جدول جو
جدول جو

معنی سنقره - جستجوی لغت در جدول جو

سنقره
(سُ قُ رَ / رِ)
مرغی است که آن را کلاغ سبز گویند و به شیرازی کاسه شکنک خوانند. گویند گوشت او سمیت دارد. (برهان) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
سنقره
ترکی ک کلاغ سبز کاسه شکنک (گویش شیرازی) از پرند گان
تصویری از سنقره
تصویر سنقره
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نقره
تصویر نقره
(دخترانه)
فلزی گرانبها نرم و سفید که در ساختن زیورآلات، آینه به کار می رود
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سندره
تصویر سندره
سند، بچه ای که از سر راه بردارند، آنکه پدر و مادرش معلوم نباشد، حرام زاده
فرهنگ فارسی عمید
مرغی شکاری و خوش خط وخال که از انواع دیگر باز ها قوی تر و بسیار تیزپر و چالاک است، نوعی از باز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نقره
تصویر نقره
فلزی سفید رنگ، براق، چکش خور و رسانای قوی حرارت و الکتریسیته که در حرارت ۹۲۴ درجۀ سانتی گراد ذوب می شود که می توان از آن ورقه های نازک یا مفتول های باریک درست کرد و برای ساختن مسکوکات، ظرف های گران بها و آب نقره دادن به فلزات به کار می رود و برای محکم تر شدن آن را با مس ترکیب می کنند و به صورت آلیاژ به کار می برند، سیم
نقرۀ شاخ دار: سیم شاخ دار، نقرۀ پاکیزه و بی غش، نقرۀ خالص
فرهنگ فارسی عمید
(نُ رَ / رِ)
فلزی قیمتی سپیدرنگ که از جهت ارزش پس از زر قرار دارد. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). سیم خالص گداخته که انفغده نیز گویند. (ناظم الاطباء). سیم. لجین. ورق. غرب. سیم گداخته. (یادداشت مؤلف) :
نرگس تازه چو چاه ذقنی شد به مثل
گر بود چاه ز دینار و زنقره ذقنا.
منوچهری.
بسیار هدیه از زر و نقره و سلاح بدادند. (تاریخ بیهقی ص 111). عیارش ده درم نقره نه و نیم آمدی. (تاریخ بیهقی).
سیم و سیماب به دیدار تو از دور یکیست
به عمل گشت جدا نقرۀ سیم از سیماب.
ناصرخسرو.
و زر و نقره و مس و ارزیز و سرب از کانها بیرون آورد (جمشید) . (نوروزنامه).
بطبع طبعم چون نقره تابدار شده ست
که هر زمانش در بوته تیز تاب کنند.
مسعودسعد.
ز آشوب شور نقره و ریگ عسیله ز اعتقاد
سالکان از نقره کان و از عسل شان دیده اند.
خاقانی.
بیش چون نقره تویدار مباش
تات چون زر اسیر که نکنند.
خاقانی.
مرد آهن فروش زر پوشد
کآهنی را به نقره بفروشد.
نظامی.
وای بر زرگری که وقت شمار
زرش از نقره کم بود به عیار.
نظامی.
شبی در هم شده چون حلقۀ زر
به نقره نقره زد بر حلقۀ در.
نظامی.
از شهد چو موم نقره دور افتاده
بر نقره ازین به نتوان افتادن.
عطار.
رونقت را روزروز افزون کنم
نام تو بر زرّ و بر نقره زنم.
مولوی.
مرا تا نقره باشدمی فشانم
ترا تا بوسه باشد می ستانم.
سعدی.
- نقرۀ تابناک، نقرۀ درخشان. نقرۀ روشن.
- ، کنایت از سخن آبدار. (آنندراج از فرهنگ سکندرنامه).
