جدول جو
جدول جو

معنی سوددهی - جستجوی لغت در جدول جو

سوددهی
سودآوری، بهره دهی
متضاد: زیان دهی
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سوده
تصویر سوده
(دخترانه)
نام شهری در نزدیکی بغداد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سوده
تصویر سوده
ساییده شده، نرم شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سوداوی
تصویر سوداوی
کسی که سودا بر مزاجش غالب باشد، مالیخولیایی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سودگی
تصویر سودگی
ساییدگی، فرسودگی
فرهنگ فارسی عمید
نام مرغی است کوچک که به فارسی سار گویند. (از فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
نام قصبه ای است کنار راه بابل به چالوس میان تمیشان و المده. دارای پست خانه و تلگرافخانه است. مرکز قصبۀ قشلاقی بخش نور شهرستان آمل، کنار راه شوسۀ کناره. جمعیت آن در زمستان 2000 تن و در تابستان تقریباً نصف این عده به ییلاق کجور میروند. (از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
فرسودگی و سحق. سائیدگی، حک. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
عمل دادده. عدل. عدالت. داد دادن
لغت نامه دهخدا
(سَ دی یَ)
گنجشک. (منتهی الارب). عصفور. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(سِ دِ)
زنجبیل است. (تحفۀ حکیم مؤمن) (فهرست مخزن الادویه) ، اسم هندی عود است
لغت نامه دهخدا
(سَ)
مولانا سودائی در اول خاوری تخلص میکرده و در آخرمجذوب گشته و سر و پا برهنه در کوه و دشت میگشته و از مجذوبی باز چون عاقل گشته و سودائی تخلص میکرده، زیرا که طفلان محله او را سودائی میگفته اند و قصاید خوب او مدح بایسنقر است و این مطلع یک قصیدۀ اوست:
عنبرت خال و رخت ورد و خطت ریحانست
دهنت غنچه و دندان در و لب مرجانست.
و مولانا هشتاد سال زیسته. (از مجالس النفائس ص 192)
لغت نامه دهخدا
(سَ وی ی)
منسوب به سوداء: و قد یکون لخلط سوداوی و هو الاکثر و قد یکون لخلط بلغمی غلیظ. (قانون بوعلی سینا). و با تب ربع مردم از امراض سوداوی برهند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
لغت نامه دهخدا
شوذنیق، معرب سودنیق، نوعی گنجشگ، (فرهنگ فارسی معین) : عطارد دلالت کند بر کبوتر و سار ... و مرغ آبی و سودانی، (التفهیم)، رجوع به سودانیات وسودانیه شود، سودانیه، زرزور، (فرهنگ فارسی معین) (از ابن البیطار)، حبشی و سیاه، (آنندراج)،
منسوب بسودان، اهل سودان، از مردم سودان، (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
جمهوریی است شامل بخشی از آفریقای غربی فرانسه بوسعت 1204000 کیلومتر مربع و جمعیت آن 3300000 تن پایتخت آن ’باماکو’ و شهرهای مهم آن ’کایس’ تومبوکتو سیکاسو و ’سگو’ است، کشور مذکور شامل بخشی از صحرا در شمال و دره های فوقانی سنگال و نیجریه در جنوب میباشد، بومیان بیشتر مشغول زراعت ارزن، ذرت و برنج هستند و آبیاری بوسیلۀ سدهایی که در شعب رود نیجریه بسته اند صورت میگیرد، (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
درازشدن بروت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
آنچه لایق سائیدن باشد
لغت نامه دهخدا
پرنده ای است کوچک و آنرا به فارسی سار گویند و به عربی زرزور بر وزن پرزور و بترکی صغرجق خوانند. (برهان). سار که نام مرغی است خوش آواز. (فرهنگ رشیدی). جانورکی است که آنرا سار گویند. (جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
منسوب به سواد که اصلاً نام عراق است. (الانساب سمعانی) (لباب الانساب)
مقابل بدوی. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(سَ / سُو)
سوداگر. (غیاث) (آنندراج). تاجر. (آنندراج) :
ای عاشق جان بر میان با دوست نه جان در میان
نقش زر سودائیان با عشق خوبان تازه کن.
خاقانی.
سودائیان عالم پندار را بگو
سرمایه کم کنید که سود و زیان یکی است.
حافظ.
، دیوانه. مجنون. (آنندراج). صفراوی مزاج. عصبانی. تندخو:
دل سودائی خاقانی را
هم بسودای تو زر بایستی.
خاقانی.
ز دوری گشته سودائی به یکبار
شده دور از شکیبایی به یکبار.
نظامی.
که با این مرد سودائی چه سازیم
بدین مهره چگونه حقه بازیم.
نظامی.
من چو با سودائیانش مجرمم
روز و شب اندر قفس در می تنم.
مولوی.
وقتی دل سودائی میرفت به بستانها
بی خویشتنم کردی بوی گل و ریحانها.
سعدی.
لاابالی چه کند دفتر دانائی را
طاقت وعظ نباشد سر سودائی را.
سعدی.
دیشب گلۀ زلفش با باد همی کردم
گفتا غلطی بگذر زین فکرت سودائی.
حافظ.
، عاشق:
ای در دل سودائیان از غمزه غوغا داشته
من کشتۀ غوغائیان دل مست سودا داشته.
خاقانی.
ای با دل سودائیان عشق ترا کار آمده
ترکان غمزه ت را بجان دلها خریدارآمده.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
ساییده شده لمس شده، کوفته سحق شده، خرد شده ریز شده سوده الماس، گداخته مذاب، آغشته باب، اندوده، فرسوده کهنه شده، حک شده، محو شده، سوراخ شده سفته، خرج شده، گرد و غبار
فرهنگ لغت هوشیار
منسوب به سوئد از مردم سوئد، ساخته و تهیه شده در سوئد، زبان مردم سوئد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سوادیه
تصویر سوادیه
توکا از پرند گان
فرهنگ لغت هوشیار
خشکسر (مالیخولیایی) باد ارچه به وزن خشکسر بود از من به عیار چرب تر بود (خاقانی) منسوب به سوداء. کسی که در مزاج وی سودا غالب باشد، مالیخولیایی وسواسی، دیوانه مجنون. یامزاج سوداوی. مزاجی که در آن سودا غالب باشد
فرهنگ لغت هوشیار
خشکسر (مالیخولیایی) باد ارچه به وزن خشکسر بود از من به عیار چرب تر بود (خاقانی) منسوب به سودا سوداوی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سودائی
تصویر سودائی
سوداگر، تاجر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سردهی
تصویر سردهی
((~. دِ))
ساقیگری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سوده
تصویر سوده
((دِ یا دَ))
ساییده شده، لمس شده، کوفته، ریز شده، خرد شده، گداخته، مذاب، حک شده، محو شده، سوراخ شده، سفته، خرج شده، گرد و غبار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سودد
تصویر سودد
((سُ دَ))
بزرگواری، مهتری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بوددهی
تصویر بوددهی
تکوین
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از سودایی
تصویر سودایی
تجاری
فرهنگ واژه فارسی سره
دیوانه، مجنون، سودازده، شیدا، شیفته، عاشق، مالیخولیایی، سوداوی
متضاد: صفراوی، دموی، اگزمایی، گر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اندرزگویی، موعظه، نصح، نصیحت گویی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بامداد پگاه
فرهنگ گویش مازندرانی
نام قدیمی شهرستان نور
فرهنگ گویش مازندرانی