جدول جو
جدول جو

معنی سکباجه - جستجوی لغت در جدول جو

سکباجه
(سِ جَ / جِ)
رجوع به سکبا و سکباج شود
لغت نامه دهخدا
سکباجه
واحد سکباج سکبا. توضیح همین کلمه است که به صورت سکباچه تحریف شده
تصویری از سکباجه
تصویر سکباجه
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تکۀ کاغذ یا پارچه با سطح زبر که بیشتر در کارهای نجاری و نقاشی برای ساییدن چوب و تخته به کار می رود، آلومینی به صورت ذرات و به رنگ های سیاه، خاکستری یا سرخ و بسیار سخت که در اسید حل نشده، در حرارت هم ذوب نمی شود و برای صیقلی کردن و جلا دادن فلزات به کار می رود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دیباجه
تصویر دیباجه
دیباج، آغاز کتاب، مقدمۀ کتاب، دیباچه
روی، چهره، صورت، سیما، گونه، رخ، دیمه، سج، رخساره، محیّا، غرّه، عارض، دیباچه، خدّ، لچ، چهر، وجنات، گردماه، چیچک، دیمر، رخسار، عذار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سکبینه
تصویر سکبینه
گیاهی از تیرۀ چتریان با ساقه های ضخیم، برگ های پوشیده از کرک، گل های زرد که بلندیش تا ۲ متر می رسد و از آن صمغی زرد رنگ و تلخ مزه به دست می آید که در طب قدیم برای معالجۀ امراض معده، روده و طحال و دفع کرم به کار می رفته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سمباده
تصویر سمباده
سنباده، تکۀ کاغذ یا پارچه با سطح زبر که بیشتر در کارهای نجاری و نقاشی برای ساییدن چوب و تخته به کار می رود، آلومینی به صورت ذرات و به رنگ های سیاه، خاکستری یا سرخ و بسیار سخت که در اسید حل نشده، در حرارت هم ذوب نمی شود و برای صیقلی کردن و جلا دادن فلزات به کار می رود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سکباج
تصویر سکباج
آش سرکه، آش بلغور که در آن سرکه بریزند، سکبا، سکوا
فرهنگ فارسی عمید
(رُ نَ)
شترمادۀ صالح برنشستن یا شترمادۀ رام. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). اشتری که نشست را شاید. (مهذب الاسماء). ماده شتر رام و در حدیث است: ’ابقنی ناقه حلبانه رکبانه’، ای صالحه لاءن تحلب و ترکب والالف والنون زائدتان للمبالغه. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(سُمْ دَ / دِ)
سنگی است که بدان کارد و شمشیر و امثال آن تیز کنندو نگین را با آن بتراشند و جلا دهند و در دواها نیز بکار برند. گویند: معدن آن سنگ در جزائر دریای چین است و معرب آن سنباذج است. (برهان) (آنندراج) (الفاظ الادویه). و مأخذ این لغت همان سنبیدن یعنی سوراخ کردن است. (آنندراج). سمباده، سنبادج معرب آن است. (فرهنگ فارسی معین) : و از او (ناحیت قامرون بهندوستان) سنباده و عود تر خیزد. (حدود العالم).
باده ای دید بدان جام درافتاده
که بن جام همی سفت چو سنباده.
منوچهری.
در آن که بسی کان سنباده بود
هم الماس و یاقوت بیجاده بود.
اسدی.
، سیلیکات، آلومینیومی است برنگهای خاکستری، سرخ یا سیاه و بسیار سخت که برای صیقلی کردن و جلا بخشیدن بفلزات بکارمیرود. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(سُ دَ / دِ)
سنگی سخت که در تیز کردن و جلا دادن شمشیر و کارد بکار میبرند. (ازناظم الاطباء). سنگی است که صیقل را شاید. (لغت نامه اسدی). سنگ سمباده. (فرهنگ فارسی معین) :
از این کوه سمبادۀ زر برند
هم ارزیز و پولاد و گوهر برند.
اسدی
لغت نامه دهخدا
(سَ نَ / نِ)
سکوینه. صغبین (معرب). سقبین. ’سگاپنون’. (اشتنگاس). صغبین. لاتینی ’سگاپنوم’. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین).
صمغی که از گیاه سکبینه استخراج میشود و در طب از آن بعنوان مقوی و قاعده آور و ضدتشنج استفاده میگردد. این صمغ دارای بوی نسبهً مطبوع است ولی مزۀ تلخی دارد و دارای خواص صمغ باریجه است.
