جدول جو
جدول جو

معنی سند - جستجوی لغت در جدول جو

سند
چیزی که به آن اعتماد کنند
در علم حقوق نوشته ای که وام یا طلب کسی را معین سازد یا مطلبی را ثابت کند
تصویری از سند
تصویر سند
فرهنگ فارسی عمید
سند
بچه ای که از سر راه بردارند، کسی که پدر و مادرش معلوم نباشد، حرام زاده، برای مثال ای سند چو استر چه نشینی تو بر استر / چون خویشتنی را نکند مرد مسخر (منجیک - شاعران بی دیوان - ۲۲۷)
تصویری از سند
تصویر سند
فرهنگ فارسی عمید
سند
(تَ نَغْ غُ)
منسوب شدن بچیزی پشت به پشت. (غیاث) (آنندراج) ، نسبت کردن چیزی را بچیزی. (غیاث)
لغت نامه دهخدا
سند
(سَ / سِ)
سرگین انسان که بغایت سطبر و سخت و گنده باشد. (غیاث). سنده، در بیت ذیل این کلمه آمده است و البته بفتح سین معجمه است، چه فردوسی همه جا هند (نام مملکت) را بفتح هاء می آورد، لکن معنی آن معلوم من نشد. نسخۀ خطی متعلق به نویسنده و چ بروخیم و چ مهل و فولرس و کلکته بیت را دارد و همه جا صورت بیت یکسان است: وقتی بهرام از خود رسولی می کند و بدربار شنگل می رود شاه از مردانگی و جلدی او در گمان می شود و می گوید بی گمان توبرادر شاهی: بدو گفت بهرام کای شاه هند
فرستادگان را مکن نام سند
نه از تخمۀ یزد گردم نه شاه
برادرش خوانیم باشد گناه.
فردوسی.
و معینی که در لغت نامه ها به کلمه سند داده اند در اینجا بی محل است و ظاهراً سند، نام کردن کسی را بدل کردن نام او یا خاندان اوست یا نسبت کردن او بغیر پدر و شاید اینکه سند را بکسر سین ضبط کرده اند برای این است که هند را بکسرتصور میکرده اند. و معنی حرامزاده هم که به کلمه سند داده اند از همین جا نشأت کرده و در آن صورت باید گفت سند بفتح سین است نه کسر آن و به معنی حرامزاده نیست، بلکه نسبت کردن بغیر پدر است. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
سند
(سَ نَ)
تکیه گاه. (غیاث). آنچه پشت بوی گذارند. (غیاث). بالش. تکیه. آنچه پشت بدو دهند. (یادداشت مؤلف). آنچه پشت بدو باز نهند از بلندی. (منتهی الارب) (آنندراج). تکیه. (دهار). مسند، بلندی چیزی. (غیاث) ، جای بلند در بیابان. (دهار) ، کوه، روی کوه، نوعی از چادرها. (منتهی الارب) (آنندراج). ج، اسناد (واحد و جمع یکسان است). (آنندراج) ، در نزد اهل حدیث عبارت از طریق باشد و جملۀ کسانی باشند که روایت کنند و طریق اخبار و روایات را از آن جهت سند گویند که اعتماد علماء در صحت و ضعف حدیث به آن است. (فرهنگ علوم تألیف سجادی از درایه ص 15). آنکه از وی حدیث بردارند. (منتهی الارب) ، (اصطلاح ارباب مناظره) چیزی باشد که برای تقویت منع قولی ذکر شود خواه بواقع مفید آن باشد یا نه. و این تعریف شامل سند صحیح و فاسد هر دو می شود. (از کشاف اصطلاحات الفنون). و در تعریفات آمده: سند آن است که اساس منع بر آن باشد یعنی مصحح ورود منع باشد اعم از آنکه بواقع چنین باشد یا به گمان سائل. و آنرا سه صیغه بود: 1- لانسلم هذا، لم لایجوز کذا. 2- لانسلم لزوم ذلک و انما یلزم لو کان کذا. 3- لانسلم هذا، کیف یکون هذا و الحال انه کذا. (از تعریفات جرجانی).
، آنچه بدان اعتماد کنند. (فرهنگ فارسی معین). معتمد. (یادداشت مؤلف). مستند، حجت. قبض. نوشته. تمسک. دست آویز. (یادداشت مؤلف). خط. مکتوب که دائن بمدیون دهد و حاکی از دین خود یا امری مانند آن باشد. (یادداشت مؤلف). و امنامه که وامدار به وام ده دهد. ج، اسناد. نوشته ای که وام یا طلبی را معین نماید:
هر عداوت را سبب باید سند
ورنه جنسیت وفا تلقین کند.
