جدول جو
جدول جو

معنی سورگ - جستجوی لغت در جدول جو

سورگ
(رَ)
دهی است از دهستان نهارجانات بخش حومه شهرستان بیرجند. دارای 388 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات، میوه جات، زعفران، ابریشم. شغل اهالی زراعت و قالی بافی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سورن
تصویر سورن
(پسرانه)
خانواده ای در دوره اشکانیآنکه قدرتمند بودند، نام یکی از خاندانهای هفتگانه ممتاز در زمان اشکانیان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از طورگ
تصویر طورگ
(پسرانه)
از شخصیتهای شاهنامه، نام دلاوری تورانی از فرماندهان سپاه افراسیاب تورانی، نیز نام سرداری ایرانی درزمان کیخسرو پادشاه کیانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سوری
تصویر سوری
(دخترانه)
سرخ رو، نام دختر اردوان پنجم، گل سرخ
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سورت
تصویر سورت
حدت، تندی و تیزی، شدت، سطوت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سترگ
تصویر سترگ
بزرگ، عظیم، بزرگ جثه، قوی هیکل، تنومند، زورمند، کنایه از خشمناک، کنایه از ستیزه کار، کنایه از گستاخ، برای مثال پذیرفته ام از خدای بزرگ / که دل بر تو هرگز ندارم سترگ (فردوسی۱ - ۸۸)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سورن
تصویر سورن
حمله و هجوم، یورش، غوغا و هیاهوی لشکریان هنگام تاختن بر دشمن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سوری
تصویر سوری
کسی که هر جا سور و مهمانی باشد بی دعوت برود و بیشتر اوقات بر سر سفرۀ دیگران غذا بخورد، سورچران
از مردم سوریه مثلاً ورزشکار سوری، تهیه شده در سوریه، سریانی
چیزی که به رنگ سرخ باشد، سرخ رنگ، برای مثال آمده نوروزماه با گل سوری به هم / بادۀ «سوری» بگیر، بر گل سوری بچم (منوچهری - ۷۰)، چهارشنبه سوری
گل سرخ، گلی معطر با گلبرگ های سرخ و ساقه های ضخیم و برگ های بیضی که انواع مختلف دارد، ورد، لکا، چچک، رز، گل سوری، گل آتشی، بوی رنگ، آتشی برای مثال آمده نوروزماه با گل «سوری» به هم / بادۀ سوری بگیر، بر گل «سوری» بچم (منوچهری - ۷۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سوره
تصویر سوره
سورت، هر یک از قسمت های صد و چهارده گانۀ قران که خود شامل چند آیه است، کنایه از سورۀ توحید
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دورگ
تصویر دورگ
ویژگی انسان یا حیوانی که از دو نژاد باشد، آنکه پدرش از یک نژاد و مادرش از نژاد دیگر باشد، دوتخمه، دورگه، اکدش، یکدش
فرهنگ فارسی عمید
(تُ وُ)
نام یکی از پهلوانان بوده. (فرهنگ جهانگیری). نام یکی از پهلوانان ایران باشد. (برهان). نام پهلوانی. (ناظم الاطباء). نام پسرزادۀ جمشید جم است که پدرش شیدسب نام داشته... و تورگ پدر شم و شم پدر اترد و او پدر گرشاسب جد نریمان و او پدر سام و سام پدر زال و زال پدر رستم بوده... (انجمن آرا) (آنندراج). پسر شیدسب پسر تورپسر جمشید. و او پدر شم (سام) پدر اثرط پدر گرشاسب جهان پهلوان است. (حاشیۀ برهان چ معین) :
یکی پهلوان بود نامش تورگ
دلیر و سرافراز و گرد و سترگ.
فردوسی (از فرهنگ جهانگیری).
برین گشت اختر چو چندی براند
ز گیتی بشد تور و شیداسب ماند
یکی پورش آمد ز تخمۀ بزرگ
به رسم نیا کرد نامش تورگ
فروماند کابل شه آشفته بخت
ز شیداسب کین کش بترسید سخت
گرفت از پسش پادشاهی، تورگ
سرافراز شد بر شهان بزرگ.
