مقابل گرسنه، آنکه تازه غذا خورده و معده اش پر است و دیگر میل به خوراک ندارد پر، سرشار بیزار واحد اندازه گیری وزن در ایران، برابر با ۷۵ گرم یا ۱۶ مثقال یا یک چهارم من تبریز، استیر غدۀ زیرزمینی گیاه سیر با قطعه های جداگانه و سفید رنگ در غشاهای نازک و ظریف که بوی تندی دارد، گیاه این غده که علفی، پایا و از خانوادۀ سوسن است
مقابلِ گرسنه، آنکه تازه غذا خورده و معده اش پر است و دیگر میل به خوراک ندارد پر، سرشار بیزار واحد اندازه گیری وزن در ایران، برابر با ۷۵ گرم یا ۱۶ مثقال یا یک چهارم من تبریز، استیر غدۀ زیرزمینی گیاه سیر با قطعه های جداگانه و سفید رنگ در غشاهای نازک و ظریف که بوی تندی دارد، گیاه این غده که علفی، پایا و از خانوادۀ سوسن است
رفتن و گردش کردن، راه رفتن، گردش، بررسی سیر الی الله: در تصوف رفتن به سوی خدا به قصد وصول به حق و حقیقت سیر آفاق و انفس: کنایه از رفتن و گردش کردن در شهرها و نقاط مختلف عالم و تحقیق و مطالعه در نفوس انسانی
رفتن و گردش کردن، راه رفتن، گردش، بررسی سیر الی الله: در تصوف رفتن به سوی خدا به قصد وصول به حق و حقیقت سیر آفاق و انفس: کنایه از رفتن و گردش کردن در شهرها و نقاط مختلف عالم و تحقیق و مطالعه در نفوس انسانی
پهلوی ’سر’، زباکی ’سر’ (راضی، خشنود)، (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، نقیض گرسنه، (برهان)، مقابل گرسنه، (آنندراج) : بساکسا که بره است و فرخشه بر خوانش و بس کسا که جوین نان همی نیابد سیر، رودکی، یکی صمصام فرعون کش عدوخواری چو اژدرها که هرگز سیر نبود وی ز مغز و از دل اعدا، دقیقی، نه پیل و نه تخت و نه بار و بنه بنانی تو سیری و هم گرسنه، فردوسی، یک نیمۀ گیتی ستد و سیر نباشد تا نیمۀ دیگر گرد و دیر نباشد، منوچهری، سیر خورده گرسنه را مست و دیوانه پندارد، (تاریخ بیهقی)، ای سیر ترا نان جوین خوش ننماید معشوق من است آنکه به نزدیک تو زشت است، سعدی، - امثال: سیر از گرسنه خبر ندارد و سواره از پیاده، سیر را از گرسنه چه غم، سیر مردن به که گرسنه زیستن، سیری مهمان روسفیدی صاحبخانه است، ، وزنی است معین و آن در خراسان پانزده مثقال است، (برهان)، اکنون در تهران شانزده مثقال است، (حاشیه برهان قاطع چ معین)، وزنه ای معادل 16 مثقال است که چهل یک من تبریز میباشد، (ناظم الاطباء)، پهلوی ’سیقر’، هزوارش ’شوم’ شون، رجوع شود به توما، ’آلیوم’، گیاهی است از نوع سوسنها و دارای چندین جنس مختلف است و بعضی از آنها را برای استفاده از پیاز یا برگ میکارند، مانند سیر معمولی ژکه گلهای آن چتری است و سوخ آن قطعات جداگانه بر روی یک طبق قرار دارد و پیاز و موسیر هم از انواع آن است، (گل گلاب صص 281- 282 از حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، مشهور است که برادر پیاز باشد و به عربی ثوم خوانند، (برهان) (آنندراج)، فوم، (ترجمان القرآن) : این جهان را فریب بسیار است بفروشد به نرخ سوسن سیر، ناصرخسرو، مدعی بسیار داری اندرین صنعت و لیک زیرکان دانند سیر از سوسن و خار از سمن، سنایی، هست مهر زمانه با کینه سیر دارد میان لوزینه، سنایی، از تو تا جمله نور دین لقبان فرق دان چون میان لاله ز سیر، سوزنی، هستم ز شر چو نار ز دانه به تیر مه وز خیزپچ میانه چو اندر بهار سیر، سوزنی، که بود با تو همه پوست در وفا چو پیاز که روزگار به لوزینه درندادش سیر، انوری، بچنین جهل علم دین بشناس که شناسند نافه مشک بسیر، خاقانی، بنده با افکندگی مشاطه جاه شه است سیر با آن گندگی هم ناقد مشک ختاست، خاقانی (دیوان چ سجادی ص 87)، در سیر