دهی از دهستان طرهان که در بخش طرهان شهرستان خرم آباد واقع و مرکز دهستان است، دارای 300 تن سکنه است که از طایفۀ کونانی هستند، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6) دهی از دهستان نورعلی که در بخش دلفان شهرستان خرم آباد واقع است و 120 تن سکنه دارد که از طایفۀ چواری هستند، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
دهی از دهستان طرهان که در بخش طرهان شهرستان خرم آباد واقع و مرکز دهستان است، دارای 300 تن سکنه است که از طایفۀ کونانی هستند، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6) دهی از دهستان نورعلی که در بخش دلفان شهرستان خرم آباد واقع است و 120 تن سکنه دارد که از طایفۀ چواری هستند، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
دهی است جزء دهستان قاقازان بخش ضیأآباد شهرستان قزوین. دارای 240تن سکنه است. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات، انگور، قیسی، بادام و چغندر قند. شغل اهالی زراعت، قالی وجاجیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
دهی است جزء دهستان قاقازان بخش ضیأآباد شهرستان قزوین. دارای 240تن سکنه است. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات، انگور، قیسی، بادام و چغندر قند. شغل اهالی زراعت، قالی وجاجیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
جوالیقی در المعرب آرد: سواذنق و سودنیق و شوذنیق و شوذق و شوذلانق بمعنی شاهین است و آن معرب سادانک فارسی است یعنی نصف درهم و تصور میکنم که مراد این است که بهای آن نیم در هم است یا آن نصف باز است. (المعرب چ مصر ص 187). ارجح آن است که این کلمه فارسی نیست و یونانی است. (حاشیۀ المعرب).
جوالیقی در المعرب آرد: سواذنق و سودنیق و شوذنیق و شوذق و شوذلانق بمعنی شاهین است و آن معرب سادانک فارسی است یعنی نصف درهم و تصور میکنم که مراد این است که بهای آن نیم در هم است یا آن نصف باز است. (المعرب چ مصر ص 187). ارجح آن است که این کلمه فارسی نیست و یونانی است. (حاشیۀ المعرب).
شوذنیق، معرب سودنیق، نوعی گنجشگ، (فرهنگ فارسی معین) : عطارد دلالت کند بر کبوتر و سار ... و مرغ آبی و سودانی، (التفهیم)، رجوع به سودانیات وسودانیه شود، سودانیه، زرزور، (فرهنگ فارسی معین) (از ابن البیطار)، حبشی و سیاه، (آنندراج)، منسوب بسودان، اهل سودان، از مردم سودان، (فرهنگ فارسی معین)
شوذنیق، معرب سودنیق، نوعی گنجشگ، (فرهنگ فارسی معین) : عطارد دلالت کند بر کبوتر و سار ... و مرغ آبی و سودانی، (التفهیم)، رجوع به سودانیات وسودانیه شود، سودانیه، زرزور، (فرهنگ فارسی معین) (از ابن البیطار)، حبشی و سیاه، (آنندراج)، منسوب بسودان، اهل سودان، از مردم سودان، (فرهنگ فارسی معین)
جمهوریی است شامل بخشی از آفریقای غربی فرانسه بوسعت 1204000 کیلومتر مربع و جمعیت آن 3300000 تن پایتخت آن ’باماکو’ و شهرهای مهم آن ’کایس’ تومبوکتو سیکاسو و ’سگو’ است، کشور مذکور شامل بخشی از صحرا در شمال و دره های فوقانی سنگال و نیجریه در جنوب میباشد، بومیان بیشتر مشغول زراعت ارزن، ذرت و برنج هستند و آبیاری بوسیلۀ سدهایی که در شعب رود نیجریه بسته اند صورت میگیرد، (فرهنگ فارسی معین)
