جدول جو
جدول جو

معنی سگارچه - جستجوی لغت در جدول جو

سگارچه
(سَ چَ / چِ)
نادان و ابله. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دستارچه
تصویر دستارچه
دستار کوچک، دستمال، حوله
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زغارچه
تصویر زغارچه
غازایاقی، گیاهی بیابانی با برگ هایی دراز و بریده شبیه پای کلاغ با گل هایی سفید، ارتفاعی درحدود ۳۰سانتی متر و تخم هایی ریز و تلخ مزه، به عنوان سبزی خوردن مصرف می شود
پای کلاغ، کلاغ پا، آطریلال، اطریلال، پاکلاغی، رجل الغراب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سماخچه
تصویر سماخچه
ساماکچه، سینه بند، پیش بند، سینه بند زنان، پستان بند، سماچه، سماکچه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سماکچه
تصویر سماکچه
ساماکچه، سینه بند، پیش بند، سینه بند زنان، پستان بند، سماچه، سماخچه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سرایچه
تصویر سرایچه
سراچه، سرای کوچک، خانۀ کوچک، خانۀ اندرونی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تتارچه
تصویر تتارچه
نوعی تیر که پیکان مخصوصی داشته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گسارده
تصویر گسارده
نوشیده، آشامیده شده
فرهنگ فارسی عمید
(حِ چِ)
دهی است از دهستان جرگلان بخش مانه شهرستان بجنورد. واقع در 78هزارگزی شمال باختری مانه، سر راه شوسه بجنورد به حصارچه. ناحیه ای است کوهستانی. گرمسیر. دارای 667 تن سکنه میباشد. ترکمنی زبانند. از رودخانه و چشمه و قنات مشروب میشود. اهالی به کشاورزی، مالداری گذران میکنند. راه اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(تَ چَ / چِ)
تغار خرد. نیم خم کوچک. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(تَ چَ / چِ)
نوعی از تیر باشد و پیکان خاصی هم دارد. (برهان). نوعی از تیر. (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). نوعی از اسامی تیرها به اعتبار پیکان. (شرفنامۀ منیری)
لغت نامه دهخدا
(سِ دِ)
دهی است از دهستان اشکور تنکابن شهرستان شهسوار واقع در 134 گزی جنوب باختری شهسوار. آب و هوای آن سرد. دارای 260 تن سکنه است. آب آن از چشمه تأمین میشود. محصول آن غلات، ارزن، فندق و شغل اهالی زراعت و گله داری. راه آنجا مالروو صعب العبور است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(سَ چَ / چِ)
سراچه. خیمۀ کلان، سرای کوچک. (آنندراج) : بخط خویش سرایی بدین نیکویی و چندین سرایچه ها و میدانها... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 144). امیر برخاست و به سرایچۀ خاص رفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 511). آنگاه این سرایچه را ویران کنیم و سرایچه ای دیگر بنا کنیم. (معارف بهأولد)
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ)
ظاهراً چیزی باشد که مثل قمقمه ها بود، و اغلب که لغت روم است. (بهار عجم) (آنندراج). اشتینگاس نیز با شک و تردید بمعنی کاسۀ چوبی آورده ولی در بیت زیر این معنی را نمیدهد:
ز قیسی و آلو بگردش هجوم
چو ساروچه گرد سرشاه روم.
میرزا طاهر وحید قزوینی (از بهار عجم و آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(زَ چَ / چِ)
گیاهی است بهاری و با سرکه خورند بغایت لذیذ است و آنرا به عربی رجل الغراب خوانند چه شباهتی به پای کلاغ دارد و بیخ آن قولنج را نافع است. (برهان) (آنندراج). آطریلال و رجل الغراب که مردم تهران قازیاغی گویند و یکی از سبزیهای صحرائی می باشد و از آن پلاوآش و بورانی ترتیب دهند. (ناظم الاطباء). قازیاغی. آطریلال. اطریلال. رجل الغراب. (فرهنگ فارسی معین). در تداول قزاقی. رجوع به اطریلال شود
لغت نامه دهخدا
(سَ گِ غَ چَ / چِ)
سگ زبون و بی جرأت و در شرح خاقانی به معنی سگ صحرانشین. (آنندراج) (غیاث)
لغت نامه دهخدا
(اِ چَ / چِ)
شرارۀ آتش. (شعوری). ستارچه
لغت نامه دهخدا
(گُ دَ / دِ)
برطرف شده. از میان رفته. شکسته:
اندوه من بروی تو بودی گسارده
و آرام یافتی دل من از عطای تو.
