آنچه لایق سوختن باشد. آنچه درخور سوختن باشد: ای سوختۀ سوختۀ سوختنی ای آتش دوزخ از تو افروختنی. (منسوب به خیام). خار کو مادر گلبرگ طری است زآنکه آزار کند سوختنی است. سلمان ساوجی. - امثال: در مسجد نه کندنی است نه سوختنی است
آنچه لایق سوختن باشد. آنچه درخور سوختن باشد: ای سوختۀ سوختۀ سوختنی ای آتش دوزخ از تو افروختنی. (منسوب به خیام). خار کو مادر گلبرگ طری است زآنکه آزار کند سوختنی است. سلمان ساوجی. - امثال: دَرِ مسجد نه کندنی است نه سوختنی است
حالت سوخته شدن یا سوخته بودن، در پزشکی آسیب بافت پوست ناشی مواد سوختنی و برحسب وسعت و عمق سوختگی به سه درجه تقسیم می شود که درجۀ سوم شدیدترین و خطرناکترین آن است و عفونت و مرگ را به همراه دارد
حالت سوخته شدن یا سوخته بودن، در پزشکی آسیب بافت پوست ناشی مواد سوختنی و برحسب وسعت و عمق سوختگی به سه درجه تقسیم می شود که درجۀ سوم شدیدترین و خطرناکترین آن است و عفونت و مرگ را به همراه دارد
چیزی را به زور و فشار در چیز دیگر فرو کردن، سپوزیدن، فروکردن، خلانیدن، برای مثال تخم محنت بپاش در گلشان / خنجر کین سپوز در دلشان (ابوالعباس نبجتی - شاعران بی دیوان - ۱۳۴) راندن، دور کردن
چیزی را به زور و فشار در چیز دیگر فرو کردن، سپوزیدن، فروکردن، خلانیدن، برای مِثال تخم محنت بپاش در گلشان / خنجر کین سپوز در دلشان (ابوالعباس نِبجتی - شاعران بی دیوان - ۱۳۴) راندن، دور کردن
آتش گرفتن چیزی، مشتعل شدن، آسیب دیدن بدن از آتش یا آب جوش یا هر چیز سوزنده سوزیدن، آتش زدن در چیزی و چیزی را در آتش افکندن، سوزاندن تیره شدن پوست از آفتاب یا حرارت کنایه از تباه شدن، از بین رفتن کنایه از باختن در بازی ترحم کردن
آتش گرفتن چیزی، مشتعل شدن، آسیب دیدن بدن از آتش یا آب جوش یا هر چیز سوزنده سوزیدن، آتش زدن در چیزی و چیزی را در آتش افکندن، سوزاندن تیره شدن پوست از آفتاب یا حرارت کنایه از تباه شدن، از بین رفتن کنایه از باختن در بازی ترحم کردن
حرق. (السامی) (دهار). حاصل عمل سوختن: زآن سوختگی که در جگر داشت لیلی ز شرار او خبر داشت. نظامی. و ماءالشعیر... سود دارد بطلی سوختگی... را. (نوروزنامه). - سوختگی نفس، تنگی دم که در حبس دم و دویدن پیدا آید. (غیاث). ، عیبی از عیوب زمرد است. (جواهرنامه)
حرق. (السامی) (دهار). حاصل عمل سوختن: زآن سوختگی که در جگر داشت لیلی ز شرار او خبر داشت. نظامی. و ماءالشعیر... سود دارد بطلی سوختگی... را. (نوروزنامه). - سوختگی نفس، تنگی دم که در حبس دم و دویدن پیدا آید. (غیاث). ، عیبی از عیوب زمرد است. (جواهرنامه)
اوستا ریشه ساوچ، سئوکایاهی (روشن کردن) ، ساوکا ’اتر’ (شعلۀ آتش) ، ’سائوکنت’ (سوخته) ، پهلوی ’سوختن ’’ سوچیشن’، هندی باستان ریشه ’سوک ’’ سوکاتی’، کردی ’سوتین’ (سوختن) ، افغانی ’سزال’ سجال سواجاول، استی ’سوجون، سوجین’ (سوختن) ، بلوچی ’سوکگ، سوشق’ (سوختن) ’سوکگ، سوشق’ (سوزاندن) ، وخی عاریتی و دخیلی ’سوز’، سریکلی ’سز’ (سوز) ، گیلکی ’سوختن’ آتش گرفتن چیزی (لازم) ، آتش درگیراندن در چیزی، افروختن (متعدی). (حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، آتش گیراندن در چیزی. سوزاندن حرق کردن. مشتعل ساختن. احراق. (المصادر زوزنی) : چون سپرم نه میان بزم بنوروز در مه بهمن بیار و جان عدو سوز. رودکی. بیاموز تا بد نیایدت روز چو پروانه مر خویشتن را مسوز. ابوشکور. حبیب با چهارهزار مرد شبیخون کرد بر ایشان ظفر یافت و آتش اندرزد و ایشان را بسوخت. