جدول جو
جدول جو

معنی سینندر - جستجوی لغت در جدول جو

سینندر
(نَدَ)
دهی است از دهستان مرکزی بخش قاین شهرستان بیرجند. دارای 128 تن سکنه. آب آن از قنات و چشمه. محصول آنجا غلات، شلغم و زعفران. شغل اهالی زراعت وقالیچه بافی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سکندر
تصویر سکندر
(پسرانه)
مخفف اسکندر
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سینار
تصویر سینار
(پسرانه)
سنباد، از شخصیتهای شاهنامه، نام یکی از بزرگان ایرانی در زمان خسروپرویز پادشاه ساسانی و از سرداران سپاه بهرام چوبینه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بیننده
تصویر بیننده
تماشاگر، تماشاچی، دارای توانایی دیدن، بینا، چشم، برای مثال به بینندگان آفریننده را / نبینی، مرنجان دو بیننده را (فردوسی - ۱/۳)
فرهنگ فارسی عمید
قطعه ای به شکل استوانه در موتور اتومبیل با سرپوشی که در داخل پیستون حرکت می کند و گاز بنزین و هوای فشرده در آن محترق می شود، کلاه استوانه شکل سیاه رنگ که در مراسم رسمی بر سر می گذارند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سیانور
تصویر سیانور
نمک اسیدسیانیدریک که سمی مهلک است و جهت ساختن مواد حشره کش، استخراج طلا و در آبکاری به کار می رود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سامندر
تصویر سامندر
سمندر، جانوری با دم بلند و دست و پای کوتاه شبیه مارمولک که در آب و خشکی زندگی می کند و در مکان های تاریک و مرطوب به سر می برد،
جانوری افسانه ای که درون آتش زندگی می کند، اسمندر، سمندور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چیننده
تصویر چیننده
ویژگی کسی که میوه یا گل از درخت جدا کند، ویژگی کسی که چیزهایی را با نظم و ترتیب کنار هم قرار دهد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سیسنبر
تصویر سیسنبر
گیاهی شبیه نعناع، با برگ های خوش بو، گل های سفید مایل به سرخی و تخم های ریز شبیه تخم ریحان که در قدیم آن را برای معالجۀ عقرب گزیده به کار می بردند
عبس، سوسنبر، سه سنبل، هرفولیون، برای مثال بوی سیسنبر از حرارت خویش / عقرب چرخ را گداخته نیش (نظامی۴ - ۷۱۴)، ریخته نوش از دم سیسنبری / بر دم این عقرب نیلوفری (نظامی۱ - ۹)
فرهنگ فارسی عمید
(سَمْ بَ)
پهلوی ’سیسیمبر’ طبری ’سرسم’. رجوع به لکلرک 2 ص 309 شود. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). سبزیی است میان پودنه و نعناع زیرا که پودنه را چون دست نشان کنند سیسنبر شود و چون سیسنبر را دست نشان کنند نعناع گردد، و بوی آن تند و تیز میباشد و در دواها بکار برند و بر گزندگی زنبور و عقرب مالند، فایده کند و آنرا به عربی نمام خوانند و نمام الملک هم میگویند. (برهان) (از غیاث) (آنندراج). گیاهی است خوشبو که در آب روید نمام هم میگویند. (منتهی الارب). سوسنبر. (فرهنگ فارسی معین) :
راست گفتی برآمد اندر باغ
سوسنی از میان سیسنبر.
فرخی.
ز خون کشته کز آن بتکده بدریا راند
چو سرخ لاله شد آبی چو سبز سیسنبر.
فرخی.
چون چغز گشت بنا گوش چو سیسنبر تو
چند تازی پس این پیرزن زشت چغاز.
ناصرخسرو (دیوان چ تهران ص 202).
گر در شوی بخانه ش بر خاکت
شمشاد و لاله روید وسیسنبر.
ناصرخسرو (دیوان چ تهران ص 148).
کلک مفتول کرد زلف ترا
برشکستش بهم چو سیسنبر.
مسعودسعد.
همه کوه چون تخت گوهرفروش
ز سیسنبر و لاله و پیلغوش.
اسدی.
و در ترقب قدوم تو اعضا و اجزا چون سیسنبر همه گوش گشته. (سندبادنامه).
