جدول جو
جدول جو

معنی سیمتخت - جستجوی لغت در جدول جو

سیمتخت
(تَ)
ناحیتی است سردسیر بغایت و آبهای روان و مجاور صرام و با زرنگ است. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 144)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سیندخت
تصویر سیندخت
(دخترانه)
از شخصیتهای شاهنامه، نام همسر مهراب کابلی و مادر رودابه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سیمرخ
تصویر سیمرخ
(دخترانه)
آنکه چهره ای سفید چون نقره دارد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از نیم تخت
تصویر نیم تخت
نیمکت، صندلی پهن که چند نفر بتوانند روی آن پهلوی هم بنشینند، نیم تخت، نیم دست
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کیمخت
تصویر کیمخت
پوست کفل اسب و خر، پوست اسب یا الاغ که دباغی شده باشد، ساغری، چسته، زرغب، سغری
زرغب، پوست بدن حیوان، برای مثال کیمخت نافه را که حقیر است و شوخگن / قیمت بدان کنند که پرمشک اذفر است (سعدی۲ - ۶۸۶)
فرهنگ فارسی عمید
(تَ)
مرادف سیمبر است. (آنندراج). کسی که بدن او مانند نقره سفید بود. (ناظم الاطباء) :
سبک سیمتن پیش مادر بگفت
از آن سیب و آن کرمک اندر نهفت.
فردوسی.
نگار من آن لعبت سیمتن
مه خلخ و آفتاب ختن.
فرخی.
سهیل سیمتن گفتا تذروی
ببازی بود در پائین سروی.
نظامی.
مرا بعاقبت آن شوخ سیمتن بکشد
چو شمع سوخته روزی در انجمن بکشد.
سعدی.
تا کی از سیم و زرت کیسه تهی خواهد بود
بندۀ من شو و بر خور ز همه سیمتنان.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(مَ)
لغت خوارزمی، روز شانزدهم از ماه دهم خوارزمی و آن از ایام معروف مغان خوارزم بود. (از مقدمۀ التفهیم از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
نوعی از پوست که به دباغت خاص پیرایند. فارسی است. (از منتهی الارب). پوست کفل و ساغری اسب و خر است که به نوعی خاص دباغت کنند، و بعضی گویند کیمخت دانه هایی است که در آن پوست می باشد. (برهان). چرمی است که از ساغری اسب و خر گیرند و دباغت کنند. (انجمن آرا) (آنندراج). زرغب. (بحرالجواهر) (مهذب الاسماء) (نصاب، از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (منتهی الارب). سختیان. پرنداخ. ساغری سوخته. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
بدانجا رفته هر یک خرمی را
چو دیبا کرده کیمخت زمی را.
(ویس و رامین).
گه رزم دارند خفتان و ترگ
ز دندان ماهی و کیمخت کرگ.
اسدی.
یکی بهره خفتان ز کیمخت کرگ
هم از مهرۀ ماهیان خود و ترگ.
اسدی.
هرچه آن بر کاغذ روز است و بر کیمخت شب
جز که نقش نام تو یکسر چو نقشی دان بر آب.
ابوالفرج رونی.
جوهر آدم برون تا زد برآرد ناگهان
زین سگان آدمی کیمخت خرمردم دمار.
سنائی.
جز سیصدوسی دوبیتیی بد
کیمخت تو ماند از تو توفیر.
سوزنی.
کیمخت سبز آسمان دارد ادیم بیکران
خون شب است این بیگمان بر طاق خضرا ریخته.
خاقانی.
صبح از حمایل فلک آهیخت خنجرش
کیمخت کوه ادیم شد از خنجر زرش.
خاقانی.
نافه را کیمخت رنگین سرزنشها کرد و گفت
نیک بدرنگی نداری صورت زیبای من.
خاقانی.
غز که معرت ایشان کیمخت زمین را هزار بار از خون خلق ادیم کرده اند. (المضاف الی بدایع الازمان).
باد یمانی به سهیل نسیم
ساخته کیمخت زمین را ادیم.
نظامی.
همه راه اگر نیست بیننده کور
ادیم گوزن است و کیمخت گور.
نظامی.
فلک چندانکه دیگ خاک را پخت
نرفت ازخوی او خامی چو کیمخت.
نظامی.
عطف کیمختش از سواد ادیم
یافت آنچ از سواد یابد سیم.
نظامی (هفت پیکر چ وحید ص 73).
