جدول جو
جدول جو

معنی سکاته - جستجوی لغت در جدول جو

سکاته
(سُ تَ)
خاموشی دراز، آنچه خاموش گرداند کسی را. (منتهی الارب). رجوع به سکات شود
لغت نامه دهخدا
سکاته
اگویایی خاموشی از گیجی گیجزدگی، مردن، فرو نشستن خشم پاسخ دندان شکن پاسخ کاری
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سکافه
تصویر سکافه
زخمه، مضراب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سکته
تصویر سکته
عارضه ای ناگهانی به دنبال مسدود شدن رگ های خون رسان قلب یا مغز که با بیهوشی، بی حسی، فلج و یا مرگ همراه است،
درنگ، وقفه،
در علوم ادبی در عروض ناهنجاری اندک و بر هم خوردن وزن شعر، سکوت نابه جا در آواز
سکتۀ قلبی: عارضه ای که به واسطۀ تنگ شدن یا بسته شدن رگ های خون رسان قلب رخ می دهد و گاه باعث مرگ می شود
سکتۀ مغزی: عارضه ای که به واسطۀ تنگ شدن، بسته شدن یا پاره شدن رگ های خون رسان مغز رخ می دهد و گاه باعث مرگ می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لکاته
تصویر لکاته
هر چیز پست و زبون، زن بدکار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سکاسه
تصویر سکاسه
خارپشت بزرگ تیرانداز که خارهای بلند ابلق دارد و آن ها را مانند تیر می اندازد، جوجه تیغی
تشی، سیخول، زکاسه، رکاشه، اسگر، اسغر، سنگر، سگر، پهمزک، پیهن، بیهن، روباه ترکی، کاسجوک، جبروز، قنفذ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سکاچه
تصویر سکاچه
بختک، کابوس، رؤیای وحشتناک توام با احساس خفگی و سنگینی بدن که انسان را از خواب می پراند، خفتو، خفتک، کرنجو، خفج، فرنجک، درفنجک، برخفج، برغفج، فرهانج، برفنجک، فدرنجک
فرهنگ فارسی عمید
(سُ تَ)
آنچه از چیزی برآورده و دور کرده شود مانند آب و جز آن از جوانب کاسه. (منتهی الارب) (آنندراج). هرچیز که بردارند و دور کنند مانند آب از اطراف ظرف. (ناظم الاطباء) ، آنچه بلیسند از کاسه. آنچه به انگشت برگیرند و بلیسند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سُ تَ / تِ)
به معنی زکاسه و آن خارپشتی باشد که خارهای خود را مانند تیر اندازد و به عربی مدلج گویند. (برهان) (جهانگیری). خارپشت. (آنندراج). مصحف رکاسه. رجوع به سکاسه و سکاشه و سکاشته شود
لغت نامه دهخدا
(سِ فَ / فِ)
کفشگری. (منتهی الارب) (دهار) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(چَ تِ)
ده کوچکی است از دهستان نشتای شهرستان شهسوار که در 16 هزارگزی جنوب خاوری شهسوار و سه هزارگزی جنوب راه شوسۀ شهسوار به چالوس واقع است و 20 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(سُ نِ)
دهی از دهستان زلقی بخش الیگودرز شهرستان بروجرد، دارای 233 تن سکنه و آب آن از قنات و چاه است. محصول آن چغندر و پنبه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(لَ تَ / لَکْ کا تَ / تِ)
دشنامی است زنان را. زن بی حیا. فاحشه. زن بد. زن بدعمل. زن بدکاره. زن بدکاره و بی حیاء و آن را در عرف هند تهاری خوانند. (آنندراج) ، زن تبهکار
لغت نامه دهخدا
(هَِ تِ)
از مورخان یونانی قرن ششم قبل از میلاد است که از اهالی می لث بوده و آثار وی بر جای نمانده است. (از ایران باستان پیرنیا ص 66)
لغت نامه دهخدا
(سُ لَ / لِ)
فضلۀ سگ. (برهان). سرگین سگ. (اوبهی). گه سگ. (صحاح الفرس). غائط سگ. (لغتنامه اسدی) :
یکی بگفت نه مسواک خواجه گنده شده است
که این سکاله و گوه سگ است خشک شده.
عمارۀ مروزی.
