جدول جو
جدول جو

معنی سکنجه - جستجوی لغت در جدول جو

سکنجه
شکنجه
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سنجه
تصویر سنجه
(پسرانه)
نام یکی از دلاوران مازندرانی در سپاه مازندران در زمان کیکاووس پادشاه کیانی، مرکب از سنج (ریشه سنجیدن) + ه (وسیله سنجش)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سکنه
تصویر سکنه
ساکنان، محل پیوستگی گردن و سر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سکنج
تصویر سکنج
سرفه، خراش، تراش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کنجه
تصویر کنجه
نوعی کباب که تکۀ های گوشت را در دیگ و با بخار آب می پزند، کباب کنجه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کنجه
تصویر کنجه
خری که زیر دهانش ورم کرده باشد، خر دم بریده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شکنجه
تصویر شکنجه
آزار دادن کسی برای تنبیه، گرفتن اقرار یا واداشتن به انجام کاری
شکنجه کردن: شکنجه دادن، رنج و آزار دادن، آزار کردن متهم با آلات و ادوات شکنجه تا از او اقرار بگیرند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سکنج
تصویر سکنج
دارای دهان بدبو یا لب شکافته شده، برای مثال تشنه را دل نخواهد آب زلال / کوزه بگذشته بر دهان سکنج (سعدی - ۸۵)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سنجه
تصویر سنجه
سنگی که با آن چیزی را وزن کنند، سنگ ترازو
فرهنگ فارسی عمید
(شِ کَ جَ / جِ)
آزار. ایذاء. رنج. هروانه. عقوبت. تعذیب. سیاست. کیستار. (ناظم الاطباء). عذاب. (غیاث) (منتهی الارب). در اصل شکستن و پیچیدن و عذاب دادن دزد و گنهکار بوده است. (انجمن آرا). رجز. رجس. عقاب. عقوبت. نقمت. اشکنجه. شکنج. عذاب که بر تن دهند. اثام. باهک. (یادداشت مؤلف) : از تنگی مخرج آن رنج بیند که در هیچ شکنجه آن صورت نتوان کرد. (کلیله و دمنه).
کوه محروق آنکه همچون زر به شفشاهنگ در
دیو را زو در شکنجۀ حبس خذلان دیده اند.
خاقانی.
بربط کری است هشت زبان کش به هشت گوش
هر دم شکنجه دست توانا برافکند.
خاقانی.
در زیر عذبات عذاب و زخم چوب و شکنجه سپری شد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 361).
چشم نیلوفر از شکنجۀ خواب
جان درانداخته به قلعۀ آب.
نظامی.
روزها آن آهوی خوش ناف نر
در شکنجه بود در اصطبل خر.
مولوی.
گرچه اندک بضاعتم باری
سودم آمد شکنجۀ بسیار.
ابن یمین.
- شکنجه دیدن، معذب شدن.
، نوعی از تعذیب. (غیاث) (یادداشت مؤلف). نوعی ازتعذیب و آن چنان است که گنهکار را اول نی چون کاز بر پوست چسبانند و باز به انبر آتش درگرفته گوشتش میبرند و در آتش می اندازند و زخمها به نمک آلایند. و با لفظ کردن و کشیدن مستعمل و همچنین است شکنجه کش. (آنندراج) :
راست روشن به زخمهای درشت
در شکنجه برادرم را کشت.
نظامی.
آنان که علم ز دود بر پا دارند
با تنباکو مدام سودا دارند
دارند همیشه آتش و انبر و نی
اسباب شکنجه را مهیا دارند.
حکیم رکنای مسیح کاشی (از آنندراج).
باور نمی کنم که به وقت شکنجه هم
از خادمان کسی نمک او چشیده ست.
شفیع اثر (از آنندراج).
صدهزار آدمی در پنجۀ شکنجه و چنگال سکال ایشان افتادند و در زیر طشت آتش گرفتار شدند. (از تاریخ سلاجقۀ کرمان).
- شکنجۀ آب نمک، نوعی از تعذیب که گنهکاران را به خوردن آب نمک میکنند. (آنندراج) :
از گریه شرح جور تو گر یک به یک کنم
صد بحر را شکنجه به آب نمک کنم.
محسن تأثیر (از آنندراج).
، دهق. دو چوب که بدان دزد و گناهکار را عذاب دهند. (یادداشت مؤلف).
- در شکنجه کشیدن، به چوب شکنجه بستن. شکنجه دادن: ملک را طرفی از ذمائم اخلاق او به قرائن معلوم شد... در شکنجه کشید و به انواع عقوبت بکشت... (گلستان).
- ، تعذیب. (منتهی الارب).
- شکنجه نهادن، به چوب شکنجه بستن: شکنجه بر کعبش نهادند تاودایع و ذخایر و دفاین به دست بازداد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 344).
، قید صحافی. (ناظم الاطباء). افزاری است مجلدان را و آنرا قید نیز گویندو آن مجاز است. (آنندراج) ، چوب گوشۀ جوال. شظاظ. شجار. فدرنگ. قطان. گمان میکنم فدرنگ شکنجه همان شجار و قطان عرب باشد. (یادداشت مؤلف) : قطان، چوب فدرنگ و شکنجۀ هودج. (منتهی الارب). و رجوع به مترادفات کلمه شود.
