دهی است جزء دهستان خورش رستم بخش شاهرود شهرستان هروآباد. دارای 430 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات و سردرختی. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان جاجیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
دهی است جزء دهستان خورش رستم بخش شاهرود شهرستان هروآباد. دارای 430 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات و سردرختی. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان جاجیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
نیرنگ و حقه، خدشه، شائبۀ ریا و نیرنگ و دروغ بید، حشره ای ریز با بال های باریک که نوزاد آن پارچه های پشمی را می خورد و ضایع می کند، سوس، پیتک، پت، بیب، بیو سوسه آمدن: دربارۀ کسی یا کاری چیزی گفتن که باعث اشکال و زحمت شود
نیرنگ و حقه، خدشه، شائبۀ ریا و نیرنگ و دروغ بید، حشره ای ریز با بال های باریک که نوزاد آن پارچه های پشمی را می خورد و ضایع می کند، سوس، پیتَک، پِت، بیب، بیوْ سوسِه آمدن: دربارۀ کسی یا کاری چیزی گفتن که باعث اشکال و زحمت شود
سنگی که برای تیز کردن کارد یا شمشیر و مانند آن به کار می رود، فسان، فسن، سان، سان ساو، سنگ ساو، سامیز، مسنّ نوعی شیرینی که با گندم سبزکرده، آرد، شکر و روغن درست می کنند
سنگی که برای تیز کردن کارد یا شمشیر و مانند آن به کار می رود، فَسان، فَسَن، سان، سان ساو، سَنگ ساو، سامیز، مِسَنّ نوعی شیرینی که با گندم سبزکرده، آرد، شکر و روغن درست می کنند
مخفف آن سوهن، سان ساو، در اراک (سلطان آباد) ’سن’ مکی نژاد، طبری ’سو’، مازندرانی کنونی ’سهن’، آلتی فولادی و آجیده که در ساییدن و صیقل کردن فلز و چوب بکار رود، (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، چوب سای، سفن، (مهذب الاسماء)، مبرد، (تاج العروس) (دهار)، آلتی آهنین که با آن سایند: ریش بوگانا سبلت چون سوهانا سر بینیش چو بورانی با تنگانا، ابوالعباس، پشت خوهل و سر تویل و روی بر کردار نیل ساق چون سوهان و دندان بر مثال دستره، غواص، بیاورد جاماسب آهنگران چوسوهان پولاد و پتک گران، فردوسی، بسان چندن سوهان زده بر لوح پیروزه بکردار عبیر بیخته بر تختۀ دیبا، فرخی، هر یک داسی بیاورند یتیمان برده به آتش درون و کرده بسوهان، منوچهری، ز دندان همی ریخت آتش بجنگ ز خارا همی کرد سوهان بچنگ، اسدی، بگاه درشتی درشتم چو سوهان بهنگام نرمی به نرمی حریرم، ناصرخسرو، و آلت برکشیدن انبری باید که گیرش گاه آن سوهان بود تا آن چیز را بگیرد، (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، وچون کسی را زخمی آید آنرا بسوهان بزنند، (فارسنامۀابن البلخی ص 126)، آه دل درویش بسوهان ماند گر خود نبرد برنده را تیز کند، (منسوب به شیخ ابوسعید ابوالخیر)، رنگ سپیدی بر زمین از نوش دندانش ببین سوهان بادش بیش از این بر سبز دیبا ریخته، خاقانی، بسوهان زده سبلت آفتاب چو سوهان پر از چین شده روی آب، نظامی، که زنگ خورده نگردد بنرم سوهان پاک، سعدی، - سوهان تعلیقه، آلتی آهنین که یک سر آن سوهان و سر دیگر چوب سای است، (یادداشت بخط مؤلف)، - سوهان روح، آزاردهنده جان، که صحبت او بطبع آدمی نسازد، (از آنندراج)، - سوهان زدن، سوهان خور داشتن، سوهان خوردن، سوهان شدن، سوهان کردن، ، شیرینی چون قرصهای بزرگ نشکنک که از شیرینی سبزه گندم کنند، قسمی حلوا، نوعی از حلوا که از گندم نیده پزند، (ناظم الاطباء)، و سوهان قم که بخوبی معروف است، (یادداشت بخط مؤلف)
