میوه ای درشت با پوست ضخیم، مغز لطیف و آبدار و سرخ یا زرد، تخم های ریز، بوتۀ خزنده با برگ های بریده و شاخه هایی که روی زمین می خوابد هندوانۀ ابوجهل: در علم زیست شناسی حنظل
میوه ای درشت با پوست ضخیم، مغز لطیف و آبدار و سرخ یا زرد، تخم های ریز، بوتۀ خزنده با برگ های بریده و شاخه هایی که روی زمین می خوابد هندوانۀ ابوجهل: در علم زیست شناسی حنظل
سخن شناسی. ادیبی. شاعری. نیکو سخن گویی: کسی را که یزدان فزونی دهد سخندانی و رهنمونی دهد. فردوسی. گبر را گفت پس مسلمانی زین هنرپیشه ای، سخندانی. سنایی. نیست درعلم سخندانی و در درس سخا مفتیی چون تو مصیب و ناقدی چون تو بصیر. سوزنی. چشمۀ حکمت که سخندانی است آب شده زین دو سه یک نانی است. نظامی. بر حدیث من و حسن تو نیفزاید کس حد همین است سخندانی و زیبایی را. سعدی. سخندانی وخوشخوانی نمی ورزند در شیراز بیا حافظ که تا خود را به ملکی دیگر اندازیم. حافظ
سخن شناسی. ادیبی. شاعری. نیکو سخن گویی: کسی را که یزدان فزونی دهد سخندانی و رهنمونی دهد. فردوسی. گبر را گفت پس مسلمانی زین هنرپیشه ای، سخندانی. سنایی. نیست درعلم سخندانی و در درس سخا مفتیی چون تو مصیب و ناقدی چون تو بصیر. سوزنی. چشمۀ حکمت که سخندانی است آب شده زین دو سه یک نانی است. نظامی. بر حدیث من و حسن تو نیفزاید کس حد همین است سخندانی و زیبایی را. سعدی. سخندانی وخوشخوانی نمی ورزند در شیراز بیا حافظ که تا خود را به ملکی دیگر اندازیم. حافظ
اسم مصدر از زنده (زیستن) ، پهلوی ’زندکیه’، گیلکی ’زندگی’. زنده بودن.حیات. (حاشیۀ برهان چ معین). معروف. (آنندراج). حیات. (ناظم الاطباء). زنده بودن. زیستن. حیات. (فرهنگ فارسی معین). زیست. حیات. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : و طعام ایشان ماهی باشد و بدان زندگانی گذرانند. (حدود العالم، یادداشت بخط مرحوم دهخدا). دریغ من که مرا مرگ و زندگانی تلخ که دل تبست و تباه است و تن تباه و تبست. آغاجی (از لغت فرس اسدی اقبال ص 36). همی گفت کای شاه گردان بلخ همه زندگانی بکردیم تلخ. فردوسی. که هر کو به مرگ پدر گشت شاد ورا رامش زندگانی مباد. فردوسی. بر آشوبد ایران و توران بهم ز کینه شود زندگانی دژم. فردوسی. که هر کس که او دشمن ایزداست ورادر جهان زندگانی بد است. فردوسی. مرغان دعا کنند به گل بر سپیده دم بر جان و زندگانی بوالقاسم کثیر. منوچهری. باز اگر زندگانی باشد بازآیم. (تاریخ سیستان). زن نیک عافیت زندگانی بود. (از قابوسنامه). و گفت آنچه بتر بود برفت و آنچه بهتر است با ماست، یعنی دین اسلام و صحت و زندگانی و او را چهار پسر بود. (قصص الانبیاء ص 137). بی لطف تو کآب زندگانی است از آتش غم امان مبینام. خاقانی. سریرافروز اقلیم معانی ولایت گیر ملک زندگانی. نظامی. و گفت این پسر هنوز از باغ زندگانی بر نخورده است. (گلستان). - زندگانی دادن، حیات بخشیدن. (ناظم الاطباء). - ، جان دادن. (آنندراج). مردن. (شرفنامۀ منیری) : زندگی از باد می یابم که او در کوی دوست میشود بیمار و آنجا زندگانی میدهد. جمال الدین سلمان (از آنندراج). رجوع به همین ترکیب ذیل معنی بعد شود. - زندگانی ده، حیات بخش. (ناظم الاطباء) : که از هر سواد آن سیاهی بهست که آبی درو زندگانی دهست. نظامی. - زندگانی کردن، زیستن. حیات داشتن. (ناظم الاطباء). زیستن. (آنندراج) : هرکه بی او زندگانی می کند گرنمیرد سرگرانی می کند. سعدی. گفت