پوست کفل اسب و خر، پوست اسب یا الاغ که دباغی شده باشد، ساغری، چسته، زرغب، سغری زرغب، پوست بدن حیوان، برای مثال کیمخت نافه را که حقیر است و شوخگن / قیمت بدان کنند که پرمشک اذفر است (سعدی۲ - ۶۸۶)
پوست کفل اسب و خر، پوست اسب یا الاغ که دباغی شده باشد، ساغَری، چَسته، زَرغَب، سَغری زرغب، پوست بدن حیوان، برای مِثال کیمخت نافه را که حقیر است و شوخگن / قیمت بدان کنند که پرمشک اذفر است (سعدی۲ - ۶۸۶)
مرادف سیمبر است. (آنندراج). کسی که بدن او مانند نقره سفید بود. (ناظم الاطباء) : سبک سیمتن پیش مادر بگفت از آن سیب و آن کرمک اندر نهفت. فردوسی. نگار من آن لعبت سیمتن مه خلخ و آفتاب ختن. فرخی. سهیل سیمتن گفتا تذروی ببازی بود در پائین سروی. نظامی. مرا بعاقبت آن شوخ سیمتن بکشد چو شمع سوخته روزی در انجمن بکشد. سعدی. تا کی از سیم و زرت کیسه تهی خواهد بود بندۀ من شو و بر خور ز همه سیمتنان. حافظ
مرادف سیمبر است. (آنندراج). کسی که بدن او مانند نقره سفید بود. (ناظم الاطباء) : سبک سیمتن پیش مادر بگفت از آن سیب و آن کرمک اندر نهفت. فردوسی. نگار من آن لعبت سیمتن مه خلخ و آفتاب ختن. فرخی. سهیل سیمتن گفتا تذروی ببازی بود در پائین سروی. نظامی. مرا بعاقبت آن شوخ سیمتن بکشد چو شمع سوخته روزی در انجمن بکشد. سعدی. تا کی از سیم و زرت کیسه تهی خواهد بود بندۀ من شو و بر خور ز همه سیمتنان. حافظ
نوعی از پوست که به دباغت خاص پیرایند. فارسی است. (از منتهی الارب). پوست کفل و ساغری اسب و خر است که به نوعی خاص دباغت کنند، و بعضی گویند کیمخت دانه هایی است که در آن پوست می باشد. (برهان). چرمی است که از ساغری اسب و خر گیرند و دباغت کنند. (انجمن آرا) (آنندراج). زرغب. (بحرالجواهر) (مهذب الاسماء) (نصاب، از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (منتهی الارب). سختیان. پرنداخ. ساغری سوخته. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : بدانجا رفته هر یک خرمی را چو دیبا کرده کیمخت زمی را. (ویس و رامین). گه رزم دارند خفتان و ترگ ز دندان ماهی و کیمخت کرگ. اسدی. یکی بهره خفتان ز کیمخت کرگ هم از مهرۀ ماهیان خود و ترگ. اسدی. هرچه آن بر کاغذ روز است و بر کیمخت شب جز که نقش نام تو یکسر چو نقشی دان بر آب. ابوالفرج رونی. جوهر آدم برون تا زد برآرد ناگهان زین سگان آدمی کیمخت خرمردم دمار. سنائی. جز سیصدوسی دوبیتیی بد کیمخت تو ماند از تو توفیر. سوزنی. کیمخت سبز آسمان دارد ادیم بیکران خون شب است این بیگمان بر طاق خضرا ریخته. خاقانی. صبح از حمایل فلک آهیخت خنجرش کیمخت کوه ادیم شد از خنجر زرش. خاقانی. نافه را کیمخت رنگین سرزنشها کرد و گفت نیک بدرنگی نداری صورت زیبای من. خاقانی. غز که معرت ایشان کیمخت زمین را هزار بار از خون خلق ادیم کرده اند. (المضاف الی بدایع الازمان). باد یمانی به سهیل نسیم ساخته کیمخت زمین را ادیم. نظامی. همه راه اگر نیست بیننده کور ادیم گوزن است و کیمخت گور. نظامی. فلک چندانکه دیگ خاک را پخت نرفت ازخوی او خامی چو کیمخت. نظامی. عطف کیمختش از سواد ادیم یافت آنچ از سواد یابد سیم. نظامی (هفت پیکر چ وحید ص 73). اگر هرآینه کیمخت آب شد چو ادیم ادیم خاک چو کیمخت چون گرفت آژنگ ؟ نجیب جرفادقانی. ادیم آب چو گشت از دم صبا کیمخت نمود صندل خاک از دم هوا کافور. نجیب جرفادقانی. در خوابگاه عاشق سر بر کنار دوست کیمخت خارپشت زسنجاب خوشتر است. سعدی. کیمخت نافه را که حقیر است و شوخگن عزت بدان کنند که پر مشک اذفر است. سعدی. از آن صددینار، موزۀ کیمخت و هر نوع چیزی خریدیم... (انیس الطالبین ص 145). آن موزۀ کیمخت و هر چیزی که گرفته حاضر کن. (انیس الطالبین ص 145). - کیمخت ماه، کنایه از آسمان است، و به عربی سماء خوانند. (برهان). کنایه از آسمان است. (انجمن آرا). آسمان. (ناظم الاطباء) : گندم گون گشته ادیمش چو کاه یافته جودانه چو کیمخت ماه. نظامی. ، پوست ترنجیده (فارسی است). (منتهی الارب). پوست ترنجیده و درهم کشیده را نیز گویند. (برهان). پوست دباغت شدۀ چین دار. (ناظم الاطباء)
نوعی از پوست که به دباغت خاص پیرایند. فارسی است. (از منتهی الارب). پوست کفل و ساغری اسب و خر است که به نوعی خاص دباغت کنند، و بعضی گویند کیمخت دانه هایی است که در آن پوست می باشد. (برهان). چرمی است که از ساغری اسب و خر گیرند و دباغت کنند. (انجمن آرا) (آنندراج). زَرْغَب. (بحرالجواهر) (مهذب الاسماء) (نصاب، از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (منتهی الارب). سختیان. پرنداخ. ساغری سوخته. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : بدانجا رفته هر یک خرمی را چو دیبا کرده کیمخت زمی را. (ویس و رامین). گه رزم دارند خفتان و ترگ ز دندان ماهی و کیمخت کرگ. اسدی. یکی بهره خفتان ز کیمخت کرگ هم از مهرۀ ماهیان خود و ترگ. اسدی. هرچه آن بر کاغذ روز است و بر کیمخت شب جز که نقش نام تو یکسر چو نقشی دان بر آب. ابوالفرج رونی. جوهر آدم برون تا زد برآرد ناگهان زین سگان آدمی کیمخت خرمردم دمار. سنائی. جز سیصدوسی دوبیتیی بد کیمخت تو ماند از تو توفیر. سوزنی. کیمخت سبز آسمان دارد ادیم بیکران خون شب است این بیگمان بر طاق خضرا ریخته. خاقانی. صبح از حمایل فلک آهیخت خنجرش کیمخت کوه ادیم شد از خنجر زرش. خاقانی. نافه را کیمخت رنگین سرزنشها کرد و گفت نیک بدرنگی نداری صورت زیبای من. خاقانی. غز که معرت ایشان کیمخت زمین را هزار بار از خون خلق ادیم کرده اند. (المضاف الی بدایع الازمان). باد یمانی به سهیل نسیم ساخته کیمخت زمین را ادیم. نظامی. همه راه اگر نیست بیننده کور ادیم گوزن است و کیمخت گور. نظامی. فلک چندانکه دیگ خاک را پخت نرفت ازخوی او خامی چو کیمخت. نظامی. عطف کیمختش از سواد ادیم یافت آنچ از سواد یابد سیم. نظامی (هفت پیکر چ وحید ص 73). اگر هرآینه کیمخت آب شد چو ادیم ادیم خاک چو کیمخت چون گرفت آژنگ ؟ نجیب جرفادقانی. ادیم آب چو گشت از دم صبا کیمخت نمود صندل خاک از دم هوا کافور. نجیب جرفادقانی. در خوابگاه عاشق سر بر کنار دوست کیمخت خارپشت زسنجاب خوشتر است. سعدی. کیمخت نافه را که حقیر است و شوخگن عزت بدان کنند که پر مشک اذفر است. سعدی. از آن صددینار، موزۀ کیمخت و هر نوع چیزی خریدیم... (انیس الطالبین ص 145). آن موزۀ کیمخت و هر چیزی که گرفته حاضر کن. (انیس الطالبین ص 145). - کیمخت ماه، کنایه از آسمان است، و به عربی سماء خوانند. (برهان). کنایه از آسمان است. (انجمن آرا). آسمان. (ناظم الاطباء) : گندم گون گشته ادیمش چو کاه یافته جودانه چو کیمخت ماه. نظامی. ، پوست ترنجیده (فارسی است). (منتهی الارب). پوست ترنجیده و درهم کشیده را نیز گویند. (برهان). پوست دباغت شدۀ چین دار. (ناظم الاطباء)
نام مادر رودابه. (آنندراج) (انجمن آرا). نام مادربزرگ رستم. (ناظم الاطباء). نام زن مهراب شاه والی کابل است که مادر رودابه جد مادری رستم باشد. (برهان). (از: سین + دخت، دختر سیمرغ). (از حاشیۀ برهان چ معین) : یکی همچو رودابۀ خوب چهر یکی همچو سیندخت با رای ومهر. فردوسی
نام مادر رودابه. (آنندراج) (انجمن آرا). نام مادربزرگ رستم. (ناظم الاطباء). نام زن مهراب شاه والی کابل است که مادر رودابه جد مادری رستم باشد. (برهان). (از: سین + دخت، دختر سیمرغ). (از حاشیۀ برهان چ معین) : یکی همچو رودابۀ خوب چهر یکی همچو سیندخت با رای ومهر. فردوسی
بخل و آن منع سائل است به وجهی از وجوه با وجود قدرت و استطاعت، (برهان) (آنندراج)، بخل، بخالت، (ناظم الاطباء)، از برساخته های فرقۀ آذرکیوان است، (از حاشیۀ برهان چ معین)
بخل و آن منع سائل است به وجهی از وجوه با وجود قدرت و استطاعت، (برهان) (آنندراج)، بخل، بخالت، (ناظم الاطباء)، از برساخته های فرقۀ آذرکیوان است، (از حاشیۀ برهان چ معین)
قصبه ای است از دهستان بویراحمد سرحدی بخش کهکیلویۀ شهرستان بهبهان، کنار راه اتومبیل رو سی سخت به شیراز. دارای 2500 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات، حبوبات، عسل و گردو. ساکنین از طایفۀ بویراحمد پائین هستند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
قصبه ای است از دهستان بویراحمد سرحدی بخش کهکیلویۀ شهرستان بهبهان، کنار راه اتومبیل رو سی سخت به شیراز. دارای 2500 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات، حبوبات، عسل و گردو. ساکنین از طایفۀ بویراحمد پائین هستند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
تختی که بالای آن می خوابند. دارابذین. دارافرین. (ناظم الاطباء). تخت کوچک که از یکسو دیوار ندارد و بر آن توان نشستن و پایها آویختن. نیم کت. (یادداشت مؤلف) ، (اصطلاح کفاشی) قطعۀ چرم یا لاستیکی که بر کف کفش مستعمل کوبند دوام آن را، یابرای پوشاندن سوراخی که در تخت کفش پدید آمده است
تختی که بالای آن می خوابند. دارابذین. دارافرین. (ناظم الاطباء). تخت کوچک که از یکسو دیوار ندارد و بر آن توان نشستن و پایها آویختن. نیم کت. (یادداشت مؤلف) ، (اصطلاح کفاشی) قطعۀ چرم یا لاستیکی که بر کف کفش مستعمل کوبند دوام آن را، یابرای پوشاندن سوراخی که در تخت کفش پدید آمده است