اندیشیدن، فکر کردن، پنداشتن، رای زدن، اسگالیدن، اسگالش، تفکیر، تأمّل، برای مثال کدام چاره سگالم که با تو درگیرد / کجا روم که دل من دل از تو برگیرد (سعدی۲ - ۳۹۸)، کس بند خدایی به سگالش نگشاید / با بند خدایی ره بیهوده بمسگال (ناصرخسرو - ۲۵۵)
اندیشیدن، فکر کردن، پنداشتن، رای زدن، اِسگالیدن، اِسگالِش، تَفکیر، تَأمُّل، برای مِثال کدام چاره سگالم که با تو درگیرد / کجا روم که دل من دل از تو برگیرد (سعدی۲ - ۳۹۸)، کس بند خدایی به سگالش نگشاید / با بند خدایی ره بیهوده بمسگال (ناصرخسرو - ۲۵۵)
مرکّب از: گسل + یدن، پسوند مصدری + گسیختن، (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، گسستن و گسیختن: که بی داور این داوری نگسلد و بر بی گناه ایچ بد نپشلد. ابوشکور بلخی (از لغت فرس ص 317)، ز بس بر سختن زرّش بجای مردمان هزمان ز ناره بگسلد کپّان ز شاهین بگسلد پله. دقیقی. همی استخوان تنش بگسلید رخ او شده چون گل شنبلید. فردوسی. از دیدن او سیر نگردد دل نظار زآن است که نظار همی نگسلد از هم. فرخی. بگسلد بر تنگ اسب عشق عاشقان بر تنگ صبر چون کشدبر اسب خویش از موی اسب او تنگ تنگ. منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی چ 2 ص 61)، ور بریدستی چو من زیشان طمع همچو من بنشین و بگسل زین لئام. ناصرخسرو. رسالت ملک الروم یاد کنیم اگرچه نه جایگاه است تا سخن نگسلد. (مجمل التواریخ و القصص)، و کوه دماوند است که از صد فرسنگی زمین پیدا شود و برف هرگز بر او نگسلد. (مجمل التواریخ و القصص)، اگر چو رشته تو هموار کرده ای خود را ز جویبار تو آب گهر نمی گسلد. صائب (از آنندراج)، ، قطع کردن. پاره کردن. گسیختن: سزد که بگسلم از یار سیم دندان طمع سزد که او نکند طمع پیر دندان کرو. کسایی. پدر پیر گشت و تو برنادلی نگر تا ز تاج کیی نگسلی. فردوسی. بزرگان ایران گشاده دلند تو گویی که آهن همی بگسلند. فردوسی. بر ارغوان قلادۀ یاقوت بگسلی بر مشک بید نایژۀ عود بشکنی. منوچهری. از تو جهان رنج خویش چون گسلد چون تو از او طمع خود نمی گسلی. ناصرخسرو. چشم از او نگسلم که درتنگی به دلم نیک نسبتی دارد. مسعودسعد. غیر از آن زنجیر یار مقبلم گر دوصد زنجیر آری بگسلم. مولوی. گفتی رگ جان میگسلدزخمۀ ناسازش ناخوشتر از آوازۀ مرگ پدر، آوازش. سعدی (گلستان)، طمع بند و دفتر ز حکمت بشوی طمع بگسل و هرچه خواهی بگوی. سعدی. - برگسلیدن، برکندن: ورش همچنان روزگاری هلی به گردونش از بیخ برنگسلی. سعدی (بوستان)، - درگسلیدن، کوتاه کردن. بازداشتن: بدو گفت دست از جهان درگسل که پایت قیامت برآید ز گل. سعدی (بوستان)، - راه گسلیدن، طی طریق کردن: بیابان درنورد و کوه بگذار منازلها بکوب و راه بگسل. منوچهری. - فروگسلیدن، فروگسستن. از هم جدا شدن (اعضا) : جان ترنجیده وشکسته دلم گویی از غم همی فروگسلم. رودکی. - میان گسلیدن، شکستن کمر: ای نازکک میان و همه تن چو پرنیان ترسم که در رکوع ترا بگسلد میان. خسروی
مُرَکَّب اَز: گسل + یدن، پسوند مصدری + گسیختن، (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، گسستن و گسیختن: که بی داور این داوری نگسلد و بر بی گناه ایچ بد نپشلد. ابوشکور بلخی (از لغت فرس ص 317)، ز بس بر سختن زرّش بجای مردمان هزمان ز ناره بگسلد کپّان ز شاهین بگسلد پله. دقیقی. همی استخوان تنش بگسلید رخ او شده چون گل شنبلید. فردوسی. از دیدن او سیر نگردد دل نظار زآن است که نظار همی نگسلد از هم. فرخی. بگسلد بر تنگ اسب عشق ِ عاشقان بر تنگ صبر چون کشدبر اسب خویش از موی اسب او تنگ تنگ. منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی چ 2 ص 61)، ور بریدستی چو من زیشان طمع همچو من بنشین و بگسل زین لئام. ناصرخسرو. رسالت ملک الروم یاد کنیم اگرچه نه جایگاه است تا سخن نگسلد. (مجمل التواریخ و القصص)، و کوه دماوند است که از صد فرسنگی زمین پیدا شود و برف هرگز بر او نگسلد. (مجمل التواریخ و القصص)، اگر چو رشته تو هموار کرده ای خود را ز جویبار تو آب گهر نمی گسلد. صائب (از آنندراج)، ، قطع کردن. پاره کردن. گسیختن: سزد که بگسلم از یار سیم دندان طمع سزد که او نکند طمع پیر دندان کرو. کسایی. پدر پیر گشت و تو برنادلی نگر تا ز تاج کیی نگسلی. فردوسی. بزرگان ایران گشاده دلند تو گویی که آهن همی بگسلند. فردوسی. بر ارغوان قلادۀ یاقوت بگسلی بر مشک بید نایژۀ عود بشکنی. منوچهری. از تو جهان رنج خویش چون گسلد چون تو از او طمع خود نمی گسلی. ناصرخسرو. چشم از او نگسلم که درتنگی به دلم نیک نسبتی دارد. مسعودسعد. غیر از آن زنجیر یار مقبلم گر دوصد زنجیر آری بگسلم. مولوی. گفتی رگ جان میگسلدزخمۀ ناسازش ناخوشتر از آوازۀ مرگ پدر، آوازش. سعدی (گلستان)، طمع بند و دفتر ز حکمت بشوی طمع بگسل و هرچه خواهی بگوی. سعدی. - برگسلیدن، برکندن: ورش همچنان روزگاری هلی به گردونش از بیخ برنگسلی. سعدی (بوستان)، - درگسلیدن، کوتاه کردن. بازداشتن: بدو گفت دست از جهان درگسل که پایت قیامت برآید ز گل. سعدی (بوستان)، - راه گسلیدن، طی طریق کردن: بیابان درنورد و کوه بگذار منازلها بکوب و راه بگسل. منوچهری. - فروگسلیدن، فروگسستن. از هم جدا شدن (اعضا) : جان ترنجیده وشکسته دلم گویی از غم همی فروگسلم. رودکی. - میان گسلیدن، شکستن کمر: ای نازکک میان و همه تن چو پرنیان ترسم که در رکوع ترا بگسلد میان. خسروی
مرکّب از: سگال + یدن، پسوند مصدری، (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، به معنی سگالش که دشمنی و خصومت کردن. (برهان) : این مسخره با زن بسگالید و برفتند تا جایگه قاضی با بانگ علا لا. نجیبی. ، اندیشه نمودن. (برهان)، اندیشه کردن. (غیاث)، اندیشیدن. (آنندراج) : اشموئیل بمرد طالوت آهنگ کشتن داود کردو بسگالید که نیمشب برود و داود را بکشد. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی)، نشست و سگالید از هر دری ببخشید هرکار بر هر سری. دقیقی. بشاهراه نیاز اندرون سفرمسگال که مرد کوفته گردد بدان ره اندر سخت. کسایی. چو آمد به لشکرگه خویش باز شبیخون سگالید گردنفراز. فردوسی. همه بد سگالید و با کس نساخت بکژی و نامردمی سر فراخت. فردوسی. کسی کو بود شهریار زمین نه بازی است با او سگالید کین. فردوسی. همه سگالد کز نام تو بلند کند جمال و زینت دنیا و رتبت منبر. فرخی. درسگالیدن آن باشی دایم که کنی کار ویران شدۀ خلق جهان آبادان. فرخی. چرا از یار بدعشرت سگالی زمدح شاه نیک اختر سگالا. عنصری. بد نسگالد بخلق، به نبود هرگزش آنکه بدی کرد هست عاقبتش برندم. منوچهری. دانی که جهان بر تو همی درد سگالد او درد سگالید و تو درمان نسگالی که زشت از خوب و نیک از بد بدانی بدل کاری سگالی کش تو دانی. (ویس و رامین)، مرا گویند بیهوده چه نالی چرا چندین ز بدمهری سگالی. (ویس و رامین)، و بدانند که پدر چه میسگالید و خدای عزوجل چه خواسته است. (تاریخ بیهقی)، به امید هزار دوست یک دشمن مکن زیرا که آن هزار دوست از نگاه داشتن تو غافل شوند و آن دشمن از بد سگالیدن تو غافل نشود. (قابوسنامه)، مر ترا نیکی سگالد یار تو چون مر او را تو شوی نیکوسگال. ناصرخسرو. آنچه شیر برای تو میسگالد از این معانی که برشمردی... نیست. (کلیله و دمنه)، قومی که چو روبه بتو بر حیله سگالند پیراسته بادند چو سنجاب و چو قاقم. سوزنی. گردون نسگالد بجز از نیک تو زیرا اندر دل تو نیست بجز نیک سگالی. سوزنی. وگر قیصر سگالد راز زردشت کنم زنده رسوم زند و استا. خاقانی. بر فرزند من چنین عذری سگالیدی و چنین جریمه ارتکاب نمودی. (سندبادنامه)، با خود غزلی همی سگالید گه نوحه نمود و گاه نالید. نظامی. ، رای زدن. مشورت کردن: پس این دوتن بیچاره شدند و هیچ چیز نمانده بود ایشان را بسگالیدند و به خانه عم آمدند و او را از خانه بیرون خواندند و به حیله بکشتند برآنکه میراث او بردارند. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی)، همه کار با مرد دانا سگال برنج تن از پادشاهی منال. فردوسی. سگالیده ام دوش باپنج یار که از تارک او برآرم دمار. فردوسی. گر نهمتی سگالی و اندیشه ای کنی گیتی همان سگالد گردون همان کند. مسعودسعد. پیش از این با مهتران شهرها سگالیده بود که هرکس بجای خویش حبشیان را بکشد. (مجمل التواریخ)، ، دعوی کردن: تویی رانده چو از ده روستایی که آن ده را سگالد کدخدایی. (ویس و رامین)، ، قصد کردن. (غیاث) ، سخن بد گفتن. (برهان)
مُرَکَّب اَز: سگال + یدن، پسوند مصدری، (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، به معنی سگالش که دشمنی و خصومت کردن. (برهان) : این مسخره با زن بسگالید و برفتند تا جایگه قاضی با بانگ علا لا. نجیبی. ، اندیشه نمودن. (برهان)، اندیشه کردن. (غیاث)، اندیشیدن. (آنندراج) : اشموئیل بمرد طالوت آهنگ کشتن داود کردو بسگالید که نیمشب برود و داود را بکشد. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی)، نشست و سگالید از هر دری ببخشید هرکار بر هر سری. دقیقی. بشاهراه نیاز اندرون سفرمسگال که مرد کوفته گردد بدان ره اندر سخت. کسایی. چو آمد به لشکرگه خویش باز شبیخون سگالید گردنفراز. فردوسی. همه بد سگالید و با کس نساخت بکژی و نامردمی سر فراخت. فردوسی. کسی کو بود شهریار زمین نه بازی است با او سگالید کین. فردوسی. همه سگالد کز نام تو بلند کند جمال و زینت دنیا و رتبت منبر. فرخی. درسگالیدن آن باشی دایم که کنی کار ویران شدۀ خلق جهان آبادان. فرخی. چرا از یار بدعشرت سگالی زمدح شاه نیک اختر سگالا. عنصری. بد نسگالد بخلق، به نبود هرگزش آنکه بدی کرد هست عاقبتش برندم. منوچهری. دانی که جهان بر تو همی درد سگالد او درد سگالید و تو درمان نسگالی که زشت از خوب و نیک از بد بدانی بدل کاری سگالی کش تو دانی. (ویس و رامین)، مرا گویند بیهوده چه نالی چرا چندین ز بدمهری سگالی. (ویس و رامین)، و بدانند که پدر چه میسگالید و خدای عزوجل چه خواسته است. (تاریخ بیهقی)، به امید هزار دوست یک دشمن مکن زیرا که آن هزار دوست از نگاه داشتن تو غافل شوند و آن دشمن از بد سگالیدن تو غافل نشود. (قابوسنامه)، مر ترا نیکی سگالد یار تو چون مر او را تو شوی نیکوسگال. ناصرخسرو. آنچه شیر برای تو میسگالد از این معانی که برشمردی... نیست. (کلیله و دمنه)، قومی که چو روبه بتو بر حیله سگالند پیراسته بادند چو سنجاب و چو قاقم. سوزنی. گردون نسگالد بجز از نیک تو زیرا اندر دل تو نیست بجز نیک سگالی. سوزنی. وگر قیصر سگالد راز زردشت کنم زنده رسوم زند و استا. خاقانی. بر فرزند من چنین عذری سگالیدی و چنین جریمه ارتکاب نمودی. (سندبادنامه)، با خود غزلی همی سگالید گه نوحه نمود و گاه نالید. نظامی. ، رای زدن. مشورت کردن: پس این دوتن بیچاره شدند و هیچ چیز نمانده بود ایشان را بسگالیدند و به خانه عم آمدند و او را از خانه بیرون خواندند و به حیله بکشتند برآنکه میراث او بردارند. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی)، همه کار با مرد دانا سگال برنج تن از پادشاهی منال. فردوسی. سگالیده ام دوش باپنج یار که از تارک او برآرم دمار. فردوسی. گر نهمتی سگالی و اندیشه ای کنی گیتی همان سگالد گردون همان کند. مسعودسعد. پیش از این با مهتران شهرها سگالیده بود که هرکس بجای خویش حبشیان را بکشد. (مجمل التواریخ)، ، دعوی کردن: تویی رانده چو از ده روستایی که آن ده را سگالد کدخدایی. (ویس و رامین)، ، قصد کردن. (غیاث) ، سخن بد گفتن. (برهان)