بارو و حصار شهر، دیوار دور شهر، زندان، زندانی، کسی که در محاصره باشد، برای مثال حصار فلک برکشیدی بلند / در او کردی اندیشه را شهربند (نظامی۵ - ۷۴۴)، درون دلت شهربند است راز / نگر تا نبیند در شهر باز (سعدی۱ - ۱۵۴)
بارو و حصار شهر، دیوار دور شهر، زندان، زندانی، کسی که در محاصره باشد، برای مِثال حصار فلک برکشیدی بلند / در او کردی اندیشه را شهربند (نظامی۵ - ۷۴۴)، درون دلت شهربند است راز / نگر تا نبیند در شهر باز (سعدی۱ - ۱۵۴)
دهی است از دهستان کلاترزان بخش رزاب شهرستان سنندج واقع در 33 هزارگزی باختر سنندج و 9 هزارگزی جنوب شوسۀ سنندج - مریوان. هوای آن سرد است و دارای 170 تن سکنه است. آب آنجا از چشمه تأمین می شود. محصول آنجا غلات، توتون، مختصر انگور و قلمستان، حبوب، لبنیات. شغل اهالی زراعت، گله داری. راه آن مالرو است. مسجد و دبستان دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
دهی است از دهستان کلاترزان بخش رزاب شهرستان سنندج واقع در 33 هزارگزی باختر سنندج و 9 هزارگزی جنوب شوسۀ سنندج - مریوان. هوای آن سرد است و دارای 170 تن سکنه است. آب آنجا از چشمه تأمین می شود. محصول آنجا غلات، توتون، مختصر انگور و قلمستان، حبوب، لبنیات. شغل اهالی زراعت، گله داری. راه آن مالرو است. مسجد و دبستان دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
پنبه یا جامه و یا چوبی که بر دهانۀ شیشه فروبرند تا مظروف از ریختن و تباهی مصون ماند. آنچه بر سرظرفی چرمین یا از شیشه و غیره بندند از جامه و چرم و غیره. (یادداشت مؤلف) ، اختیار (؟) وآگاهی راز، کوچه بند. (غیاث) (آنندراج) ، عصابه که زنان بر سر بندند. (آنندراج). عصابه. (ربنجنی) (دهار). معصب. (ملخص اللغات حسن خطیب). تاج. (یادداشت مؤلف). عمامه: یکی خوب سربند پیکر بزر بیابد از این رنج فرجام بر. فردوسی. یکی شاره سربند پیش آورید همه تار و پود اندر او ناپدید. فردوسی. زپور بهو چون شنید آگهی فرستاد سربند و مهر شهی. اسدی. افتاد چنانکه دانه از کشت سربند قصب به رخ فروهشت. نظامی. گر او را دعوی صاحب کلاهی است مرا نیز از قصب سربندشاهی است. نظامی. دامک و سربند بگویم که چیست نام یکی آفت و دیگر بلا. نظام قاری (دیوان البسه ص 107)
پنبه یا جامه و یا چوبی که بر دهانۀ شیشه فروبرند تا مظروف از ریختن و تباهی مصون ماند. آنچه بر سرظرفی چرمین یا از شیشه و غیره بندند از جامه و چرم و غیره. (یادداشت مؤلف) ، اختیار (؟) وآگاهی راز، کوچه بند. (غیاث) (آنندراج) ، عصابه که زنان بر سر بندند. (آنندراج). عصابه. (ربنجنی) (دهار). مِعْصَب. (ملخص اللغات حسن خطیب). تاج. (یادداشت مؤلف). عمامه: یکی خوب سربند پیکر بزر بیابد از این رنج فرجام بر. فردوسی. یکی شاره سربند پیش آورید همه تار و پود اندر او ناپدید. فردوسی. زپور بهو چون شنید آگهی فرستاد سربند و مهر شهی. اسدی. افتاد چنانکه دانه از کشت سربند قصب به رخ فروهشت. نظامی. گر او را دعوی صاحب کلاهی است مرا نیز از قصب سربندشاهی است. نظامی. دامک و سربند بگویم که چیست نام یکی آفت و دیگر بلا. نظام قاری (دیوان البسه ص 107)
بندشده در شهر. محصور و مقید در شهر. مقید و محبوس. (غیاث اللغات). کنایه از زندانی است. (آنندراج). آنکه او را به اقامت در شهری معلوم مجازات کرده اند. محبوس که تنها در شهر معینی تواند زیست و بخارج نبایدش رفتن. که محکوم است از آن شهر بیرون نرود. موقوف از جانب حاکم در شهری معین. (یادداشت مؤلف) : چنانچه آنجا (غزنین) شهربند باشند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 47). پس از خوارزمشاه آلتونتاش را با بند بر اثر وی ببردند تابه لهور شهربند باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 511). وفا از شهربند عهد رسته ست که اینجا خانه در کویی