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). و ایشان (خرخیزیان) آتش را بزرگ دارند و مرده را بسوزند و خداوندان و خیمه خرگاهند. (حدود العالم). کوفته را کوفتند و سوخته را سوخت وین تن پیخسته را بقهر بپیخست. کسائی. بخواست آتش و آن کند را بکند و بسوخت نه کاخ ماندو نه تخت و نه تاج و نه کاچال. بهرامی. گر بیارند و بسوزند دهندت بر باد تو بسنگ تکژی نان ندهی باب ترا. لبیبی. که تفش بسوزد همی لشکرم کنون برفروزد همی کشورم. فردوسی. سپاه اندرآمد بهر پهلویی همی سوختند آتش از هر سویی. فردوسی. گفتم بلای من همه زین دیده و دل است گفتا یکی از این دو بسوز و یکی بکن. فرخی. بفروز و بسوز پیش خود امشب چندانکه توان ز عود وز چندن. عسجدی. بسوزد بلی هر کسی چوب کژ نپرسد که بادام یا پسته ای. ناصرخسرو. و دل پیغمبر خدا را در فراق فرزندش سوختیم. (قصص الانبیاء ص 82). و گل سرخ و شکر و طبرزد و برگ مورد سوختن و بوی آن برکشیدن سود دارد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). ننوازی دلی چرا سوزی نخری گوهری چرا شکنی. خاقانی. هر کس از خوبی و جوانی او سوخت بر عین زندگانی او. نظامی. ساختی مکری و ما را سوختی سوختی ما را و خود افروختی. مولوی. این چرا گفتم چرا دادم پیام سوختم بیچاره را از گفت خام. مولوی. بر من دل انجمن بسوزد گر درد فراق یار گیرم. سعدی. دوش می آمد و رخساره برافروخته بود تا کجا باز دل غمزده ای سوخته بود. حافظ. ، آتش گرفتن. مشتعل شدن. محترق شدن: هر آن شمعی که ایزد برفروزد هر آن کس پف کند ریشش بسوزد. ابوشکور. صحرای بی نبات پر از خشکی گویی که سوخته ست با برنجک. دقیقی. بتان از سر گاه میسوختند بجای بت آتش برافروختند. فردوسی. بر آتش همچو خار خشک سوزی اگر چشم خرد را بازدوزی. فرخی. جامۀ باغ سوخت بی آتش جامۀ گرم خواه و آتش سوز. ازرقی. یا بگدازم چو شمع یا بکشندم به صبح چاره همین بیش نیست سوختن و ساختن. سعدی. آتش در انبار هیزمش افتاد و سایر املاکش بسوخت. (گلستان). - سوختن ستاره، آن بود که با آفتاب بهم آید. و این تمام از بهر آن نهادند که آفتاب را به آتش تشبیه کردند. و ناپدید شدن ستاره از دیدار آمدن او بشعاع آفتاب مانندۀ سوختن و ناچیز شدن باشد. (التفهیم ص 82). ، سخت در رنج بودن. (یادداشت بخط مؤلف). - دل سوختن، آزردن. ناراحت کردن: بخون برادر چو بندی کمر چو سوزی دل پیر گشته پدر. فردوسی. - دماغ سوختن، بور شدن. خجل شدن. (فرهنگ فارسی معین). - روز را سوختن، وقت گذراندن. اوقات تلف کردن: و روز را می بسوخت تانماز شام را راست کرده بودند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 118). - سوختن دل بر کسی، متألم گردیدن برای رنج والم، یا زیان و ضرری که بر او وارد شده است. (یادداشت بخط مؤلف). - مغز سوختن: دانم از اهل سخن هر که این فصاحت بشنود هم بسوزد مغز و هم سودا پزد بی منتها. خاقانی. - واسوختن، بیزار شدن از معشوق. (غیاث). ، در تداول کودکان، باختن در بازی. (یادداشت بخط مؤلف). - سوختن ورقی، باطل شدن ورقی در قمار. باطل شدن. (یادداشت بخط مؤلف). ، (اصطلاح شعرای ایران) تن به عشق و جور معشوق دردادن. (غیاث)