تا فضلۀ صیدش می خورم و از شر دشمنان در پناه صولتش زندگانی می کنم. (گلستان). به خلاف پیران که به عقل و ادب زندگانی کنند نه بجهل و جوانی. (گلستان). دارم از عشق قدت شکل صنوبر در درون زندگانی جان بدان شکل صنوبر می کند. جمال الدین سلمان (از آنندراج). رجوع به همین ترکیب ذیل معنی بعد شود. - زندگانی و مرگ، حیات و ممات. بود و نبود. (فرهنگ فارسی معین) : نه زو بار باید که ماند نه برگ ز خاکش بود زندگانی و مرگ. فردوسی. - زندگانی یافتن، جان یافتن. (آنندراج). ، عمر. (حاشیۀ برهان چ معین) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) (یادداشت بخطمرحوم دهخدا) : زندگانی چه کوته و چه دراز نه در آخر بمرد باید باز. رودکی (یادداشت ایضاً). زندگانیت باد الف سنه چشم دشمنت برکناد کنه. منجیک (یادداشت ایضاً). ولیکن رادمردان جهاندار چوگل باشند کوته زندگانی. دقیقی. نباشد مرا زندگانی دراز ز کاخ و ز ایوان شوم بی نیاز. فردوسی. که او را بود زندگانی دراز نشیند بخوبی و آرام و ناز. فردوسی. همی خواهم از داور بی نیاز که باشد مرا زندگانی دراز. فردوسی. ستانی همی زندگانی مردم از ایرا درازت بود زندگانی. منوچهری. به شادی دار دل را تا توانی که بفزاید ز شادی زندگانی. (ویس و رامین). احوال این قوم، زندگانی خداوند دراز باد، بر این جمله رفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 373). زندگانی خداوند دراز باد. (تاریخ بیهقی ص 369، 346، 374). زندگانی چو مال میراث است که نبینی بقاش جز به زکات. خاقانی. درخت افکن بود کم زندگانی به درویشی کشد نخجیربانی. نظامی. اگر بمرد عدو جای شادمانی نیست که زندگانی ما نیز جاودانی نیست. سعدی (گلستان). امشبم طالع میمون و بخت همایون بدین بقعه رهبری کرد تا بدست این توبه کردم که بقیت زندگانی گرد سماع و مخالطت نگردم. (گلستان). یکی زندگانی تلف کرده بود به جهل و ضلالت سر آورده بود. سعدی (بوستان). بحز اندر دهان و از لب او زندگانی دو بار نتوان یافت. اوحدی. - زندگانی دادن، عمر دادن. (ناظم الاطباء) : گر ایزد مرا زندگانی دهد وزین اختران کامرانی دهد. فردوسی. رجوع به همین ترکیب ذیل معنی قبل شود. - زندگانی کردن، عمر کردن. (ناظم الاطباء). رجوع به همین ترکیب ذیل معنی قبل شود. ، معاش. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) (حاشیۀ برهان چ معین) (ناظم الاطباء). قوت. خوراک. (ناظم الاطباء). - بدزندگانی، بمعنی بدمعاش: آنچنان بدزندگانی مرده به. شیخ شیراز (آنندراج). ، عیش. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). تعیش. (ناظم الاطباء) : وز آن پس نبد زندگانیش خوش ز تیمار زد بر دل خویش تش. فردوسی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). مرا زندگانی بدین جای طلخ همه جای دیگر کنندم ز فلخ. طیان (یادداشت ایضاً). - زندگانی دویم، تعیش در آخرت. (ناظم الاطباء). - زندگانی کردن، تعیش. عیش: یکی از متعبدان شام در بیشه ای زندگانی کردی وبرگ درختان خوردی. (گلستان). ، سلطنت. پادشاهی: پرویز را بخواند و گفت: به زندگانی من اندر (ملک) طمع همی کنی و به بهرام کس فرستی تا درم به نقش تو می زند. (ترجمه طبری بلعمی). قباد آمد و تاج بر سر نهاد به آرام بنشست بر تخت شاد از ایران بر او کرد بیعت سپاه درم داد یکساله ازگنج شاه نبد زندگانیش جز هفت ماه تو خواهیش ناچیز خوان خواه شاه. فردوسی. به همه معانی رجوع به زندگی شود