نشان سوسنی هست ریحان نشود ولیک در دست، نظامی، بوی عبیر از گند سیر فروماند، (گلستان چ یوسفی ص 179)، - امثال: از سیر تا پیاز برای کسی گفتن، سیر در لوزینه داشتن، مثل سیر و سرکه دل جوشیدن، بی تاب شدن، ناراحت بودن، مشک را با سیر آزمایند، ، گیاهی است که پیوسته در آبهای ایستاده روید و خوردنش حیض را بگشاید و بول را براند و آنرا به عربی قرهالعین و کرفس العاء خوانند، (برهان)، مستغنی، بی نیاز، بی زار، (آنندراج)، پررنگ: سیاه سیر، سبز سیر، زرد سیر، سرخ سیر: طالعم شیر است نقش شیر زن جهد کن رنگ کبودی سیر زن، مولوی، ، پسوندی که دلالت بر مکان کند: گرمسیر، جای گرم، سردسیر، جای سرد: هوای آن سردسیر است بغایت چنانکه درخت و باغ نباشد، (فارسنامۀ ابن البلخی)
پهلوی ’سر’، زباکی ’سر’ (راضی، خشنود)، (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، نقیض گرسنه، (برهان)، مقابل گرسنه، (آنندراج) : بساکسا که بره است و فرخشه بر خوانش و بس کسا که جوین نان همی نیابد سیر، رودکی، یکی صمصام فرعون کش عدوخواری چو اژدرها که هرگز سیر نبود وی ز مغز و از دل اعدا، دقیقی، نه پیل و نه تخت و نه بار و بنه بنانی تو سیری و هم گرسنه، فردوسی، یک نیمۀ گیتی ستد و سیر نباشد تا نیمۀ دیگر گرد و دیر نباشد، منوچهری، سیر خورده گرسنه را مست و دیوانه پندارد، (تاریخ بیهقی)، ای سیر ترا نان جوین خوش ننماید معشوق من است آنکه به نزدیک تو زشت است، سعدی، - امثال: سیر از گرسنه خبر ندارد و سواره از پیاده، سیر را از گرسنه چه غم، سیر مردن به که گرسنه زیستن، سیری مهمان روسفیدی صاحبخانه است، ، وزنی است معین و آن در خراسان پانزده مثقال است، (برهان)، اکنون در تهران شانزده مثقال است، (حاشیه برهان قاطع چ معین)، وزنه ای معادل 16 مثقال است که چهل یک من تبریز میباشد، (ناظم الاطباء)، پهلوی ’سیقر’، هزوارش ’شوم’ شون، رجوع شود به توما، ’آلیوم’، گیاهی است از نوع سوسنها و دارای چندین جنس مختلف است و بعضی از آنها را برای استفاده از پیاز یا برگ میکارند، مانند سیر معمولی ژکه گلهای آن چتری است و سوخ آن قطعات جداگانه بر روی یک طبق قرار دارد و پیاز و موسیر هم از انواع آن است، (گل گلاب صص 281- 282 از حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، مشهور است که برادر پیاز باشد و به عربی ثوم خوانند، (برهان) (آنندراج)، فوم، (ترجمان القرآن) : این جهان را فریب بسیار است بفروشد به نرخ سوسن سیر، ناصرخسرو، مدعی بسیار داری اندرین صنعت و لیک زیرکان دانند سیر از سوسن و خار از سمن، سنایی، هست مهر زمانه با کینه سیر دارد میان لوزینه، سنایی، از تو تا جمله نور دین لقبان فرق دان چون میان لاله ز سیر، سوزنی، هستم ز شر چو نار ز دانه به تیر مه وز خیزپچ میانه چو اندر بهار سیر، سوزنی، که بود با تو همه پوست در وفا چو پیاز که روزگار به لوزینه درندادش سیر، انوری، بچنین جهل علم دین بشناس که شناسند نافه مشک بسیر، خاقانی، بنده با افکندگی مشاطه جاه شه است سیر با آن گندگی هم ناقد مشک ختاست، خاقانی (دیوان چ سجادی ص 87)، در سیر نشان سوسنی هست ریحان نشود ولیک در دست، نظامی، بوی عبیر از گند سیر فروماند، (گلستان چ یوسفی ص 179)، - امثال: از سیر تا پیاز برای کسی گفتن، سیر در لوزینه داشتن، مثل سیر و سرکه دل جوشیدن، بی تاب شدن، ناراحت بودن، مشک را با سیر آزمایند، ، گیاهی است که پیوسته در آبهای ایستاده روید و خوردنش حیض را بگشاید و بول را براند و آنرا به عربی قرهالعین و کرفس العاء خوانند، (برهان)، مستغنی، بی نیاز، بی زار، (آنندراج)، پررنگ: سیاه سیر، سبز سیر، زرد سیر، سرخ سیر: طالعم شیر است نقش شیر زن جهد کن رنگ کبودی سیر زن، مولوی، ، پسوندی که دلالت بر مکان کند: گرمسیر، جای گرم، سردسیر، جای سرد: هوای آن سردسیر است بغایت چنانکه درخت و باغ نباشد، (فارسنامۀ ابن البلخی)