علف سکبینه گیاهی است پایا از تیره چتریان و دارای ساقه های ضخیم است. ارتفاعش بین یک تا دو متر میرسد. برگهایش سبز و پوشیده از کرکهای ریز است گلهایش زرد و میوه اش بدرازی 10تا 12 میلی متر و بقطر 2 میلی متر است. دانۀ این گیاه را نیز در تداوی بکار میبرند و بنام حب السکبینج مینامند. گیاه مذکور در نواحی البرز و شمال ایران بفراوانی میروید. سکوینه. صغبین. سکینی. سکبج. سکبینج. (فرهنگ فارسی معین). صمغ گیاهی است و از جمله دواها است سکبیج معرب آن است. (رشیدی)
لغت نامه دهخدا
(سِ نَ / نِ)
میکده و شرابخانه و دکان شراب فروشی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
مؤلف منتهی الارب گوید: مشهد، لقب اسباجه از خراسان مدفن امام ثامن. (منتهی الارب ذیل ش ه د). و این نام را در جائی نیافتیم
لغت نامه دهخدا
(سُ جَ)
رجوع به سکرجه و سکاریج و سکارج شود. (دزی ج 1 ص 668)
لغت نامه دهخدا
(سِ بَمْ جَ)
نام نوعی از غذااست. و میگویند لحم مطبوخ و بیض مضرب بتابل یعقد فی زیت قدر ما یلتصق بالطاجن و گاهی سقبنجه گویند و مقایسه میکنند با شکنبه فارسی زبانان. (دزی ج 1 ص 660)
لغت نامه دهخدا
(جَ)
دیباجه، بحسب لفظ مصغر دیباج است ودر اصل لغت فرس به معنی جامه ای است نیمچه از دیبای خسروانی مکلل که پوشش خاصۀ پادشاهان عجم بودی آن رابر بالای جامه های دیگر پوشیدندی و در هیچ پوشش چندان تکلف نکردندی که در دیباجه زیرا که آن یکی از علامات پادشاهی است مانند لواجه و سرسر و اکلیل و بعضی گفته اند که دیباجه قطعه ای است که روی کار دیبا باشد. (انجمن آرا ذیل دیبا) (آنندراج ذیل دیبا) ، روی. چهره. (مأخوذ از دیباجۀ تازی) :
آن دقوقی داشت خوش دیباجه ای
عاشق صاحب کرامت خواجه ای.
مولوی.
، خطبۀ کتاب را بطریق مجاز دیباجه خوانند به اعتبار آنکه زینت کتاب در آن است. (انجمن آرا) (آنندراج). دیباجۀ کتاب. مقدمه کتاب: علی الفور دیباجۀ تألیفی در علم عروض و قوافی و فن نقد اشعار تازی و فارسی آغاز نهادم. (المعجم فی معاییر اشعار العجم ص 301).
دیباجۀ این خجسته دیبا
پیرایۀ این پرند زیبا.
سامانی کاشانی
یکی دیباج. (از اقرب الموارد). رخساره. (منتهی الارب) : دیباجه الخد، پوست رخ. (بحر الجواهر). روی آدمی. (مقدمۀ لغت میرسید شریف جرجانی). دیباجۀ خد، پوست رخ و آن دو دیباجه است. (یادداشت مؤلف). یک رخ. (دهار) : فلان یصون دیباجته و یبذل دیباجته. در اینجا صیانت دیباجه کنایه از شرف نفس است و بذل دیباجه کنایه از دنأت آن است. (اقرب الموارد) : من بکی علی ذنبه فی الدنیا حرم اﷲ دیباجه وجهه علی جهنم. (حدیث) ، روی هر چه باشد. (مقدمۀ لغت میرسید شریف جرجانی) ، دیباجه القصیده، مطلع قصیده: لهذه القصیده دیباجه حسنه اذا کانت محبره. (اساس البلاغه.) ، دیباجه الکتاب، فاتحه الکتاب، یقال لهذا الکتاب دیباجه حسنه اذا کانت محبره. (از اقرب الموارد). اول کتاب. (مقدمۀ لغت سید شریف جرجانی)
لغت نامه دهخدا
مفشله. (تاج العروس ج 8 ص 59 س 10) و صاحب قاموس در ذیل مفشله آرد: کبارجه و کرش. رجوع به مفشله و کرش شود
لغت نامه دهخدا
(سَ بِ جَ)
قومی از سند که در بصره زندانبانی کردندی. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). سبابیج. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
شهر کوچکی است در برزیل، در ایالت میناس گرائس و در محل تلاقی دو رود خانه ساباره و ریوداس ولاس. در رود خانه ساباره ذرات طلا هست که استخراج میشود
لغت نامه دهخدا
(نَ)
رودی است در امریکای مرکزی در تنگۀ پاناما و جمهوری کلمبیا که از شمال به جنوب جریان دارد و بخلیج داریان می ریزد. مد دریا در مصب این رودخانه تاسی هزارگز ببالا اثر میکند و در آن حال عرض رودخانه به چهار هزار گز میرسد
لغت نامه دهخدا
(سَنَ)
مؤنث سکران. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(هَِ جَ)
گول گرانجان درشت اندام بسیارخوار و جامع جملۀ بدیها. (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، شیر دفزک. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بَ جَ)
مرد فربه لرزان گوشت.