اگر هرآینه کیمخت آب شد چو ادیم
ادیم خاک چو کیمخت چون گرفت آژنگ ؟
نجیب جرفادقانی.
ادیم آب چو گشت از دم صبا کیمخت
نمود صندل خاک از دم هوا کافور.
نجیب جرفادقانی.
در خوابگاه عاشق سر بر کنار دوست
کیمخت خارپشت زسنجاب خوشتر است.
سعدی.
کیمخت نافه را که حقیر است و شوخگن
عزت بدان کنند که پر مشک اذفر است.
سعدی.
از آن صددینار، موزۀ کیمخت و هر نوع چیزی خریدیم... (انیس الطالبین ص 145). آن موزۀ کیمخت و هر چیزی که گرفته حاضر کن. (انیس الطالبین ص 145).
- کیمخت ماه، کنایه از آسمان است، و به عربی سماء خوانند. (برهان). کنایه از آسمان است. (انجمن آرا). آسمان. (ناظم الاطباء) :
گندم گون گشته ادیمش چو کاه
یافته جودانه چو کیمخت ماه.
نظامی.
، پوست ترنجیده (فارسی است). (منتهی الارب). پوست ترنجیده و درهم کشیده را نیز گویند. (برهان). پوست دباغت شدۀ چین دار. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دُ)
نام مادر رودابه. (آنندراج) (انجمن آرا). نام مادربزرگ رستم. (ناظم الاطباء). نام زن مهراب شاه والی کابل است که مادر رودابه جد مادری رستم باشد. (برهان). (از: سین + دخت، دختر سیمرغ). (از حاشیۀ برهان چ معین) :
یکی همچو رودابۀ خوب چهر
یکی همچو سیندخت با رای ومهر.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
بخل و آن منع سائل است به وجهی از وجوه با وجود قدرت و استطاعت، (برهان) (آنندراج)، بخل، بخالت، (ناظم الاطباء)، از برساخته های فرقۀ آذرکیوان است، (از حاشیۀ برهان چ معین)
لغت نامه دهخدا
(سی سَ)
قصبه ای است از دهستان بویراحمد سرحدی بخش کهکیلویۀ شهرستان بهبهان، کنار راه اتومبیل رو سی سخت به شیراز. دارای 2500 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات، حبوبات، عسل و گردو. ساکنین از طایفۀ بویراحمد پائین هستند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
تختی که بالای آن می خوابند. دارابذین. دارافرین. (ناظم الاطباء). تخت کوچک که از یکسو دیوار ندارد و بر آن توان نشستن و پایها آویختن. نیم کت. (یادداشت مؤلف) ، (اصطلاح کفاشی) قطعۀ چرم یا لاستیکی که بر کف کفش مستعمل کوبند دوام آن را، یابرای پوشاندن سوراخی که در تخت کفش پدید آمده است
لغت نامه دهخدا
(سَ تَ)
دهی از دهستان کاریزنو میانجام بخش تربت جام شهرستان مشهد. دارای 198 تن سکنه. آب از قنات. محصول آن غلات، بنشن. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
پوست کفل اسب و خر که آنرا بنحوی خاص دباغت کنند ساغری: صبح از حمایل فلک آهیخت خنجرش کیمخت کوه ادیم شد از خنجر زرش. (خاقانی) یا کیمخت ماه. آسمان
فرهنگ لغت هوشیار
روز شانزدهم از ماه دهم خوارزمی و آن از ایام معروف مغان خوارزم بود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سیمتن
تصویر سیمتن
دارنده بدن سفید، جوان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نیم تخت
تصویر نیم تخت
نیمکت، تختی کوچک که بر بالای آن خوابند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سیستیت
تصویر سیستیت
التهاب مثانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کیمخت
تصویر کیمخت
((مُ))
پوست کفل اسب و خر که آن را به نحوی خاص دباغت کنند، ساغری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نیمخت
تصویر نیمخت
((مَ))
روز شانزدهم از ماه دهم خوارزمی و آن از ایام معروف مغان خوارزم بود
فرهنگ فارسی معین
کسانی که در نمایش تعزیه بر روی تخت نشسته و به اجرای نقش بپردازندسر
فرهنگ گویش مازندرانی
قیافه، ظاهر، ادا، شکلک
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابع خانقاپی قائم شهر
فرهنگ گویش مازندرانی
جهت مندی، جهت دار بودن
دیکشنری اردو به فارسی