جمهوریی است شامل بخشی از آفریقای غربی فرانسه بوسعت 1204000 کیلومتر مربع و جمعیت آن 3300000 تن پایتخت آن ’باماکو’ و شهرهای مهم آن ’کایس’ تومبوکتو سیکاسو و ’سگو’ است، کشور مذکور شامل بخشی از صحرا در شمال و دره های فوقانی سنگال و نیجریه در جنوب میباشد، بومیان بیشتر مشغول زراعت ارزن، ذرت و برنج هستند و آبیاری بوسیلۀ سدهایی که در شعب رود نیجریه بسته اند صورت میگیرد، (فرهنگ فارسی معین)
سوزنده. دارای سوزش. (ناظم الاطباء) ، خشک. گداخته: و بهر زمین که خون هابیل چکید سوزناک باشد وتا قیامت گیاه از آن زمین نروید. (قصص الانبیاء). و بعضی (از خاک سوزناک است. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، سوزان. تفته. محزون. غمناک: قول مطبوع از درون سوزناک آید که عود چون همی سوزدجهان از وی معطر می شود. سعدی. سوزناک افتاده چون پروانه ام در پای تو خود نمی سوزد دلت چون شمع بر بالین من. سعدی. ، حزین و حزن آور. (ناظم الاطباء) : شعرمن زآن سوزناک آمد که غم خاطر گوهرفشانم سوخته ست. خاقانی. نوحه گر گوید حدیث سوزناک لیک کو سوز دل و دامان چاک. مولوی. عجبت نیاید از من سخنان سوزناکم عجب است اگر نسوزم چو بر آتشم نشانی. سعدی. بخاطرم غزلی سوزناک میگذرد زبانه میزنداز تنگنای دل بزبان. سعدی
سوزنده. دارای سوزش. (ناظم الاطباء) ، خشک. گداخته: و بهر زمین که خون هابیل چکید سوزناک باشد وتا قیامت گیاه از آن زمین نروید. (قصص الانبیاء). و بعضی (از خاک سوزناک است. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، سوزان. تفته. محزون. غمناک: قول مطبوع از درون سوزناک آید که عود چون همی سوزدجهان از وی معطر می شود. سعدی. سوزناک افتاده چون پروانه ام در پای تو خود نمی سوزد دلت چون شمع بر بالین من. سعدی. ، حزین و حزن آور. (ناظم الاطباء) : شعرمن زآن سوزناک آمد که غم خاطر گوهرفشانم سوخته ست. خاقانی. نوحه گر گوید حدیث سوزناک لیک کو سوز دل و دامان چاک. مولوی. عجبت نیاید از من سخنان سوزناکم عجب است اگر نسوزم چو بر آتشم نشانی. سعدی. بخاطرم غزلی سوزناک میگذرد زبانه میزنداز تنگنای دل بزبان. سعدی
گرمی، حرارت، (ناظم الاطباء) : و سبب آن رطوبتی بسیار و تباه باشد، تباهئی بی سوزانی و تیزی، (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، اگر آماس لبها صفرایی باشد ... سوزانی و خلیدن بیشتر باشد، (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
گرمی، حرارت، (ناظم الاطباء) : و سبب آن رطوبتی بسیار و تباه باشد، تباهئی بی سوزانی و تیزی، (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، اگر آماس لبها صفرایی باشد ... سوزانی و خلیدن بیشتر باشد، (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
