جدول جو
جدول جو

معنی سهی - جستجوی لغت در جدول جو

سهی(دخترانه)
صفت سرو، راست، نام همسر ایرج پسر فریدون پادشاه پیشدادی، از شخصیتهای شاهنامه
تصویری از سهی
تصویر سهی
فرهنگ نامهای ایرانی
سهی
راست و بلند، برای مثال چندان بود کرشمه و ناز سهی قدان / کآید به جلوه سرو صنوبرخرام ما (حافظ - ۳۸)
تصویری از سهی
تصویر سهی
فرهنگ فارسی عمید
سهی
ستاره ای کم نور در دب اصغر، سها
تصویری از سهی
تصویر سهی
فرهنگ فارسی عمید
سهی(سَ)
راست و درست را گویند عموماً و هر چیز راست رسته را خوانند خصوصاً. (برهان). راست عموماً و سروی که بغایت راست باشد خصوصاً. (غیاث) :
بزد بر میان درخت سهی
گذاره شد آن تیر شاهنشهی.
فردوسی.
رجوع به سرو سهی شود، تازه و نوچه و نوجان. (برهان)
لغت نامه دهخدا
سهی
عموماً هر چیز راست را گویند، کشیده
تصویری از سهی
تصویر سهی
فرهنگ لغت هوشیار
سهی((سَ))
راست، راست رسته، تازه
تصویری از سهی
تصویر سهی
فرهنگ فارسی معین
سهی
راست، صاف، راست قامت، کشیده
متضاد: کژ، تازه، نوجوان
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سهیل
تصویر سهیل
(پسرانه)
روشنترین ستاره صورت فلکی سفینه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سهیلا
تصویر سهیلا
(دخترانه)
نرم و ملایم
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سهیزاد
تصویر سهیزاد
(دخترانه)
مرکب از سهی (صفت سرو، راست) + زاد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سهیم
تصویر سهیم
کسی که با دیگری از چیزی سهم ببرد، هم سهم، هم بهره
فرهنگ فارسی عمید
ستاره ای در صورت فلکی سفینه که پس از شعرای یمانی درخشان ترین ستارگان است و در خاورمیانه در شب های آخر تابستان دیده می شود، سهیل یمن، سهیل یمان، پرک، اگست. قدما گمان می کردند سرخی و خوش رنگی سیب و همچنین خوشبویی ادیم از اثر تابش سهیل است، برای مثال بر همه عالم همی تابد سهیل / جایی انبان می کند جایی ادیم (سعدی - ۱۵۷)
فرهنگ فارسی عمید
(سَ بَ)
بئر سهیبه، چاه دورتک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سَ کَ)
نوعی از طعام. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سَ قَ دد / قَ)
سهی قامت. بلندقامت. موزون اندام:
برخ شد کنون چون گل ارغوان
سهی قد و زیبارخ و پهلوان.
فردوسی.
چندان بود کرشمه و ناز سهی قدان
کآید بجلوه سرو صنوبرخرام ما.
حافظ.
ندانم از چه سبب رنگ آشنایی نیست
سهی قدان سیه چشم ماه سیما را.
حافظ.
رجوع به سهی شود
لغت نامه دهخدا
(سُ لَ /لِ)
نوعی از خیمه. (غیاث) (آنندراج) ، اسم طعامی مصنوعی است. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
ابن همدم کتخذای، معروف به سهیلی. او راست: عجائب المآئر و غرائب النوادر، به ترکی
لغت نامه دهخدا
(سُ هََ)
نامش امیر نظام الدین احمد. اصلش از خانوادۀ الوس جغتائی اباعن جد همگی رایت حکومت افراشته و خود با وجود منصب دیوانی و اعتبارات سلطانی اکثراوقات بصحبت اهل کمال و خدمت ارباب حال میل تمام داشته، و دیوانی از ترکی و فارسی تمام کرده از اوست:
دل چه شکسته شد مران عاشق خسته حال را
سنگ جفا چه میزنی مرغ شکسته بال را.
(آتشکدۀ آذر ص 15).
