جدول جو
جدول جو

معنی سکلکند - جستجوی لغت در جدول جو

سکلکند
(سَ کَ کَ)
ایالتی است در تخارستان شهری است پر برکت. (منتهی الارب) (از معجم البلدان). شهرکی است به خراسان اندر میان کوه نهاده و بسیار کشت و بزر و جای درویشان. (حدود العالم)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کلوند
تصویر کلوند
خیار بزرگ که برای تخم نگه دارند، خیار، خربزۀ نارس،
انجیر و خرمای خشک که به نخ بکشند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کلند
تصویر کلند
کلون، چوبی به شکل مکعب مستطیل که برای بستن در، بر پشت آن نصب می شود، فانه، پانه، فهانه، تنبه، مدنگ، بسکله، فردر، فروند، فلجم، کلیدان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سالمند
تصویر سالمند
سال دار، سال دیده، کلان سال، سال خورده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کرکند
تصویر کرکند
سنگی سرخ رنگ شبیه یاقوت، لعل
فرهنگ فارسی عمید
(کَ کَ)
سنگی است شبیه به یاقوت سرخ که در نزد بعضی لعل عبارت از آن است و بعضی جوهری جداگانه دانسته اند. (آنندراج) (انجمن آرا). اسم فارسی است سنگی شبیه به یاقوت سرخ و نزد بعضی عبارت از لعل است و بعضی جنس دیگر دانسته اند. (فهرست مخزن الادویه). جوهری احمر و تیره رنگ. (جواهرنامه)
لغت نامه دهخدا
(سُ کَ)
جایی با نعمت است بر لب رود نهاده (بماوراءالنهر) و مردمانی جنگی اند، و اندر وی جای ترکان آشتیت و از قبیله های ایشان بسیار مسلمان شده است. رجوع به حدود العالم چ دانشگاه ص 117 و 42 شود
لغت نامه دهخدا
(اُ لَ)
شهری در ایالات متحدۀ امریکا (کالیفرنیا) ، در خلیج سانفرانسیسکو، دارای 384600تن سکنه و صنایع فلزسازی. (از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(بُ کَ)
قسمی نان روغنین. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(کُ عُ)
لفظی است که به جهت مردم ناهموار و ناتراشیده وضع کرده اند. (برهان) (آنندراج). مردم خودرای و سرکش و ناهموار و ناتراشیده. (ناظم الاطباء) ، مرد قوی هیکل را نیز گویند. (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) ، مردم هرزه گوی و پوچ گوی را هم گفته اند. (برهان) (آنندراج). مردم هرزه گوی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
از امرای هندوستان بود که سلطان محمود غزنوی وی را در قلعه ای محاصره کرده و وی پس از آنکه زوجه خود را بقتل رسانید باضربت خنجری خود را بکشت. (حبیب السیر چ تهران ص 333)
لغت نامه دهخدا
(سَ کَ کَ)
منسوب است به سکلکند که از نواحی تخارستان است. (الانساب سمعانی) (لباب الانساب)
لغت نامه دهخدا
(کُ لُ)
نام کوهی است و عربان کوه را جبل خوانند. (برهان) (آنندراج). نام کوهی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کَلْ وَ)
نوعی از خیار بادرنگ. (از برهان) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). در کردی کلند، به معنی کدو. و کولوندیر، کدوی غلیانی. (از حاشیه برهان چ معین) ، آنچه مانند تسبیح از انجیر و قیسی و گردکان و خرمای خشک بر رشته کشیده باشند و به این معنی با کاف فارسی هم آمده است. (برهان) (آنندراج). مرسله باشد از جوز و انجیر و مانند آن. (صحاح الفرس). ریسه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
خواجۀ ما ز بهر گنده پسر
کرد از خایۀ شتر کلوند.