کرفس بستانی. (آنندراج). یک قسم گیاهی که جعفری نیز گویند. (ناظم الاطباء) ، و گاه بر سر اسمی درآید و قید مرکب سازد: بی شک. بی گفتگو. (فرهنگ فارسی معین). این کلمه با اسم و فعل و ضمایر و کلمات دیگر ترکیب شود: بی آب. بی آبرو. بی آرام. بی آزار. بی آزرم. بی آفرین. بی آگهی. بی آهو. بی اتفاق. بی اثر. بی اجر. بی اجل. بی احترام. بی احتیاج. بی احتیاط. بی اختیار. بی ادب. بی ادراک. بی ارج. بی ارز. بی ارزش. بی اساس. بی استعداد. بی اسم و رسم. بی اشتها. بی اصل. بی اطلاع. بی اعتبار. بی اعتدال. بی اعتقاد. بی اعتماد. بی اعتنا. بی اعراب. بی اغراق. بی افاده. بی اقبال. بی اقتباس. بی التفات. بی اتفاق. بی امان. بی امتیاز. بی امید. بی انباز. بی انتظار. بی انتها. بی انجام. بی انجمن. بی انداختن. بی انداز. بی اندازه. بی اندام. بی انده. بی اندوه. بی اندیشه. بی انصاف. بی انضباط. بی اولاد. بی اهمیت. بی ایمان. بی باب. بی بار. بی باران. بی بازارگرمی. بی باعث و بانی. بی باک. بی باکانه. بی بال. بی بال و پر. بی بام. بی بدیل. بی بر. بی برادر. بی برکت. بی برگ. بی برگشت. بی برگ و نوا. بی برو برگرد. بی بروبوم. بی بر و بیا. بی برهان. بی بصارت. بی بصر. بی بصیرت. بی بضاعت. بی بقا. بی بلا. بی بن. بی بند. بی بندوبار. بی بندوبست. بی بنه. بی بنیاد. بی بنیه. بی بو. بی بوی. بی بها. بی بهره. بی بیم. بی پا. بی پاوپر. بی پاورقی. بی پدر. بی پرده. بی پرستار. بی پروا. بی پروپا. بی پزشک. بی پشت. بی پناه. بی پول. بی پیر. بی تاب. بی تاج و تخت. بی تاروپود. بی تأمل. بی تبعیض. بی تتبع. بی تجانس. بی تجربه. بی تحاشی. بی تخلف. بی تدبیر. بی تربیت. بی ترتیب. بی ترحم. بی تردید. بی ترس. بی ترس و لرز. بی تعارف. بی تعصب. بی تعصبی. بی تعلل. بی تغییر. بی تفاوت. بی تقریب. بی تقصیر. بی تکلف. بی تماشا. بی تن. بی تناسب. بی توان. بی توبه. بی توش. بی توش و توان. بی توشه. بی توقف. بی تیمار. بی ثبات. بی ثمر. بیجا. بی جان. بی جفت. بی جنگ. بی جواب. بی جهت. بی جهیز. بی چارگی. بی چاره. بی چانه. بی چشم ورو. بی چک و چانه. بی چندوچون. بی چون و چرا. بی چیز. بی حاصل. بی حال. بی حرف. بی حرکت. بی حساب. بی حفاظ. بی حق. بی حقیقت. بی حکیم و دوا. بی حواس. بی حیا. بی خانمان. بی خانه. بی خبر. بی خبران. بی خداوند. بی خرد. بی خدیو. بی خواب. بی خود. بی خور. بی خور و خواب. بی خویش. بی خویشتن. بی خیر. بی خیر و برکت. بیداد. بیدادگر. بیدانش. بی دانه. بی درآمد. بی درد. بی درمان. بی درنگ. بی دریغ. بی دست و پا. بی دستیار. بی دل. بی دلیل. بی دماغ. بی دوا. بی دود. بی دوام. بی دین. بی راحله. بی رامش. بی راه. بی راهبر. بی راهه. بیراهی. بی رحم. بی رسم. بی رگ. بی رنج. بی رنگ. بی رودربایستی. بی ریش. بی زاد. بی زاد و راحله. بی زار. بی زاق و زوق. بی زر. بی زمان. بی زمینه. بی زوال. بی زور. بی زیان. بی زین. بی ساز. بی ساز و برگ. بی سامان. بی سپاه. بی سبب. بی سر. بی سررشته. بی سعادت. بی سکون. بی سنگ. بی سواد. بی سود. بی سودو