رجوع به سگاله شود
لغت نامه دهخدا
(سُ تَ)
آنچه بدان بازدارند بچه و غیر او را و خاموش کنندش، بقیه که در آوند بماند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(سَ تَ)
مرضی است که حس و حرکت در تن زائل شود و مریض چنان نماید که مرده است. (آنندراج) (غیاث). بیماریی که بسبب شدت کامل در بطون دماغ و مجاری روح اعضاء صاحب آن از حس و حرکت معطل گردد. (منتهی الارب). اختلال ناگهانی و شدید یکی از عروق اندامهای حیاتی که موجب بخطر انداختن حیات شود. این اختلال ناگهانی ممکن است بر اثر انسداد یا اتساع زیاده از حد و یا پاره شدن یکی از عروق اعضای حیاتی (مانند مغز، قلب، ریه، یا کلیه) باشد در هرحال سکته خطرناک است و غالباً منجر به مرگ میشود. (فرهنگ فارسی معین) : و یک ساعت لقوه و فالج و سکته افتاد وی را. (تاریخ بیهقی).
سکته را ماند بیم و فزعش روز نبرد
که بیکساعت بر مرد فروگیرد دم.
فرخی (دیوان ص 235).
- سکتۀ بلغمی، سکته ای که بر اثر خیز زیاده از حد پرده های دستگاه مرکزی اعضای حیاتی حاصل میشود معمولا این قبیل خیزهای پرده های مغزی بر اثر معالجات زیاد با ارسنیک دیده شده است، سکته مائی.
- سکتۀ دموی، قطع ناگهانی جریان خون در یکی از اعضا که ممکن است بر اثر انقباض شدید عروق آن ناحیه حاصل شده باشد.
- سکتۀ ریه، انسداد قسمتی از عروق خونی ریه است که موجب تشمع و از بین رفتن حیات آن قسمت از نسج ریه میشود، فجاءه.
- سکتۀ مائی، سکتۀ بلغمی. (فرهنگ فارسی معین).
، نوعی از هاء که آن را هاء سکته گویند. (فرهنگ فارسی معین). نوعی از حرف ها که آن را های سکته گویند، در قرآن خواندن بازماندن است. (از آنندراج) (غیاث) ، به اصطلاح شعرا آنکه در وزن اندکی توقف باشد که قبیح نماید و در بعضی جا ملیح پندارند. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(خوی / خی تَ شِ)
خاموش شدن. سکت. سکوت. سکات
لغت نامه دهخدا
تصویری از سکات
تصویر سکات
سکوت، خاموش شدن
فرهنگ لغت هوشیار
مرضی که حس و حرکت در تن زائل شود و مریض چنان نماید که مرده است، بیماریی که به سبب شدت کامل در بطون دماغ و مجاری روح اعضا صاحب آن از حس و حرکت معطل گردد
فرهنگ لغت هوشیار
از ریشه پارسی کفشگری آلتی که بر دست گیرند و بدان ساز نوازند زخمه مضراب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لکاته
تصویر لکاته
زن بدکار روسپی، زن و قیح ودریده سلیطه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سکاکه
تصویر سکاکه
پستی فرومایگی با آرش های سکاک خود رای خود سر مرد، گوش کوچولو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سکاله
تصویر سکاله
سرگین سگ فضله کلب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سلاته
تصویر سلاته
برکنده، سترده، ته کاسه، برناک (حنا)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لکاته
تصویر لکاته
((لَ کّ تِ))
زن بی حیا، فاحشه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سکافه
تصویر سکافه
((سُ فَ یا فِ))
زخمه، مضراب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سکته
تصویر سکته
((سَ تَ یا تِ))
سکوت ناگهانی، بسته شدن ناگهانی بعضی رگ ها
فرهنگ فارسی معین
بدکاره، جنده، خودفروش، روسپی، فاحشه، قحبه، معروفه، هرجایی، بدزبان، سلیطه، شرور
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ایست (قلبی، مغزی) ، فجاه، توقف، درنگ، سکوت، صمت، مکث، وقفه، آسیب، لطمه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
از توابع دهستان جنت رودبار رامسر
فرهنگ گویش مازندرانی
هق هق بعد از گریه
فرهنگ گویش مازندرانی
میخ چوبی کوچک
فرهنگ گویش مازندرانی
توله توله ی سگ، خوک، خرس، گربه و یا موش
فرهنگ گویش مازندرانی