جدول جو
جدول جو

معنی سواد - جستجوی لغت در جدول جو

سواد
توانایی خواندن و نوشتن، مجموعۀ آگاهی ها از چیزی، معلومات، منسوخ، رونوشت، مسوده،
پیرامون شهر و حوالی آن، سیاهی شهر از دور،
کنایه از گروهی از مردم، جماعت، مقابل بیاض، سیاهی، سرزمین، مملکت
سواد اعظم: شهر بزرگ، پایتخت
سواد داشتن: باسواد بودن، توانایی خواندن و نوشتن داشتن
تصویری از سواد
تصویر سواد
فرهنگ فارسی عمید
سواد
(تَ نَفْ فُ)
خوردن آب که بر روی آن سواد بود. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
سواد
(سَ)
نام دو موضع است: یکی در نزدیکی بلقاء بمناسبت سیاهی سنگهایش چنین نام را به وی داده اند و دیگری عبارت از روستاهای عراق و ضیاعهائی که در عهد عمر بن خطاب بدست مسلمانان افتاده و بمناسبت نخلستانها و کشت زارهای سبز چنین نامی به آنها داده شده است. (از معجم البلدان). سواد دواند: یکی سواد کوفه و آن سکر است تار آب و حلوان است تا قادسیه و دوم سواد بصره و آن اهواز است و دشت میشان و فارس. (تاریخ قم ص 181)
لغت نامه دهخدا
سواد
(سَ)
کالبد. (منتهی الارب) (آنندراج). کالبد تن. (مهذب الاسماء) (السامی)، کرۀ زمین. زمین خاکی:
سودای این سواد مکن بیش در دماغ
تکلیف این کثیف منه بیش بر روان.
خاقانی.
، مال بسیار، سیاهی الوان. (منتهی الارب) (آنندراج). سیاهی. (دهار) :
لبان لعل چون خون کبوتر
سواد زلف چون پر پرستو.
سعدی.
چشم جادوی تو خود عین سواد سحر است
لیکن این هست که این نسخه سقیم افتاده ست.
حافظ.
، تاریکی:
سواد شب که برد از دیده ها نور
بنات النعش را کرده زهم دور.
نظامی.
، سیاهی چشم:
سواد دیدۀ باریک بینان
انیس خاطر خلوت نشینان.
نظامی.
بیاض صبح نمود از دل شب دیجور
چنانکه پرتو نور از سواد دیدۀ حور.
سیف اسفرنگ.
، مرکب دوات:
نجم زحل سواد دواتش نهم چنانک
جرم سهیل ادیم قلمدان شناسمش.
خاقانی.
- سواد الوجه فی الدارین، (اصطلاح صوفیه) فناء فی اﷲ است. آنچنانکه برای شخص وجودی باقی نماند نه ظاهراً و نه باطناً نه در دنیاو نه در آخرت و آن فقر حقیقی است و در حقیقت عدم اصلی است. لهذا گفته اند: اذا تم الفقر فهو اﷲ. (از تعریفات جرجانی).
، خال دل و دانۀ آن. (منتهی الارب) (آنندراج). میان دل. (مهذب الاسماء) :
ز نقش خامۀ آن صدر و نقش نامۀ او
بیاض صبح و سواد دل مراست ضیا.
خاقانی (دیوان چ ضیاءالدین سجادی ص 30).
بیمار به سواد دل اندر نیاز عشق
مجروح به قبای گل از جنبش صبا.
خاقانی.
، خرما. (منتهی الارب) (آنندراج)، مسوده. (غیاث). پیش نویس: استادم گفته سوادی کرده ام امروز بیاض کنند... گفت [امیر] نیک آمد. (تاریخ بیهقی)، کتابت. نوشته:
منم که گاه کتابت سواد شعر مرا
فلک سزد که شود دفتر و ملک ورّاق.
خاقانی.
من آن شب نشسته سوادی بچنگ
سیه ترز سودای آن شب برنگ.