زیان. بی شاخ و برگ. بی شاخ و دم. بی شاهد. بی شایبه. بی شبان. بی شبه. بی شبهه. بی شرم. بی شعور. بی شک. بی شمار. بی شوخی. بی شیله پیله. بی صاحب. بی خبر. بی طاقت. بی طعم. بی طمع. بی طهارت. بی عار. بی عدیل. بی عرضگی. بی عقب. بی عقل. بی علت. بی علم. بی عیب. بی غم. بی غیرت. بی فایده. بی فروغ. بی فریاد. بی فساد. بی فضل. بی فهم. بی قاعده. بی قدر. بی قدرت. بی قرار. بی قوت. بی قیل و قال. بی قیمت. بی کار. بی کام. بی کتاب. بی کران. بی کرانه. بی کس و کار. بی کسی. بی کفایت. بی کمال. بی کینه. بی گار. بی گدار. بی گذاره. بی گریز. بی گرفت و گیر. بی گفت و گوی. بی گناه. بی گنج. بی گنه. بی گوش. بی گیا. بی لجام. بی لگام. بی لنکه. بی مادر. بی مار. بی ماهستان. بی ماه. بی مایه. بی مبالات. بی محابا. بی محل. بی مخمصه. بی مدار. بی مر. بی مروت. بی مرگ. بی مزه. بی مضرت. بی مطالعه. بی مغز. بی معرفت. بی معنی. بی ملجاء. بی منتها. بی منش. بی مو. بی مواظبت. بی مهر. بی میل. بی نام. بی نام و نشان. بی نام و ننگ. بی نتیجه. بی نشان. بی نصیب. بی نظیر. بی نقصان. بی نماز. بی ننگ و عار. بی نوا. بی نهایت. بی نیاز. بی واسطه. بی وسیله. بی وطن. بی وفا. بی وفایی. بی وقار. بی وقت. بی وقوف. بی هال. بی هش. بی همال. بی همتا. بی همه چیز. بی هنر. بیهوده. بی هوش. بی هوشی. بی یاد. بی یاد و هوش. بی یار و یاور
کرفس بستانی. (آنندراج). یک قسم گیاهی که جعفری نیز گویند. (ناظم الاطباء) ، و گاه بر سر اسمی درآید و قید مرکب سازد: بی شک. بی گفتگو. (فرهنگ فارسی معین). این کلمه با اسم و فعل و ضمایر و کلمات دیگر ترکیب شود: بی آب. بی آبرو. بی آرام. بی آزار. بی آزرم. بی آفرین. بی آگهی. بی آهو. بی اتفاق. بی اثر. بی اجر. بی اجل. بی احترام. بی احتیاج. بی احتیاط. بی اختیار. بی ادب. بی ادراک. بی ارج. بی ارز. بی ارزش. بی اساس. بی استعداد. بی اسم و رسم. بی اشتها. بی اصل. بی اطلاع. بی اعتبار. بی اعتدال. بی اعتقاد. بی اعتماد. بی اعتنا. بی اعراب. بی اغراق. بی افاده. بی اقبال. بی اقتباس. بی التفات. بی اتفاق. بی امان. بی امتیاز. بی امید. بی انباز. بی انتظار. بی انتها. بی انجام. بی انجمن. بی انداختن. بی انداز. بی اندازه. بی اندام. بی انده. بی اندوه. بی اندیشه. بی انصاف. بی انضباط. بی اولاد. بی اهمیت. بی ایمان. بی باب. بی بار. بی باران. بی بازارگرمی. بی باعث و بانی. بی باک. بی باکانه. بی بال. بی بال و پر. بی بام. بی بدیل. بی بر. بی برادر. بی برکت. بی برگ. بی برگشت. بی برگ و نوا. بی برو برگرد. بی بروبوم. بی بر و بیا. بی برهان. بی بصارت. بی بصر. بی بصیرت. بی بضاعت. بی بقا. بی بلا. بی بن. بی بند. بی بندوبار. بی بندوبست. بی بنه. بی بنیاد. بی بنیه. بی بو. بی بوی. بی بها. بی بهره. بی بیم. بی پا. بی پاوپر. بی پاورقی. بی پدر. بی پرده. بی پرستار. بی پروا. بی پروپا. بی پزشک. بی پشت. بی پناه. بی پول. بی پیر. بی تاب. بی تاج و تخت. بی تاروپود. بی تأمل. بی تبعیض. بی