- نقرۀ خام، سیم خالص غیر مغشوش. (آنندراج) (فرهنگ خطی). سیم خالص بی غش. (ناظم الاطباء). نقرۀ سیم. نقرۀ شاخدار. نقرۀ کامل عیار. نقرۀ تاب. (آنندراج) :
همه نقرۀ خام بد میخ و بش
یکی زآن به مثقال بد شصت و شش.
فردوسی.
شمامه نهادند بر جام زر
ده از نقرۀ خام هم پرگهر.
فردوسی.
شخوده روی برون آمدم ز خانه به کوی
به رنگ چون شبه کرده رخ چو نقرۀ خام.
فرخی.
مس بدعت به زر بیالاید
پس فروشد به نقرۀ خامش.
خاقانی.
در بیابان فقیر سوخته را
شلغم پخته به که نقرۀ خام.
سعدی.
- ، کنایه از نرمی وصافی و پاکیزگی. (از برهان قاطع).
- نقرۀ زیبقی، نقره که از عمل کیمیا ساخته باشند و از منعقد شدن زیبق به هم رسیده باشد. لیکن چون جمیع فلزات مکون از زیبق اند تخصص نقره به آن درست نباشد در این صورت به معنی نقرۀ بیغش براق مناسب بود گو که اصلش زیبق باشد. (آنندراج) :
زر کانی و نقرۀ زیبقی
که مهتاب را داده بی رونقی.
نظامی (آنندراج).
- نقرۀ سیم، نقرۀ خام. (آنندراج).
- ، کنایه از بدن و پوست سپید معشوق است:
بر بناگوش تو ای نیکتر از در یتیم
سنبل تازه همی بردمد از نقرۀ سیم.
فرخی (از آنندراج).
- نقرۀ شاخدار، سیم خالص بی غش. (ناظم الاطباء). نقرۀ سیم. نقرۀ خام. نقرۀ کامل عیار. نقرۀ تاب. (آنندراج) :
به اغیار بر رغم من گشته یار
چه گویم از این نقرۀ شاخدار.
وحید (از آنندراج).
سیمی بدنی که از تو من می بینم
با نقرۀ شاخدار سر کله زند.
تأثیر (از آنندراج).
- امثال:
نقره به آهن رسیدن، کنایه از نیکی به بدی و فراغت به ریاضت و خوشی به غم رسیدن. (برهان قاطع) (آنندراج).
، کنایه از هر چیز سفید. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء)، کنایه از تن و بدن سپید و سیمگون معشوق است. کنایه از ساق و ساعد و گردن و سینۀ سپید معشوق:
از دادن زر پخته هر روز به تو
جز نقره ندارم طمع خام دگر.
بدرالدین هروی (از لباب الالباب).
شبی در هم شده چون حلقۀ زر
به نقره نقره زد بر حلقۀ در.
نظامی.
، سستی در اعضا. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سَ نَ رَ)
نوعی از ماهی است. (دزی ج 1ص 694). طریغلا و هی المعروفه بالسنطره. (از دزی)
لغت نامه دهخدا
(نُ رَ / رِ)
چاهک، خصوصاً چاهک پس گردن انسان در منتهای سر. (غیاث اللغات). نقره. مغاک. (یادداشت مؤلف). نقرۀ قفا، مغاک پس گردن را گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). رجوع به نقره شود: عصابۀ یمان برسرآرند و به چپ وراست فرودآرند تا به نقرۀ قفا. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و باز به چپ و راست بگردانند و فرودآرند تا به نقرۀ قفا. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، سیم گداخته. (غیاث اللغات). رجوع به نقره و نقره شود
لغت نامه دهخدا
(نُ قَ رَ)
بیمارئی است در پای یا پهلوی گوسپند. (منتهی الارب) (آنندراج). بیماری که در پهلوی گوسفند پدید آید. (ناظم الاطباء). مرضی است که در پای گاو و گوسفند پدیدآید و آن التواء عرقوبین است. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(نُرَ)