گشت. تفرج. گردش. سفر و سیاحت. (ناظم الاطباء) ، (اصطلاح صوفیان) بر دو معنی اطلاق میشود: یکی سیر الی اﷲ و دیگری سیر فی اﷲ. سیر الی اﷲ نهایت دارد و آن این است که سالک چندان سیر کند که خدا را بشناسد و چون خود را شناخت سیر تمام شود و ابتدای سیر فی اﷲ حاصل شود و سیر فی اﷲ را انتهاو غایت نیست. و اول درجه از درجات سیر خروج از تنگنای جهان است. و اول مقامی که در طریق سیر از آن عبورمیکنند مقام توبت است که آنرا ’باب الابواب’ گویند. ودر سیر اول حجابها بر طرف شود و در سیر دوم حجابها بسوزد. (فرهنگ مصطلحات عرفاء تألیف سجادی ص 227). - سیر زورق، سیر زورق عبارت از عبور نشأت انسانی است از منازل به امواج کثرت و رسیدن بمقام وحدت و مراد از زورق گیتی و تعین انسانی را بزورق از آن جهت تشبیه کرده اند که سیر دریای توحید حیاتی غیر از مرتبت و نشأت انسانی هیچ مرتبت دیگر را میسر نیست. - سیر عروجی، عکس سیر نزولی است و نشآت انسانی مبداء سیر عروجی است و نهایت این سیر وصول انسان است بنقطۀ اول که احدیت است. و این سیر را مفید بجانب مطلق و سیر جزوی بسوی کلی می نامند و این است سیر شعوری و انقباضی. این سیر است که مستلزم معرفت کشفی و شهودی است. (مصطلحات عرفاء تألیف سجادی). - سیر مطلق در مقید، تنزل احدیت را در مراتب کثرات امکانیه از جهت اظهار احکام و اسماء صفات سیر مطلق در مقید و سیر کلی در جزوی میگویند و این سیر ظهوری و انبساطی است. (از مصطلحات عرفاء تألیف سجادی). ، حرکت و حرکت آهسته، تماشا، نمایش، منظر مطبوع و خوش آیند، اشتغال بهر چیز خوش آیندو حیرت انگیز. (ناظم الاطباء)
گشت. تفرج. گردش. سفر و سیاحت. (ناظم الاطباء) ، (اصطلاح صوفیان) بر دو معنی اطلاق میشود: یکی سیر الی اﷲ و دیگری سیر فی اﷲ. سیر الی اﷲ نهایت دارد و آن این است که سالک چندان سیر کند که خدا را بشناسد و چون خود را شناخت سیر تمام شود و ابتدای سیر فی اﷲ حاصل شود و سیر فی اﷲ را انتهاو غایت نیست. و اول درجه از درجات سیر خروج از تنگنای جهان است. و اول مقامی که در طریق سیر از آن عبورمیکنند مقام توبت است که آنرا ’باب الابواب’ گویند. ودر سیر اول حجابها بر طرف شود و در سیر دوم حجابها بسوزد. (فرهنگ مصطلحات عرفاء تألیف سجادی ص 227). - سیر زورق، سیر زورق عبارت از عبور نشأت انسانی است از منازل به امواج کثرت و رسیدن بمقام وحدت و مراد از زورق گیتی و تعین انسانی را بزورق از آن جهت تشبیه کرده اند که سیر دریای توحید حیاتی غیر از مرتبت و نشأت انسانی هیچ مرتبت دیگر را میسر نیست. - سیر عروجی، عکس سیر نزولی است و نشآت انسانی مبداء سیر عروجی است و نهایت این سیر وصول انسان است بنقطۀ اول که احدیت است. و این سیر را مفید بجانب مطلق و سیر جزوی بسوی کلی می نامند و این است سیر شعوری و انقباضی. این سیر است که مستلزم معرفت کشفی و شهودی است. (مصطلحات عرفاء تألیف سجادی). - سیر مطلق در مقید، تنزل احدیت را در مراتب کثرات امکانیه از جهت اظهار احکام و اسماء صفات سیر مطلق در مقید و سیر کلی در جزوی میگویند و این سیر ظهوری و انبساطی است. (از مصطلحات عرفاء تألیف سجادی). ، حرکت و حرکت آهسته، تماشا، نمایش، منظر مطبوع و خوش آیند، اشتغال بهر چیز خوش آیندو حیرت انگیز. (ناظم الاطباء)