تتبع. بی تجانس. بی تجربه. بی تحاشی. بی تخلف. بی تدبیر. بی تربیت. بی ترتیب. بی ترحم. بی تردید. بی ترس. بی ترس و لرز. بی تعارف. بی تعصب. بی تعصبی. بی تعلل. بی تغییر. بی تفاوت. بی تقریب. بی تقصیر. بی تکلف. بی تماشا. بی تن. بی تناسب. بی توان. بی توبه. بی توش. بی توش و توان. بی توشه. بی توقف. بی تیمار. بی ثبات. بی ثمر. بیجا. بی جان. بی جفت. بی جنگ. بی جواب. بی جهت. بی جهیز. بی چارگی. بی چاره. بی چانه. بی چشم ورو. بی چک و چانه. بی چندوچون. بی چون و چرا. بی چیز. بی حاصل. بی حال. بی حرف. بی حرکت. بی حساب. بی حفاظ. بی حق. بی حقیقت. بی حکیم و دوا. بی حواس. بی حیا. بی خانمان. بی خانه. بی خبر. بی خبران. بی خداوند. بی خرد. بی خدیو. بی خواب. بی خود. بی خور. بی خور و خواب. بی خویش. بی خویشتن. بی خیر. بی خیر و برکت. بیداد. بیدادگر. بیدانش. بی دانه. بی درآمد. بی درد. بی درمان. بی درنگ. بی دریغ. بی دست و پا. بی دستیار. بی دل. بی دلیل. بی دماغ. بی دوا. بی دود. بی دوام. بی دین. بی راحله. بی رامش. بی راه. بی راهبر. بی راهه. بیراهی. بی رحم. بی رسم. بی رگ. بی رنج. بی رنگ. بی رودربایستی. بی ریش. بی زاد. بی زاد و راحله. بی زار. بی زاق و زوق. بی زر. بی زمان. بی زمینه. بی زوال. بی زور. بی زیان. بی زین. بی ساز. بی ساز و برگ. بی سامان. بی سپاه. بی سبب. بی سر. بی سررشته. بی سعادت. بی سکون. بی سنگ. بی سواد. بی سود. بی سودو زیان. بی شاخ و برگ. بی شاخ و دم. بی شاهد. بی شایبه. بی شبان. بی شبه. بی شبهه. بی شرم. بی شعور. بی شک. بی شمار. بی شوخی. بی شیله پیله. بی صاحب. بی خبر. بی طاقت. بی طعم. بی طمع. بی طهارت. بی عار. بی عدیل. بی عرضگی. بی عقب. بی عقل. بی علت. بی علم. بی عیب. بی غم. بی غیرت. بی فایده. بی فروغ. بی فریاد. بی فساد. بی فضل. بی فهم. بی قاعده. بی قدر. بی قدرت. بی قرار. بی قوت. بی قیل و قال. بی قیمت. بی کار. بی کام. بی کتاب. بی کران. بی کرانه. بی کس و کار. بی کسی. بی کفایت. بی کمال. بی کینه. بی گار. بی گدار. بی گذاره. بی گریز. بی گرفت و گیر. بی گفت و گوی. بی گناه. بی گنج. بی گنه. بی گوش. بی گیا. بی لجام. بی لگام. بی لنکه. بی مادر. بی مار. بی ماهستان. بی ماه. بی مایه. بی مبالات. بی محابا. بی محل. بی مخمصه. بی مدار. بی مر. بی مروت. بی مرگ. بی مزه. بی مضرت. بی مطالعه. بی مغز. بی معرفت. بی معنی. بی ملجاء. بی منتها. بی منش. بی مو. بی مواظبت. بی مهر. بی میل. بی نام. بی نام و نشان. بی نام و ننگ. بی نتیجه. بی نشان. بی نصیب. بی نظیر. بی نقصان. بی نماز. بی ننگ و عار. بی نوا. بی نهایت. بی نیاز. بی واسطه. بی وسیله. بی وطن. بی وفا. بی وفایی. بی وقار. بی وقت. بی وقوف. بی هال. بی هش. بی همال. بی همتا. بی همه چیز. بی هنر. بیهوده. بی هوش. بی هوشی. بی یاد. بی یاد و هوش. بی یار و یاور