گو گرد خرد در زمین. (منتهی الارب) (آنندراج). گودی گرد در زمین. (ناظم الاطباء). گودال مستدیر کوچک در زمین. گودالچۀ مستدیر. (از اقرب الموارد). ج، نقر، نقار، مغاکچۀ بالای پس گردن. (منتهی الارب) (آنندراج). گودی پس گردن. (ناظم الاطباء). منقطع القمحدوه فی القفا. (بحر الجواهر) (اقرب الموارد) : نقرهالقفا، مغاک قفا. (مهذب الاسماء) ، مغاک. مغاکچه. گو. گودال. (یادداشت مؤلف) ، چاهک و فرورفتگی پشت هستۀ خرما. (از اقرب الموارد) ، مغاک چشم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). وقب العین. (بحر الجواهر) (اقرب الموارد) ، سوراخ کون. (منتهی الارب) (آنندراج) (از بحر الجواهر) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، جای بیضه نهادن مرغ. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). جای تخم گذاشتن مرغ. (ناظم الاطباء). ج، نقر، پارۀ زر و سیم گداخته. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). قطعۀ مذاب از طلا و نقره. (از اقرب الموارد). زر و سیم گداخته. (مهذب الاسماء). سیم. فضه. لجین. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(نِ رَ)
نقره. مخاصمت در کلام. (یادداشت مؤلف). رجوع به نقره شود: چون خواجه عماد (را) همه وقت نقره ای با شیخ بود. (مزارات کرمان ص 22)
مراجعۀ کلام میان دو نفر. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). نقره. مخاصمت در کلام. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(نِ رَ / رِ)
زیرۀ رومی. کرایا. کراویه. نانخواه. (برهان قاطع) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سُ قُ)
از اعلام ترکان است، نام غلامی است. (آنندراج) (غیاث) :
در زمانی بود امیری از کرام
بود سنقر نام او را یک غلام.
مولوی
ابن مودود. سردودمان اتابکان فارس یا سلغریان. جلوس 543 متوفی 557 هجری قمری (فرهنگ فارسی معین). رجوع به سلجوقیان و سلاجقه شود
لغت نامه دهخدا
(سُ قُ)
دهی است از دهستان میان کوه بخش چاپشلو شهرستان دره گز. دارای 100 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات، پنبه و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(سُ قُ)
به معنی سنقار و آن مرغی باشد شکاری از جنس چرغ گویند. بسیار زننده میباشد و پیوسته پادشاهان بدان شکار کنند. (برهان). پرنده ای است شکاری مثل باز که در هندوستان بواسطۀ حرارت نزید و این ترکی است. (غیاث اللغات) (آنندراج). مرغی است شکاری. شنگا. (فرهنگ فارسی معین) :
عدلش بدان سامان شده کاقلیمها یکسان شده
سنقر بهندستان شده طوطی ببلغار آمده.
خاقانی.
سنقری را کز خزر یا سردسیر آموخته
در حبش بردن بگرما برنتابد بیش از این.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(تَ)
جستجو کردن کارهای مشکل یا کارهای حقیر و رکیک را، و آن از راه رفتن ستور است وقتی که زشت و نازیبا راه رود. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سَ فَ رَ)
سنگی که برای صاف کردن بکار برند. (دزی ج 1 ص 694). سنگ فسان
لغت نامه دهخدا
(سُ قُ رَ)
مصغر سنقر:
شاخ شکوفه فشان سنقرکانند فرد
هر نفسی بال و پر ریخته شان از قضا.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(اَ قِ رَ)
جمع واژۀ نقیر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به نقیر شود، ویران گردیدن دیوار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ قِ رَ)
نام قدیم آنکارا پایتخت فعلی ترکیه. رجوع به انگوریه و معجم البلدان شود، دوتاه شدن چیزی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). انثناء. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(سَ دَ رَ / رِ / سِ رَ / رِ)
راهی. لقیط. (شرفنامه). حرامزاده. (برهان) (صحاح الفرس). ولدالزناء. زنیم. (اوبهی). ناپاک زاده. سند. ناپاک زاد. حمیل. بچۀ سرراهی. کوی یافت. زنازاده. بچۀ کوی:
ای سندره در سندره مادرت بهشته
تخم یکی ولیک صد تنت بکشته (کذا).
