جدول جو
جدول جو

معنی سیار - جستجوی لغت در جدول جو

سیار
نان خورشی که از کشک درست کنند، کشکینه، کشک ساییده، برای مثال برد حالی زنش ز خانه به دوش / گرده ای چند و کاسه ای دو سیار (دقیقی - ۹۹)
تصویری از سیار
تصویر سیار
فرهنگ فارسی عمید
سیار
آنکه یا آنچه همیشه یا به طور متناوب حرکت کند یا از جایی به جای دیگر برده شود مثلاً چراغ سیار
فرهنگ فارسی عمید
سیار
کشکینه بود، (اوبهی) (ناظم الاطباء)، کشکینه و آن نانی باشد که از آرد جو و آرد باقلا و ارزن پزند، (برهان)، نانی که از جو و باقلا و گاورس پزند، (فرهنگ رشیدی) (آنندراج) :
روستایی زمین چو کردشیار
گشت عاجز که بود بس ناهار
برد حالی زنش ز خانه بدوش
گرده ای چند و کاسه ای دو سیار،
دقیقی (از لغت فرس اسدی ص 155)،
، اسباب خانه، (ناظم الاطباء)، اسبابی که بدان شراب و یا روغن میفشارند، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
سیار
(سَیْ یا)
رونده. (از آنندراج). کسی که سیر میکند و آنکه بسیار میگردد و آنکه برای تماشا و تفرج سیر میکند. (ناظم الاطباء). سیاح. (زمخشری). کثیرالسیر. (اقرب الموارد) :
ستاره گفت منم پیک عزت از دراو
از آن به مشرق و مغرب همیشه سیارم.
خاقانی.
همچو پرگاری از دو رنگی حال
یک قدم ثابت و دگر سیار.
خاقانی.
عارفان صائب ز سعد و نحس انجم فارغند
صلح کل با ثابت و سیار گردون کرده اند.
صائب.
، کوکبی که بر گرد آفتاب و یا کوکب دیگر میگردد. ضد ثابت. (ناظم الاطباء) :
از تیغ به بالا بکند موی بدو نیم
وز چرخ به نیزه بکند کوکب سیار.
منوچهری.
عزیز آن کس باشد که کردگار جهان
کند عزیزش بی سیر کوکب سیار.
ابوحنیفه (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 279).
به مجلس اندر رویش بلند خورشید است
به معرکه اندر تیرش ستاره سیار است.
مسعودسعد.
روی دیوان ترک روی نهی
شب تاری چو کوکب سیار.
مسعودسعد.
کواکب را ز ثابت تا به سیار
دقایق با درج پیموده مقدار.
نظامی.
، جماعت مسافر، کاروان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
سیار
بسیار سیر کننده
تصویری از سیار
تصویر سیار
فرهنگ لغت هوشیار
سیار
نانی که از آرد جو و آرد باقلا و ارزن پزند، کشکینه، خورشی که از کشک تهیه کنند
تصویری از سیار
تصویر سیار
فرهنگ فارسی معین
سیار
((سَ یّ))
بسیار سیر کننده
تصویری از سیار
تصویر سیار
فرهنگ فارسی معین
سیار
جنبنده
تصویری از سیار
تصویر سیار
فرهنگ واژه فارسی سره
سیار
گردنده
متضاد: ثابت، رونده، روان، سیرکننده
فرهنگ واژه مترادف متضاد
سیار
نامی برای سگ سیاه رنگ
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سیاره
تصویر سیاره
هر جرم آسمانی که در مداری بیضی شکل می چرخد، از خود روشنایی ندارند و از ستارۀ خود کسب نور می کند، سیاراتی که به دور خورشید می گردند به ترتیب فاصلۀ از خورشید عبارتند از عطارد یا تیر، زهره یا ناهید، زمین، مریخ یا بهرام، مشتری یا برجیس، زحل یا کیوان، اورانوس، نپتون و پلوتون، سیار، کاروان، قافله
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بسیار
تصویر بسیار
زیاد، فراوان، به طور فراوان، اورت، به غایت، بی اندازه، جزیل، خیلی، درغیش، عدیده، غزیر، متوافر، معتدٌ به، مفرط، موفّر، موفور، وافر، کثیر
فرهنگ فارسی عمید
(سَیْیا رَ)
قافله. کاروان. (آنندراج) (غیاث). قافله. (از منتهی الارب). کاروان. (دهار) (مهذب الاسماء) (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی 60) :
یوسفی را که ز سیاره بصد جان بخرند
بی محاباش بزندان مدر بازدهید.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 165).
