از محال ّ سیستان بوده است. (ذیل تاریخ سیستان ص 25 چ بهار). این کلمه در جای دیگر سفه ضبط شده است و از رساتیق سیستان است. (تاریخ سیستان ص 296) : و حد شرق اقصا کشمیر است تا بلب دریاء محیط و از سوی غرب زآن سوی سپه. (تاریخ سیستان ص 25)
از مَحال ّ سیستان بوده است. (ذیل تاریخ سیستان ص 25 چ بهار). این کلمه در جای دیگر سفه ضبط شده است و از رساتیق سیستان است. (تاریخ سیستان ص 296) : و حد شرق اقصا کشمیر است تا بلب دریاء محیط و از سوی غرب زآن سوی سپه. (تاریخ سیستان ص 25)
مخفف سپاه. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین) (آنندراج) : رسیدند زی شهر چندان فراز سپه چشمه زد در نشیب و فراز. رودکی. بفرمود پس تا سپه گرد کرد ز ترکان سواران روز نبرد. فردوسی. سپه را ز بسیاری اندازه نیست بر این دشت یک مرد را کاره نیست. فردوسی. همانگه سپه اندرآمد بجنگ سپه همچو دریا و دریا چو گنگ. عنصری. سپه کشیده چه از تازی و چه از بلغار چه از برانه و از اوزکند و از فاراب. عنصری. چون سپه را بسوی دشت برون برده بود گرد لشکر صدوشش میل سراپرده بود. منوچهری. چه سخن گویم من با سپه دیوان نه مرا داد خداوند سلیمانی. ناصرخسرو. من بمثل در سپه دین حق حیدرم ار تو به مثل عنتری. ناصرخسرو (دیوان چ تقی زاده ص 412). چو نسیم زلفش آید، علم صبا نجنبد چو فروغ رویش آید سپه سحر نیابد. خاقانی. چون کنی دوستی دلیر درآی که جبان را سر سپه نکنند. خاقانی. شهر و سپه را چو شوی نیکخواه نیک تو خواهد همه شهر و سپاه. نظامی. ساز و برگ از سپه گرفتی باز تا سپه را نه برگ ماند و نه ساز. نظامی. صد سپه هر لحظه گر ظاهر شود بر هم اندازم به استظهار تو. عطار. بسا کس که روز آیت صلح خواند چو شب شد سپه بر سر خفته راند. سعدی. رجوع به اسپهبدشود
مخفف سپاه. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین) (آنندراج) : رسیدند زی شهر چندان فراز سپه چشمه زد در نشیب و فراز. رودکی. بفرمود پس تا سپه گرد کرد ز ترکان سواران روز نبرد. فردوسی. سپه را ز بسیاری اندازه نیست بر این دشت یک مرد را کاره نیست. فردوسی. همانگه سپه اندرآمد بجنگ سپه همچو دریا و دریا چو گنگ. عنصری. سپه کشیده چه از تازی و چه از بلغار چه از برانه و از اوزکند و از فاراب. عنصری. چون سپه را بسوی دشت برون برده بُوَد گرد لشکر صدوشش میل سراپرده بُوَد. منوچهری. چه سخن گویم من با سپه دیوان نه مرا داد خداوند سلیمانی. ناصرخسرو. من بمثل در سپه دین حق حیدرم ار تو به مثل عنتری. ناصرخسرو (دیوان چ تقی زاده ص 412). چو نسیم زلفش آید، علم صبا نجنبد چو فروغ رویش آید سپه سحر نیابد. خاقانی. چون کنی دوستی دلیر درآی که جبان را سرِ سپه نکنند. خاقانی. شهر و سپه را چو شوی نیکخواه نیک تو خواهد همه شهر و سپاه. نظامی. ساز و برگ از سپه گرفتی باز تا سپه را نه برگ ماند و نه ساز. نظامی. صد سپه هر لحظه گر ظاهر شود بر هم اندازم به استظهار تو. عطار. بسا کس که روز آیت صلح خواند چو شب شد سپه بر سرِ خفته راند. سعدی. رجوع به اسپهبدشود
آسمان، فلک، در موسیقی گوشه ای در دستگاه راست پنجگاه سپهر برین: آسمان نهم سپهر زنگاری: آسمان نیلگون، سپهر کبود سپهر کبود: آسمان نیلگون، برای مثال گر ز خود غافلم به باده و رود / نیستم غافل از سپهر کبود (نظامی۴ - ۷۲۲)
آسمان، فلک، در موسیقی گوشه ای در دستگاه راست پنجگاه سپهر برین: آسمان نهم سپهر زنگاری: آسمان نیلگون، سپهر کبود سپهر کبود: آسمان نیلگون، برای مِثال گر ز خود غافلم به باده و رود / نیستم غافل از سپهر کبود (نظامی۴ - ۷۲۲)