اسم مصدر از زنده (زیستن) ، پهلوی ’زندکیه’، گیلکی ’زندگی’. زنده بودن.حیات. (حاشیۀ برهان چ معین). معروف. (آنندراج). حیات. (ناظم الاطباء). زنده بودن. زیستن. حیات. (فرهنگ فارسی معین). زیست. حیات. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : و طعام ایشان ماهی باشد و بدان زندگانی گذرانند. (حدود العالم، یادداشت بخط مرحوم دهخدا). دریغ من که مرا مرگ و زندگانی تلخ که دل تبست و تباه است و تن تباه و تبست. آغاجی (از لغت فرس اسدی اقبال ص 36). همی گفت کای شاه گردان بلخ همه زندگانی بکردیم تلخ. فردوسی. که هر کو به مرگ پدر گشت شاد ورا رامش زندگانی مباد. فردوسی. بر آشوبد ایران و توران بهم ز کینه شود زندگانی دژم. فردوسی. که هر کس که او دشمن ایزداست ورادر جهان زندگانی بد است. فردوسی. مرغان دعا کنند به گل بر سپیده دم بر جان و زندگانی بوالقاسم کثیر. منوچهری. باز اگر زندگانی باشد بازآیم. (تاریخ سیستان). زن نیک عافیت زندگانی بود. (از قابوسنامه). و گفت آنچه بتر بود برفت و آنچه بهتر است با ماست، یعنی دین اسلام و صحت و زندگانی و او را چهار پسر بود. (قصص الانبیاء ص 137). بی لطف تو کآب زندگانی است از آتش غم امان مبینام. خاقانی. سریرافروز اقلیم معانی ولایت گیر ملک زندگانی. نظامی. و گفت این پسر هنوز از باغ زندگانی بر نخورده است. (گلستان). - زندگانی دادن، حیات بخشیدن. (ناظم الاطباء). - ، جان دادن. (آنندراج). مردن. (شرفنامۀ منیری) : زندگی از باد می یابم که او در کوی دوست میشود بیمار و آنجا زندگانی میدهد. جمال الدین سلمان (از آنندراج). رجوع به همین ترکیب ذیل معنی بعد شود. - زندگانی ده، حیات بخش. (ناظم الاطباء) : که از هر سواد آن سیاهی بهست که آبی درو زندگانی دهست. نظامی. - زندگانی کردن، زیستن. حیات داشتن. (ناظم الاطباء). زیستن. (آنندراج) : هرکه بی او زندگانی می کند گرنمیرد سرگرانی می کند. سعدی. گفت تا فضلۀ صیدش می خورم و از شر دشمنان در پناه صولتش زندگانی می کنم. (گلستان). به خلاف پیران که به عقل و ادب زندگانی کنند نه بجهل و جوانی. (گلستان). دارم از عشق قدت شکل صنوبر در درون زندگانی جان بدان شکل صنوبر می کند. جمال الدین سلمان (از آنندراج). رجوع به همین ترکیب ذیل معنی بعد شود. - زندگانی و مرگ، حیات و ممات. بود و نبود. (فرهنگ فارسی معین) : نه زو بار باید که ماند نه برگ ز خاکش بود زندگانی و مرگ. فردوسی. - زندگانی یافتن، جان یافتن. (آنندراج). ، عمر. (حاشیۀ برهان چ معین) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) (یادداشت بخطمرحوم دهخدا) : زندگانی چه کوته و چه دراز نه در آخر بمرد باید باز. رودکی (یادداشت ایضاً). زندگانیت باد الف سنه چشم دشمنت برکناد کنه. منجیک (یادداشت ایضاً). ولیکن رادمردان جهاندار چوگل باشند کوته زندگانی. دقیقی. نباشد مرا زندگانی دراز ز کاخ و ز ایوان شوم بی نیاز. فردوسی. که او را بود زندگانی دراز نشیند بخوبی و آرام و ناز. فردوسی. همی خواهم از داور بی نیاز که باشد مرا زندگانی دراز. فردوسی. ستانی همی زندگانی مردم از ایرا درازت بود زندگانی. منوچهری. به شادی دار دل را تا توانی که بفزاید ز شادی زندگانی. (ویس و رامین). احوال این قوم، زندگانی خداوند دراز باد، بر این جمله رفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 373). زندگانی خداوند دراز باد. (تاریخ بیهقی ص 369، 346، 374). زندگانی چو مال میراث است که نبینی بقاش جز به زکات. خاقانی. درخت افکن بود کم زندگانی به درویشی کشد نخجیربانی. نظامی. اگر بمرد عدو جای شادمانی نیست که زندگانی ما نیز جاودانی نیست. سعدی (گلستان). امشبم طالع میمون و بخت همایون بدین بقعه رهبری کرد تا بدست این توبه کردم که بقیت زندگانی گرد سماع و مخالطت نگردم. (گلستان). یکی زندگانی تلف کرده بود به جهل و ضلالت سر آورده بود. سعدی (بوستان). بحز اندر دهان و از لب او زندگانی دو بار نتوان یافت. اوحدی. - زندگانی دادن، عمر دادن. (ناظم الاطباء) : گر ایزد مرا زندگانی دهد وزین اختران کامرانی دهد. فردوسی. رجوع به همین ترکیب ذیل معنی قبل شود. - زندگانی کردن، عمر کردن. (ناظم الاطباء). رجوع به همین ترکیب ذیل معنی قبل شود. ، معاش. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) (حاشیۀ برهان چ معین) (ناظم الاطباء). قوت. خوراک. (ناظم الاطباء). - بدزندگانی، بمعنی بدمعاش: آنچنان بدزندگانی مرده به. شیخ شیراز (آنندراج). ، عیش. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). تعیش. (ناظم الاطباء) : وز آن پس نبد زندگانیش خوش ز تیمار زد بر دل خویش تش. فردوسی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). مرا زندگانی بدین جای طلخ همه جای دیگر کنندم ز فلخ. طیان (یادداشت ایضاً). - زندگانی دویم، تعیش در آخرت. (ناظم الاطباء). - زندگانی کردن، تعیش. عیش: یکی از متعبدان شام در بیشه ای زندگانی کردی وبرگ درختان خوردی. (گلستان). ، سلطنت. پادشاهی: پرویز را بخواند و گفت: به زندگانی من اندر (ملک) طمع همی کنی و به بهرام کس فرستی تا درم به نقش تو می زند. (ترجمه طبری بلعمی). قباد آمد و تاج بر سر نهاد به آرام بنشست بر تخت شاد از ایران بر او کرد بیعت سپاه درم داد یکساله ازگنج شاه نبد زندگانیش جز هفت ماه تو خواهیش ناچیز خوان خواه شاه. فردوسی. به همه معانی رجوع به زندگی شود
زند خواندن. قرائت زند: مجوسی ملت هندوستانی چو زردشت آمده در زندخوانی. نظامی. نه موبد را زبان زندخوانی نه مرغان را نشاط پرفشانی. نظامی. رجوع به زند و دیگر ترکیبهای آن شود
زند خواندن. قرائت زند: مجوسی ملت هندوستانی چو زردشت آمده در زندخوانی. نظامی. نه موبد را زبان زندخوانی نه مرغان را نشاط پرفشانی. نظامی. رجوع به زند و دیگر ترکیبهای آن شود
منسوب به اندکان و آن دهی است از فرغانه و از آنجاست ابوحفص عمر بن محمد بن طاهر اندکانی فرغانی صوفی، درگذشته به سال 545 ه. ق. (از لباب الانساب). و رجوع به اندکان شود
منسوب به اندکان و آن دهی است از فرغانه و از آنجاست ابوحفص عمر بن محمد بن طاهر اندکانی فرغانی صوفی، درگذشته به سال 545 هَ. ق. (از لباب الانساب). و رجوع به اندکان شود
ابوالعباس بن فضل بن عبدالله بن محمد. از محدثان است. وی از علی بن داود قنطری روایت کند و ابواحمد عبدالله بن عدی حافظ جرجانی از او روایت دارد. گویند که ابواحمد روات در سرمن رأی از او روایت شنیده است. (انساب سمعانی). اصطلاح محدث در فقه، تفسیر و کلام نیز تأثیرگذار بوده است، چرا که بسیاری از احکام دینی، ریشه در روایات نبوی دارند. محدثان با گردآوری دقیق احادیث، منابع فقهی را شکل دادند و به فقها کمک کردند تا براساس سنت صحیح، فتوا صادر کنند. بدون تلاش های محدثان، امکان استخراج صحیح احکام از منابع اسلامی بسیار دشوار می شد.