اسدی (گرشاسب نامه از انجمن آرا و آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سُ / سَ / سِ تُ)
هندی باستان ’ستورا’ (ضخیم، عریض) ، ’ستولا’ (درشت، ضخیم، بزرگ) ، پهلوی ’ستورگ’، کردی ’اوستور’، استی ’ست اور، ست ایر’ (بزرگ، قوی) ، بلوچی ’ایستور’، یودغا ’اوستور’. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). مردم بغایت بزرگ جثه و قوی هیکل و درشت. (برهان) (آنندراج). بزرگ و کلان. (غیاث). بزرگ جثه. درشت. (شرفنامه) (آنندراج) :
بویژه که باشد ز تخم بزرگ
چو بی جفت باشد نماند سترگ.
فردوسی.
بزد بر سر اژدهای سترگ
جهانجوی یل پهلوان بزرگ.
فردوسی.
قوی استخوانها و بینی بزرگ
سیه چرده گردی دلیر و سترگ.
فردوسی.
یکی خورد بر پادشاه بزرگ
دگر شادی پهلوان سترگ.
اسدی.
تو ماهیکی ضعیفی و بحر است
این دهر سترگ و بدخوی و داهی.
ناصرخسرو.
دشمن فرد است بلایی بزرگ
غفلت از او هست خطایی سترگ.
نظامی.
می ستودندش بتسخر کای بزرگ
در فلان جا بد درختی بس سترگ.
مثنوی.
، مردم لجوج ستیزه کار و تند و خشمناک. (برهان). ستیزه کار، لجوج و تندخو. (آنندراج). ستیزه کار و تند و لجوج. (رشیدی). خشمناک. (شرفنامه). سرکش و لجوج و تند. (فرهنگ اسدی) :
ستوده بود نزد خرد و بزرگ
که در رادمردی نباشد سترگ.
فردوسی.
پذیرفته ام از خدای بزرگ
که دل بر تو هرگز ندارم سترگ.
فردوسی.
بدین خوی سترگ و چشم بر شرم
بدان کردارو گفتار بی آزرم.
(ویس و رامین).
مر او را پدر هست مردی بزرگ
نباید شدن با چنان کس سترگ.
شمسی (یوسف و زلیخا).
، بی آزرم. (برهان) (فرهنگ اسدی) :
مر مرا ای دروغگوی سترگ
تالواسه گرفت از این ترفند.
خفاف.
جاف جاف است و شوخگین و سترگ
زنده مگذار دول را زنهار.
منجیک
لغت نامه دهخدا
(طُ وُ)
نام میراسفهسالاری بود ازآن ضحاک. اسدی گوید:
شد آن لشکرگشن پیش طورگ
رمان چون رمۀ میش در پیش گرگ.
(لغت نامۀ اسدی).
این تعریف اشتباه است، چه اسدی در گرشاسبنامه طورک را پسرشیداسب و نوادۀ جم دانسته و بشرح زندگانی وی پرداخته و شعر فوق نیز از آنجاست و ممکن نیست که یک تن رادر کتابی نوادۀ جم بداند و هم آن کس را در لغت نامۀ خویش اسفهسالار ضحاک معرفی کند و پیداست که این قسمت بعدها بمتن لغت نامه اضافه گشته و از اینکه مؤلف نیز در استشهاد بشعر خویش بلفظ ’اسدی گوید’ افادۀ مقصود کند، الحاقی بودن آن آشکار گردد چه قدما در این گونه موارد با عبارت: ’من گویم’ از گفتۀ خویش شاهد آوردندی. نکتۀ دیگر اینکه ضبط شعر گرشاسب نامه بعنوان شاهد در لغت نامه هر گونه تصور تعدد شخصین را مرتفعمیسازد. باری چنانکه گفتیم طورگ جد سوم گرشاسب و نوادۀ جمشید و شرح سلسلۀ نسب بنقل از مجمل التواریخ و القصص چنین است... فرزند جمشید ثور بود از پریچهره دختر زابل شاه... و از ثور شیداسب بزاد و طورگ پسر شیداسب بود و شم پسر طورگ و اثرط پسر شم... پس گرشاسف از اثرط بزاد... در گرشاسبنامه داستان طورگ به اختصار چنین آمده است:
بر اورنگ بنشست شیداسب شاد
به شاهی درداد و بخشش گشاد
یکی پورش آمد ز تخمی بزرگ
به رسم نیا کرد نامش تورگ.