مولوی.
و بدون سند چیزی بخرج خود ننویسد. (تذکره الملوک چ دبیرسیاقی ص 33). و شماره و سیاهه برداشته ضبط نماید که در روزی که سند میرسد زیاده از آنچه آورده اند بخرج ننوشته باشند. (تذکره الملوک چ دبیرسیاقی ص 34).
- امثال:
مستوفی سند میخواهد قاضی گواه. (از مجموعۀ امثال چ هند).
، (اصطلاح حقوق) عبارت از هر نوشته که در مقام دعوی یا دفاع قابل استناد باشد (شهادتنامه، سند نیست و فقط اعتبار شهادت دارد) یا سند نوشته ای را گویند که وسیله اثبات باشد. (فرهنگ حقوقی تألیف لنگرودی). نوشته ای که مطلبی را ثابت کند. (از لغات فرهنگستان). مدرک. مستند. نوشته ای که قابل استناد باشد. سند بر چند نوع است:
1- سند در وجه حامل، نوشته ای که امضاکننده (صادرکننده) آن تعهد میکند وجه یا وجوهی را در موعد معین بهر کس که آن نوشته را ابراز دارد بپردازد، یعنی دارندۀ آن مالک آن شناخته میشود. خط.
2- سند رسمی، سندی که در ادارۀ ثبت اسناد و املاک و یا دفاتر اسناد رسمی یا در نزد سایر مأموران رسمی در حدود صلاحیت آنها وبر طبق مقررات قانونی تنظیم شده باشد رسمی است. سندی که در مرجعی ذی صلاحیت تنظیم شده باشد.
3- سند عادی، هر سند که رسمی نباشد قانوناً سند عادی است. رجوع به فرهنگ حقوقی تألیف لنگرودی شود. سندی که در مرجعی ذی صلاحیت تنظیم شده باشد.
- سند ابتیاع، سند خرید. رجوع به تذکره الملوک چ 2 ص 10 و 30 شود
لغت نامه دهخدا
سند
(سِ)
حرام زاده و آن طفلی باشد که از سر راه برمیدارند و به عربی لقیط گویند. (برهان). کوی یافت. حرامزاده. (مهذب الاسماء) (فرهنگ رشیدی) (غیاث). زنیم. (نصاب الصبیان). سندره. ناپاک زاده. دعی. (یادداشت مؤلف). سندره. سنداره. ناپاک زاده. ناپاک زاد. داغول. (جهانگیری). بچه ای که از راه پیدا کرده باشند. مقابل پاک زاده:
ای سند چو استر چه نشینی تو بر استر
چون خویشتنی را نکند مرد مسخر.
منجیک.
آن سگ ملعون برفت این سند را از خویشتن
تخم را مانند باشنگ ایدرش بر جای ماند.
منجیک.
سپه را به آئین نوشیروان
همی راند این سندتیره روان.
فردوسی.
کراکس ندانستی از بوم هند
که او پاکزاد است اگر نیزسند.
اسدی.
شناسند یکسر همه هند و سند
که هستی تو درگوهر خویش سند.
اسدی.
- ابناءالدهالیز، سندان که از کوی برگیرند. (مهذب الاسماء).
- تخم سند، تخم حرام و این در خور و بیابانک امروز نیز متداول و در تداول خراسان نوعی دشنام و فحش بشمار میرود و به عربی منبوذ است. (یادداشت مؤلف).
، بد. شریر. (غیاث) ، قافیۀ معیوب. (فرهنگ رشیدی) (غیاث) (آنندراج) :
به یک قافیۀ سند عیبی نیاید
بگویم که ناید ز من سندبادی.