ابوالعباس بن فضل بن عبدالله بن محمد. از محدثان است. وی از علی بن داود قنطری روایت کند و ابواحمد عبدالله بن عدی حافظ جرجانی از او روایت دارد. گویند که ابواحمد روات در سرمن رأی از او روایت شنیده است. (انساب سمعانی). اصطلاح محدث در فقه، تفسیر و کلام نیز تأثیرگذار بوده است، چرا که بسیاری از احکام دینی، ریشه در روایات نبوی دارند. محدثان با گردآوری دقیق احادیث، منابع فقهی را شکل دادند و به فقها کمک کردند تا براساس سنت صحیح، فتوا صادر کنند. بدون تلاش های محدثان، امکان استخراج صحیح احکام از منابع اسلامی بسیار دشوار می شد.
عمل دوانیدن خر. مقابل اسبدوانی. در گذشته در ایران رسم بر این بود که پس از اسب دوانی دور میدان خر میدوانیدند و به این ترتیب مسابقه ای چون اسب دوانی انجام می دادند
عمل دوانیدن خر. مقابل اسبدوانی. در گذشته در ایران رسم بر این بود که پس از اسب دوانی دور میدان خر میدوانیدند و به این ترتیب مسابقه ای چون اسب دوانی انجام می دادند
منسوب به کندلان است که از قرای اصفهان می باشد. (الانساب سمعانی). منسوب به کندلان است که از قرای اصفهان می باشد و از آنجاست ابوطالب احمد بن محمد بن احمد بن محمد بن یوسف بن دینار قرشی کندلانی الاصبهانی. (از لباب الانساب)
منسوب به کندلان است که از قرای اصفهان می باشد. (الانساب سمعانی). منسوب به کندلان است که از قرای اصفهان می باشد و از آنجاست ابوطالب احمد بن محمد بن احمد بن محمد بن یوسف بن دینار قرشی کندلانی الاصبهانی. (از لباب الانساب)
قسمی از هندوانه. (ناظم الاطباء) ، از نظر شیمیایی صمغ خوشبویی که از بنژوئن بدست آید و در طب بکار رود. (فرهنگ فارسی معین). صمغی است برنگ قهوه ای مایل به سرخی که از درخت بنژوئن ترشح میشود. و محتوی اسیدبنزوئیک است. جوهر حسن لبه. بنژوئن را اگر بسوزانند بوی خوشی از آن متصاعد میگردد. این صمغ را بنامهای لبان جاوی، کندر جاوه ای یا بخور جاوی یا جاوی نیز میخوانند. (از دائره المعارف فارسی)
قسمی از هندوانه. (ناظم الاطباء) ، از نظر شیمیایی صمغ خوشبویی که از بنژوئن بدست آید و در طب بکار رود. (فرهنگ فارسی معین). صمغی است برنگ قهوه ای مایل به سرخی که از درخت بنژوئن ترشح میشود. و محتوی اسیدبنزوئیک است. جوهر حسن لبه. بنژوئن را اگر بسوزانند بوی خوشی از آن متصاعد میگردد. این صمغ را بنامهای لبان جاوی، کندر جاوه ای یا بخور جاوی یا جاوی نیز میخوانند. (از دائره المعارف فارسی)
جراب اندرانی، انبان سطبر. (منتهی الارب). انبان ستبر. (ناظم الاطباء) ، در اصطلاح منطق تصور، در برابر تصدیق: دانستن دوگونه بود یکی اندر رسیدن کی بتازی آنرا تصور خوانند. (دانشنامۀ علایی ص 3). و رجوع به رسیدن شود
جراب اندرانی، انبان سطبر. (منتهی الارب). انبان ستبر. (ناظم الاطباء) ، در اصطلاح منطق تصور، در برابر تصدیق: دانستن دوگونه بود یکی اندر رسیدن کی بتازی آنرا تصور خوانند. (دانشنامۀ علایی ص 3). و رجوع به رسیدن شود
