جدول جو
جدول جو

معنی سیل - جستجوی لغت در جدول جو

سیل
آب فراوان که در اثر باران های زیاد و شدید یا خراب شدن سد در روی زمین جاری شود، سیلاب، تنداب
فرهنگ فارسی عمید
سیل
سیر: سردسیل، گرم سیل، (از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
سیل
آب بسیار که روان باشد
تصویری از سیل
تصویر سیل
فرهنگ لغت هوشیار
سیل
((سَ یا س))
آب بسیار که بر اثر باران های شدید یا ذوب برف ها بوجود آمده باشد، سیلاب
تصویری از سیل
تصویر سیل
فرهنگ فارسی معین
سیل
تنداب
تصویری از سیل
تصویر سیل
فرهنگ واژه فارسی سره
سیل
سیلاب، لور، جریان شدید آب
فرهنگ واژه مترادف متضاد
سیل
اگر در خواب بیند سیل درجائی خرابی کرد، دلیل که مردم آنجا را از پادشاه منفعت رسد. جابر مغربی
دیدن سیل در خواب بر چهار وجه است. اول: دشمنی بزرگ. دوم: پادشاهی ستمگر. سوم: لشگر غالب. چهارم: فتنه و بلا.
فرهنگ جامع تعبیر خواب
سیل
نامی برای گاو نر، گاوی که رنگ پشت یا زیر شکم آن سفید باشد.، سل بیماری سل، قالب بندی کشک خشک نشده، نجس، کثیف
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سویل
تصویر سویل
(دخترانه)
دوست داشته شده
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سهیل
تصویر سهیل
(پسرانه)
روشنترین ستاره صورت فلکی سفینه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از رسیل
تصویر رسیل
کسی که با کس دیگر هم صدا می خواند، هم آهنگ، هم آواز
فرهنگ فارسی عمید
(بَ)
نام دهی است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(حُ سَ)
مصغر حسل
لغت نامه دهخدا
(بَ)
بسیل الرومی الترجمان، از حواشی هارون الرشید بوده. (ناظم الاطباء). و رجوع به بسیل المطران و تاریخ الحکماء قفطی ص 39 س 7 شود.
لغت نامه دهخدا
(بَ)
بسیله. بسلاّ. بسلّه. بسیم. (دزی ج 1 ص 87). جلبان. (منتهی الارب). دانۀ خلر. (منتهی الارب). معرب یونانی بسی لیوم. اسفرزه. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به تاریخ الحکماء قفطی ص 39 س 7 شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
نرم و هموار و برابر. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
فرومایه. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد). ج، خسائل خسال، دون. ناکس از قوم. (منتهی الارب) (ازتاج العروس) (از اقرب الموارد). ج، خسائل، خسال
لغت نامه دهخدا
(حُ سَ)
ابن جابر. از صحابه است. وی با پسران خود حذیفه و حلفوان در غزوۀ احد حضور داشت و او را به علت کبر سن در اردوگاه و بنه ترک کرده و مجاهدین بحرب شدند، لکن او این معنی را برای خویش وهنی شمرده و شمشیر برگرفت و به میدان حرب شد و بخطا بدست خود مسلمانان کشته شد. (از قاموس الاعلام ترکی) (اصابه ج 2 ص 15) و رجوع به امتاع الاسماع جزء اول ص 129 شود
ابن خارجه یا حسیل بن نویره الاشجعی یا حسل، وی به روز حرب خیبر ایمان آورد و در آن جنگ دلیل مسلمانان بود. رجوع به امتاع الاسماع جزء اول ص 254 و 335 شود
لغت نامه دهخدا
(حَ)
گاوان اهلی. گوسالگان. بچگان گاو. برخی گویند واحد ندارد، فرومایه و بلایه از چیزی. و جمع کلمه در معنی اخیر حسل است
لغت نامه دهخدا
(بَ)
نام والد خلف قریشی ادیب که از اهل اندلس بود. (منتهی الارب). خلف بن بسیل، از علمای اندلس است. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
فراخ. (از ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب) (فرهنگ فارسی معین) (شرح قاموس). واسع. (از اقرب الموارد) ، مراسل (بمعنی زن ساق پای پرموی درازموی و...). (از شرح قاموس). رجوع به مراسل شود، چیز لطیف. (از ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). لطیف. (فرهنگ فارسی معین) (شرح قاموس) ، طفیف، یعنی چیز اندک. (ازشرح قاموس از محیط ابن عباد) ، گشن. (از ناظم الاطباء) (آنندراج). فحل: و هذا رسیلهم، ای فحل ابلهم. (از اقرب الموارد) ، اسبی که همراه اسب دیگر بدود. (فرهنگ فارسی معین) ، آب خوش. (منتهی الارب). آب عذب. (از اقرب الموارد). آب خوشگوار. (شرح قاموس) ، پیغام کننده. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (فرهنگ نظام) (از فرهنگ فارسی معین). پیغام برنده. (غیاث اللغات) :
همی مدیح تو داودوار برخوانم
از آنکه کوه رسیل است مر مرا به صدا.