مخفف آن سوهَن، سان ساو، در اراک (سلطان آباد) ’سن’ مکی نژاد، طبری ’سو’، مازندرانی کنونی ’سهن’، آلتی فولادی و آجیده که در ساییدن و صیقل کردن فلز و چوب بکار رود، (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، چوب سای، سفن، (مهذب الاسماء)، مبرد، (تاج العروس) (دهار)، آلتی آهنین که با آن سایند: ریش بوگانا سبلت چون سوهانا سر بینیش چو بورانی با تنگانا، ابوالعباس، پشت خوهل و سر تویل و روی بر کردار نیل ساق چون سوهان و دندان بر مثال دستره، غواص، بیاورد جاماسب آهنگران چوسوهان پولاد و پتک گران، فردوسی، بسان چندن سوهان زده بر لوح پیروزه بکردار عبیر بیخته بر تختۀ دیبا، فرخی، هر یک داسی بیاورند یتیمان برده به آتش درون و کرده بسوهان، منوچهری، ز دندان همی ریخت آتش بجنگ ز خارا همی کرد سوهان بچنگ، اسدی، بگاه درشتی درشتم چو سوهان بهنگام نرمی به نرمی حریرم، ناصرخسرو، و آلت برکشیدن انبری باید که گیرش گاه آن سوهان بود تا آن چیز را بگیرد، (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، وچون کسی را زخمی آید آنرا بسوهان بزنند، (فارسنامۀابن البلخی ص 126)، آه دل درویش بسوهان ماند گر خود نبرد برنده را تیز کند، (منسوب به شیخ ابوسعید ابوالخیر)، رنگ سپیدی بر زمین از نوش دندانش ببین سوهان بادش بیش از این بر سبز دیبا ریخته، خاقانی، بسوهان زده سبلت آفتاب چو سوهان پر از چین شده روی آب، نظامی، که زنگ خورده نگردد بنرم سوهان پاک، سعدی، - سوهان تعلیقه، آلتی آهنین که یک سر آن سوهان و سر دیگر چوب سای است، (یادداشت بخط مؤلف)، - سوهان روح، آزاردهنده جان، که صحبت او بطبع آدمی نسازد، (از آنندراج)، - سوهان زدن، سوهان خور داشتن، سوهان خوردن، سوهان شدن، سوهان کردن، ، شیرینی چون قرصهای بزرگ نشکنک که از شیرینی سبزه گندم کنند، قسمی حلوا، نوعی از حلوا که از گندم نیده پزند، (ناظم الاطباء)، و سوهان قم که بخوبی معروف است، (یادداشت بخط مؤلف)
دهی است جزء دهستان پائین بخش طالقان شهرستان تهران، دارای 1077 تن سکنه، آب آن از قنات، چشمه سار و رود محلی، محصول آنجا غلات، سیب زمینی، لوبیا، میوه جات، عده ای برای تأمین معاش بتهران، مازندران و گیلان میروند، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1) دهی است ازدهستان رادکان بخش حومه شهرستان مشهد، دارای 120 تن سکنه، آب آن از چشمه و قنات، محصول آنجا غلات، شغل اهالی زراعت است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
دهی است جزء دهستان پائین بخش طالقان شهرستان تهران، دارای 1077 تن سکنه، آب آن از قنات، چشمه سار و رود محلی، محصول آنجا غلات، سیب زمینی، لوبیا، میوه جات، عده ای برای تأمین معاش بتهران، مازندران و گیلان میروند، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1) دهی است ازدهستان رادکان بخش حومه شهرستان مشهد، دارای 120 تن سکنه، آب آن از چشمه و قنات، محصول آنجا غلات، شغل اهالی زراعت است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
دهی است جزء دهستان مزدقانچای بخش نوبران شهرستان ساوه، دارای 253 تن سکنه، آب آن از رود خانه مزدقان، محصول آنجا غلات، بنشن، پنبه، بادام، میوه جات، گردو و انگور است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
دهی است جزء دهستان مزدقانچای بخش نوبران شهرستان ساوه، دارای 253 تن سکنه، آب آن از رود خانه مزدقان، محصول آنجا غلات، بنشن، پنبه، بادام، میوه جات، گردو و انگور است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
دهی است از دهستان گیفان بخش حومه شهرستان بجنورد، دارای 327 تن سکنه، آب آن از رودخانه، محصول آنجا غلات، بنشن و انگور است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
دهی است از دهستان گیفان بخش حومه شهرستان بجنورد، دارای 327 تن سکنه، آب آن از رودخانه، محصول آنجا غلات، بنشن و انگور است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
دهی است از دهستان منگور بخش حومه شهرستان مهاباد. دارای 226 تن سکنه. آب آن از رود خانه بادین آباد. محصول آنجا غلات، توتون، حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان جاجیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
دهی است از دهستان منگور بخش حومه شهرستان مهاباد. دارای 226 تن سکنه. آب آن از رود خانه بادین آباد. محصول آنجا غلات، توتون، حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان جاجیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
