جدول جو
جدول جو

معنی سگلیم - جستجوی لغت در جدول جو

سگلیم
از انواع گیاهان
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سلیم
تصویر سلیم
(پسرانه)
سالم، دارای قدرت داوری و تشخیص درست، نام چندتن از پادشاهان عثمانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از گلیم
تصویر گلیم
نوعی فرش که با نخ پنبه ای یا پشمی، بر روی دار و معمولاً طرح آن اشکال هندسی دارد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سلیم
تصویر سلیم
سالم، درست، بی عیب، برای مثال عقل سلیم، چو دزدان به هم باک دارند و بیم / رود در میان کاروانی سلیم (سعدی۱ - ۴۵)
بی آزار، آرام و مطیع، برای مثال در برابر چو گوسفند سلیم / در قفا همچو گرگ مردم خوار (سعدی - ۸۷)
ساده لوح، ساده دل، برای مثال ای سلیم آب ز سرچشمه ببند / که چو پر شد نتوان بستن جوی (سعدی - ۱۷۱)
سهل، آسان، برای مثال خواجه بر تو کرد خواری آن سلیم و سهل بود / خوار آن خواری که بر تو زاین سپس غوغا کند (منوچهری - ۲۶)
کنایه از مارگزیده، این معنی از جهت تفال به سلامت است، برای مثال نوز نبرداشته ست مار سر از خواب / نرگس، چون گشت چون سلیم مسهّد (منوچهری - ۲۲)
در علوم ادبی در علم عروض از بحور شعر بر وزن مستفعلن مفعولات مفعولات
فرهنگ فارسی عمید
(سَ)
دهی است از دهستان ایل تیمور بخش حومه شهرستان مهاباد. داری 125 تن سکنه است. آب آن از رود خانه مهاباد. محصول آنجا غلات، چغندر، توتون، حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی آنان جاجیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
درست و صاحب سلامت. (غیاث). بی عیب و درست. (مهذب الاسماء). درست و بی گزند از آفت. (منتهی الارب) (آنندراج). بی گزند وبی عیب و تندرست و سالم. (ناظم الاطباء) :
می لعل گون خوشتراست ای سلیم
ز خونابۀ اندرون یتیم.
فردوسی.
گفتم، این سلیم است زندگی خداوند دراز باد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 323).
یافته حج و عمره کرده تمام
بازگشته بسوی خانه سلیم.
ناصرخسرو.
ترا بسیار گفتن گر سلیم است
مگو بسیار، دشنامی عظیم است.
نظامی.
قلب روی اندود نستانند در بازار حشر
خالصی باید که از آتش برون آید سلیم.
سعدی.
عجب از کشته نباشد به در خیمۀ دوست
عجب از زنده که چون جان بدرآورد سلیم.
سعدی.
سلیمی که یک چند سالم نخفت
خداوند را شکر صحت نگفت.
سعدی.
- جامۀ سلیم، لباس عافیت:
خوش خلعتی است فاخر و خوش جامۀ سلیم
یارب ز چشم زخم و گزندش نگاهدار.
نظام قاری.
، مرد ساده دل و احمق. (غیاث) (آنندراج). نرم دل. (دهار). ساده دل. (ناظم الاطباء). مردمانی اند [مردم غرجستان] سلیم و... و شبانانند و برزیگر. (حدود العالم).
نگر تاحلقۀ اقبال ناممکن نجنبانی
سلیما ابلها لابل که مرحوما و مسکینا.
انوری (دیوان چ سعید نفیسی ص 322).
فتویی پرسید از او مرد حکیم
گفت این جا جای فتوی است ای سلیم.
مولوی.
ای سلیم آب ز سرچشمه ببند
که چو پر شد نتوان بستن جوی.
سعدی.
- دل سلیم، دل سالم. دل ساده:
وفا و عهد نمودی دل سلیم ربودی
چو خویشتن بتو دادم تو میل بازگرفتی.
سعدی.