جمع واژۀ سیرت. عادتها. خصلتها. (غیاث) (فرهنگ رشیدی) : ای نه جمشید و به صدر اندر جمشیدسیر ای نه خورشید و به بزم اندر خورشیدفعال. فرخی. بی فضایل سیر تو نتوانند گرفت هر کجا آب نباشد نتوان کرد شناه. فرخی. داند ایزد که جز فریشته نیست که در او این چنین سیر باشد. مسعودسعد. اگرچه زنم زن سیر نیستم ز حال جهان بی خبر نیستم. نظامی. درین بوم حاتم شناسی مگر که فرخنده رویست و نیکوسیر. سعدی. ، علم تواریخ و بیان احوال گذشتگان. (غیاث اللغات) : وی چه کرده است... چنانکه در تاریخ و سیر پیدا است. (تاریخ بیهقی)
جَمعِ واژۀ سیرت. عادتها. خصلتها. (غیاث) (فرهنگ رشیدی) : ای نه جمشید و به صدر اندر جمشیدسیر ای نه خورشید و به بزم اندر خورشیدفعال. فرخی. بی فضایل سیر تو نتوانند گرفت هر کجا آب نباشد نتوان کرد شناه. فرخی. داند ایزد که جز فریشته نیست که در او این چنین سیر باشد. مسعودسعد. اگرچه زنم زن سیر نیستم ز حال جهان بی خبر نیستم. نظامی. درین بوم حاتم شناسی مگر که فرخنده رویست و نیکوسیر. سعدی. ، علم تواریخ و بیان احوال گذشتگان. (غیاث اللغات) : وی چه کرده است... چنانکه در تاریخ و سیر پیدا است. (تاریخ بیهقی)
دهی است از دهستان باراندوزچای بخش حومه شهرستان ارومیه، دارای 126 تن سکنه، آب آن از چشمه و قنات، محصول آنجا غلات، توتون، حبوبات، شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان جاجیم بافی است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4) دهی است جزء دهستان آتش بیک بخش سراسکند شهرستان تبریز، دارای 773 تن سکنه، آب آن از چشمه و رودخانه، محصول آنجا غلات، حبوبات، پنبه، شغل اهالی زراعت و گله داری است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4) دهی است از دهستان کوهپایۀ بخش ریوش شهرستان کاشمر، دارای 1501 تن سکنه، آب آن از قنات، محصول آنجا غلات، میوجات و عناب، شغل اهالی زراعت است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
دهی است از دهستان باراندوزچای بخش حومه شهرستان ارومیه، دارای 126 تن سکنه، آب آن از چشمه و قنات، محصول آنجا غلات، توتون، حبوبات، شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان جاجیم بافی است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4) دهی است جزء دهستان آتش بیک بخش سراسکند شهرستان تبریز، دارای 773 تن سکنه، آب آن از چشمه و رودخانه، محصول آنجا غلات، حبوبات، پنبه، شغل اهالی زراعت و گله داری است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4) دهی است از دهستان کوهپایۀ بخش ریوش شهرستان کاشمر، دارای 1501 تن سکنه، آب آن از قنات، محصول آنجا غلات، میوجات و عناب، شغل اهالی زراعت است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
گیاهی است از تیره سوسنی ها، علفی و پیازدار که شامل برگ های باریک دراز است. قسمت مورد استفاده آن همان قسمت غده های زیرزمینی وی است. برای سیر در تداوی اثر ضدعفونی کننده و اشتهاآور و ضد کرم و کم کننده فشار خون ذکر شده است. به علت وجود ما
گیاهی است از تیره سوسنی ها، علفی و پیازدار که شامل برگ های باریک دراز است. قسمت مورد استفاده آن همان قسمت غده های زیرزمینی وی است. برای سیر در تداوی اثر ضدعفونی کننده و اشتهاآور و ضد کرم و کم کننده فشار خون ذکر شده است. به علت وجود ما
سیر در خواب مال حرام است. محمد بن سیرین دیدن سیر در خواب بر پنج وجه است. اول: مال حرام. دوم: سخن زشت. سوم: غم و اندوه. چهارم: گریستن. پنجم: سختی دیدن. خوردن سیر درخواب، رنج و غم و گریستن بود. اگر بیند نخورد او را مضرت کمتر بود.