بوی سیسنبر از حرارت خویش
عقرب چرخ را گداخته نیش.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(سَ بَ دَ)
ایستگاهی است میان مرغزار و بندر شاهپور راه آهن جنوب ایران و در 915هزارگزی تهران قرار گرفته است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(مَ دَ)
سمندر است و آن جانوری باشد که در آتش متکون میشود. (برهان) (آنندراج). سمندر باشد که آنرا سامندر نیز گویند. (جهانگیری). رجوع به سمندر و سالامندرا شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
دهی است از دهستان بم پشت شهرستان سراوان، واقع در 70 هزارگزی جنوب خاوری سراوان با 250 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. ساکنان از طایفۀ درازایی هستند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(نَنْ دَ / دِ)
آنکه چیند. که چیدن کار دارد. رجوع به چیدن در همه معانی شود: جان، جانی، چنندۀ میوه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صَنْ نا)
مخفف سه صد دینار که معادل شش شاهی است. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
تصویری از اینند
تصویر اینند
عددی مجهول میان سه تاده بضع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سلندر
تصویر سلندر
حیران، متحیر، سرگردان، ویلان
فرهنگ لغت هوشیار
بسر درآمدن لغزیدن (اسب)، نوعی بازی و آن چنانست که هر دو کف دست خود را بر زمین گذارند و هر دو پای خود را در هوا کرده راه روند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سفندر
تصویر سفندر
پارسی تازی گشته سپندر گونه ای همیشه بهار
فرهنگ لغت هوشیار
بمعنی فرشته موکل آتش و پنبه کوهی و حیوان معروف است، نام جانوری که در آتش متکون میشود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سیلندر
تصویر سیلندر
هر چیز استوانه ای شکل
فرهنگ لغت هوشیار
گیاهی است از تیره نعناعیان که دارای نوعی ساقه خزنده هوایی و ساقه زیرزمینی است و این ساقه در فواصل ریشه تولید کرده در مقابلش یک ساقه هوایی خارج میشود و به این ترتیب گیاه تکثیر می یابد برگهایش متقابل بیضوی نوک تیز دندانه دار و کمی پوشیده از کرک به درازی 4 تا 7 سانتیمتر و به عرض 2 تا 3 سانتیمتر است. ساقه سوسنبر مانند نعناع چهار گوش است و از حیث رنگ مایل به بنفش یا مایل به ارغوانی است. رنگ گلها قرمز یا کم و بیش ارغوانی مایل به بنفش است نعناع طبی آس بویه سیسنبر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سیانور
تصویر سیانور
سمی است شدید جهت ساختن حشره کش و غیره
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه می چیند کسی که میوه یا گلی را از درخت جدا میکند، آنکه اشیایی را منظم و مرتب بالای هم یا کنار هم قرار میدهد
فرهنگ لغت هوشیار
از سالامندرا یونانی آذرشین از جانوران جانوری از رده ذوحیاتین دمدار که خود تیره خاصی را به وجود آورده است. این جانور دارای قدی متوسط (حد اکثر 25 سانتی متر) و پوستی تیره رنگ با لکه های زرد تند میباشد. محل زندگی سمندر در اماکن نمناک تاریک و غارها و تغذیه وی از حشرات و کرمهاست. بدنش نسبتا فربه است و بدنی استوانه یی شکل ختم میشود. حیوانی است بی آزار ولی ماده ای لزج از پوست وی ترشح میشود که سوزاننده است سالامندرا سالا ماندر. توضیح گفته اند وی در آتش نمیسوزد و آن اغراق آمیز است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیننده
تصویر بیننده
کسی که می بیند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سیانور
تصویر سیانور
نمک اسید سیانیدریک، سمی است خطرناک که برای ساختن مواد حشره کش و نیز در آبکاری برقی به کار می رود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سیسنبر
تصویر سیسنبر
((سَ بَ))
گیاهی است شبیه نعناع با برگ های خوشبو و گل های سفید، سوسنبر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سیلندر
تصویر سیلندر
((لَ))
لوله ای است استوانه ای شکل که در موتور اتومبیل تعبیه شده، در داخل سیلندر پیستون حرکت می کند و گاز موجود در سیلندر را به سمت ته سیلندر که در اصطلاح سرسیلندر گویند می راند و در آن متراکم می کند، نوعی کلاه استوانه ای دراز که
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سینیور
تصویر سینیور
((یُ))
از لقب ها و عنوان های اشرافی اروپایی، ارباب، آقا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بیننده
تصویر بیننده
مخاطب
فرهنگ واژه فارسی سره
تماشاگر، تماشاچی، ناظر، نظاره گر، بینا، مبصر
متضاد: شنونده، مستمع
فرهنگ واژه مترادف متضاد
جوجه بی پر و پوشش پرنده
فرهنگ گویش مازندرانی
شناگر
فرهنگ گویش مازندرانی
سناتور
دیکشنری اردو به فارسی