جدول جو
جدول جو

معنی سکالو - جستجوی لغت در جدول جو

سکالو
(سُ)
سکارو. سکالیو. شکالیو. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). آنچه بر روی زغال افروخته و اخگر آتش پخته باشند از نان و گوشت و غیره و سکالیو هم گفته اند. (برهان). رجوع به سکارو شود
لغت نامه دهخدا
سکالو
نان و گوشتی که بر روی زغال افروخته و اخگر پزند، چنگالی مالیده
تصویری از سکالو
تصویر سکالو
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کالو
تصویر کالو
(پسرانه)
از شخصیتهای شاهنامه، نام سرداری تورانی در سپاه افراسیاب تورانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سکارو
تصویر سکارو
نان یا گوشتی که بر روی آتش بریان کنند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سالو
تصویر سالو
پارچۀ سفید و نازکی بوده که از آن دستار و جامۀ زنانه می دوخته اند
فرهنگ فارسی عمید
(لُ)
از کلاه فارسی. قسمی کلاه پلیس
لغت نامه دهخدا
بدن و تن، کالوب، نمونه، نقشه، قالب، غضروف، هرچیز نارسیده، (ناظم الاطباء)، بمعنی اخیر ظاهراً صورت دیگری از کالک و کاله است، رجوع به کالوب شود
لغت نامه دهخدا
کالوی، نام پهلوان تورانی:
چو کالو بدید اندر آمد به پشت
یکی گرز و یک تیغ هندی به مشت،
فردوسی
لغت نامه دهخدا
جامۀ سفید و تنگ لایق دستار، (آنندراج)، پارچه ای که از آن دستارو لباس زنانه درست میشد، (فرهنگ نظام) :
ز عقدهای سپیچ بهاری و سالو
عمودها همه افراشتند در کر و فر،
نظام قاری،
کجا چو شمسی و سالوی و ساغری گردند
سر آید ارچه مه و مهر و آسمان آری،
نظام قاری،
سالو و ساغر اگر زانکه بعقدت نرسد
گله از گردش دور قمری نتوان کرد،
نظام قاری،
سالها باید که چون قاری کسی در البسه
گاه از سالو سخن گوید گهی از گلفتن،
نظام قاری
لغت نامه دهخدا
(کُ لِ)
کشتی مخصوص سواحل مشرق و آن خمیده و عقبش برآمده است
لغت نامه دهخدا
(سِ لِ)
فکر و اندیشه. (برهان) (انجمن آرا) :
ای مج کنون تو شعر من از برکن و بخوان
از من دل و سکالش از توتن و روان.
رودکی (از سعید نفیسی ص 1022).
سکالش چنان شد دو کوشنده را
که ریزند صفرای جوشنده را.
نظامی.
، متفکر و اندیشه مند بودن، خواستن، کارسازی کردن. (برهان). رجوع به سگال وسگالش شود
لغت نامه دهخدا
(سُ)
نان و گوشتی را گویند که بر روی زغال افروخته و اخگر بپزند. (برهان) (آنندراج). نانی که بر روی انگشت افروخته افکنند تا بریان شود. (رشیدی) ، چنگالی. (برهان) ، مالیده. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(سُ لَ / لِ)
فضلۀ سگ. (برهان). سرگین سگ. (اوبهی). گه سگ. (صحاح الفرس). غائط سگ. (لغتنامه اسدی) :
یکی بگفت نه مسواک خواجه گنده شده است
که این سکاله و گوه سگ است خشک شده.
عمارۀ مروزی.
رجوع به سگاله شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از کالو
تصویر کالو
تنه بدن، صورت شکل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سکال
تصویر سکال
اندیشه فکر، در ترکیب به معنی سگالنده آید: بد سگال چاره سگال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سالو
تصویر سالو
جامه سفید و تنک که از آن دستار و لباس زنانه درست میکردند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سکارو
تصویر سکارو
نان و گوشتی که بر روی زغال افروخته و اخگر پزند، چنگالی مالیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سکالش
تصویر سکالش
فکر و اندیشه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سکاله
تصویر سکاله
سرگین سگ فضله کلب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سالو
تصویر سالو
جامه سفید و تنگ که از آن دستار و لباس زنانه درست می کردند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کالو
تصویر کالو
تنه، بدن، صورت، شکل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سکارو
تصویر سکارو
((سُ))
نان و گوشتی که بر روی آتش بریان کنند
فرهنگ فارسی معین
پارس سگ
فرهنگ گویش مازندرانی
لانه
فرهنگ گویش مازندرانی