- سلیم القلب، غریب و مسکین و آنرا سلیم دل نیز گویند. (آنندراج).
- ، ساده دل. ساده لوح:
از سر ضعفم سلیم القلب اگرزورم دهند
با انا الاعلی زنان فرش خدایی گسترم.
خاقانی.
- سلیم النفس، پاک نژاد و بی اذیت. (ناظم الاطباء).
- طبع سلیم، طبع سالم و درست، قریحۀ نیک:
ثنای مجلس میمون او بهر محفل
ادا کنم بزبانی فصیح و طبع سلیم.
سوزنی.
حافظ ار سیم و زرت نیست چه شد شاکر باش
چه به از دولت لطف سخن و طبع سلیم.
حافظ.
- قلب سلیم، قلب سادۀ بی غل و غش.بی آزار: چو من بنده بود ابله و با قلب سلیم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 390).
، آسان در مقابل صعب و سخت:
شکر و منت خدای را که آخر
آنهمه حال صعب گشت سلیم.
ابوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی چ فیاض ص 381).
خواجه بر تو کرد خواری آن سلیم و سهل بود
خوار آن خواری که بر تو زین سپس غوغا کند.
منوچهری.
عذاب اهل جهنم کز آن قویترنیست
بجای سهل ترین رنج اوست سهل و سلیم.
سوزنی.
، (اصطلاح طب) جید. مبارک. مقابل ردی و خبیث. (یادداشت مؤلف) : علامات الردی منه [من ذات الجنب] و السلیم. (قانون ابوعلی). و آنچه [از آماس] از جگر به سپرز بازآید سلیم تر بود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
،
{{اسم}} استخوان سپل شتر و مانند آن. (منتهی الارب) (آنندراج)،
{{صفت}} مارگزیده. (منتهی الارب) (آنندراج) (غیاث) (مهذب الاسماء) :
سلیم مارگزیده بود بلفظ عرب
وی از گزیدن ماران دوزخ است سلیم.
سوزنی.
، زخم خوردۀ نزدیک به هلاک،
{{اسم}} کنارۀ سم اسب. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
نام سه تن از سلاطین عثمانی:
1- سلیم اول ابن بایزید دوم (جلوس 918 هجری قمری فوت 926 هجری قمری). وی بسیار جسور و سفاک بود. مورخان ترک او را ’یاووز’ (برندۀ قاطع) و اروپائیان وی را درنده لقب داده اند. وی ظرف هشت سال سلطنت، شاه اسماعیل صفوی پادشاه ایران را مغلوب کرد و کردستان و دیاربکررا بممالک عثمانی ملحق ساخت. شام و مصر و عربستان را در سال 923 هجری قمری از ممالیک منتزع کرد و کمی بعدبر حرمین سیادت یافت و خلیفۀ عباسی مصر را مطیع خود کرده، اشیای مقدس متعلق به پیغمبر اسلام را از او گرفت و حق خلافت را بخود اختصاص داد. از این تاریخ است که سلاطین عثمانی لقب امیرالمؤمنین را اختیار کردند. وی با همه سنگدلی از علم و ادب بی بهره نبود و بفارسی شعر میگفت و مجموعه ای از اشعار پارسی او در دست است. علمای دینی و اهل ادب را گرامی میداشت و در مذهب تسنّن متعصب و در سیاست سختگیر و زودکش بود.
2- سلیم دوم ابن سلیمان اول (جلوس 974 هجری قمری). وی را دائم الخمر لقب داده اند. او با شاه طهماسب اول صفوی معاصر بود.