طیان (از صحاح الفرس)
لغت نامه دهخدا
(کُ لِ)
شهرکی است به ناحیت پارس اندرمیان کوه نهاده سردسیر جایی آبادان و با کشت و برز و نعمت بسیار و مردم بسیار. (از حدود العالم چ دانشگاه ص 136)
لغت نامه دهخدا
(کِ کَ نَ / کِ کَ)
تخم خرفه را گویند و به عربی بقله الحمقا خوانند. (برهان). تخمۀ خرفه را گویند. (آنندراج). تخم خرفه. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(سَ بَ)
سربند. افساری است برای نگهداری سر اسب. (دزی ج 1 ص 671). تسمه ای است که کشیده شده است بین دو دست اسب و سر او. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(سُ وَ)
نام قریه ای است بروستای غزنین و معرب آن ساوند است. (آنندراج) : و سوی قلعه سکاوند بردندش و پس از آن نیز ندیدندش. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 252).
نشیمن گرفت از سکاوند کوه
همی دارد از رنج گیتی ستوه.
اسدی.
نریمان را ناگاه بحصار سکاوند سنگی بر سر زدند. (مجمل التواریخ والقصص ص 42)
لغت نامه دهخدا
(زَ دَ)
سگلیدن. گسلیدن. (فرهنگ فارسی معین) : من اگر از اجزاء خود را فروسکلم از لطف بی نهایت و ارادت. (فیه مافیه ص 138). رجوع به گسلیدن شود
لغت نامه دهخدا
(کَ سِ مَ)
مرکّب از: کسل + مند، سست و ناتوان و ضعیف ، دردمند. بیمار، کاهل و تنبل. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سَ کَ)
کسی را گویند که مکمل و مسلح شده باشد. (برهان) (آنندراج). رجوع به مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
کلانسال. مسن. بزاد برآمده. بزرگ سال
لغت نامه دهخدا
(اِ کَ کَ)
شهری بطخارستان. (دمشقی). شهرکی بطخارستان بلخ، کثیرالخیر و دارای روستاها و بدانجا منبری است، و گاه همزۀ آن بیندازند. (معجم البلدان) (انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
کلکینه:
گرت گذر فتد ای کلکنه سوی حمام
به جان فوطه که یاد از برهنگان آری.
نظام قاری.
به کیش کلکنه و دین فوطۀ حمام
که بقچه کردن سجاده عین بی ادبی است.
نظام قاری.
ور بداری به جای کلکنه اش
شد به حمام نیز خدمتکار.
نظام قاری.
و رجوع به معنی دوم کلکینه شود
لغت نامه دهخدا
لوله ضخیم فلزی که ماشین چاپ که دور آن چند لا کاغذ گرفته میشود تا وقتی که از روی حروف میگذرد صدمه ای به حروف نرساند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کلوند
تصویر کلوند
دستبند و مرسله از گردو و انجیر و غیره: (خواجه ما ز بهر گنده پسر کرد از خایه شتر کلوند)، (رودکی)، خیار با درنگ و انجیر و گردو و قیسی و خرمای خشک برشته کشیده کلونده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کلکنک
تصویر کلکنک
تخم خرفه
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته کرکند از سنگ های بها دار، کرگدن سنگی است سرخ شبیه یا قوت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سالمند
تصویر سالمند
کهنسال، مسن، بزرگسال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کلند
تصویر کلند
آلتی که بدان زمین را کنند کلنگ: (کو حمیت تا ز تیشه و ز کلند این چنین که (کوه) را بکلی بر کنند)، (مثنوی)، غلق در کلیدان: (چون همان یار در آید در دولت بگشاید زانکه آن یار کلید است و شما همچو کلندید)، (مولوی)، هر چیز نا تراشیده، چوبی که بر قلاده سگ بندند ساجور: (گه بر گردن چو سگ کلندی دارم بر پای گهی چو پیل بندی دارم)، (مسعود سعد) یا فال کلند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کرکند
تصویر کرکند
((کَ کَ))
سنگی است سرخ رنگ شبیه یاقوت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کلوند
تصویر کلوند
((کَ وَ))
دستبند و مرسله از گردو و انجیر و غیره، خیار و بادرنگ و انجیر، گردو و خرمای خشک به رشته کشیده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سالمند
تصویر سالمند
((مَ))
پیر، سالخورده
فرهنگ فارسی معین
صفت پیر، جاافتاده، زال، سالخورده، سالدیده، کلان سال، کهنسال، مسن، معمر
متضاد: جوان
فرهنگ واژه مترادف متضاد
از فنون کشتی محلی استابتدا میان دار آغاز بازی را اعلام می
فرهنگ گویش مازندرانی