پارسی باستان ’سپیثره’ (لغهً یعنی سپهرداد، آسمان آفریده) ، پهلوی ’هوسپیتر’ و ’سپیهر’ بقول نلدکه این کلمه مستقیماً از سانسکریت ’سویتر’ (مایل بسفیدی، سفید) آمده و بقول گایگر کلمه افغانی ’سپرا’ (خاکستری رنگ) از آنجاناشی است. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین) ، آسمان که به عربی سما خوانند. (برهان) (آنندراج). آسمان کوژپشت. (صحاح الفرس). آسمان، بتازیش فلک نامند. (شرفنامه) (ناظم الاطباء). چرخ آسمان: درنگ آر ای سپهر چرخ وارا کیاخن ترت باید کرد کارا. (شرح حال رودکی سعید نفیسی ص 1109). همی برشد ابر و فرود آمد آب همی گشت گرد سپهر آفتاب. فردوسی. خداوند گیتی خداوند مهر خداوند ناهید و گردان سپهر. فردوسی. ملک چو اختر و گیتی سپهر و در گیتی همیش باید گشتن چو بر سپهر اختر. عنصری. برآرندۀ گردگردان سپهر هم او پرورانندۀ ماه و مهر. عنصری. سپهری است شاهی ورا مهر گاه بروجش دز و اخترانش سپاه. اسدی. جهان دلفریب ناوفادار سپهر رستگار خوب منظر. ناصرخسرو. خداوندا ترا گفتم که این شش طاق پرّنده که خوانندش سپهر نیلی و گردون مینایی. مجیر بیلقانی. ابواسحاق ابراهیم کاندر جنب انعامش بیک ذره نمی سنجد سپهر و هفت اندامش. خاقانی. هفت کواکب ز نه سپهر به ده نوع هشت جنان را نثار ماحضرآورد. خاقانی. ورنه چرا کرد سپهر بلند شهرگشایی چو تو را شهربند. نظامی. پی موریست از کین تا بمهرش سر موئیست ازسر تا سپهرش. نظامی. آفتاب سپهر رویت را برگرفته ز ره بفرزندی. عطار. - سپهر آخشیجان، فلک ماه که بعربی سماء الدنیا گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). - سپهر اعظم، فلک الافلاک. (ناظم الاطباء) : چتر میمون همت اعلات سایه دار سپهر اعظم باد. ؟ (از سندبادنامه ص 11). - سپهر برین، آسمان نهم است که بالاتر از همه است. (انجمن آرا) (آنندراج). فلک الافلاک: سپهر برین گر کشد زین تو سرانجام خشت است بالین تو. فردوسی (از آنندراج). - سپهر بلند، کنایه از آسمان است: ای برآرندۀ سپهر بلند انجم افروز و انجمن پیوند. نظامی (هفت پیکر ص 2). - سپهر بوقلمون، آسمان به اعتبار تنوع الوان و آثار. (ناظم الاطباء). - سپهر پوشیده، کنایه از فلک است. (ناظم الاطباء). رجوع به سپهر اعظم شود. - سپهر دولابی، سپهر زنگاری، کنایه از آسمان است. (ناظم الاطباء). - سپهر چوگان باز، کنایه از فلک است: در سلاح و سواری و تک و تاز گوی برد از سپهر چوگان باز. نظامی (هفت پیکر ص 66). - سپهرکبود، کنایه از آسمان: گر ز خود غافلم به باده و رود نیستم غافل از سپهر کبود. نظامی. - سپهر هشتم، فلک هشتم و فلک البروج. (ناظم الاطباء). ، بمجاز، بمعنی روزگار. زمانه: برین نیز بگذشت چندی سپهر بدل در همی داشت آرام مهر. فردوسی. بر این گونه خواهد گذشتن سپهر نخواهد شدن رام با کس بمهر. فردوسی. بر وفای سپهر کیسه مدوز هیچ گنبد نگه ندارد گوز. سنایی. ، نام آهنگی است. رجوع به آهنگ شود