سیر در خواب مال حرام است. محمد بن سیرین دیدن سیر در خواب بر پنج وجه است. اول: مال حرام. دوم: سخن زشت. سوم: غم و اندوه. چهارم: گریستن. پنجم: سختی دیدن. خوردن سیر درخواب، رنج و غم و گریستن بود. اگر بیند نخورد او را مضرت کمتر بود.
گرفتار. مقیّد. محبوس. (غیاث). دستگیر. (ملخص اللغات حسن خطیب کرمانی). دستگیرکرده. (مهذب الاسماء) (شرفنامۀ منیری). مأسور. بسته. بندی. (غیاث) : و یطعمون الطعام علی حبه مسکیناً و یتیماً و اسیراً. (قرآن 8/76). اخیذ. (تفلیسی). اسیف. برده. بردج. بنده. (ترجمان جرجانی) (مؤید الفضلاء). سبی. ج، اساری ̍، اساری ̍، اسراء، اسری ̍. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). و جمع بسیاق فارسی: اسیران: یکی شارسان کرد و آبادبوم برآورد بهر اسیران روم. فردوسی. اسیران و آن گنج قیصر ز راه بسوی مداین فرستاد شاه. فردوسی. همی رفت با لشکر و خواسته اسیران و اسبان آراسته. فردوسی. هر آنکس که بود اندر آبادبوم اسیرندسرتاسر اکنون به روم. فردوسی. چو قیصر بنزدیک ایران رسید سپاهش همه تیغ کین درکشید بفرمود تا شد بزندان دبیر بقرطاس بنوشت نام اسیر هزارو صد و ده تن آمد شمار بزرگان روم آنکه بد نامدار. فردوسی. کنام اسیرانش کردند نام اسیر اندرو یافتی خواب و کام. فردوسی. اسیران و آن خواسته هرچه هست کز آن رزمگاه آمدستت بدست... فردوسی. ای چون مغ سه روزه بگور اندر کی بینمت اسیر بغور اندر. عنصری. دایم بود هوای تن تو اسیر عقل اندی که نیست عقل هوای ترا اسیر. منوچهری. اسیران را یک نیمه به بوالحسن سپرد و یک نیمه به شیرزاد. (تاریخ بیهقی). ای پسر پیش جهل اسیری تو تا نگردد سخن به پیشت اسیر. ناصرخسرو. ای سرمایۀ هر نصرت مستنصر من اسیر غلبۀ لشکر شیطانم. ناصرخسرو. بر زمین هر کجا فلک زده ایست بی نوائی بدست فقر اسیر. خاقانی. بهم بود غم و شادی اسیر دنیا را مگس دو دست بسر، پای در شکر دارد. نظام استرابادی. اسیر با افعال آمدن، آوردن، افتادن، بردن، بودن، شدن، ساختن، کردن، گرفتن، گشتن و ماندن صرف شود: دگر هرکه آمد بدستت اسیر بدین بارگاه آورش ناگزیر. فردوسی. مال من گر تو اسیر افتی آزاد کندت مال شاهانت گرفت از پس آزادی اسیر. ناصرخسرو. ز ایران همی برد رومی اسیر نبود آن یلان را کسی دستگیر. فردوسی. از ایرانیان چند بردند اسیر چه افکنده بر خاک تیره بتیر. فردوسی. به پیش جهانجوی بردش اسیر ز دور اردوان را بدید اردشیر. فردوسی. دوش زندانبان قهرت را همی دیدم بخواب مرگ را دستار در گردن همی بردی اسیر گفتم این چه ؟ گفت دی در پیش صاحب کرده اند ساکنان عالم کون و فساداز وی نفیر. (شرفنامۀ منیری). از معرکۀ فتنه به عون تو برون شد ملکی که کنون در کف او فتنه اسیر است. انوری. هرکه اسیر دل است دشمن جان است. عمادی شهریاری. اسیرم به بند خیالات و جان را نوا میدهم وز نوا میگریزم. خاقانی. خاقانی اسیر تست مازار و مکش صیدیست همی فکنده بردار و مکش مرغیست گرفتۀ تو بگذار و مکش گر بگریزد به بند بازآر و مکش. خاقانی. هم اسیر اجلید ارچه امیر اجلید مرگ را زآن چه کامیرالامرائید همه. خاقانی. گرچه به دست کرشمۀ تو اسیرم از سر کوی تو پای بازنگیرم. خاقانی. همی ترسم که همچون خودنمایان اسیر بند قرائی بباشم. عطار. بال بگشا و صفیر از شجر طوبی زن حیف باشد چو تو مرغی که اسیر قفسی. حافظ. چه بزرگی در آن حقیر بود که بدست اجل اسیر بود. مکتبی. چو پوشیده رویان ایران سپاه اسیران شوند از بد کینه خواه. فردوسی. تا گنج او خراب شد و خیل او اسیر تا روز او سیاه شد و جان او فکار. منوچهری. گر من اسیر مال شوم همچو این و آن اندر شکم چه باید زهره و جگر مرا. ناصرخسرو. آنها که اسیر عقل و تمییز شدند در حسرت هست و نیست ناچیز شدند رو باخبری ز آب انگور گزین کاین بی خبران به غوره میویز شدند. خیام. در آفتاب نبینی که شد اسیر کسوف چو تیغ زنگ زده در میان خون آمد. خاقانی. گفتم کلید گنج معارف توان شناخت گفتا توان اگر نشود نفس اسیر کام. خاقانی. آنکه مال تو برد گوئی بگیر دست و پایش را ببر، سازش اسیر. مولوی. بسی کرد از آن نامداران اسیر بسی کشته شد هم بشمشیرو تیر. فردوسی. همه سر بریدند برنا و پیر زن و کودک خرد کردند اسیر. فردوسی. اسیرم نکرد این ستمکاره گیتی چون این آرزوجوی تن گشت اسیرم. ناصرخسرو. چو آن پور قیدافه را شهرگیر بیاورد گریان گرفته اسیر. فردوسی. گرفتند از ایشان فراوان اسیر زن و کودک و خرد و برناو پیر. فردوسی. اصفهبد را بشکستند و اسیر گرفتند. (ترجمه تاریخ یمینی). پسر سوری را اسیر گرفتند. (ترجمه تاریخ یمینی). یکی مرد بد نام او شهرگیر بدستش زن و شوی گشتند اسیر. فردوسی. اسیر عشق تو گشتم بطمع یاری تو بروی هر کس طمع آورد همی خواری. قطران. یوسف شنیده ای که بچاهی اسیر ماند این یوسفی است بر زنخ آورده چاه را. سعدی.
