جدول جو
جدول جو

معنی سگالیدن - جستجوی لغت در جدول جو

سگالیدن
اندیشیدن، فکر کردن، پنداشتن، رای زدن، اسگالیدن، اسگالش، تفکیر، تأمّل، برای مثال کدام چاره سگالم که با تو درگیرد / کجا روم که دل من دل از تو برگیرد (سعدی۲ - ۳۹۸)، کس بند خدایی به سگالش نگشاید / با بند خدایی ره بیهوده بمسگال (ناصرخسرو - ۲۵۵)
تصویری از سگالیدن
تصویر سگالیدن
فرهنگ فارسی عمید
سگالیدن
(لو لَ / لِ کَ / کِ دَ)
مرکّب از: سگال + یدن، پسوند مصدری، (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، به معنی سگالش که دشمنی و خصومت کردن. (برهان) :
این مسخره با زن بسگالید و برفتند
تا جایگه قاضی با بانگ علا لا.
نجیبی.
، اندیشه نمودن. (برهان)، اندیشه کردن. (غیاث)، اندیشیدن. (آنندراج) : اشموئیل بمرد طالوت آهنگ کشتن داود کردو بسگالید که نیمشب برود و داود را بکشد. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی)،
نشست و سگالید از هر دری
ببخشید هرکار بر هر سری.
دقیقی.
بشاهراه نیاز اندرون سفرمسگال
که مرد کوفته گردد بدان ره اندر سخت.
کسایی.
چو آمد به لشکرگه خویش باز
شبیخون سگالید گردنفراز.
فردوسی.
همه بد سگالید و با کس نساخت
بکژی و نامردمی سر فراخت.
فردوسی.
کسی کو بود شهریار زمین
نه بازی است با او سگالید کین.
فردوسی.
همه سگالد کز نام تو بلند کند
جمال و زینت دنیا و رتبت منبر.
فرخی.
درسگالیدن آن باشی دایم که کنی
کار ویران شدۀ خلق جهان آبادان.
فرخی.
چرا از یار بدعشرت سگالی
زمدح شاه نیک اختر سگالا.
عنصری.
بد نسگالد بخلق، به نبود هرگزش
آنکه بدی کرد هست عاقبتش برندم.
منوچهری.
دانی که جهان بر تو همی درد سگالد
او درد سگالید و تو درمان نسگالی
که زشت از خوب و نیک از بد بدانی
بدل کاری سگالی کش تو دانی.
(ویس و رامین)،
مرا گویند بیهوده چه نالی
چرا چندین ز بدمهری سگالی.
(ویس و رامین)،
و بدانند که پدر چه میسگالید و خدای عزوجل چه خواسته است. (تاریخ بیهقی)،
به امید هزار دوست یک دشمن مکن زیرا که آن هزار دوست از نگاه داشتن تو غافل شوند و آن دشمن از بد سگالیدن تو غافل نشود. (قابوسنامه)،
مر ترا نیکی سگالد یار تو
چون مر او را تو شوی نیکوسگال.
ناصرخسرو.
آنچه شیر برای تو میسگالد از این معانی که برشمردی... نیست. (کلیله و دمنه)،
قومی که چو روبه بتو بر حیله سگالند
پیراسته بادند چو سنجاب و چو قاقم.
سوزنی.
گردون نسگالد بجز از نیک تو زیرا
اندر دل تو نیست بجز نیک سگالی.
سوزنی.
وگر قیصر سگالد راز زردشت
کنم زنده رسوم زند و استا.
خاقانی.
بر فرزند من چنین عذری سگالیدی و چنین جریمه ارتکاب نمودی. (سندبادنامه)،
با خود غزلی همی سگالید
گه نوحه نمود و گاه نالید.
نظامی.
، رای زدن. مشورت کردن: پس این دوتن بیچاره شدند و هیچ چیز نمانده بود ایشان را بسگالیدند و به خانه عم آمدند و او را از خانه بیرون خواندند و به حیله بکشتند برآنکه میراث او بردارند. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی)،
همه کار با مرد دانا سگال
برنج تن از پادشاهی منال.
فردوسی.
سگالیده ام دوش باپنج یار
که از تارک او برآرم دمار.
فردوسی.
گر نهمتی سگالی و اندیشه ای کنی
گیتی همان سگالد گردون همان کند.
مسعودسعد.
پیش از این با مهتران شهرها سگالیده بود که هرکس بجای خویش حبشیان را بکشد. (مجمل التواریخ)،
، دعوی کردن:
تویی رانده چو از ده روستایی
که آن ده را سگالد کدخدایی.