مسعودسعد.
، پیغام. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام).
- هم رسیل، هم پیغام. هم آواز. هم صدا:
آرد سازد ریگ را بهر خلیل
کوه با داود سازد هم رسیل.
مولوی.
، فرستاده. (غیاث اللغات) (از اقرب الموارد). ج، ارسل و رسل، رسلاء. (المنجد) ، همراه. (غیاث اللغات) (آنندراج) (فرهنگ نظام). همره. (نصاب الصبیان) (مهذب الاسماء). دمساز. موافق. (فرهنگ فارسی معین). همدوش. (یادداشت مؤلف) ، آنکه با دیگری هم صدا بخواند. هم آواز. (فرهنگ فارسی معین) :
در پی گرد کاروان غمش
از رسیلان نالۀ جرسیم.
انوری.
گفت حق آموخت وآنگه جبرئیل
در بیان با جبرئیلم من رسیل.
مولوی.
، آنکه در تیر انداختن و جز آن شریک باشد. (یادداشت مؤلف). آنکه در تیراندازی و جز آن موافقت کند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
بسل، بمعنی شجاع و دلیر. ج، بسلاء. (از منتهی الارب). رجوع به بسل و باسل شود.
لغت نامه دهخدا
تصویری از ذیل
تصویر ذیل
دامن کشان رفتن، دنبال، پائین
فرهنگ لغت هوشیار
حرکت یک دوره آفتاب از نقطه برج حمل تا نقطه آخر برج حوت و آنرا بعربی سنه گویند، مدت حرکات زمین بدور خورشید که دوازده ماه یا 563 روز و 5 ساعت و 84 دقیقه و 54 ثانیه است و آنرا سال خورشیدی یا سال شمسی گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خسیل
تصویر خسیل
فرومایه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رسیل
تصویر رسیل
فراخ، واسع، مراسل، هم آواز، هم آهنگ
فرهنگ لغت هوشیار
(قلمکار) محتویات شکنبه گوسفند که در آب شیرین و صاف ریزند و در مرحله ّ شستن پارچه سفید ساده پیش از آنکه از آن قلمکار سازند بکار رود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بسیل
تصویر بسیل
مرد عصبانی از خشم یا از دلیری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بسیل
تصویر بسیل
((بَ))
زشت رو
فرهنگ فارسی معین
محتویات شکنبه گوسفند که در آب شیرین و صاف بریزند و در مرحله شستن پارچه سفید ساده، پیش از آن که قلمکار سازند، به کار برند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رسیل
تصویر رسیل
((رَ))
فرستاده شده، هم آواز، دمساز، موافق
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سهل
تصویر سهل
آسان
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از سال
تصویر سال
سنه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ذیل
تصویر ذیل
زیر، پایین
فرهنگ واژه فارسی سره
قصیل، ساقه و برگ جوی سبز که غذای مرغوبی برای دام است
فرهنگ گویش مازندرانی