویش مازندرانی
گوشه ی گره زده ی روسری و پارچه
فرهنگ گویش مازندرانی
سنگدان
فرهنگ گویش مازندرانی