3- سلیم سوم ابن مصطفی (جلوس 1203 هجری قمری فوت 1222 هجری قمری). وی جهازات انگلیسی را شکست داد و با آغامحمدخان و فتحعلی شاه معاصر بود. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
ابوالقاسم بن ایوب بن سلیم رازی. ادیب و فقیه شافعی شاگرد ابوحامد اسفراینی بود. او بشهر صور از بلاد شام اقامت گزید و در بازگشت از زیارت خانه خدا به سال 447 هجری قمری بدریای قلزم غرقه شد. او راست: اشاره، غریب الحدیث، التقریب و ضیاء القلوب فی تفسیر، و اشاره فی الفروع و شرح بر کافی در فروع شافعیه. رجوع به اعلام زرکلی شود
لغت نامه دهخدا
(گِ)
پوششی معروف که از موی بز و گوسفند بافند. (آنندراج). جامۀ پشمین معروف که از پشم میش بافند. (غیاث) :
گولانج و گوشت و گرده و گوزآب و گادنی
گرمابه وگل و گل و گنجینه و گلیم.
لبیبی.
گلیمی که خواهد ربودنش باد
ز گردن بشخشد هم از بامداد.
ابوشکور.
به پنج مرد یکی شخش پوستین برتان
به پنج کودک نیمی گلیم پوشدنی.
ابوالعباس.
به پای اندرون کفش و بر تن گلیم
به بار اندرون گوهر و زرّ و سیم.
فردوسی.
گشادند گردان کمرهای سیم
بپوشیدشان جامه های گلیم.
فردوسی.
تن همان گوهر بی زینت خاکیست به اصل
گر گلیمی بد یا دیبه رومیست قباش.
ناصرخسرو.
گر نباشد اسب خر بس مرکبم
ور نباشد حله، درپوشم گلیم.
ناصرخسرو.
دوست را کس به یک بدی نفروخت
بهر کیکی گلیم نتوان سوخت.
سنائی.
بی آرزوی ملک به زیر گلیم فقر
کوبیم کوس بر در ایوان صبحگاه.
خاقانی.
گلیم کسان را مبر سر بزیر
گلیم خود از پشم خود کن چو شیر.
نظامی.
فاروق اویس را دید گلیمی از پشم شتر پوشیده و سراپای برهنه و توانگری هژده هزار عالم در تحت آن گلیم... (تذکره الاولیاء عطار).
گلیمی که مویش بود سینه گز
برهنه تنان را حریر است و خز.
امیرخسرو.
پشمینه ها و گلیمهای آذربایگان و گیلان. (ترجمه محاسن اصفهان ص 53).
، فرش پشمینه. (انجمن آرا). فرش زیر پا: و از وی [از ناحیت پارس] بساط و فرشها و زیلوها و گلیم های باقیمت خیزد. (حدودالعالم).
بویی ببرم همی ز شادی
باز این چه گلیم و این چه رنگ است.
انوری.
آواز دهل نهان نماند
در زیر گلیم و عشق پنهان.
سعدی.
گلیمی که برآن خفته بود در رهگذر دزد انداخت. (گلستان). ده درویش در گلیمی بخسبند و دو پادشاه در اقلیمی نگنجند. (گلستان)، پارچۀ پشمی: و از آمل... گلیم سپید کوش و گلیم دیلمی زربافت خیزد. (حدود العالم). و گلیم و شلواربند و پشمهای رنگین خیزد. (حدود العالم) .... محمد (ص) آن گلیم را به یکی از صحابه داد تا مرقعی کرد و درپوشید. (قصص الانبیاء ص 52). و این جامه که داری برکش و ازاری از گلیم بر میان بند و توبره ای پر جوز بر گردن آویز و به بازار بیرون شو. (تذکرهالاولیاء عطار)
ز تبریز ار گلیمی نازک آری در برم یارا
به نقش آده اش بخشم سمرقند و بخارا را.
نظام قاری (دیوان ص 37).
- امثال:
از گلیم خویش پا بیرون نمی باید نهاد.
مغربی.
من شدم ساعتی به استقبال
پای کردم برون ز حد گلیم.
ناصرخسرو.
از گلیم نیاید ستبرقی.
بقدر گلیمت بکن پا دراز.
پا به اندازۀ گلیم باید دراز کرد.
پایت را به اندازۀ گلیم دراز کن.
چیزی به جا نمانده غیر از گلیم پاره.