(ویس و رامین)،
، قصد کردن. (غیاث) ، سخن بد گفتن. (برهان)
لغت نامه دهخدا
سگالیدن
فکر کردن، پنداشتن، رای زدن
تصویری از سگالیدن
تصویر سگالیدن
فرهنگ لغت هوشیار
سگالیدن
((س دَ))
اندیشیدن، خصومت ورزیدن
تصویری از سگالیدن
تصویر سگالیدن
فرهنگ فارسی معین
سگالیدن
اندیشه کردن، اندیشیدن، فکر کردن، دشمنی کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نگاریدن
تصویر نگاریدن
نگاشتن، نوشتن، نقش و نگار کردن، تصویر کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آگاهیدن
تصویر آگاهیدن
آگاه شدن، باخبر شدن، خبر یافتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شخالیدن
تصویر شخالیدن
خراشیدن، خراش دادن، خلانیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ستاییدن
تصویر ستاییدن
ستودن، مدح کردن، ستایش کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اسگالیدن
تصویر اسگالیدن
اندیشیدن، فکر کردن، پنداشتن، رای زدن، سگالیدن، اسگالش، تفکیر، تأمّل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سگالیده
تصویر سگالیده
اندیشیده، چاره جویی شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گالیدن
تصویر گالیدن
گریختن، فرار کردن، فریاد کشیدن
فرهنگ فارسی عمید
(مَ ثَ گَ تَ)
سگالیدن. (ناظم الاطباء). رجوع به سگالیدن شود
لغت نامه دهخدا
(لِهْ شُ دَ)
آه کشیدن. آروغ زدن. فواق زدن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زَ / زِ نِ / نَ دَ)
گریختن. دور شدن. کناره گرفتن. هزیمت کردن:
ای تو مک آسا بیار باز قدح را
کانت مکاکفت از این سرای بگالید.
عماره (لغت فرس ص 324).
بغیر کنج عدم نیستش گریزگهی
اگر ز تیزی تیغش بود عزیمت گال.
شمس فخری.
طبیب باشد دوگونه اندر خواب
این یکی راحت آن دگر همه تاب
راحت این نوع را که برمالند
محنت آن جنس را که برگالند.
سنائی (از جهانگیری).
هر که او اسب دواند بسوی گمراهی
کند آن اسب لگدمال بگال از لگدش.
مولوی (از جهانگیری).
، آواز و فریاد بلند برآوردن:
سلیمان چون ز مرغ این قصه بشنید
بتندید و بجوشید و بگالید.
عطار.
، غلطیدن. غلتیدن. رجوع به گال شود
لغت نامه دهخدا
(خوَرْ /خُرْ دَ)
اندیشه و فکر کردن. (برهان). مشاوره. (دهار) :
باقصای جهان از فزع تیغش هر روز
همی صلح سکالد دل هر جنگ سکالی.
فرخی.
ای فرخی ار نام نکو خواهی جستن
گرد در او گرد و جز آن خدمت مسکال.
فرخی.
سکالید با ویژگان سرای
همه تیغ و جوشن بزیر قبای.
اسدی.
سوی رزم ایرانیان باشتاب
شبیخون سکالید و بگذشت از آب.
اسدی.
کاری که نه کار تست مسکال
راهی که نه راه تست مسپر.
ناصرخسرو.
پس دیگر سال حرب دیگر سکالیدند. (قصص الانبیاء). شاعران کار و اندیشه شعر را بشب سکالند. (تفسیر ابوالفتوح). و... کار سکالیدن باشد بشب و شبیخون را و غارت شب را تبیت خوانند برای آنکه بشب سکالیده باشد و حیاتی گفت کاری باشد که در خانه بسکالند. (تفسیر ابوالفتوح).
آنجا که فسانه ای سکالی
از قدس خدانباش خالی.
نظامی.
با خود غزلی همی سکالید
گه نوحه نمود و گاه نالید.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(سِ دَ / دِ)
اندیشیده. تصورشده. فکر شده:
شبیخون سگالیده و ساخته
سنان را به ابر اندر افراخته.
فردوسی.
خرد را بر آن رای بر شاه کن
مرازآن سگالیده آگاه کن.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(کَ گِ رِ تَ)
سگالیدن. اندیشیدن:
باگل انداینده اسگالیده گل
دست کاری میکند پنهان ز دل.
مولوی
لغت نامه دهخدا
تصویری از خجالیدن
تصویر خجالیدن
در بر گرفتن، در کنار رفتن، در آغوش گرفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکالیدن
تصویر شکالیدن
اندیشیدن، خیال کردن
فرهنگ لغت هوشیار
سراینده سروده سرایش) آواز خواندن تغنی کردن سراییدن، ساختن سرود و شعر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرائیدن
تصویر سرائیدن
نغمه کردن و سرود گفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سجانیدن
تصویر سجانیدن
سرد کردن چیزهای گرم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ستانیدن
تصویر ستانیدن
چیزی از کسی گرفتن ستدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ستاییدن
تصویر ستاییدن
ستودن ستایش کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سگلیدن
تصویر سگلیدن
گسلیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آغالیدن
تصویر آغالیدن
شورانیدن ووادار کردن به جنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آگاهیدن
تصویر آگاهیدن
خبر یافتن، آگاه شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سکالیدن
تصویر سکالیدن
فکر کردن اندیشیدن، اندیشه بد کردن خصومت ورزیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گالیدن
تصویر گالیدن
فرار کردن، دور شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گالیدن
تصویر گالیدن
((دَ))
گریختن، دور شدن، کناره گرفتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پگاهیدن
تصویر پگاهیدن
ابتلاج
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از گساریدن
تصویر گساریدن
مصرف کردن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از سناییدن
تصویر سناییدن
احترام گذاشتن
فرهنگ واژه فارسی سره
خروشیدن، فریادکشیدن، غلتیدن، دورشدن، گریختن
فرهنگ واژه مترادف متضاد