میرزا محمدتقی پسر میرزا محمد مسعود، از شاعران فارسی گوی هند بود. از اوست: ای بسا سنگ که خوردیم چو مجنون بر سر رایگان نیست که شایستۀ زنجیر شدیم. (از تذکرۀ مرآت الخیال چ سنگی ص 257). و رجوع به همان کتاب شود
میرزا محمدتقی پسر میرزا محمد مسعود، از شاعران فارسی گوی هند بود. از اوست: ای بسا سنگ که خوردیم چو مجنون بر سر رایگان نیست که شایستۀ زنجیر شدیم. (از تذکرۀ مرآت الخیال چ سنگی ص 257). و رجوع به همان کتاب شود
دهی است از دهستان شهریاری بخش رامهر مرکز شهرستان اهواز. دارای 150 تن سکنه است. آب آن از رود رام هرمز. محصول آنجا غلات، برنج، کنجد و بزرک. شغل اهالی زراعت و راه آن در تابستان اتومبیل رو است. ساکنین از طایفۀ لرو عرب هستند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
دهی است از دهستان شهریاری بخش رامهر مرکز شهرستان اهواز. دارای 150 تن سکنه است. آب آن از رود رام هرمز. محصول آنجا غلات، برنج، کنجد و بزرک. شغل اهالی زراعت و راه آن در تابستان اتومبیل رو است. ساکنین از طایفۀ لرو عرب هستند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
هندی. از هندوستان. هندو. (یادداشت مؤلف) : چو سوسن بود تیغ هندوانی از او بارنده سیل ارغوانی. فخرالدین اسعد. ابوصالح بن شعیب از زبان هندوانی به تازی ترجمه کرده است. (مجمل التواریخ و القصص) ، شمشیر منسوب به هنود. (منتهی الارب) : دو دندان میان دو لب چون نیامی که ناگه از او برکشی هندوانی. منوچهری. ، منسوب به ناحیۀ هندوان بلخ. (سمعانی)
هندی. از هندوستان. هندو. (یادداشت مؤلف) : چو سوسن بود تیغ هندوانی از او بارنده سیل ارغوانی. فخرالدین اسعد. ابوصالح بن شعیب از زبان هندوانی به تازی ترجمه کرده است. (مجمل التواریخ و القصص) ، شمشیر منسوب به هنود. (منتهی الارب) : دو دندان میان دو لب چون نیامی که ناگه از او برکشی هندوانی. منوچهری. ، منسوب به ناحیۀ هندوان بلخ. (سمعانی)
مانندهندوان، سیاه: خاقانی است هندوی آن هندوانه زلف وان زنگیانه خال سیاه مدورش. (خاقانی)، نام مجموع شهرهای هند: وملک تمر با چند سوار معدود سر در جهان گرفت و خود را درهندوانه انداخت و همانجا نقل کرد (وفات کرد) وملک تکین راهندوان بکشتندو پوست او را نزد سلطان محمد فرستادند.: قتلغ خان بدست مولف تاریخ فیروز شاهی بخدمت سلطان پیغام فرستاد که امیران صده چه کس اند و در کدام محل اند که پادشاه جهان پناه ازبرای دفع ایشان نهضت فرماید اگر بشنوند که رایات اعلی درین مهم نهضت فرموده بگریزند و در هندوانهاخزند و دور دست بروند اگر مرا که بنده قدیم این حضرتم فرمان رود لشکر مرتب کنم و بروم وفتنه ایشان فرو نشانم. گیاهی علفی ازتیره کدوئیان که دارای برگهای بریده و میوه های درشت کروی یا بیضوی است که مواد قندی آن برخلاف خربزه که در میان بر جمع شده در درون بر جمع شده است ودانه ها در داخل درون بر پراکنده اند هندوانه دارای آب فراوان است وبعنوان یک میوه مدر و مبرد تجویز میشود ولی چون دارای سلولز فراوان است خوردن زیاد ایجاد نفخ میکند درکشور مادراکثر نقاط بفراوانی کشت میشود