مسعودسعد.
، گذاشته. (برهان). و رجوع به گساردن شود
لغت نامه دهخدا
(سُ چَ)
دهی است از دهستان کاریزنو بالاجام شهرستان مشهد. دارای 458 تن سکنه است. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات و پنبه. شغل اهالی زراعت و مالداری و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(سَ / سِ چَ/ چِ)
ستاره و اخگر خرد. (آنندراج) (استینگاس). جرقه. ستارۀ کوچک و اخگر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ چَ / چِ)
صغر دستار. دستار کوچک. روپاک و دستمال. (برهان). رومال. (غیاث) (آنندراج). حوله. (یادداشت مرحوم دهخدا). اسبیدرک. سبیدرک. دزک. مشوش. ستجه. شنجه. مندیل. (دهار) : از آمل دستارچۀ زربافت گوناگون و کیمخته خیزد. (حدود العالم چ دانشگاه ص 145).
آویخته چون ریشه دستارچه سبز
سیمین گرهی بر سر هر ریشه دستار.
منوچهری.
دستارچه ای با ده پیروزه نگین سخت بزرگ بر انگشتری نشانده بدست خواجه (احمد حسن) داد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 151). باز هوش آمد و چشم و روی به دستارچه پاک کرد. (تاریخ بیهقی). دستارچۀ آذرشب و آن از موی سمندر بافته بود. (مجمل التواریخ و القصص). چون بشنید دستارچه بر روی نهاد، بگریست و گفت راست گفتن نداریم و نماند. (حاشیۀ احیاء العلوم خطی). سبب این نقصان (نقصان در علت دمعه) ... بعضی را پاک کردن چشم و گوشت گوشۀ چشم به دستارچۀ درشت. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). بگریست و از هوش بشد چون ساعتی باز هوش آمد و چشم و روی به دستارچه پاک کرد. (تاریخ بیهق).
ماه زرین زبر رایت و دستارچه زیر
آفتابی به شب آراسته عمدا بینند.
خاقانی.
پرز پلاس آخور خاص همام دین
دستارچۀ معنبر و برگستوان ماست.
خاقانی.
عنبرین دستارچه گرد رخت
طوق غبغب در میان آویخته.
خاقانی.
آن زمان کز آتشین کوثر شدیم آلوده لب
عنبرین دستارچه از زلف دلبر ساختیم.
خاقانی.
دستارچه بین ز برگ شمشاد
طوق غبب سمنبران را.
خاقانی.
آمیخته مه با قصب انگیخته طوق از غبب
دستارچه بسته ز شب بر ماه تابان دیده ام.
خاقانی.
زلف دستارچه و غبغب طوق
زیر دستارچه غبغب چه خوش است.
خاقانی.
با این دستارچه و تازیانه خدمت دست شریف مجلس سامی را بشایستی. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 47). خادم از شرف وصول آن یتیمۀ بحر معانی... گنج سعادت بر سر دستارچه بست. (منشآت خاقانی ص 69). از غایت بشاشت هر ساعت گنج روان بر سر دستارچه می بندد. (منشآت خاقانی ص 330). تا هر ساعت دستارچه از روی طبق برداشته نشود. (سندبادنامه ص 92). دستارچه ای بیرون آورده و به باغبان داد و دسته ای چند ریاحین بستد. (سندبادنامه ص 332).
شیشه ز گلاب شکر میفشاند
شمع به دستارچه زر میفشاند.
نظامی.
گهی میزد ز تندی دست بر دست
گهی دستارچه بر دیده می بست.
نظامی.