دهی است جزء دهستان پایین بخش طالقان شهرستان تهران، واقع در 25هزارگزی باختر شهرک و سه هزارگزی جنوب راه عمومی مالرو قزوین به طالقان. این دهکده در کوهستان قرار دارد با آب و هوای سردسیری و 144 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و انگور و گردو. شغل اهالی زراعت و عده ای هم برای تأمین معاش بتهران و مازندران و گیلان می روند و در زمستان برمی گردند. از صنایع دستی کرباس و گلیم و جاجیم بافی. راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
دهی است جزء دهستان پایین بخش طالقان شهرستان تهران، واقع در 25هزارگزی باختر شهرک و سه هزارگزی جنوب راه عمومی مالرو قزوین به طالقان. این دهکده در کوهستان قرار دارد با آب و هوای سردسیری و 144 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و انگور و گردو. شغل اهالی زراعت و عده ای هم برای تأمین معاش بتهران و مازندران و گیلان می روند و در زمستان برمی گردند. از صنایع دستی کرباس و گلیم و جاجیم بافی. راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
دهی است از دهستان پائین رخ بخش کدکن شهرستان تربت حیدریه. 187 تن سکنه دارد. از قنات آبیاری میشود. محصول عمده اش غلات و پنبه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
دهی است از دهستان پائین رخ بخش کدکن شهرستان تربت حیدریه. 187 تن سکنه دارد. از قنات آبیاری میشود. محصول عمده اش غلات و پنبه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
دهی است جزء بخش شمیران شهرستان تهران. دارای 600 تن سکنه که در تابستان به 1000 تن میرسد. آب آن از 4 رشته قنات. محصول آنجا غلات، بنشن، میوه جات، آلوزرد. مزرعۀ تنگه فاطمی، چال اسطلک، سوت بیشه، شنگ زار، باغ جهانبخش، تنگه آبخور، یوردکریم، بندطلحه هرز جزء این ده میباشد. در تابستان حدود 200 الی 400 نفر برای سکونت سه ماهه و استفاده از هوای خوب به این ده می آیند. مزرعۀ کوچک دره، بیدستان شاه پسند، تل گرگ که هر یک دو سه خانوار سکنه دارد، جزء این ده منظور شده است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
دهی است جزء بخش شمیران شهرستان تهران. دارای 600 تن سکنه که در تابستان به 1000 تن میرسد. آب آن از 4 رشته قنات. محصول آنجا غلات، بنشن، میوه جات، آلوزرد. مزرعۀ تنگه فاطمی، چال اسطلک، سوت بیشه، شنگ زار، باغ جهانبخش، تنگه آبخور، یوردکریم، بندطلحه هرز جزء این ده میباشد. در تابستان حدود 200 الی 400 نفر برای سکونت سه ماهه و استفاده از هوای خوب به این ده می آیند. مزرعۀ کوچک دره، بیدستان شاه پسند، تل گرگ که هر یک دو سه خانوار سکنه دارد، جزء این ده منظور شده است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
منزه میشمارم ترا (ای خدای)، سبحانک می گفتم آواز خر آمد دلم و رخج و مشوش شد، گفتم: سبحانک را معنی اینست که جمال تو را این عیب حدث نیست چنانک شاهدان عالم را سبحانک را این معنی می شود
منزه میشمارم ترا (ای خدای)، سبحانک می گفتم آواز خر آمد دلم و رخج و مشوش شد، گفتم: سبحانک را معنی اینست که جمال تو را این عیب حدث نیست چنانک شاهدان عالم را سبحانک را این معنی می شود