جدول جو
جدول جو

معنی سنسق - جستجوی لغت در جدول جو

سنسق
(سَ سَ)
درخت آس ریزه. (آنندراج) (منتهی الارب). درخت ریزۀ مورد. (ناظم الاطباء). آس بری. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
سنسق
آس رند از درختان، پاجوش شاخه ای که از ریشه رسته و آن را می توان جدا کرد و جای دگر کاشت
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تنسق
تصویر تنسق
هر چیز نفیس و کمیاب، تنسخ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نسق
تصویر نسق
نظم و ترتیب، روش، مجازات، کیفر
نسق کردن: کنایه از سیاست کردن، تنبیه کردن، کیفر دادن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سنجق
تصویر سنجق
علم، پرچم، بیرق، لوا، برای مثال وآن سنجق صدهزار نصرت / بر موکب نوبهار آمد (مولوی۱ - ۲۸۳)
در تقسیمات سابق مملکت عثمانی قسمتی از یک ولایت یا ایالت، برای مثال چو بر براق سعادت کنون سوار شدم / به سوی سنجق سلطان کامیار روم (مولوی۲ - ۵۹۸)
امیر، حاکم، سنجاق سر، برای مثال ای پرچم از برای چه سر باز کرده ای؟ / و ای سنجق از برای که گیسو بریده ای؟ (سلمان ساوجی - ۵۱۱)
سنجاق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تنسق
تصویر تنسق
با یکدیگر منتظم و آراسته شدن، نظم و ترتیب و هماهنگی یافتن
فرهنگ فارسی عمید
(تَ دَشْ شُ)
تناسق. (منتهی الارب). با یکدیگر منتظم و آراسته شدن. (ناظم الاطباء) : تنسقت الاشیاء و تناسقت و انتسقت، انتظم بعضها الی بعض. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(سَ جَ)
نشان. (برهان). نشان فوج. (غیاث). لوا. رایت. (سنگلاخ). سانجاق. (سنگلاخ). علم. (برهان) (غیاث). ترکی سنجاق، معرب آن هم سنجق است. به معنی لواء و علم. رجوع کنید به سنجوق. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین) :
تا کرده ای زبانۀ سنجق سوی هوا
تکبیر در زبان دوپیکر نهاده ای.
ظهیرالدین فاریابی.
هزاروچهل سنجق پهلوی
روان در پی رایت خسروی.
نظامی.
پروین ز حریر زرد و ازرق
بر سنجق زرکشیده بیرق.
نظامی.
چون سنجق شاهیش بجنبد
پولادین صخره را بسنبد.
نظامی.
دولت سلطان اویس عرصۀ دوران گرفت
ماه سر سنجقش سرحد کیوان گرفت.
سلمان ساوجی.
ماهچۀ سنجقت بر در سمنان و خوار
لشکر مازندران همچو خورآسان گرفت.
سلمان ساوجی.
ماه مریخ انتقام شیر پیکر سنجقش
روز کین با سعد اکبر در اسد دارد قران.
سلمان ساوجی.