گرفتار. مقیّد. محبوس. (غیاث). دستگیر. (ملخص اللغات حسن خطیب کرمانی). دستگیرکرده. (مهذب الاسماء) (شرفنامۀ منیری). مأسور. بسته. بندی. (غیاث) : و یطعمون الطعام علی حبه مسکیناً و یتیماً و اسیراً. (قرآن 8/76). اخیذ. (تفلیسی). اسیف. برده. بردَج. بنده. (ترجمان جرجانی) (مؤید الفضلاء). سبی. ج، اَساری ̍، اُساری ̍، اُسَراء، اَسْری ̍. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). و جمع بسیاق فارسی: اسیران: یکی شارسان کرد و آبادبوم برآورد بهر اسیران روم. فردوسی. اسیران و آن گنج قیصر ز راه بسوی مداین فرستاد شاه. فردوسی. همی رفت با لشکر و خواسته اسیران و اسبان آراسته. فردوسی. هر آنکس که بود اندر آبادبوم اسیرندسرتاسر اکنون به روم. فردوسی. چو قیصر بنزدیک ایران رسید سپاهش همه تیغ کین درکشید بفرمود تا شد بزندان دبیر بقرطاس بنوشت نام اسیر هزارو صد و ده تن آمد شمار بزرگان روم آنکه بُد نامدار. فردوسی. کنام اسیرانْش کردند نام اسیر اندرو یافتی خواب و کام. فردوسی. اسیران و آن خواسته هرچه هست کز آن رزمگاه آمدستت بدست... فردوسی. ای چون مغ سه روزه بگور اندر کی بینمت اسیر بغور اندر. عنصری. دایم بود هوای تن تو اسیر عقل اندی که نیست عقل هوای ترا اسیر. منوچهری. اسیران را یک نیمه به بوالحسن سپرد و یک نیمه به شیرزاد. (تاریخ بیهقی). ای پسر پیش جهل اسیری تو تا نگردد سخن به پیشت اسیر. ناصرخسرو. ای سرمایۀ هر نصرت مستنصر من اسیر غلبۀ لشکر شیطانم. ناصرخسرو. بر زمین هر کجا فلک زده ایست بی نوائی بدست فقر اسیر. خاقانی. بهم بود غم و شادی اسیر دنیا را مگس دو دست بسر، پای در شکر دارد. نظام استرابادی. اسیر با افعال آمدن، آوردن، افتادن، بردن، بودن، شدن، ساختن، کردن، گرفتن، گشتن و ماندن صرف شود: دگر هرکه آمد بدستت اسیر بدین بارگاه آورش ناگزیر. فردوسی. مال من گر تو اسیر افتی آزاد کُنَدْت مال شاهانْت گرفت از پس آزادی اسیر. ناصرخسرو. ز ایران همی برد رومی اسیر نبود آن یلان را کسی دستگیر. فردوسی. از ایرانیان چند بردند اسیر چه افکنده بر خاک تیره بتیر. فردوسی. به پیش جهانجوی بردش اسیر ز دور اردوان را بدید اردشیر. فردوسی. دوش زندانبان قهرت را همی دیدم بخواب مرگ را دستار در گردن همی بردی اسیر گفتم این چه ؟ گفت دی در پیش صاحب کرده اند ساکنان عالم کون و فساداز وی نفیر. (شرفنامۀ منیری). از معرکۀ فتنه به عون تو برون شد ملکی که کنون در کف او فتنه اسیر است. انوری. هرکه اسیر دل است دشمن جان است. عمادی شهریاری. اسیرم به بند خیالات و جان را نوا میدهم وز نوا میگریزم. خاقانی. خاقانی اسیر تست مازار و مکش صیدیست همی فکنده بردار و مکش مرغیست گرفتۀ تو بگذار و مکش گر بگریزد به بند بازآر و مکش. خاقانی. هم اسیر اجلید ارچه امیر اجلید مرگ را زآن چه کامیرالامرائید همه. خاقانی. گرچه به دست کرشمۀ تو اسیرم از سر کوی تو پای بازنگیرم. خاقانی. همی ترسم که همچون خودنمایان اسیر بند قرائی بباشم. عطار. بال بگشا و صفیر از شجر طوبی زن حیف باشد چو تو مرغی که اسیر قفسی. حافظ. چه بزرگی در آن حقیر بود که بدست اجل اسیر بود. مکتبی. چو پوشیده رویان ایران سپاه اسیران شوند از بد کینه خواه. فردوسی. تا گنج او خراب شد و خیل او اسیر تا روز او سیاه شد و جان او فکار. منوچهری. گر من اسیر مال شوم همچو این و آن اندر شکم چه باید زهره و جگر مرا. ناصرخسرو. آنها که اسیر عقل و تمییز شدند در حسرت هست و نیست ناچیز شدند رو باخبری ز آب انگور گزین کاین بی خبران به غوره میویز شدند. خیام. در آفتاب نبینی که شد اسیر کسوف چو تیغ زنگ زده در میان خون آمد. خاقانی. گفتم کلید گنج معارف توان شناخت گفتا توان اگر نشود نفس اسیر کام. خاقانی. آنکه مال تو بَرَد گوئی بگیر دست و پایش را ببر، سازش اسیر. مولوی. بسی کرد از آن نامداران اسیر بسی کشته شد هم بشمشیرو تیر. فردوسی. همه سر بریدند برنا و پیر زن و کودک خرد کردند اسیر. فردوسی. اسیرم نکرد این ستمکاره گیتی چون این آرزوجوی تن گشت اسیرم. ناصرخسرو. چو آن پور قیدافه را شهرگیر بیاورد گریان گرفته اسیر. فردوسی. گرفتند از ایشان فراوان اسیر زن و کودک و خرد و برناو پیر. فردوسی. اصفهبد را بشکستند و اسیر گرفتند. (ترجمه تاریخ یمینی). پسر سوری را اسیر گرفتند. (ترجمه تاریخ یمینی). یکی مرد بُد نام او شهرگیر بدستش زن و شوی گشتند اسیر. فردوسی. اسیر عشق تو گشتم بطمْع یاری تو بروی هر کس طمْع آورد همی خواری. قطران. یوسف شنیده ای که بچاهی اسیر ماند این یوسفی است بر زنخ آورده چاه را. سعدی.