نظامی.
ملوک روی زمین بر سواد منشورت
نهاده سر چو قلم بر بیاض بغدادی.
مولوی.
تا بود نسخۀ عطری دل سودازده را
از خط غالیه سای توسوادی طلبیم.
حافظ.
، نسخۀ دوم و جز آن از کتابی یا نوشته. (یادداشت بخط مؤلف). رونوشت. (فرهنگستان)، دهات شهر. (منتهی الارب) (آنندراج). حوالی شهر و نواحی. (غیاث). گرداگرد شهر. (مهذب الاسماء). سورستان. (مفاتیح العلوم) : و اندر وی [اندر خوزستان] رودهای عظیم و آبهای روان است و سوادهای خرم. (حدود العالم). و اندر وی [اندر جزیره] کوه است و شهرها بسیار و سوادهای خرم و باغها و بوستانها. (حدود العالم). ایذه شهری است [بخوزستان] با سوادهای بسیار و خرم و آبادان. (حدود العالم). عسکر مکرم، شهری است با سواد بسیار خرم و آبادان و بانعمت. (حدود العالم). و بست و سواد آن صالح بن نصر را صافی شد. (تاریخ سیستان). و در سواد هری صدوبیست لون انگور یافته شود هر یک از دیگری لطیف تر. (چهارمقالۀنظامی عروضی).
دردا که تا سواد خراسان خراب گشت
دلهاخراب زلزلۀ درد کرده اند.
خاقانی.
دوران آفت است چه جویی سواد دهر
ایام صرصر است چه سازی سرای خاک.
خاقانی.
خاقانیا بسوک خراسان سیاه پوش
کاصحاب فتنه گرد سوادش سپاه برد.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 871).
چون به نزدیک آن ولایت رسید و سواد او بدید روی بشهری نهاد که فاتحۀبلاد و فهرست سواد بود. (سندبادنامه ص 300).
دهی بیند آراسته چون بهشت
سوادش پر از سبزه و آب و کشت.
نظامی.
سکندر چو دید آن سواد بهی
ز سودای هندوستان شد تهی.
نظامی.
چون سواد آن بخارا را بدید
وز سواد غم بیاضی شد پدید.
مولوی.
غریب آمدم در سواد حبش
دل از دهر فارغ سر از عیش خوش.
سعدی.
بیت المقدس اساس سوادش و بیت المعمور نمونۀ نهادش. (ترجمه محاسن اصفهان)، کشور. مملکت:
ز یونان بدیگر سواد اوفتاد
حدیث سکندر بدو کرد یاد.
نظامی.
- بهشتی سواد، مقصود کشور تبت است:
عجب ماند شه زآن بهشتی سواد
که چون آورد خندۀ بی مراد.
؟
- مشکین سواد، مقصود هندوستان است:
نبشت آن سخنها که بودش مراد
ز پیروزی مرز مشکین سواد.
نظامی.