چو شه سرکش و گرد و دهساله گشت
بزور از نیا وز پدر درگذشت
یلی شد که در خم ّ خام کمند
گسستی سر زنده پیلان ز بند
کس آهنگ پرتاب او درنیافت
ز گردان کسی گرز او برنتافت
ز بالای مه نیزه بفراشتی
ز پهنای که خشت بگذاشتی...
پدرش از پی کینه روزی پگاه
همی خواست بردن بکابل سپاه
چو دید او گرفت آرزو ساختن
که من با تو آیم بکین تاختن
پدر گفت کاین رای پدرام نیست
تو خردی تو را رزم هنگام نیست
هنوزت نگشته ست گهواره تنگ
چگونه کشی از بر باره تنگ...
پرآژنگ رخ داد پاسخ تورگ
که گر کوچکم هست کارم بزرگ...
اگر کوچکم کار مردان کنم
ببینی چو آهنگ میدان کنم
مر آن گرگ را مرگ به از رمه
که بی خورد ماند میان رمه...
پدر شادمان شد گرفتش به بر
زره خواست با ترک و رویین سپر...
درفشی ز شیر سیه پیکرش
همائی ز یاقوت و زر بر سرش
بدو داد و کردش سپهدار نو
بخواهید گفت اسب سالار نو
غو کوس بر چرخ مه برکشید
به پیکار دشمن سپه برکشید
وز آن روی کابل شه از مرغ و مای
جهان کرد پر گرد رزم آزمای
بد او را یکی پور نامش سرند
که زخمش ز پولاد کردی پرند
درفش و سپه دادش و پیل و ساز
فرستادش ازبهر کین پیش باز
دو لشکر چو در هم رسیدند تنگ
رده برکشیدند و برخاست جنگ...
چو شد سخت بر مرد پیکار کار
روان گشت از تیغ چون نار نار
به پیش پدر شد تورگ دلیر
بپرسید کای بر هنر گشته چیر
سرند از میان سران سپاه
کجا جای دارد بدین رزمگاه
کدامست از جنگیان چپ وراست
سلیحش چه چیز و درفشش کجاست
که گر هست بر زین که کینه کش
هم اکنون کشان آرمش زیر کش
بدو گفت آنک بقلب اندرون
ستاده ست و برکتف رومی ستون...
دلاور ز گفت پدر چون هزبر
برآهیخت گلرنگ تازنده ببر
چنان تاخت ارغون پولادسم
که در گنبد از گرد شه ماه گم...
بهر جمله خیلی فکندی نگون
بهر زخم جوئی براندی ز خون...
شد آن لشکر گشن پیش تورگ
رمان چون رمۀ میش در پیش گرگ...
سرند از کران دید دیوی بجوش
بزیر اژدهائی پلنگینه پوش
ز آسیبش افتاده بر پیل پیل
سواران رمان گشته بر میل میل
برانگیخت که پیکر بادپای
بگرز گران اندر آمد ز جای
چنان زدش بر ترک گرز ای شگفت
که گرزش ز ترک آتش اندرگرفت
تورگ دلاور نشد هیچ کند
عقاب نبردی برانگیخت تند
بیاویخت از بارویش گرز جنگ
بزد بر کمربندش از باد چنگ
ز زین بر ربود و همی تاختش
به پیش پدر برد و بنداختش
چنین گفت کاین هدیۀ کابلی
نگه دار ار این کودک زابلی...