اوستا ریشه ساوچ، سئوکایاهی (روشن کردن) ، ساوکا ’اتر’ (شعلۀ آتش) ، ’سائوکنت’ (سوخته) ، پهلوی ’سوختن ’’ سوچیشن’، هندی باستان ریشه ’سوک ’’ سوکاتی’، کردی ’سوتین’ (سوختن) ، افغانی ’سزال’ سجال سواجاول، استی ’سوجون، سوجین’ (سوختن) ، بلوچی ’سوکگ، سوشق’ (سوختن) ’سوکگ، سوشق’ (سوزاندن) ، وخی عاریتی و دخیلی ’سوز’، سریکلی ’سز’ (سوز) ، گیلکی ’سوختن’ آتش گرفتن چیزی (لازم) ، آتش درگیراندن در چیزی، افروختن (متعدی). (حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، آتش گیراندن در چیزی. سوزاندن حرق کردن. مشتعل ساختن. احراق. (المصادر زوزنی) : چون سپرم نه میان بزم بنوروز در مه بهمن بیار و جان عدو سوز. رودکی. بیاموز تا بد نیایْدْت روز چو پروانه مر خویشتن را مسوز. ابوشکور. حبیب با چهارهزار مرد شبیخون کرد بر ایشان ظفر یافت و آتش اندرزد و ایشان را بسوخت. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). و ایشان (خرخیزیان) آتش را بزرگ دارند و مرده را بسوزند و خداوندان و خیمه خرگاهند. (حدود العالم). کوفته را کوفتند و سوخته را سوخت وین تن پیخسته را بقهر بپیخست. کسائی. بخواست آتش و آن کند را بکند و بسوخت نه کاخ ماندو نه تخت و نه تاج و نه کاچال. بهرامی. گر بیارند و بسوزند دهندت بر باد تو بسنگ تکژی نان ندهی باب ترا. لبیبی. که تفش بسوزد همی لشکرم کنون برفروزد همی کشورم. فردوسی. سپاه اندرآمد بهر پهلویی همی سوختند آتش از هر سویی. فردوسی. گفتم بلای من همه زین دیده و دل است گفتا یکی از این دو بسوز و یکی بکن. فرخی. بفروز و بسوز پیش خود امشب چندانکه توان ز عود وز چندن. عسجدی. بسوزد بلی هر کسی چوب کژ نپرسد که بادام یا پسته ای. ناصرخسرو. و دل پیغمبر خدا را در فراق فرزندش سوختیم. (قصص الانبیاء ص 82). و گل سرخ و شکر و طبرزد و برگ مورد سوختن و بوی آن برکشیدن سود دارد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). ننوازی دلی چرا سوزی نخری گوهری چرا شکنی. خاقانی. هر کس از خوبی و جوانی او سوخت بر عین زندگانی او. نظامی. ساختی مکری و ما را سوختی سوختی ما را و خود افروختی. مولوی. این چرا گفتم چرا دادم پیام سوختم بیچاره را از گفت خام. مولوی. بر من دل انجمن بسوزد گر درد فراق یار گیرم. سعدی. دوش می آمد و رخساره برافروخته بود تا کجا باز دل غمزده ای سوخته بود. حافظ. ، آتش گرفتن. مشتعل شدن. محترق شدن: هر آن شمعی که ایزد برفروزد هر آن کس پف کند ریشش بسوزد. ابوشکور. صحرای بی نبات پر از خشکی گویی که سوخته ست با برنجک. دقیقی. بتان از سر گاه میسوختند بجای بت آتش برافروختند. فردوسی. بر آتش همچو خار خشک سوزی اگر چشم خرد را بازدوزی. فرخی. جامۀ باغ سوخت بی آتش جامۀ گرم خواه و آتش سوز. ازرقی. یا بگدازم چو شمع یا بکشندم به صبح چاره همین بیش نیست سوختن و ساختن. سعدی. آتش در انبار هیزمش افتاد و سایر املاکش بسوخت. (گلستان). - سوختن ستاره، آن بود که با آفتاب بهم آید. و این تمام از بهر آن نهادند که آفتاب را به آتش تشبیه کردند. و ناپدید شدن ستاره از دیدار آمدن او بشعاع آفتاب مانندۀ سوختن و ناچیز شدن باشد. (التفهیم ص 82). ، سخت در رنج بودن. (یادداشت بخط مؤلف). - دل سوختن، آزردن. ناراحت کردن: بخون برادر چو بندی کمر چو سوزی دل پیر گشته پدر. فردوسی. - دماغ سوختن، بور شدن. خجل شدن. (فرهنگ فارسی معین). - روز را سوختن، وقت گذراندن. اوقات تلف کردن: و روز را می بسوخت تانماز شام را راست کرده بودند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 118). - سوختن دل بر کسی، متألم گردیدن برای رنج والم، یا زیان و ضرری که بر او وارد شده است. (یادداشت بخط مؤلف). - مغز سوختن: دانم از اهل سخن هر که این فصاحت بشنود هم بسوزد مغز و هم سودا پزد بی منتها. خاقانی. - واسوختن، بیزار شدن از معشوق. (غیاث). ، در تداول کودکان، باختن در بازی. (یادداشت بخط مؤلف). - سوختن ورقی، باطل شدن ورقی در قمار. باطل شدن. (یادداشت بخط مؤلف). ، (اصطلاح شعرای ایران) تن به عشق و جور معشوق دردادن. (غیاث)