وازمیوه های غذائی اصلی قاطبه افراد کشوراست بطیخ هندی حب الحجاز بطیخ سندی بطیخ رقیتربوز بطیخ احمر بطیخ شامی قارپوز بطیخ فلسطینی بطیخ الاخضر. یا هندوانه ابوجهل. گیاهی ازتیره کدوئیان که یکساله است ودارای ساقه خزنده پوشیده از کرک است و برگهای آن متناوب و دارای بریدگیهای نامنظم بسیاراست این گیاه در جنوب اروپا و آفریقا و آسیا (منجمله ایران) بفراوانی میروید وبعلاوه بمنظور استفاده دارویی نیز کشت میگردد میوه اش ببزرگی یک نارنج است و مصرف داروئی دارد و بسیار تلخ است در ترکیب میوه این گیاه گلوکزیدی بنام کولوسنتین وجود دارد که زرد رنگ و محلول درالکل است و بسیار تلخ است و تلخی میوه این گیاه بواسطه وجود همین گلوکزید است. میوه این گیاه مسهلی است قوی وبعلاوه دربیماریهای کبد از آن استفاده میشود و مصرف آن موجب افزایش ترشحات صفرا میشود و گاهی نیز بعنوان قاعده آور از آن استفاده میکنند از میوه این گیاه بیشتر در دامپزشکی استفاده میشود حنظل حدج مراره الصحرا مراره الصحاری شری صرا آحی الما خنچل خربوزه روباه خرزهره کسب کوشت اندین کاپهل مهاکال ابوجهل قارپوزی قثاء النعام شجره خبیثه شجره الخبیثه خطبان کبست کبسته حبه الهبد فنک حمطل کبستو هبیده خربزه ابوجهل زهرگیاه خربزه تلخ کبسه. توضیح دانه این گیاه راحب الحنظل نامند. یا هندوانه زلف. زلف سیاه. یا بایکدست چند هندوانه بلند کردن، در آن واحد با نداشتن وسایل چند کار را انجام دادن، یا پوست هندوانه زیر پای (زیربغل) کسی گذاشتن، یا هندوانه زیر بغل کسی گذاشتن، اورا بمخاطره انداختن بوسیله تحریک حس غرور وی
مانندهندوان، سیاه: خاقانی است هندوی آن هندوانه زلف وان زنگیانه خال سیاه مدورش. (خاقانی)، نام مجموع شهرهای هند: وملک تمر با چند سوار معدود سر در جهان گرفت و خود را درهندوانه انداخت و همانجا نقل کرد (وفات کرد) وملک تکین راهندوان بکشتندو پوست او را نزد سلطان محمد فرستادند.: قتلغ خان بدست مولف تاریخ فیروز شاهی بخدمت سلطان پیغام فرستاد که امیران صده چه کس اند و در کدام محل اند که پادشاه جهان پناه ازبرای دفع ایشان نهضت فرماید اگر بشنوند که رایات اعلی درین مهم نهضت فرموده بگریزند و در هندوانهاخزند و دور دست بروند اگر مرا که بنده قدیم این حضرتم فرمان رود لشکر مرتب کنم و بروم وفتنه ایشان فرو نشانم. گیاهی علفی ازتیره کدوئیان که دارای برگهای بریده و میوه های درشت کروی یا بیضوی است که مواد قندی آن برخلاف خربزه که در میان بر جمع شده در درون بر جمع شده است ودانه ها در داخل درون بر پراکنده اند هندوانه دارای آب فراوان است وبعنوان یک میوه مدر و مبرد تجویز میشود ولی چون دارای سلولز فراوان است خوردن زیاد ایجاد نفخ میکند درکشور مادراکثر نقاط بفراوانی کشت میشود وازمیوه های غذائی اصلی قاطبه افراد کشوراست بطیخ هندی حب الحجاز بطیخ سندی بطیخ رقیتربوز بطیخ احمر بطیخ شامی قارپوز بطیخ فلسطینی بطیخ الاخضر. یا هندوانه ابوجهل. گیاهی ازتیره کدوئیان که یکساله است ودارای ساقه خزنده پوشیده از