لب تشنگان جان را سیارۀ حیاتی
بل یوسفان دل را از چاه غم نجاتی.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 690).
، ستاره که بحرکت خودمتحرک باشد و آن هفت اند: قمر، عطارد، زهره، شمس، مریخ، مشتری و زحل. (آنندراج) (از غیاث اللغات). ستارگان هفتگانه که عبارت است از زحل، مشتری، مریخ، شمس، زهره، عطارد و قمر که سیارات نامند و اسامی آنها جمعاً در این بیت است:
هفت کوکب که هست عالم را
گاه از ایشان نظام و گاه خلل
قمر است وعطارد و زهره
شمس و مریخ و مشتری و زحل.
؟ (از کشاف اصطلاحات الفنون).
عالم چو یکی رونده دریا
سیاره سفینه طبع لنگر.
ناصرخسرو.
تا کوکب سیاره هفت باشد
یا گیتی ارکان چهار دارد.
مسعودسعد.
پی سپر جرعۀ میخوارگان
دستخوش بازی سیارگان.
نظامی.
تو چون سیاره می شو میل در میل
من آیم گر توانم خود بتعجیل.
نظامی.
چو سیاره دوید از هر طرف شاه
تو گفتی در حجاب ابر شد ماه.
نظامی.
ای خداوند هفت سیاره
پادشاهی فرست خونخواره.
کمال الدین اسماعیل.
گر تاختن بلشکر سیاره آورد
از هم بیوفتند ثریا و فرقدان.
سعدی.
- از پشت سیاره زین فروکردن، شب به آخر رسیدن و صبح دمیدن. در مؤیدالفضلا به معنی کوتاه شدن شب. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سَیْ یا)
شیخ ابوالعباس بن القاسم بن المهدی السیاری رحمه الله تعالی. دخترزادۀ احمد سیار است و از اهل مرو و شاگرد ابوبکر واسطی است و عالم به حقایق احوال و فقیه وحدیث بسیار داشت. و از برکات صحبت واسطی بدرجه ای رسید که امام صنفی از متصوفه شد. قبر وی در مرو است و مردم برای حاجت بدانجا شدندی و کفایت مهمات طلبیدندی. (از طرایق الحقائق معصوم علیشاه چ محجوب ص 522)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بسیار
تصویر بسیار
زیاد، فراوان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سیاره
تصویر سیاره
ستارگان هفتگانه، و کاروان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سیاره
تصویر سیاره
((س رِ))
گاورس، گیاهی است خودرو شبیه جو که در کشتزار گندم می روید
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بسیار
تصویر بسیار
((بِ))
زیاد، متعدد، فراوان، دارای کمیت بزرگ نامعلوم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سیاره
تصویر سیاره
((سَ یّ رَ یا رِ))
قمر، اجرامی که به دور ستارگان می چرخند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سیاره
تصویر سیاره
جنبنده، هرباسپ
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بسیار
تصویر بسیار
به وفور
فرهنگ واژه فارسی سره
ستاره، کوکب، کاروان، قافله
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از بسیار
تصویر بسیار
Greatly, Many, Much, Numerous, Numerously, Vastly, Very
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از بسیار
تصویر بسیار
énormément, nombreux, beaucoup, très
دیکشنری فارسی به فرانسوی
سنگ چین دور زمین یا باغ
فرهنگ گویش مازندرانی
تصویری از بسیار
تصویر بسیار
значительно , многие , много , многочисленный , многочисленно , очень
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از بسیار
تصویر بسیار
großartig, viele, viel, zahlreich, erheblich, sehr
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از بسیار
تصویر بسیار
значно , багато , численні , численно , дуже
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از بسیار
تصویر بسیار
bardzo, wielu, dużo, liczne, licznie, ogromnie
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از بسیار
تصویر بسیار
极大地 , 许多的 , 很多 , 众多的 , 众多地 , 非常
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از بسیار
تصویر بسیار
enormemente, muitos, muito, numeroso, numerosamente, vastamente
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از بسیار
تصویر بسیار
notevolmente, molti, molto, numeroso, numerosiamente, vastamente
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از بسیار
تصویر بسیار
enormemente, muchos, mucho, numeroso, numerosa, muy
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از بسیار
تصویر بسیار
enorm, veel, talrijk, zeer
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از بسیار
تصویر بسیار
อย่างมาก , หลาย , มาก , มากมาย , อย่างมากมาย
دیکشنری فارسی به تایلندی