لغت نامه دهخدا
(سِ)
معرب سکبا که نوعی از آش است که از سرکه وبرنج یا بلغور سازند. (غیاث) (آنندراج). معرب است وآن نان خورش است که از سرکه و گوشت و ادویه خوشبو و نبات ترتیب دهند و گاهی میوه خشک را هم اندازند. (منتهی الارب). ابوعاصم. ام القری. (المرصع) :
از بخارا آن بداند تیزهش
دیگ شیرین را ز سکباج ترش.
(مثنوی)
لغت نامه دهخدا
آلومینی است برنگهای خاکستری سرخ یا سیاه و بسیار سخت که برای صیقلی کردن و جلا بخشیدن به فلزلت به کار میرود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سمباده
تصویر سمباده
سنگی سخت که در تیز کردن و جلا دادن شمشیر و کارد بکار میبرند
فرهنگ لغت هوشیار
یونانی تازی گشته پرزیکه از گیاهان دارویی صمغی که از گیاه سکبینه استخراج شود و در طب از آن به عنوان مقوی و قاعده آور و ضد تشنج استفاده میگردد. این صمغ دارای بوی نسبتا مطبوع است ولی مزه تلخ دارد و دارای خواص صمغ باریجه است، علف سکبینه گیاهی است پایا از تیره چتریان و دارای ساقه های ضخیم است ارتفاعش بین 1 تا 2 متر میرسد برگهایش سبز و پوشیده از کرکهای ریز است. گلهایش زرد و میوه اش به درازای 10 تا 12 میلیمتر و به قطر 2 میلیمتر است. دانه این گیاه را نیز در تداوی به کار برند و به نام حب السکبینج می نامند. گیاه مذبور در نواحی البرز و شمال ایران به فراوانی میروید سکوینه صغبین سکبنی سکبیج سکبینج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سکخانه
تصویر سکخانه
میکده و شرابخانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راباجه
تصویر راباجه
گولی، سستی، کندی
فرهنگ لغت هوشیار
واحد دیباج. یا دیباجه روم دیبای رومی حریر رومی، رومی چهره: آن دقوقی داشت خوش دبیاجه ای عاشق صاحب کرامت خواجه ای (مثنوی نیک 3 ص 110)، یا دیباجه کتاب (تالیف) مقدمه آن:) علی الفور دیباجه تالیفی در علم عروض و قوافی و فن و نقد اشعار تازی و فارسی آغاز نهادم (المعجم)
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته سکبا سرکه با آش سرکه آشی که از سرکه و گوشت و بلغور و میوه خشک پزند و آن چنانست که گندم را بلغور کنند و در سرکه بخیسانند و خشک کنند و هر وقت که خواهند صرف نمایند سرکه با آش سرکه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یکباره
تصویر یکباره
((~. رِ))
یک دفعه، یکبار، ناگهان، به کلی، تمامی، همه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سنباده
تصویر سنباده
((سُ دِ))
آلومینی است به رنگ های خاکستری، سرخ یا سیاه و بسیار سخت که برای صیقلی کردن و جلا بخشیدن به فلزات به کار می رود، سمباده و سنباذج نیز گفته می شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دیباجه
تصویر دیباجه
((جِ))
آغاز کتاب، مجموعه صحبت های بین شخصیت های یک نمایشنامه، دیباچه، مفرد دیباج
فرهنگ فارسی معین
تصویری از یکباره
تصویر یکباره
اتفاقا
فرهنگ واژه فارسی سره