سپه چون سپهبد نگون یافتند
هزیمت سوی راه بشتافتند...
تورگ و دلیران زابل به دم
برفتند چندانکه سود اسب سم...
چو پیروز گشتند از آن رزمگاه
سوی زابل اندر گرفتند راه...
چو بگذشت ازین کار یک چند گاه
به شیداسب بر تیره شد هور و ماه
گرفت از پسش پادشاهی تورگ
سرافراز شد بر شهان بزرگ
یکی پورش آمد بخوبی چو جم
نهاد آن دلارای را نام شم
زشم زآن سپس اسرت آمد پدید
وزین هر دو شاهی به اسرت رسید...
چو بختش به هرکار منشور داد
سپهرش یکی نامور پور داد
بدان پورش آرام بفزود و کام
گرانمایه را کرد گرشاسب نام
لغت نامه دهخدا
سیف الدین سوری برادر ملک قطب الدین و سلطان علاءالدین غوری از سلاطین غور است که جانشین برادر خود ملک فخرالدین شد، چون بهرام شاه غزنوی قطب الدین محمد را شربت مهلک نوشانید، و خبر مرگ وی به سیف الدین سوری رسید، لشکری عظیم فراهم آورده به کین خواستن برادر به غزنین رفت، بهرامشاه از پیش او بهندوستان گریخت و او در غزنین بتخت سلطنت نشست و لشکر غور را اجازۀ انصراف داد، چون زمستان رسید و بواسطۀ شدت سرما و برف راههای غور مسدود شد و رسیدن مدد متعذر گشت، اهل غزنین در خفیه به بهرامشاه نوشتند و او را بغزنین طلبیدند، بهرامشاه بی خبر به غزنین ورود کرده سیف الدین سوری و اتباع او را بگرفت و با فضیحت تمام بکشت، وی از سال 543- 544 هجری قمری سلطنت کرد و بهرامشاه وی را بسال 544 بکشت، (از فرهنگ فارسی معین و تعلیقات چهارمقالۀ عروضی چ معین ص 150) :
امیرا بسوی خراسان نگر
که سوری همی بند و ساز آورد
اگر دست شورش بماند دراز
به پیش تو کار دراز آورد
مر آن کار را کو بسوری دهی
چو چوپان بددوغ بازآورد،
ابوالفضل جمحی (از تاریخ بیهقی)،
رجوع به تاریخ ایران و طبقات ناصری چ کلکته صص 112- 314 شود
ابن معتز که درزمان مسعود غزنوی حاکم نیشابور بود و مشهد امام رضا (ع) را بنا کرده است، (از تاریخ گزیده ص 207)، رجوع به تاریخ بیهقی ص 169، 178 و سبک شناسی ج 2 ص 345 شود
لغت نامه دهخدا
نوعی از ریاحین سرخ است، (برهان)، ورد، نوعی از گل سرخ و بسیار خوشبو که آنرا گل محمدی نیز گویند، (ناظم الاطباء)، نام گلی است سرخ رنگ و هر گل و لاله که سرخ باشد سوری گویند، (غیاث اللغات)، گل سرخ چون لاله و مانند آن، (فرهنگ رشیدی) :
باغبان برگرفته دل بماه دی ز گل
پر کند هر بامدادی از گل سوری کنار،
فرخی،
بر فرق شما آب گل سوری بارم
یا جام جوانی بهم اندر بگسارم،
منوچهری،
آمده نوروز ماه با گل سوری بهم
بادۀ سوری بگیر بر گل سوری بچم،
منوچهری،
چون روی منیژه شد گل سوری
سوسن بمثل چو خنجر بیژن،
ناصرخسرو،
ماه را در نقاب کافوری
بسته چون در سمن گل سوری،
نظامی،
سنبل نشانده بر گل سوری نگه کنید
عنبر فشانده گرد سمن زار بنگرید،
سعدی،
حرفهای خط موزون تو پیرامن روی
گویی از مشک سیه بر گل سوری رقمند،
سعدی،
گه از برگ گل سوری کنی در بوستان توده
گه از شاخ گل خیری کنی در گلستان خرمن،
جوهری هروی،