، دامن قبا. (آنندراج). سنجوق. (آنندراج) ، ماهچه. پرچم علم و ساختگی آن علم. (آنندراج) ، امیری که صاحب نشان و علم باشد. (برهان) (ناظم الاطباء). معنی که مؤلف برهان نوشته است سهو است، زیرا مؤلف سنگلاخ گوید: امیر صاحب نشان علم را سنجق بیگی گویند. (سنگلاخ) ، سوزن ناسفته که بر سر آن گره و تکمه باشد و زنان بر سر زنند. (سنگلاخ). سوزنی که یک سر آن گرهی و تکمه ای باشد از قلع و برنج و طلا و نقره. (برهان) (از ناظم الاطباء). سنجاق. سنجاق ته دار، (اصطلاح حکومت) ولایت کوچک بود که در تحت ولایت بزرگ باشد و آنرا تیمار هم گویند. (سنگلاخ). رجوع به سنجاق شود
لغت نامه دهخدا
(سِ سِ)
حرام مغز و آن چیزی است سفید از جنس عصب که میان سوراخهای مهرۀ پشت و گردن میباشد و خوردن آن حرام است. (منتهی الارب). تیزی مهره های پشت. (غیاث) (آنندراج). سر استخوانهای سینه و کنارۀ استخوانهای پهلو که در سینه است. ج، سناسن. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). سر استخوان پهلو از سوی پشت. ج، سناسن. (مهذب الاسماء). سر استخوانهای پهلو از سوی پشت یااز سوی سینه با تیزی مهره های پشت. (یادداشت مؤلف). رجوع به دزی ج 1 ص 693 شود، تشنگی. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) ، سر چرخ دول. (ناظم الاطباء). سر چرخ دلو. سنسنه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(سَ سَ)
گل یاسمین و مرزنگوش. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). مرزنگوش و یاسمین. (از مهذب الاسماء). مرزنگوش و آن گیاهی باشد دوابی که به عربی آذان الفارخوانند. سمسق عربی است و به معنی یاسمین است. (برهان) (آنندراج). مرزنجوش. (تحفۀ حکیم مؤمن). و بصورتهای سمسق، سمسق و سمسق نیز آمده است. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سَ سَ)
کلمه ای است که بدان گاو را زجر کنند. (آنندراج) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(سَ سَ)
سخن نافصیح و غیربلیغ. (برهان) (ناظم الاطباء). سنسان. رجوع به سنسان شود
لغت نامه دهخدا
(تَ سُ)
تنسوق. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
گذر کرد بر خاطرم بارها
وز آن بود بر خاطرم بارها
که ازبهر فرزند فرخنده فال
برون آورم تنسقی حسب حال
که دستور خوانند آن را بنام
اگر بخت دستور باشد مدام.
نزاری قهستانی (دستورنامه از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
رجوع به تنسوق شود
لغت نامه دهخدا
(مُنَسْ سَ)
مرتب و آراسته. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). به سامان. منتظم. (یادداشت مرحوم دهخدا) : امور دولت به حسن کفایت و یمن ایالت وزیر در سلک انتظام منسق ومجتمع بود. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 365)
لغت نامه دهخدا
(تَ نَغْ غُ)
ناگوار شدن از شیر. (منتهی الارب) (آنندراج) (المصادر زوزنی). ناگوارد شدن بچۀ شتر از شیر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(نَ سَ / نُ سُ)
ستارگان برج جوزا. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(نَ سَ)
روش. (غیاث اللغات) (آنندراج) (از بهار عجم). قاعده. (آنندراج) (از بهار عجم). دستور. (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء). رسم. روش. طریقه. (ناظم الاطباء). سان: چون صاحب رای بر این نسق به مراقبت احوال خویش پرداخت در همه اوقات گذاردن کارها در قبضۀ تصرف خود تواند داشت. (کلیله و دمنه).
چهار سال چو شهباز از آشیانۀ ملک
به هر هوائی پرواز کرد و آمد باز
به مستقر و سرای وسریر و مسند خویش
بدان نسق که به معشوق عاشق دلباز.
سوزنی.
تا به قیامت بدین نهاد و نسق باد
روز برافزون به فر و رونق و زینه.
سوزنی.
دانش آموخته ز هر نسقی
درنبشته ز هر فنی ورقی.
نظامی.
و بدین قیاس و نسق هر مصلحتی که پیش آید به مردی یا به چیزی احتیاج افتد به امیر تومان حوالت کنند. (جهانگشای جوینی). که اگر این طایفه هم بر این نسق روزگاری مداومت نمایند مقاومت با ایشان ممتنع است. (گلستان) ، نظم. ترتیب. دهناد. (ناظم الاطباء). نظم. انتظام. (یادداشت مؤلف) : شعر زائد، موی فزونی را گویند که هم پهلوی مژگان بروید رستنی ناهموار، نه به راستا و نسق مژۀ طبیعی. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). بباید دانست که کار اتفاقی و بیهده نیست لکن عنایت ایزد است که طبیعت را این قوتها بداده ست و ارزانی داشته که کار بر نسقی میراند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و معلوم است که مطالعۀ کتب وگزیدن سخنها و شرح دادن و مهذب کردن و بر نسقی و ترتیبی که باید جمع کردن در میان این زحمت و دل مشغولی ممکن نباشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
- از نسق افتادن،پریشان شدن. (آنندراج). نابه سامان گشتن. بی ربط شدن. از نظم و ترتیب خارج شدن: وصف این جنگها از آن نمی نویسم که تاریخ از نسق بیفتد و شرح هرچه به ری و جبال رفت همه در بابی مفصل بخواهد آمد. (تاریخ بیهقی ص 510).
گر از نسق فتاده احوال ما چه نقصان
عقد گهر ز قیمت کی افتد از گسستن.
کلیم (از آنندراج).
- برنسق، به قاعده. به سامان. بانظم.
- نسق دادن، نظم دادن. مرتب کردن. انتظام دادن:
ایا شهی که جهان را کف تو داد نسق
چنانکه رای تو مر ملک را به سامان کرد.
مسعودسعد.
، شیوه. گونه. قبیل. نوع:
مادرش هم زآن نسق گفتن گرفت
درّ وصف لطف حق سفتن گرفت.
مولوی.
، یکسان. مانند. برابر. (ناظم الاطباء).
- بر نسق ...، به سان . مانند:
شخص نوانم ز ضعف بر نسق چفته نال
چهره ز خون سرشک برشبه کفته نار.
مسعودسعد.
، هر چیزی که بر یک روش عام آراسته باشد. (منتهی الارب) (آنندراج). هر چیز که بر یک طریقه و نظام باشد. (ناظم الاطباء) (از المنجد). گویند: هذا درﱡ نسق، کلام نسق، ثغر نسق، غرست النخل نسقاً، جاء القوم و جائت الخیل نسقاً. (المنجد) ، سخن ترتیب داده و بر یک روش آورده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). سخن زینت داده. (فرهنگ خطی). سخن آراسته و ترتیب داده و بر روش واحد. (یادداشت مؤلف). کلامی که بر نظامی واحد باشد. (از اقرب الموارد) ، رستۀ دندان راست و برابر. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رستۀ دندان و جز آن که برابرو هموار باشد. (فرهنگ خطی) ، شبه در رشته کشیده. (منتهی الارب) (آنندراج). مهرۀ در رشته کشیده. (فرهنگ خطی). درّ نسق، مرواریدهای منظوم. (ناظم الاطباء).
- حروف نسق، حروف عطف که عبارت است از: ’و’ و ’ف’ و ’ثم’ و ’أو’ و ’أم’ و ’حتی’ و ’بل’ و ’لا’ و ’اما’ و ’لیکن’. (از منتهی الارب). حروف نسق. (اقرب الموارد) (المنجد). و رجوع به حروف عطف و عطف شود.
، بند وبست. و با لفظ بستن و دادن و داشتن و ساختن و شدن وگرفتن و گماشتن مستعمل است. (آنندراج از بهار عجم) ، وضع. (ناظم الاطباء). حال:
مکن ز گردش گیتی شکایت ای درویش
که تیره بختی اگر هم بر این نسق مردی.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(سُ سَ / سِ)
زنبور سیاه، انگور سیاه. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از سنق
تصویر سنق
پر خورده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نسق
تصویر نسق
روش، قاعده، رسم، دستور، طریقه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سنیق
تصویر سنیق
خانه گچکاری شده، گچه ستاره ای است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سنسن
تصویر سنسن
ویشمغز (مغز حرام) تشنگی، نوک سر هر چیز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سنجق
تصویر سنجق
نشان، فوج، علم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تنسق
تصویر تنسق
با یکدیگر منتظم و آراسته شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سنجق
تصویر سنجق
((سَ جُ))
سنجاق، سیخکی فلزی مانند سوزن که در ته آن دگمه کوچکی تعبیه شده برای وصل دو شیئی مثل پارچه به هم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تنسق
تصویر تنسق
((تَ سُ))
معرب تنسخ، هر چیز گرانبها و نفیس
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نسق
تصویر نسق
نظم و ترتیب، رسم و روش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نسق
تصویر نسق
((نَ))
نظم دادن، مرتب کردن، به رشته نظم کشیدن
فرهنگ فارسی معین
انتظام، ترتیب، تنسیق، نظم، وضع، تنبیه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
کسی که تن به کار ندهد، تنبل
فرهنگ گویش مازندرانی
صندوق
فرهنگ گویش مازندرانی
کشتزار شالی، زمین را شخم زدن و استراحت دادن تا دوباره نیروی.، قباله، تنبیه
فرهنگ گویش مازندرانی