پارسی باستان ’سپیثره’ (لغهً یعنی سپهرداد، آسمان آفریده) ، پهلوی ’هوسپیتر’ و ’سپیهر’ بقول نلدکه این کلمه مستقیماً از سانسکریت ’سویتر’ (مایل بسفیدی، سفید) آمده و بقول گایگر کلمه افغانی ’سپرا’ (خاکستری رنگ) از آنجاناشی است. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین) ، آسمان که به عربی سما خوانند. (برهان) (آنندراج). آسمان کوژپشت. (صحاح الفرس). آسمان، بتازیش فلک نامند. (شرفنامه) (ناظم الاطباء). چرخ آسمان: درنگ آر ای سپهر چرخ وارا کیاخن ترْت باید کرد کارا. (شرح حال رودکی سعید نفیسی ص 1109). همی برشد ابر و فرود آمد آب همی گشت گرد سپهر آفتاب. فردوسی. خداوند گیتی خداوند مهر خداوند ناهید و گردان سپهر. فردوسی. ملک چو اختر و گیتی سپهر و در گیتی همیش باید گشتن چو بر سپهر اختر. عنصری. برآرندۀ گردگردان سپهر هم او پرورانندۀ ماه و مهر. عنصری. سپهری است شاهی ورا مهر گاه بروجش دز و اخترانش سپاه. اسدی. جهان دلفریب ناوفادار سپهر رستگار خوب منظر. ناصرخسرو. خداوندا ترا گفتم که این شش طاق پرّنده که خوانندش سپهر نیلی و گردون مینایی. مجیر بیلقانی. ابواسحاق ابراهیم کاندر جنب انعامش بیک ذره نمی سنجد سپهر و هفت اندامش. خاقانی. هفت کواکب ز نه سپهر به ده نوع هشت جنان را نثار ماحضرآورد. خاقانی. ورنه چرا کرد سپهر بلند شهرگشایی چو تو را شهربند. نظامی. پی موریست از کین تا بمهرش سر موئیست ازسر تا سپهرش. نظامی. آفتاب سپهر رویت را برگرفته ز ره بفرزندی. عطار. - سپهر آخشیجان، فلک ماه که بعربی سماء الدنیا گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). - سپهر اعظم، فلک الافلاک. (ناظم الاطباء) : چتر میمون ِ همت اعلات سایه دار سپهر اعظم باد. ؟ (از سندبادنامه ص 11). - سپهر برین، آسمان نهم است که بالاتر از همه است. (انجمن آرا) (آنندراج). فلک الافلاک: سپهر برین گر کشد زین تو سرانجام خشت است بالین تو. فردوسی (از آنندراج). - سپهر بلند، کنایه از آسمان است: ای برآرندۀ سپهر بلند انجم افروز و انجمن پیوند. نظامی (هفت پیکر ص 2). - سپهر بوقلمون، آسمان به اعتبار تنوع الوان و آثار. (ناظم الاطباء). - سپهر پوشیده، کنایه از فلک است. (ناظم الاطباء). رجوع به سپهر اعظم شود. - سپهر دولابی، سپهر زنگاری، کنایه از آسمان است. (ناظم الاطباء). - سپهر چوگان باز، کنایه از فلک است: در سلاح و سواری و تک و تاز گوی برد از سپهر چوگان باز. نظامی (هفت پیکر ص 66). - سپهرکبود، کنایه از آسمان: گر ز خود غافلم به باده و رود نیستم غافل از سپهر کبود. نظامی. - سپهر هشتم، فلک هشتم و فلک البروج. (ناظم الاطباء). ، بمجاز، بمعنی روزگار. زمانه: برین نیز بگذشت چندی سپهر بدل در همی داشت آرام مهر. فردوسی. بر این گونه خواهد گذشتن سپهر نخواهد شدن رام با کس بمهر. فردوسی. بر وفای سپهر کیسه مدوز هیچ گنبد نگه ندارد گوز. سنایی. ، نام آهنگی است. رجوع به آهنگ شود
هر چینه و رده و مرتبه را گویند از دیوار گلین که بر بالای هم گذارند. (از برهان قاطع) (آنندراج). چینه. (از انجمن آرا). رده ای از دیوار گل چنانچه گویند دیوار چند نسپه است، و آن را لاد و دای نیز خوانند و به عربی عرق گویند. (از فرهنگ رشیدی) (از فرهنگ نظام) (از حاشیۀ برهان قاطع). نسبه. چینه. ردۀ خشتهای دیوار. (ناظم الاطباء). اندود باشد و آن را دیوار گل نیز گویند. (جهانگیری)
هر چینه و رده و مرتبه را گویند از دیوار گلین که بر بالای هم گذارند. (از برهان قاطع) (آنندراج). چینه. (از انجمن آرا). رده ای از دیوار گِل چنانچه گویند دیوار چند نسپه است، و آن را لاد و دای نیز خوانند و به عربی عَرَق گویند. (از فرهنگ رشیدی) (از فرهنگ نظام) (از حاشیۀ برهان قاطع). نسبه. چینه. ردۀ خشتهای دیوار. (ناظم الاطباء). اندود باشد و آن را دیوار گِل نیز گویند. (جهانگیری)