کرک است و برگهای آن متناوب و دارای بریدگیهای نامنظم بسیاراست این گیاه در جنوب اروپا و آفریقا و آسیا (منجمله ایران) بفراوانی میروید وبعلاوه بمنظور استفاده دارویی نیز کشت میگردد میوه اش ببزرگی یک نارنج است و مصرف داروئی دارد و بسیار تلخ است در ترکیب میوه این گیاه گلوکزیدی بنام کولوسنتین وجود دارد که زرد رنگ و محلول درالکل است و بسیار تلخ است و تلخی میوه این گیاه بواسطه وجود همین گلوکزید است. میوه این گیاه مسهلی است قوی وبعلاوه دربیماریهای کبد از آن استفاده میشود و مصرف آن موجب افزایش ترشحات صفرا میشود و گاهی نیز بعنوان قاعده آور از آن استفاده میکنند از میوه این گیاه بیشتر در دامپزشکی استفاده میشود حنظل حدج مراره الصحرا مراره الصحاری شری صرا آحی الما خنچل خربوزه روباه خرزهره کسب کوشت اندین کاپهل مهاکال ابوجهل قارپوزی قثاء النعام شجره خبیثه شجره الخبیثه خطبان کبست کبسته حبه الهبد فنک حمطل کبستو هبیده خربزه ابوجهل زهرگیاه خربزه تلخ کبسه. توضیح دانه این گیاه راحب الحنظل نامند. یا هندوانه زلف. زلف سیاه. یا بایکدست چند هندوانه بلند کردن، در آن واحد با نداشتن وسایل چند کار را انجام دادن، یا پوست هندوانه زیر پای (زیربغل) کسی گذاشتن، یا هندوانه زیر بغل کسی گذاشتن، اورا بمخاطره انداختن بوسیله تحریک حس غرور وی
خواندن آواز پیش از آواز دیگران، سرود گویی تغنی، خواندن سرنوشت کسان، پیش خوانی تا دگران ذکر گویند، استهزاء تمسخر، فاتحه خوانی بر سر قبور مردگان، ابتدای خوانندگی پیش در آمد
خواندن آواز پیش از آواز دیگران، سرود گویی تغنی، خواندن سرنوشت کسان، پیش خوانی تا دگران ذکر گویند، استهزاء تمسخر، فاتحه خوانی بر سر قبور مردگان، ابتدای خوانندگی پیش در آمد
خواندن آواز پیش از آواز دیگران، سرودگویی، تغنی، خواندن سرنوشت کسان، پیش خوانی تا دیگران ذکر گویند، استهزاء، تمسخر، فاتحه خوانی بر سر قبور مردگان، ابتدای خوانندگی، پیش درآمد
خواندن آواز پیش از آواز دیگران، سرودگویی، تغنی، خواندن سرنوشت کسان، پیش خوانی تا دیگران ذکر گویند، استهزاء، تمسخر، فاتحه خوانی بر سر قبور مردگان، ابتدای خوانندگی، پیش درآمد
گیاهی است علفی از تیره کدوییان، میوه آن درشت کروی یا بیضوی است و مغز آن لطیف و آبدار و سرخ یا زرد رنگ است. تخم های ریز دارد و تفت داده آن یک قسم آجیل است هندوانه زیر بغل گذاشتن: هندوانه زیر بغل کسی گذاشتن کنایه از با ستایش از کسی او را مغرور کردن و فریفتن هندوانه زیر بغل گذاشتن: هندوانه زیر بغل کسی گذاشتن کنایه از با ستایش از کسی او را مغرور کردن و فریفتن
گیاهی است علفی از تیره کدوییان، میوه آن درشت کروی یا بیضوی است و مغز آن لطیف و آبدار و سرخ یا زرد رنگ است. تخم های ریز دارد و تفت داده آن یک قسم آجیل است هندوانه زیر بغل گذاشتن: هندوانه زیر بغل کسی گذاشتن کنایه از با ستایش از کسی او را مغرور کردن و فریفتن هندوانه زیر بغل گذاشتن: هندوانه زیر بغل کسی گذاشتن کنایه از با ستایش از کسی او را مغرور کردن و فریفتن