خرۀ اسیر، ناحیتی است بفارس از بلوکات دشتی. چون دو کوه که عبور از آنها دشوار است در دو جانب این بلوک افتاده شمالی آن را گردنۀ کافری و جنوبی آن را ظالمی گویند. در میانۀ مردم مشهور است میان کافر و ظالم اسیر است و این بلوک از گرمسیرات فارس است، در جانب جنوب شیراز، درازی آن از قریۀ وردوان تا وادالمیزان هشت فرسخ، پهنای آن از قریۀ بلبلی تا عربانه چهار فرسخ. محدود است از جانب مشرق و شمال به بلوک خنج و علا مرودشت و از مغرب و جنوب به نواحی گله دار. و شکار این بلوک آهو و بز و پازن و قوچ و میش کوهی و کبک و تیهو و کبک انجیر و در بعضی جایها درّاج است و در زمستان هوبره و چاخرق و زراعت آن گندم و جو دیمی و تنباکوست. در قدیم نخلستانها داشته و چند نخل کهنه باقی مانده است. قصبۀ این بلوک را نیز اسیر گویند، نزدیک بشصت فرسنگ در جانب جنوب شیراز افتاده است. خانه های آن از خشت خام و گل و چوب نخل است و شمارۀ آنها تا پنجاه شصت سال پیش از این، از هزار درب خانه بیشتر بود و اکنون بصد خانه خراب نمی رسد و آب خوردن این قصبه از آب انبار بارانی است و این بلوک مشتمل بر ده قصبۀ آباد است. (فارسنامۀ ناصری). جمعیت آن 4000 تن است
خرۀ اسیر، ناحیتی است بفارس از بلوکات دشتی. چون دو کوه که عبور از آنها دشوار است در دو جانب این بلوک افتاده شمالی آن را گردنۀ کافری و جنوبی آن را ظالمی گویند. در میانۀ مردم مشهور است میان کافر و ظالم اسیر است و این بلوک از گرمسیرات فارس است، در جانب جنوب شیراز، درازی آن از قریۀ وردوان تا وادالمیزان هشت فرسخ، پهنای آن از قریۀ بَلبُلَی تا عربانه چهار فرسخ. محدود است از جانب مشرق و شمال به بلوک خنج و علا مرودشت و از مغرب و جنوب به نواحی گله دار. و شکار این بلوک آهو و بز و پازن و قوچ و میش کوهی و کبک و تیهو و کبک انجیر و در بعضی جایها درّاج است و در زمستان هوبره و چاخرق و زراعت آن گندم و جو دیمی و تنباکوست. در قدیم نخلستانها داشته و چند نخل کهنه باقی مانده است. قصبۀ این بلوک را نیز اسیر گویند، نزدیک بشصت فرسنگ در جانب جنوب شیراز افتاده است. خانه های آن از خشت خام و گل و چوب نخل است و شمارۀ آنها تا پنجاه شصت سال پیش از این، از هزار درب خانه بیشتر بود و اکنون بصد خانه خراب نمی رسد و آب خوردن این قصبه از آب انبار بارانی است و این بلوک مشتمل بر ده قصبۀ آباد است. (فارسنامۀ ناصری). جمعیت آن 4000 تن است