مصحف هزوارش ’سوسیا’، پهلوی ’اسپ’، مؤلف در آخر همین ماده بحذف رای قرشت اشاره کرده با ’سوبار’ (اسوبار) به معنی سوار خلط شده، (ازحاشیۀ برهان قاطع چ معین)، بلغت زند و پازند اسب را گویند و به عربی فرس خوانند، (برهان) (آنندراج)
مصحف هزوارش ’سوسیا’، پهلوی ’اسپ’، مؤلف در آخر همین ماده بحذف رای قرشت اشاره کرده با ’سوبار’ (اسوبار) به معنی سوار خلط شده، (ازحاشیۀ برهان قاطع چ معین)، بلغت زند و پازند اسب را گویند و به عربی فرس خوانند، (برهان) (آنندراج)
نام بتخانه ای بوده است حوالی غزنین. با شین هم بنظر آمده و آنرا شابهار نیز گویند. (برهان) (فرهنگ رشیدی) : بیامد به بت خانه سوبهار یکی خانه دید از خوشی چون بهار. اسدی
نام بتخانه ای بوده است حوالی غزنین. با شین هم بنظر آمده و آنرا شابهار نیز گویند. (برهان) (فرهنگ رشیدی) : بیامد به بت خانه سوبهار یکی خانه دید از خوشی چون بهار. اسدی
جانوری است مانند راسو، لیکن از او سطبرتر باشد پیه و چربی او را زنان بجهت فربه شدن خورند و بر بدن مالند، و به عربی ضب گویند و نزد شافعی مذهبان گوشت او حلال است. (برهان) (آنندراج). جانوری است که بهندی گوه گویند. (غیاث). وزغه. (بحر الجواهر). نوع کوچک آنرا که در خانه ها و دیوارها میزید به اسامی مارمولک، مالوز، کرباسه، کربسه، کربش، برق گویند. (یادداشت بخط مؤلف) : و از وی (از مالفه پوست سوسمار خیزد که بر قبضۀ شمشیر کنند سخت بسیار. (حدود العالم). چنان باد درآرد بخویشتن که می گویی خورده ست سوسمار. لبیبی (از فرهنگ اسدی). گشته روی بادیه چون خانه جوشنگران از نشان سوسمار و نقش ماران شکن. منوچهری. ز شیر شتر خوردن و سوسمار عرب رابجائی رسیده ست کار که تخت عجم را کند آرزو تفو باد بر چرخ گردون تفو. فردوسی. تا ز قصد دشمنان چون مار شد سرکوفته می نداند بازگشت خانه همچون سوسمار. عثمان مختاری. گرچه بسی دردمید مرده دلان را بزور همدم عیسی شود جز بدم سوسمار. خاقانی. نسازیم چون مار با هیچکس خورش های ما سوسمار است و بس. نظامی. خفتگان بیچاره در خاک لحد خفته و اندر کاسۀ سر سوسمار. سعدی
جانوری است مانند راسو، لیکن از او سطبرتر باشد پیه و چربی او را زنان بجهت فربه شدن خورند و بر بدن مالند، و به عربی ضب گویند و نزد شافعی مذهبان گوشت او حلال است. (برهان) (آنندراج). جانوری است که بهندی گوه گویند. (غیاث). وزغه. (بحر الجواهر). نوع کوچک آنرا که در خانه ها و دیوارها میزید به اسامی مارمولک، مالوز، کرباسه، کربسه، کربش، برق گویند. (یادداشت بخط مؤلف) : و از وی (از مالفه پوست سوسمار خیزد که بر قبضۀ شمشیر کنند سخت بسیار. (حدود العالم). چنان باد درآرد بخویشتن که می گویی خورده ست سوسمار. لبیبی (از فرهنگ اسدی). گشته روی بادیه چون خانه جوشنگران از نشان سوسمار و نقش ماران شکن. منوچهری. ز شیر شتر خوردن و سوسمار عرب رابجائی رسیده ست کار که تخت عجم را کند آرزو تفو باد بر چرخ گردون تفو. فردوسی. تا ز قصد دشمنان چون مار شد سرکوفته می نداند بازگشت خانه همچون سوسمار. عثمان مختاری. گرچه بسی دردمید مرده دلان را بزور همدم عیسی شود جز بدم سوسمار. خاقانی. نسازیم چون مار با هیچکس خورش های ما سوسمار است و بس. نظامی. خفتگان بیچاره در خاک لحد خفته و اندر کاسۀ سر سوسمار. سعدی
خوردن گوشت سوسمار در خواب، دلیل منفعت کند. اگر بیند که سوسمار در خانه بانگ می داشت، دلیل بود که در آن خانه آوازه مصیبت شنود. محمد بن سیرین سوسمار، دلیل بود بر نژاد عرب و خوردن گوشت او مال و منفعت دنیا بود. اگر بیند سوسمار او را بگزید، دلیل کند که از مردی عرب او را مضرت رسد. اگر بیند سوسمار بکشت، دلیل که دشمن را قهر کند.
خوردن گوشت سوسمار در خواب، دلیل منفعت کند. اگر بیند که سوسمار در خانه بانگ می داشت، دلیل بود که در آن خانه آوازه مصیبت شنود. محمد بن سیرین سوسمار، دلیل بود بر نژاد عرب و خوردن گوشت او مال و منفعت دنیا بود. اگر بیند سوسمار او را بگزید، دلیل کند که از مردی عرب او را مضرت رسد. اگر بیند سوسمار بکشت، دلیل که دشمن را قهر کند.