منجیک.
سرخ چهره کافرانی مستحل ناپاک زاد
زین گروهی دوزخی ناپاکزاد و سندره.
غواص (از لغت فرس اسدی ص 423).
ای گوه کش سندره، گر کور شدی
از عزل غنی و از عمل عور شدی
سرکوفته مار و سوده پر مور شدی
رو گور طلب که از در گور شدی.
ابوالفرج رونی
لغت نامه دهخدا
(سَ دَ رَ)
نوعی است از درخت. (مهذب الاسماء). درختی است که از آن کمان و تیر سازند. (منتهی الارب) (آنندراج). به عربی شجر فتی است که از چوب آن کمان سازند. (فهرست مخزن الادویه) ، نوعی است از پیمانۀ بزرگ. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) (آنندراج) ، شتابی. (منتهی الارب) (آنندراج). شتافتن
لغت نامه دهخدا
(سِنْ نَ رَ)
گربۀ ماده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سَ قَ صَ / صِ)
به معنی تهمت از شرح خاقانی و در دیگر لغات معتبره یافته نشد. (غیاث) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سِ کِ رِ)
نام یکی از شهرهای شنعار است. (از فرهنگ ایران باستان ص 118)
لغت نامه دهخدا
پاره از سیم گداخته، و آن فلزی است سفید رنگ و چکش خور که از معدن بدست میاید
فرهنگ لغت هوشیار
ترکی باز از مرغان شکاری ترکی تازی گشته باز از مرغان شکاری یکی از گونه های باز است که بومی مناطق سردسیر است. پرنده ایست بسیار زیبا و خوش خط و خال که لانه اش در شکاف سنگها و صخره های مرتفع و غیر قابل عبور تهیه میکنند. ماده حیوان 3 تا 4 تخم میگذارد. نر و ماده متناوبا روی تخمها می خوابند جزو بازهای سیاه چشم و از انواع دیگر بازها درشت تر و قویتر است و در شکار بسیار تیز پر و چابک است شنقار، خط اتحادی که ضرب ضعیف یا قسمت ضعیف ضرب را به ضرب قوی یا قسمت قوی ضرب دیگر مربوط و متحد میسازد. یا نوت سنقر شده. نوتی که قوت خود را از دست داده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عنقره
تصویر عنقره
باشه ماده از پرندگان
فرهنگ لغت هوشیار
روغن غان، پیگال پیمانه بزرگ سرو کوهی، صمغی که از گونه های سرو کوهی استخراج میشود و در طب قدیم مورد استعمال بوده ضمنا از آن جهت ساختن دانه تسبیح یا گردن بند استفاده میکردند از مخلوط سندروس و روغن بزرگ روغنی به نام روغن کمان حاصل میکرده اند که از آن جهت چرب کردن کمانها استفاده میشد حجرالسندروس، تبریزی، نارون. حرامزاده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آنقره
تصویر آنقره
نام پیشین آنکارا پایتخت ترکیه
فرهنگ لغت هوشیار
((سُ قُ))
یکی از گونه های باز مناطق سردسیر. پرنده ای است بسیار زیبا و خوش خط و خال که لانه اش را در شکاف سنگ ها و صخره های مرتفع و غیرقابل عبور تهیه می کند. جزو بازهای سیاه چشم و از انواع دیگر بازها درشت تر و قوی تر است. شنقار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نقره
تصویر نقره
((نُ رِ))
فلزی است سفید رنگ و چکش خور که از معدن به دست می آید
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سندره
تصویر سندره
((سَ دَ رَ یا رِ))
سنداره، حرامزاده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نقره
تصویر نقره
سیم
فرهنگ واژه فارسی سره