بسترد به دستارچۀ لطف ضمیرش
گرد حدثان از رخ رخشان وزارت.
؟ (از سمط العلی ص 91).
دریاب که تر می کند از خون جگر
هجران تواز هر مژه دستارچه ای.
ابراهیم بن حسین نخشبی.
خط الوانست به دستارچۀ یزدی لیک
یزدیان را به خط سبز کشد دل بسیار.
نظام قاری (دیوان ص 14).
دستارچه ای که با خود داشت یک دینار در گوشۀ آن بسته بود. (تاریخ قم ص 184). مشوش، دستارچۀ دست. (منتهی الارب).
- به دستارچه دادن، به هدیه و تحفه دادن. (از آنندراج) :
جان به دستارچه دهیم آن را
کز غبب طوق در بر اندازد.
نظامی.
- دستارچه تقدیم و پیشکش کردن، در رسوم طلب وصال کردن بوده است. (از یادداشت مرحوم دهخدا) :
دستارچه ای پیشکشش کردم گفت
وصلم طلبی زهی خیالی که تو راست.
حافظ.
- ، هدیه و تحفه و مبارکباد دادن. (از غیاث) (از آنندراج).
- دستارچه ساختن،کنایه از هدیه دادن و استمالت کردن و بر دست داشتن. (برهان). هدیه دادن و استمالت کردن. (انجمن آرا). هدیه دادن و تحفه فرستادن. (از آنندراج) :
از سیم صراحی و زر می
دستارچه ساز دلبران را.
خاقانی.
- دستارچه وار، دستارچه مانند:
از حلقۀ زلف وچنبر دست
دستارچه وار طوق بربست.
نظامی.
، رومال که درگلوی اسب بندند. (غیاث) (آنندراج)، سفرۀ کوچک. (انجمن آرا) (آنندراج)، عمامۀ کوچک. عصابه. مولوی، پارچه ای را گفته اند که بر سر نیزه و علم بندند و آنرا طره و شقه هم خوانند. (برهان) (آنندراج). شقۀ علم. (غیاث) (آنندراج)، کمربند. (غیاث) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
خارپشت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سُ چَ / چِ)
شکلی مهیب که آدمی از آن بخواب می ترسد یا پندارد که کسی گلوی وی می افشارد و به عربی کابوس نامند. (غیاث)
لغت نامه دهخدا
(سَ بَچْ چَ / چِ)
توله سگ. بچۀ سگ. (ناظم الاطباء). توله:
نهاده اند زن و بچۀ من از سرما
بسان سگ بچه بتفوز بر در سوراخ.
سوزنی.
پس سگ بچه ای بخانه برد و مدتی در خانه تعهد میکرد. (سندبادنامه ص 192)
لغت نامه دهخدا
تصویری از سماخچه
تصویر سماخچه
سینه بند زنان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سماکچه
تصویر سماکچه
سینه بند زنان
فرهنگ لغت هوشیار
سرای کوچک، خانه اندرونی خلوتخانه، صنودقچه ای که درون صندوق بزرگی بود، قفسی بی ته که مرغان خانگی را در زیر آن نگاهدارند. یا سراچه آدرنگ. دنیا. یا سراچه ضرب. ضرابخانه دار الضرب. یا سراچه گل. دنیا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زغارچه
تصویر زغارچه
قازیانی آطریلال اطریلال رجل الغراب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دستارچه
تصویر دستارچه
دستار کوچک دستمال، عمامه کوچک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استارچه
تصویر استارچه
شراره آتش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سماکچه
تصویر سماکچه
((سَ چَ یا چِ))
سینه بند زنان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سماخچه
تصویر سماخچه
((سَ چَ یا چِ))
سماکچه. ساماخچه. سماچه، سینه بند زنان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دستارچه
تصویر دستارچه
((دَ چِ))
دستار یا عمامه کوچک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تتارچه
تصویر تتارچه
((تُ چَ))
نوعی تیر که پیکان ویژه ای دارد
فرهنگ فارسی معین
تلار کوچککومه ی کوچک
فرهنگ گویش مازندرانی