غنچۀ گلبن وصلم ز نشیمن بشکفت
مرغ خوشخوان طرب از برگ گل سوری کرد،
حافظ،
، گلی باشد که آنرا به پیکان تشبیه کرده اند، (برهان) (ناظم الاطباء)، شادی، خوشحالی، (برهان)، شادی، خوشحالی، خرمی، (ناظم الاطباء)،
- چهارشنبه سوری، شب چهارشنبۀ آخر سال شمسی بدین نام است، چهارشنبۀ آخر سال شمسی که به شب آن عصر سه شنبه در خانه ها آتش افروزند و بر آتش گذرند تفأل را برای سعادت در سال نو، (یادداشت بخط مؤلف) : ... که چون شب سوری چنانکه عادت قدیم است آتشی عظیم افروختند، پاره ای آتش بجست و سقف سرای درگرفت، (تاریخ بخارای نرشخی ص 32)، رجوع به چارشنبه سوری شود،
، رنگ سرخ، (برهان) (ناظم الاطباء) (غیاث) :
می سوری بخواه کآمد رش
مطربان پیش دار و باده بکش،
خسروی،
نرگس بر پشت رود باربدی زد سرود
وز می سوری درود سوی بنفشه رسید،
کسایی،
از باغ باد بوی گل آورد بامداد
وز گل مرا سوی مل سوری پیام داد،
فرخی،
راست گفتی رخش گلستان بود
می سوری بهار گل گستر،
فرخی،
شاها می سوری نوش ایرا بچمن در
بگرفت گل سوری جای گل رعنا،
مسعودسعد،
گشته خجل از رنگ لبش بادۀ سوری
برده حسد از بوی خوشش عنبر سارا،
امیرمعزی،
لعل است می سوری و ساغر کان است
جسم است پیاله و شرابش جان است،
کمال الدین اسماعیل،
، نوعی از زاج باشد و آن زاج سرخ است که بلغت رومی قلقند خوانند، نوعی از زاج که زاج سرخ نیز گویند، (ناظم الاطباء)، نوعی از پیکان، (برهان) (ناظم الاطباء) (غیاث)
لغت نامه دهخدا
(سَ رَ)
تیزی هر چیزی. (منتهی الارب) ، خشم سلطان و بیدادی آن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، علامت و نشان بزرگی و رفعت آن. (منتهی الارب) ، سورهالمجد، علامت و نشان بزرگی. (اقرب الموارد) ، سوره الخمر، برجستن شراب بسوی دماغ، سورهالبرد، شدت سردی، سورهالحمی، شدت تب. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به سورت شود
لغت نامه دهخدا
(رِ)
دهی است از دهستان حنین بخش مرکزی شهرستان خرم آباد. دارای 1000 تن سکنه. آب آن از شط العرب و محصول آنجا خرما. شغل اهالی آنجا زراعت و صنایع دستی آنان حصیربافی است. موقع بارندگی با قایق از شط العرب به خرمشهر می روند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
هر یک از فصول یکصد و چهارده گانه قرآن مجید. (ناظم الاطباء). پارۀ قرآن. (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی ص 60). عبارت است از پارۀ قرآن که مشتمل برآیاتی که دارای فاتحه و خاتمه است باشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون) : وقت سحر غسل کرد و نماز جماعت بامداد بگذارد و سورۀ نون و القلم و سورۀ هل اتی علی الانسان در دو رکعت بخواند. (تاریخ بیهقی).
ای که ندانی تو همی قدر شب
سورۀ واللیل بخوان از کتاب.
ناصرخسرو.
چه عجب گر ز سورۀ والتین
دزد جان غراب دیدستند.
خاقانی.
او سورۀ حقایق و من کمتر آیتش
زآنم بنامه آیت حق کرده بود نام.
خاقانی.