- شکنجۀ جامه، جندره. (صحاح الفرس) ، شکنج. چین. (یادداشت مؤلف). منه: حبک الماء... و حبک الدرع و حبک الشعر، شکنجۀ آب است... و جوشن و مو. (تفسیر ابوالفتوح رازی ج 5 ص 133)
لغت نامه دهخدا
(سِ رِ جِ)
دهی از دهستان کوهدشت بخش طرهان شهرستان خرم آباد. دارای 120 تن سکنه. آب آن از چشمه و چاه. ساکنین از طایفۀ ابوالوفائی هستند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(کِ جَ / جِ)
تکۀ گوشت کوچکی که بر سیخ کشند یا قیمه کنند. (فرهنگ فارسی معین).
- کباب کنجه، کبابی که قطعات گوشت را بر سیخ کرده سرخ کنند. مقابل کوبیده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). قسمی کباب که عبارتست از قطعات گوشت کوچک به سیخ کشیده. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(سُ رُ جَ / جِ)
امین الدوله گوید: نباتی است برگش شبیه به برگ مورد در وسط آن خاتمی شبیه به چشم و بحیی العالم شباهتی دارد گرم و خشک و جهت صلابت سپرز نافع و مسهل سودا است و مؤلف تذکره گوید حب السواک است. (تحفۀ حکیم مؤمن). و اسکرجه (سکرجه) من مائه (ماء بادروج) تنفع من سوءالنفس. (ابن بیطار ج 1 ص 76). رجوع به اسکرجه شود
لغت نامه دهخدا
(سُ کَرْ رَ جَ)
ظرفی است کوچک که در آن نان خورشها و چیزهای اندک از مشهیات و جوارشات و مانند آن کرده بر موائد نهند. فارسی است و قیل معرب سکوره و چون خوردن در آن از آداب مبتکرین است و اهل نعمت در آن خورند. قال لااکل فی سکرجه. (آنندراج) (منتهی الارب). سکوره. ج، سکرجات. (مهذب الاسماء) ، واحد وزن. (فرهنگ فارسی معین).
- سکرجۀ صغیر، واحد وزن معادل سه اوقیه. (رسالۀ مقداریه فرهنگ ایران به نقل از فرهنگ فارسی معین).
- سکرجۀ کبیر، واحد وزن معادل نه اوقیه و آن را صدقه نیز گویند. (از فرهنگ فارسی معین).
- سکرجۀ مطلقه، واحد وزن معادل شش استار و چهاریک استار. (از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
شتاب دادن کسی را. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(سَ گَ جَ / جِ)
تگرگ و برد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
پارسی تازی گشته سنجه (وزنه) سنگه سیاه و سپید سنگی که چیزها رابدان وزن کنند وزنه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کنجه
تصویر کنجه
تکه گوشت کوچکی که برسیخ کشند یا قیمه کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سکنه
تصویر سکنه
کسانی که در جائی ساکن شده و جای و مقام گزیده اند، مردم صحرا نشین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سکنج
تصویر سکنج
دهانی که بوی بد دهد
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته سکرچه آوندی کوچک که در آن نانخورش ها و گواره انگیزها نهند ظرفی است کوچک که در آن نانخورشها نهند و بر سر سفره گذارند، واحد وزن. یا سکرجه صغیر. واحد وزن معادل سه اوقیه. یا سکرجه کبیر. واحد وزن معادل نه اوقیه. و آنرا صدفه گویند. یا سکرجه مطلقه. واحد وزن معادل شش استار و چهار یک استار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکنجه
تصویر شکنجه
آزار و ایذاء و رنج، عذاب دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سکنه
تصویر سکنه
((سَ کِ نَ))
حالتی که شخص در آن هست، وضع، محل اتصال سر و گردن، جمع سکنات
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کنجه
تصویر کنجه
((کُ جَ یا جِ))
خری که زیر دهانش ورم کرده باشد، خر دم بریده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کنجه
تصویر کنجه
((کِ جَ یا جِ))
تکه گوشت کوچکی که بر سیخ کشند یا قیمه کنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سکنج
تصویر سکنج
((س کُ))
لب و دهانی که دارای سه کنج باشد، لب شکری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سکنج
تصویر سکنج
((سَ کَ یا س کُ))
سرفه، خراش، گزندگی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سنجه
تصویر سنجه
((سَ جَ یا جِ))
سنگی برای وزن کردن اشیاء
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سکنه
تصویر سکنه
((سَ کَ نِ یا نَ))
ساکنین، سکون، استقامت، جمع سکنات
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سکرجه
تصویر سکرجه
((سَ تَ یا تِ))
ظرفی است کوچک که در آن نانخورش ها نهند و بر سر سفره گذارند، واحد وزن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شکنجه
تصویر شکنجه
((ش کَ جَ یا جِ))
آزردن، اذیت کردن، رنج، آزار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شکنجه
تصویر شکنجه
عذاب، مجازات
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از سنجه
تصویر سنجه
معیار، مقیاس
فرهنگ واژه فارسی سره
آزار، اذیت، ایذاء، تعذی، تعذیب، زجر، سیاست، ضرب، عذاب
فرهنگ واژه مترادف متضاد
سکسکه
فرهنگ گویش مازندرانی