، متاع و اسباب. (آنندراج)، عبارت از ملکۀ خواندن و نقل کتاب و مانند آن. (آنندراج). ملکه وذهن. (غیاث)، عدد بسیار. (منتهی الارب). عدد کثیر. (دهار)، جماعت و عامۀ مردم. (منتهی الارب)، نما: بالای این درگاه چهار طبقه پنجره است که از برای زینت جلو عمارت بنا شده و به اصطلاح بناهای این عصر آنها را سواد می نامند. (مرآت البلدان ناصری در شرح ایوان مداین، یادداشت بخط مؤلف)، صورت که بخواب بینند. (مهذب الاسماء) (یادداشت بخط مؤلف)
آواز. (منتهی الارب). بانگ. آواز. صدا. صوت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
سواد
(سُ)
بیماریی است مر انسان را، بیماریی است که گوسفندان را عارض شود، زردی رنگ، سبزی ناخن و جز آن. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
سواد
کالبد تن، کره زمین، و بمعنای سیاهی
تصویری از سواد
تصویر سواد
فرهنگ لغت هوشیار
سواد
سیاهی، نوشته، رونوشت، شبح، سیاهی شهر که از دور دیده شود، در فارسی به معنای خواندن و نوشتن، معلومات، آگاهی های علمی و ادبی
سواد کسی نم کشیدن: کنایه از سواد درستی نداشتن
تصویری از سواد
تصویر سواد
فرهنگ فارسی معین
سواد
ملایی، توانایی خواندن ونوشتن، رونوشت، کپی، پیش نوشته، پیش نویس، مسوده
متضاد: پاکنویس، نسخه، نسخه اصل
متضاد: عین، تاریکی، سیاهه، معلومات، جماعت، جمعیت، سیاهی، شهربزرگ، شبح
فرهنگ واژه مترادف متضاد
سواد
محو الأمّيّة
تصویری از سواد
تصویر سواد
دیکشنری فارسی به عربی
سواد
Literacy
تصویری از سواد
تصویر سواد
دیکشنری فارسی به انگلیسی
سواد
alphabétisation
تصویری از سواد
تصویر سواد
دیکشنری فارسی به فرانسوی
سواد
alfabetización
تصویری از سواد
تصویر سواد
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
سواد
грамотность
تصویری از سواد
تصویر سواد
دیکشنری فارسی به روسی
سواد
Alphabetisierung
تصویری از سواد
تصویر سواد
دیکشنری فارسی به آلمانی
سواد
грамотність
تصویری از سواد
تصویر سواد
دیکشنری فارسی به اوکراینی
سواد
alfabetyzacja
تصویری از سواد
تصویر سواد
دیکشنری فارسی به لهستانی
سواد
识字
تصویری از سواد
تصویر سواد
دیکشنری فارسی به چینی
سواد
alfabetização
تصویری از سواد
تصویر سواد
دیکشنری فارسی به پرتغالی
سواد
خواندگی
تصویری از سواد
تصویر سواد
دیکشنری فارسی به اردو
سواد
সাক্ষরতা
تصویری از سواد
تصویر سواد
دیکشنری فارسی به بنگالی
سواد
การรู้หนังสือ
تصویری از سواد
تصویر سواد
دیکشنری فارسی به تایلندی
سواد
ufanisi wa kusoma
تصویری از سواد
تصویر سواد
دیکشنری فارسی به سواحیلی
سواد
okuryazarlık
تصویری از سواد
تصویر سواد
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
سواد
読み書き能力
تصویری از سواد
تصویر سواد
دیکشنری فارسی به ژاپنی
سواد
alfabetizzazione
تصویری از سواد
تصویر سواد
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
سواد
문해력
تصویری از سواد
تصویر سواد
دیکشنری فارسی به کره ای
سواد
melek huruf
تصویری از سواد
تصویر سواد
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
سواد
साक्षरता
تصویری از سواد
تصویر سواد
دیکشنری فارسی به هندی
سواد
geletterdheid
تصویری از سواد
تصویر سواد
دیکشنری فارسی به هلندی
سواد
אוריינות
تصویری از سواد
تصویر سواد
دیکشنری فارسی به عبری

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سودا
تصویر سودا
(دخترانه)
عشق، سودا
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سجاد
تصویر سجاد
(پسرانه)
بسیار سجد کننده، لقب امام چهارم شیعیان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از جواد
تصویر جواد
(پسرانه)
بخشنده، از نامهای خدواند، لقب امام نهم شیعیان
فرهنگ نامهای ایرانی
(شَ / شُ)
فرزند مهتر زادن. (منتهی الارب). مهتر زادن. (تاج المصادر بیهقی). فرزند سید زادن.
لغت نامه دهخدا
(سَ)
منسوب به سواد که اصلاً نام عراق است. (الانساب سمعانی) (لباب الانساب)
مقابل بدوی. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا