جدول جو
جدول جو

معنی سوذق - جستجوی لغت در جدول جو

سوذق
(سَ ذَ)
یاره، قلب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، چرغ. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء) ، دست برنجن، حلقۀ زنجیر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
سوذق
پارسی تازی گشته سوده سودک، دستبند، زنجیر، گوشت در میوه ها
تصویری از سوذق
تصویر سوذق
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از روذق
تصویر روذق
مرغ سربریده و پرکنده، گوسفند و هر حیوان دیگری که پشم و موی آن را کنده و برای بریان کردن آماده کرده باشند، روده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سوق
تصویر سوق
راندن، راندن چهارپا، کنایه از جهت دادن، راهنمایی و هدایت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سویق
تصویر سویق
آرد نرم، آرد جو یا گندم، شراب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سوق
تصویر سوق
جای خرید و فروش کالا، بازار
فرهنگ فارسی عمید
(شَ ذَ)
شوذانق. سوذانق. سوذق. سوذنیق. شوذنیق. شوذنوق. شیذنوق. معرب از فارسی بمعنی شاهین. (از المعرب جوالیقی ص 186، 187، 204). چرغ. (ناظم الاطباء) ، دست برنجن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به مترادفات کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(رَ ذَ)
پوست بازکرده از گوشت. (منتهی الارب). پوست بازکنده شده. (از اقرب الموارد) (از معجم متن اللغه) ، برۀ پاکیزه موی پرکنده جهت بریان. (منتهی الارب). برۀ سمیط. (از اقرب الموارد) (از معجم متن اللغه) ، گوشت پخته با دیگ افزار آمیخته. ج، رواذق. (منتهی الارب). گوشت پختۀ آمیخته با آمیزه های آن. (از اقرب الموارد) (از معجم متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(سَ هََ)
مرد درازساق، باد غبارانگیز. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سَ دَ)
چرغ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). صقر است. (تحفۀ حکیم مؤمن). باشه. چرغ. (دهار) ، دست بند و دست برنجن. (ناظم الاطباء). رجوع به سوذانق، سوذق و سوذنیق شود
لغت نامه دهخدا
(سَ وَ رَ)
دهی است جزء دهستان کاغذکنان بخش کاغذکنان شهرستان هروآباد. دارای 100 تن سکنه. آب آن از دو رشتۀ چشمه و محصول آنجا غلات، حبوبات و سردرختی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
پست. (دهار) (منتهی الارب). پست که بهندی ستوگویند. (آنندراج) (غیاث). پست. تلخان و آنرا از هفت چیز کنند: گندم، جو، نبق، سیب، کدو، حب الرّمان، سنجد. و هر یک را بنام آن چیز خوانند. (بحر الجواهر).
- سویق الارزه، تلخان برنج.
- سویق التفاح، تلخان سیب.
- سویق الحنطه، تلخان گندم.
- سویق الخرنوب و الغبیرا.
- سویق الرمان. سویق الشعیر. سویق القرع.
- سویق النبق.
برای شرح هر یک رجوع به فهرست مخزن الادویه، تحفۀ حکیم مؤمن و اختیارات بدیعی شود.
، می. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). شراب یا شیرینی: قیل لابی نواس صف لنا الاشربه. قال اما الماء فیعظم خطره بقدر تعززه. و اما السویق فبلغه العجلان. قال فالسویق. قال شراب المحرور و العجدان والمسافر. قال قبید التمر. قال حامه حاموها حول الحق فلم یصیبوه. (شرح شریشی بر مقامات حریری، یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(سَوْ وا)
پست فروش. (دهار). این انتساب سویق است که پست فروش را میرساند. (الانساب سمعانی) (لباب الانساب)
لغت نامه دهخدا
(سَ ذَ)
شب آتش افروختن مغان. معرب سده است. رجوع به سده شود
لغت نامه دهخدا
بازار، (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) :
به سوق صیرفیان در حکیم را آن به
که بر محک نزند سیم ناتمام عیار،
سعدی،
- سوق عکاظ، بازار عکاظ، رجوع به عکاظ شود،
، سوق الحرب، سخت ترین جای جنگ، (آنندراج) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
قصبه ای از دهستان طیبی گرمسیری بخش کهکیلویۀ شهرستان بهبهان، دارای 2500 تن سکنه، آب آن از چشمه، محصول آنجا غلات، برنج، پشم، انار، انجیر، انگور، لبنیات، شغل اهالی زراعت و حشم داری، صنایع دستی آنان قالی و قالیچه و جوال و گلیم وپارچه بافی است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(ذَ)
شادمان. (منتهی الارب). شادمان. خرم. (ناظم الاطباء) ، هوشیار. بابصیرت. خردمند. (ناظم الاطباء) ، حیله ساز. (منتهی الارب). حیله باز. غدار. عیار. مکار. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
راندن چارپا را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). راندن. (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی ص 60) ، در جان کندن درآمدن بیمار، بر ساق کسی زدن، دست پیمان راندن از ستور و جز آن. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(ذَ)
چرغ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به سیدنوق و سیذنوق شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از سوق
تصویر سوق
چارپا را راندن، بر ساق کسی زدن بازار، جای خرید و فروش کالا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سذق
تصویر سذق
پارسی تازی گشته سده جشن سده
فرهنگ لغت هوشیار
آرد سپید جویا گندم از ریشه پارسی ساغک (ساگ یا ساغ کوچک) آرد نرم (از جو گندم و غیره)، جمع اسوقه، شراب خمر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سودق
تصویر سودق
باشه چرغ از پرند گان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سوذقی
تصویر سوذقی
هوشیار، خودپسند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سوق
تصویر سوق
((سَ))
راندن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سوق
تصویر سوق
بازار، جمع اسواق
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سویق
تصویر سویق
((سَ))
آرد نرم (از جو، گندم و غیره)، جمع اسوقه، شراب، خمر
فرهنگ فارسی معین
بازار، بازارچه، تیمچه، راسته، اعزام، گسیل
فرهنگ واژه مترادف متضاد