گلیمی که بور باشد سیاه به.
- طبل زیر گلیم کوفتن یا زدن، کنایه از پنهان داشتن امری است که آن ظاهر و هویدا بود و شهرت یافته باشد. (برهان) :
نبینی که از ما غمی شد ز بیم
همی طبل کوبد به زیر گلیم.
فردوسی.
وگرت بست به بندی قوی این دیو بزرگ
شو خمش طبل مزن بیهده در زیر گلیم.
ناصرخسرو.
تیره گلیم توام رشتۀجانم متاب
چند زنی بیش از این طبل به زیر گلیم.
عطار.
- گلیم از سیاهی بیرون آوردن، کنایه از [از] مهلکه نجات یافتن. (آنندراج) :
خضر آورد برون ز سیاهی گلیم خویش
ای عقل واگذار به سودای او مرا.
صائب (از آنندراج).
- گلیم از موج بیرون بردن، خود و مایحتاج خود را رهاندن. در غم خود بودن:
گفت آن گلیم خویش بدرمیبرد ز موج
وین سعی میکند که بگیرد غریق را.
سعدی.
- گلیم خود را از آب برآوردن، گلیم از آب برآوردن، گلیم خود را از آب بیرون کشیدن، گلیم از دریا بیرون آوردن، کنایه از [از] مهلکه نجات یافتن. (آنندراج) :
گلیم خویشتن را هر کس از آب
تواند برکشید ای دوست مشتاب.
نظامی.
گلیم خویشتن برآرد سیه گلیم از آب
وگر گلیم رفیق آب می برد شاید.
سعدی.
، جل:
نشاید بود گه ماهی ّو گه مار
گلیم خر به زر رشته میاژن.
ناصرخسرو (دیوان چ مینوی ص 399)
لغت نامه دهخدا
تصویری از سلیم
تصویر سلیم
درست و صاحب سلامت، بی عیب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گلیم
تصویر گلیم
پوششی معروف که از موی بز و گوسفند بافند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سلیم
تصویر سلیم
((سَ))
سالم، بی عیب
سلیم النفس: نیک سرشت، پاک نهاد (واژه فرهنگستان)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گلیم
تصویر گلیم
((گِ))
نوعی فرش که از پشم می بافند
گلیم خود را از آب درآوردن: کنایه از عهده کار خود برآمدن
فرهنگ فارسی معین
آرام، رام، مطیع
متضاد: نافرمان، حلیم، روشن ضمیر، صلح جو، بی عیب، تندرست، سالم
متضاد: سقیم، معیوب، خوش باور، موافق، ملایم، سلیم النفس، مارگزیده، محتضر، مشرف به موت، بی آزار
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پلاس، جل، فرش
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اگر در خواب گلیمی سبز بیند، دلیل است بر زنی مستوره، اگر گلیمی سرخ بیند، دلیل که آن زن معاشر است. اگر گلیم زرد بیند، دلیل است آن زن بیمارگونه بود. اگر سیاه بیند، دلیل که آن زن عالمه است. اگر گلیم ضایع بیند، دلیل است از زن جدا شود. جابر مغربی
دیدن گلیم در خواب، دلیل بر مردی دیندار و بزرگ است. محمد بن سیرین
دیدن گلیم در خواب بر پنج وجه است. اول: رئیس. دوم: مهتری (سروری). سوم: زنی توانگر (زنی ثروتمند). چهارم: کنیزک. پنجم: منفعت..
اگر درخواب بیند که گلیمی یافت، دلیل است زنی توانگر بخواهد. اگر این خواب را زنی بیند، شوهر کند.
فرهنگ جامع تعبیر خواب
از انواع پرنده، گیاهی بالا رونده و تیغ دار که بر درختان هم جوار پچید و نام
فرهنگ گویش مازندرانی
هسته و میوه ی سگلیم رونده و پیچنده استبیشتر در نواحی کوهپایه
فرهنگ گویش مازندرانی