دوست شاه نویسد از سهیلی شنیدم گفت: تخلص را از شیخ آذری گرفتم. وی بسال 918 هجری قمری درگذشت و بعضی 907 نوشته اند. ملاحسین کاشفی انوار سهیلی را بنام او تألیف کرده است. (الذریعه ج 9 جزء 3 ص 479) (از حاشیۀ آتشکدۀ آذر چ شهیدی ص 11)
لغت نامه دهخدا
(سُ هََ)
ابوالقاسم عبدالرحمن بن احمد ابی الحسن السهیلی الخثعمی الاندلسی المالکی النحوی (508- 581 هجری قمری). مردی عالم به لغت عرب بود. در قرائت بارع بود و در تفسیر و صناعت حدیث و حافظ به رجال و انساب و عارف به علم اسلام و اصول و کلام بود. او راست: کتاب التعریف و الاعلام بما فی القرآن من الاسماء و الاعلام شرح آیه الوصیه. الروض الانف (و المشرع الردی) فی تفسیر. (از معجم المطبوعات)
لغت نامه دهخدا
ابن عبدالله بن احمد الخثعمی السهیلی، مکنی به ابوالقاسم و معروف به سهیلی وی از لغویان بود به سال 508هجری قمری در مالقه متولد شد و چون شهرتی یافت مورد لطف پادشاه مراکش واقع گشت از تألیفات اوست: الروض الانف در شرح سیرۀ نبویه ابن هشام. التعریف و الاعلام فی ماابهم فی القرآن من الاسماء و الاعلام. نتائج الفکر. وی به سال 581 هجری قمری درگذشت. (از الاعلام زرکلی)
لغت نامه دهخدا
(سُ هَِ بِ)
دهی است از دهستان کرگاه بخش ویسیان شهرستان خرم آباد. آب آن از رود بلارود و دوچاه. محصول آنجا غلات، لبنیات. ساکنین از طایفۀ میر میباشند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
عمارت عالی. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سَ مَ)
بلندبالا. بلندقامت:
شنیدم سهی قامت سیم تن
که میرفت و میگفت با خویشتن.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(سُ هََ)
ستاره ای است که در طلوع آن فواکه رسیده شوند و گرما به آخر رسد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). ستاره ای است روشن در جانب جنوب، اهل یمن اول بینند آنرا. (مهذب الاسماء). ستاره ای است روشن. (دهار). ستاره ای است معروف. (آنندراج) (غیاث). اگست. پرک. (ناظم الاطباء) :
ز سر تا بپایش گلست و سمن
بسرو سهی بر سهیل یمن.
فردوسی.
تا بتابش نبود نجم سها همچو سهیل
تا بخوبی نبود هیچ ستاره چو قمر.
فرخی.
از روی چرخ چنبری رخشان سهیل و مشتری
چون بر پرند و ششتری پاشیده دینار و درم.
لامعی.
رخشنده تر از سهیل و خورشید
بوینده تر از عبیر و عنبر.
ناصرخسرو.
طلایه بر سپه روز کرد لشکر شب
ز راست فرقد و شعری ز چپ سهیل یمن.
مسعودسعد.
در دیار تو نتابد آسمان هرگز سهیل
گر همی بایدسهیلت قصد کن سوی یمن.
سنائی.
چو شنگرف گون شد ز خورشید عالم
سماک و سهیل و سها گشت غارب.
حسن متکلم.
گر مرا دشمن شدند این قوم معذورند از آنک
من سهیلم کآمدم بر موت اولادالزنا.
خاقانی.
چون سهیل جمال بهرامی
از ادیم یمن ستد خامی.
نظامی.
نور ادیمت ز سهیل دل است
صورت و جان هر دو طفیل دل است.
نظامی.
ز باریدن برف وباران و سیل
بلرزش درافتاد همچون سهیل.
سعدی
نام قلعه ای و هم نام وادئی به اندلس از کورۀ مالقه، کوهی از اعمال ریه. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
شریک و صاحب حصه. (آنندراج) (غیاث). هم بهره. (از دهار). انباز. صاحب بخش
لغت نامه دهخدا
(سُ هََ)
ابن عمرو بن عبدشمس از بنی عامر ازلوی. خطیب قریش و یکی از بزرگان دورۀ جاهلیت بود. در جنگ بدر اسیر شد و اسلام آورد. نخست بمکه سپس بمدینه سکونت اختیار کرد. وی بسال 18 هجری قمری درگذشت. (از اعلام زرکلی ج 1 ص 397)
لغت نامه دهخدا
تصویری از سهی بالا
تصویر سهی بالا
راست بالا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سهیدن
تصویر سهیدن
سهستن
فرهنگ لغت هوشیار
ستاره ایست که در طلوع آن فواکه رسیده شوند و گرما باخر رسد، ستاره ای است معروف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سهیم
تصویر سهیم
شریک و صاحب حصه، هم بهره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سهیدن
تصویر سهیدن
((سَ دَ))
ترسیدن، بیم داشتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سهی بالا
تصویر سهی بالا
راست بالا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سهیل
تصویر سهیل
((سُ هَ))
برک، ستاره ای از قدر اول در نیم کره جنوبی آسمان در صورت فلکی «کشتی» یا «سفینه» که در آخر فصل گرما طلوع می کند و میوه ها در آن وقت می رسند، و چون در یمن کاملاً مشهود است، آن را سهیل یمن یا سهیل یمانی خوانند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سهیم
تصویر سهیم
((سَ))
شریک
فرهنگ فارسی معین
انباز، بهره بر، حصه دار، سهم دار، شریک، شریک المال
فرهنگ واژه مترادف متضاد