ندارد. خاقانی. شهربند فلکم بستۀ غوغای غمان چون زیم گر بمن از اشک حشر می نرسد. خاقانی. شهره مرغی بشهربند قفس قفس آبنوس لیل و نهار. خاقانی. من شهربند لطف توام نه اسیر شروان کاینجا برون ز لطف تو خشک و تری ندارم. خاقانی. چون شیرویۀ شوم که قباد گویند پدر خویش خسرو را بکشت... او را ذلیل گردانید به اصطخر فرستاد و شهربند فرمود. (تاریخ طبرستان). چون دید پدر که دردمنداست در عالم عشق شهربند است. نظامی. در آن زندانسرای تنگ میبود چو گوهر شهربند سنگ میبود. نظامی. اگرچه داستانی دلپسند است عروسی در وقایه شهربند است. نظامی. حصار فلک برکشیده بلند در او کردی اندیشه را شهربند. نظامی. که روزی فرج یابد از شهربند بلندیت بخشد چو گردد بلند. سعدی. سر در جهان نهادمی از دست او ولیک از شهر او چگونه رود شهربند او. سعدی. ، در قید. پایبند. گرفتار: ما گدایان خیل سلطانیم شهربند هوای جانانیم. سعدی. شهربند هوای نفس مباش سگ شهر استخوان شکار کند. سعدی. ، {{اسم مرکّب}} زندان. (غیاث) (آنندراج) (ناظم الاطباء)، حصار. (غیاث اللغات). حصار و دور شهر و دیوار گردشهر که آنرا شهرپناه گویند. (آنندراج از بهار عجم) .باروی شهر و حصار شهر. (ناظم الاطباء) : قران اندرآمد بکوه سپند بدید آن همه اردوی و شهربند. اسدی. درین چنبر که محکم شهربندیست نشان ده گردنی کو بی کمندیست. نظامی. من که در شهربند کشور خویش بسته دارم گریزگه پس و پیش. نظامی. ، کنایه از جسم و کالبد است: به سقراط گفتند کای هوشمند چو بیرون رود جان ازین شهربند... نظامی. بپای جان توانی شد بر افلاک رها کن شهربند خاک برخاک. نظامی
بندشده در شهر. محصور و مقید در شهر. مقید و محبوس. (غیاث اللغات). کنایه از زندانی است. (آنندراج). آنکه او را به اقامت در شهری معلوم مجازات کرده اند. محبوس که تنها در شهر معینی تواند زیست و بخارج نبایدش رفتن. که محکوم است از آن شهر بیرون نرود. موقوف از جانب حاکم در شهری معین. (یادداشت مؤلف) : چنانچه آنجا (غزنین) شهربند باشند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 47). پس از خوارزمشاه آلتونتاش را با بند بر اثر وی ببردند تابه لهور شهربند باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 511). وفا از شهربند عهد رسته ست که اینجا خانه در کویی ندارد. خاقانی. شهربند فلکم بستۀ غوغای غمان چون زیَم گر بمن از اشک حَشَر می نرسد. خاقانی. شهره مرغی بشهربند قفس قفس آبنوس لیل و نهار. خاقانی. من شهربند لطف توام نه اسیر شروان کاینجا برون ز لطف تو خشک و تری ندارم. خاقانی. چون شیرویۀ شوم که قباد گویند پدر خویش خسرو را بکشت... او را ذلیل گردانید به اصطخر فرستاد و شهربند فرمود. (تاریخ طبرستان). چون دید پدر که دردمنداست در عالم عشق شهربند است. نظامی. در آن زندانسرای تنگ میبود چو گوهر شهربند سنگ میبود. نظامی. اگرچه داستانی دلپسند است عروسی در وقایه شهربند است. نظامی. حصار فلک برکشیده بلند در او کردی اندیشه را شهربند. نظامی. که روزی فرج یابد از شهربند بلندیت بخشد چو گردد بلند. سعدی. سر در جهان نهادمی از دست او ولیک از شهر او چگونه رود شهربند او. سعدی. ، در قید. پایبند. گرفتار: ما گدایان خیل سلطانیم شهربند هوای جانانیم. سعدی. شهربند هوای نفس مباش سگ شهر استخوان شکار کند. سعدی. ، {{اِسمِ مُرَکَّب}} زندان. (غیاث) (آنندراج) (ناظم الاطباء)، حصار. (غیاث اللغات). حصار و دور شهر و دیوار گردشهر که آنرا شهرپناه گویند. (آنندراج از بهار عجم) .باروی شهر و حصار شهر. (ناظم الاطباء) : قران اندرآمد بکوه سپند بدید آن همه اردوی و شهربند. اسدی. درین چنبر که محکم شهربندیست نشان ده گردنی کو بی کمندیست. نظامی. من که در شهربند کشور خویش بسته دارم گریزگه پس و پیش. نظامی. ، کنایه از جسم و کالبد است: به سقراط گفتند کای هوشمند چو بیرون رود جان ازین شهربند... نظامی. بپای جان توانی شد بر افلاک رها کن شهربند خاک برخاک. نظامی
مزرعه ای است از دهستان مرکزی بخش حومه شهرستان شهرضا واقع در هفت هزارگزی شمال خاور شهرضا. این مزرعه جزء شهرضاست و در تابستان فقط چند خانوار در آن زندگی می کنند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
مزرعه ای است از دهستان مرکزی بخش حومه شهرستان شهرضا واقع در هفت هزارگزی شمال خاور شهرضا. این مزرعه جزء شهرضاست و در تابستان فقط چند خانوار در آن زندگی می کنند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
داماد داریوش، والی ولایت ینیانی و سردار جنگ گرانیک که در شجاعت ممتاز بود. وی با سپاهی نیرومند بهمراهی چهل تن از خویشاوندان خود که همه مردمی جنگی بودند، به مقدونیها حمله کرد و بسیاری ازسپاهیان دشمن را مجروح و مقتول ساخت، ولی بدست مقدونیها کشته شد. نام او را ’دیودور’ سپیتربات و آریان سیپیتردات نوشته است، دومی صحیح بنظر می رسد زیرا فارسی کنونی آن سپهرداد است نه سپهرباد. رجوع به ایران باستان ص 1250، 1251، 1731، 1728، 1261، 1091 شود
داماد داریوش، والی ولایت ینیانی و سردار جنگ گرانیک که در شجاعت ممتاز بود. وی با سپاهی نیرومند بهمراهی چهل تن از خویشاوندان خود که همه مردمی جنگی بودند، به مقدونیها حمله کرد و بسیاری ازسپاهیان دشمن را مجروح و مقتول ساخت، ولی بدست مقدونیها کشته شد. نام او را ’دیودور’ سپیتربات و آریان سیپیتردات نوشته است، دومی صحیح بنظر می رسد زیرا فارسی کنونی آن سپهرداد است نه سپهرباد. رجوع به ایران باستان ص 1250، 1251، 1731، 1728، 1261، 1091 شود
مخفف ’سپاهبد’ = ’اسپهبد’ = اسپاهبد. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). سپه سالار و خداوند و صاحب لشکر را گویند چه سپه به معنی لشکر و بدین معنی صاحب و خداوند باشد و بعربی اصفهبد خوانند. (برهان). سپه سالار. (لغت فرس اسدی). سردار و سپه سالار: چنین گفت طوس سپهبد بشاه که گر شاه سیر آمد از تاج و گاه. فردوسی. سپهبد چو باد اندرآمد ز جای باسب سمند اندر آورد پای. فردوسی. سپهبدی که چو خدمتگران بدرگه اوست جمال ملک در آن طلعت جهان آرای. فرخی. پذیره ناشده او را سپهبد به درگاهش درآمد شاه موبد. (ویس و رامین). شهی که همچو سکندر سپهبدان دارد سنان گذار و کمند افکن و خدنگ انداز. سوزنی. اعظم سپهبد آنکه کشد تیغ زهرفام زهره ز بیم شرزۀ هیجا برافکند. خاقانی. جان عطار از سپاه سرّ عشق در دو عالم شد سپهبد والسلام. عطار. ، بعضی گویند سپهبد نامی است مخصوص پادشاهان طبرستان که دارالمرز باشد چنانکه قیصر مخصوص پادشاهان ترکستان. (برهان). رجوع به اسپهبد و اسپهبدان طبرستان شود
مخفف ’سپاهبد’ = ’اسپهبد’ = اسپاهبد. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). سپه سالار و خداوند و صاحب لشکر را گویند چه سپه به معنی لشکر و بدین معنی صاحب و خداوند باشد و بعربی اصفهبد خوانند. (برهان). سپه سالار. (لغت فرس اسدی). سردار و سپه سالار: چنین گفت طوس سپهبد بشاه که گر شاه سیر آمد از تاج و گاه. فردوسی. سپهبد چو باد اندرآمد ز جای باسب سمند اندر آورد پای. فردوسی. سپهبدی که چو خدمتگران بدرگه اوست جمال ملک در آن طلعت جهان آرای. فرخی. پذیره ناشده او را سپهبد به درگاهش درآمد شاه موبد. (ویس و رامین). شهی که همچو سکندر سپهبدان دارد سنان گذار و کمند افکن و خدنگ انداز. سوزنی. اعظم سپهبد آنکه کشد تیغ زهرفام زهره ز بیم شرزۀ هیجا برافکند. خاقانی. جان عطار از سپاه سرّ عشق در دو عالم شد سپهبد والسلام. عطار. ، بعضی گویند سپهبد نامی است مخصوص پادشاهان طبرستان که دارالمرز باشد چنانکه قیصر مخصوص پادشاهان ترکستان. (برهان). رجوع به اسپهبد و اسپهبدان طبرستان شود