جدول جو
جدول جو

معنی سیزدهم - جستجوی لغت در جدول جو

سیزدهم
آنکه یا آنچه در مرتبۀ سیزده واقع شده باشد، سیزدهمین
تصویری از سیزدهم
تصویر سیزدهم
فرهنگ فارسی عمید
سیزدهم(دَهَُ)
عدد ترتیبی. هر چیز که در مرتبه سیزده واقع شود. (ناظم الاطباء). در مرحلۀ سیزده. در مرتبۀ سیزده. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
سیزدهم
در مرحله سیزدهم در مرتبه سیزده
تصویری از سیزدهم
تصویر سیزدهم
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سبزده
تصویر سبزده
آسمان، سبزتشت، سبزکوشک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تیزدم
تصویر تیزدم
آنکه دارای نفس تند و سوزان باشد، کارد یا شمشیری که دم آن تیز و برنده باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سرزده
تصویر سرزده
به طور ناگهانی و بی خبر، کسی که ناگهانی و بی خبر و گستاخانه به جایی وارد شود، سرکوفته
سرزده رفتن: ناگهانی به جایی رفتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سیزده
تصویر سیزده
عدد ۱۳، عدد بعد از دوازده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سیصدم
تصویر سیصدم
آنکه یا آنچه در مرتبۀ سیصد واقع شده، سیصدمین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نوزدهم
تصویر نوزدهم
عدد ترتیبی برای نوزده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یازدهم
تصویر یازدهم
آنچه در مرتبۀ یازده واقع شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سزیده
تصویر سزیده
سزاوار، شایسته
فرهنگ فارسی عمید
(دَ هَُ)
هجدهم. عدد ترتیبی برای هیجده
لغت نامه دهخدا
(دَ هَُ)
عدد ترتیبی برای یازده. در مرتبۀ میان دهم و دوازدهم
لغت نامه دهخدا
(دَ هَُ)
عدد ترتیبی برای نوزده. (فرهنگ فارسی معین). چیزی که در مرتبۀ نوزده واقع شده باشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سَیْ یِ)
دهی است از دهستان دره گز بخش نوخندان شهرستان دره گز. دارای 214 تن سکنه. آب آن از رودخانه. محصول آنجا غلات، سیب زمینی و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(دَ هََ)
نامی است که فرهنگستان بجای آن تاکستان را وضع کرده است. (از فرهنگستان)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
تیزطبع. (آنندراج). تیزعقل. آنکه بزودی چیزی را دریافت کند. (ناظم الاطباء). تیزدریافت. لقن. زودیاب. زیرک. سریعالانتقال. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
هرکجا تیزفهم دانائیست
بندۀ کندفهم نادانیست.
مسعودسعد.
بخاطری که جز او دوربین و روشن نیست
بدان دلی که جز او تیزفهم حاذق نیست.
سوزنی.
رجوع به تیز و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(دَهْ)
عدد ترتیبی. ده بعلاوۀ سه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
آنکه دارای نفس تند و سوزان باشد. (ناظم الاطباء). خشمناک:
چو شیر ژیان شد بر پیلسم
برآویخت با آتش تیزدم.
فردوسی.
برفتم بسان نهنگ دژم
مرا تیزچنگ و ورا تیزدم.
فردوسی.
بغرید چون تیزدم اژدها
بزد خنجرآمد ز دستش رها.
فردوسی.
چون تنور از نار نخوت هرزه خوار و تیزدم
چون فطیر از روی فطرت بدگوار و جانگزای.
خاقانی.
- تیزدم برزدن، فریاد سخت برآوردن. بانگ بلند برزدن از شدت خشم و جز آن:
بگفت این و برزد یکی تیزدم
که بر من ز گشتاسب آمد ستم.
فردوسی.
بشد شاه ترکان ز پاسخ دژم
غمی گشت و برزد یکی تیزدم.
فردوسی.
بگفت این سخن بیژن و گستهم
بخندید و برزد یکی تیزدم.
فردوسی.
رجوع به تیز و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(صَ دُ)
در مرحلۀ سیصد. سیصدمین. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(یِ دَ هَُ)
سادی، فرزند ’هیپولیت’. مهندس و رجل سیاسی، متولد درلیموژ به سال 1837 میلادی منتخب ریاست جمهوری به سال 1887. وی بر اثر یک هرج و مرج مربوط به ایتالیا به سال 1894 در لیون کشته شد
لغت نامه دهخدا
تصویری از سیصدم
تصویر سیصدم
در مرحله سیصد سیصدمین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نیزهم
تصویر نیزهم
همچنین باز هم: (و میخواهند که شما نیز - که مومنان اید - راه راست گم کنید)، در جمله های شامل نفی نهی و استفهام بمعنی دیگر بیش بعد ازین آید: (من ترا از شهوات و لذات و حظوظ نفس خویش فرا خواهم گرفت تا نیز حظوظ خود نطلبی) : (نیز عصا بر سنگ مزن) یا نیزهم (نیز 1) : (دردم از یارست و درمان نیزهم دل فدای او شد و جان نیزهم) (حافظ. 250) (ردیف این غزل (نیزهم) است)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سیاده
تصویر سیاده
بزرگی سروری مهتری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرزده
تصویر سرزده
ناگهانی بی خبر: سر زده وارد شد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سبزده
تصویر سبزده
آسمان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هیجدهم
تصویر هیجدهم
عدد ترتیبی برای هیجده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نوزدهم
تصویر نوزدهم
عدد ترتیبی برای نوزده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سیزده
تصویر سیزده
دوازده بعلاوه یک ده به علاوه سه. (13)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرزده
تصویر سرزده
((~. زَ دِ))
ناگهانی، بی خبر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سیزده
تصویر سیزده
((دَ))
دوازده به علاوه یک (13)
سیزده به در روز: سیزدهم فروردین. می گویند نحس است و باید به دشت و صحرا رفت و نحسی آن را به در کرد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سرزده
تصویر سرزده
بی خبر
فرهنگ واژه فارسی سره
فهیم، فهمیده، دانا، عاقل
متضاد: نفهم
فرهنگ واژه مترادف متضاد
زیرک، سریع الانتقال، ذکی، هوشمند
متضاد: دیرفهم، بیق، دیریاب
فرهنگ واژه مترادف متضاد
کسی که رنگ چهره اش مایل به سیاهی است
فرهنگ گویش مازندرانی