سورهالرحمن بخوان ای مبتدی
تا شوی بر سرّ پریان مهتدی.
مولوی.
بهیچ صورتی اندر نباشد اینهمه معنی
به هیچ سوره ای اندر نباشد اینهمه آیت.
سعدی.
- سورۀ اخلاص، قل هواﷲ. (غیاث) (آنندراج).
- سورۀ نور،سوره ای از سوره های قرآن مجید. (غیاث)
شرف. منزلت. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) :
الم تران اﷲ اعطاک سورهً
تری کل فلک دونها یتذبذب.
نابغه (ازآنندراج).
، هر رده از بنا، علامت. نشان. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به سورت شود
لغت نامه دهخدا
(سِ رَ)
دهی است از دهستان گورگ سردشت بخش سردشت شهرستان مهاباد. دارای 215 تن سکنه. آب آن از رود خانه سردشت و محصول آنجا غلات، توتون و حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان جاجیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
جانوری است پرنده خردتر از ملخ و دمی دراز دارد و در عربی آنرا یعسوب گویند. (از مهذب الاسماء) (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(رِ / رُ / تُوُ)
خرفه. (فرهنگ جهانگیری) (الفاظ الادویه) (فرهنگ رشیدی) (از اختیارات بدیعی). پرپهن. (اختیارات بدیعی). در فرهنگ نوشته که تورگ پرپهن، یعنی خرفه را گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). خرفه را گویند و گیاه خرفه را نیز گفته اند و آن را به عربی بقلهالحمقاءخوانند. (برهان). به فارسی تخم خرفه و نبات آن را نیز نامند. (فهرست مخزن الادویه) (از ناظم الاطباء). خرفه و آن ترۀ معروف است. (غیاث اللغات) :
اگرچه چنار است برگش بزرگ
نباشد در آن نفع برگ تورگ.
عسجدی (از فرهنگ جهانگیری و انجمن آرا)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
اﷲاکبر یا مثل آن گفتن لشکریان به آواز بلند در هنگام تاختن بر خصم. (غیاث اللغات) (آنندراج). و بعضی گویند های و هویی که اتراک وقت محاربه کنند. (آنندراج) :
سپه کار بیکار برخاستند
گورگه زده سورن انداختند.
شرف الدین علی یزدی (از آنندراج).
ز هر دو طرف سورن انداختند
هزبرانه بر یکدگر تاختند.
ملا عبداﷲ هاتفی (از آنندراج).
و خروش سورن و نای زرین بنیان حصارسپهر دوار را متزلزل گردانید. (حبیب السیر ج 3 ص 252). و غریو کرنای و سورن ارکان عالم را متزلزل میگردانید. (حبیب السیر)
لغت نامه دهخدا
تصویری از سورت
تصویر سورت
شرف و منزلت، پاره ای از قرآن مجید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سورن
تصویر سورن
حمله و هجوم، یورش، غوغا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سوره
تصویر سوره
نشان بزرگی و رفعت آن هر یک از فصول یکصد و چهارده گانه قرآن مجید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سوری
تصویر سوری
سرخ رنگ، گل سرخ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سترگ
تصویر سترگ
قوی هیکل، بزرگ، عظیم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سورت
تصویر سورت
((سَ یا سُ رَ))
تندی، تیزی، شدت، هیبت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سورن
تصویر سورن
((رَ))
هجوم، حمله
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سوره
تصویر سوره
((رَ یا رِ))
هریک از فصل های یکصد و چهارده گانه قرآن مجید
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سوری
تصویر سوری
مفت خور، سورچران
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سترگ
تصویر سترگ
((سُ یا سَ یا س تُ))
بزرگ، عظیم، بزرگ جثه، ستیزه جو، خشمگین، لجوج، مغرور، خود بزرگ بین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سوری
تصویر سوری
((رَ))
گل سرخ، گل محمدی، شراب سرخ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سترگ
تصویر سترگ
عظیم
فرهنگ واژه فارسی سره
خورشیدی، خورشید
دیکشنری اردو به فارسی