انوری
لغت نامه دهخدا
سند
(سِ)
ابن علی مأمونی، مکنی به ابوالطیب منجم، معاصر مأمون عباسی است. مردی فاضل و عالم بعلم ارصاد و عمل به آلات رصدیه و تسییر نجوم بوده است و بمصاحبت مأمون رسید و مأمون وی را به اصلاح آلات رصدیه گماشت. وی در بغداد به رصد اشتغال جست و به امتحان مواضع کواکب پرداخت ولی رصد تمام نشده بود که مأمون درگذشت (218 هجری قمری). و بدین سبب عمل رصد ناقص ماند، سندبن علی زیجی تنظیم کرده بود که بنابه قول ابن قفطی تا زمان وی (646 هجری قمری) مورد عمل بوده است. سند ابتدا یهودی بود سپس بدست مأمون اسلام آورده است. از کتب اوست: المتوصلات و المتوسطات القواطع، کتاب الحساب الهندی، کتاب الجمع و التفریق، کتاب الجبر و المقابله. و نیز گویند کتاب المدخل در نجوم که ابومعشر بخود نسبت کرد و نیز التسع مقالات فی الموالید و کتاب القرانات که به ابن بازیار نسبت کنند از اوست. رجوع به گاهنامه، عیون الانباء ج 1 صص 207- 208 و ص 220 التفهیم ابوریحان ص 162، 163، 164، تاریخ الحکماء قفطی، طبقات الامم قاضی صاعد اندلسی و تاریخ علوم عقلی تألیف صفا ص 113 شود
لغت نامه دهخدا
سند
(سِ)
یکی از ایالات غربی پاکستان که 4928100 تن سکنه دارد. و شهر مهم و پایتخت سابق پاکستان، کراچی در این ایالت است. و رود خانه سند آنرا مشروب میسازد. (فرهنگ فارسی معین). نام ولایتی است معروف و مشهور و درآن شهرهای آباد است، مانند: کنوج و لاهور، و در میان هند و سیستان و کرمان واقع است. صاحب هفت اقلیم نوشته: در آن ولایت صحرایی است و در آن صحرا خانه ای موسوم به بیت الذهب و تا چهار فرسخ بر گرد آن خانه برف نبارد و در سایر مواضع ببارد و این صحرا بصحرای زردشت مشهور است و هنوز مجوس آنجا را احترام نمایند. (آنندراج). کلمه سند صورت فارسی قدیم از کلمه هند است. اعراب سند را بطور کلی بر ایالت بزرگی اطلاق می کردند که در خاور مکران واقع شده و امروز قسمتی از آنرا بلوچستان گویند و قسمت دیگر جزء سند کنونی است. (جغرافیای تاریخی سرزمین های خلافت شرقی ص 255) :
دگر گفت کای نامور شاه هند
ز دریای قنوج تا پیش سند.
فردوسی.
چغانی و چینی و سقلاب و هند
گهانی و رومی و نهری و سند.
فردوسی.
چه ده دهی که بدو نیک وقف بود بدو
به زنگبار و به هند و به سند و چالندر.
عنصری.
و بلاد چین و سند و هند و عمان و عدن و زنجبار و بصره و دیگر اعمال بر ساحل این دریاست. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 153).
رجوع به ایران باستان ص 1492، 1511، 1851، 1654، 1884، 1820، ذیل معجم البلدان ص 237 و حدود العالم چ دانشگاه تهران ص 123، 124، 125 و جغرافیای سرزمینهای خلافت شرقی ص 355 به بعد شود
ناحیه ای از اعمال طلبیرۀ اندلس، شهری در اقلیم فریش به اندلس. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
سند
(سَ / سِ)
رود بزرگی که از درۀ میان هیمالیاو قره قورم سرچشمه گیرد و از درۀ تاریخی میان هند وافغانستان گذشته، در آنجا رود خانه کابل از افغانستان وارد آن میگردد. سپس از جلگۀ سند عبور میکند در اینجا پنج رود خانه چیناب، راوی، ستلج، بیا، جیلم ازسمت مشرق در آن میریزد و بهمین جهت آنرا پنجاب خوانند. رود سند در پایان بدریای عمان ریزد. طول آن قریب 1380 کیلومتر است. (فرهنگ فارسی معین) :
ز زابلستان تا بدریای سند
نوشتیم عهد ترا بر پرند.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
سند
چیزی که به ان اعتماد کنند، نوشته ای که وام یا طلب کسی را معین کند یا مطلبی را ثابت نماید
فرهنگ لغت هوشیار
سند
((سَ نَ))
چیزی که به آن اعتماد کنند، نوشته، مدرک، جمع اسناد
تصویری از سند
تصویر سند
فرهنگ فارسی معین
سند
((س))
بچه ای که از سر راه بردارند، حرامزاده
تصویری از سند
تصویر سند
فرهنگ فارسی معین
سند
دستک
تصویری از سند
تصویر سند
فرهنگ واژه فارسی سره
سند
سن و سال
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سندر
تصویر سندر
سندروس، توس، درختی بزرگ و جنگلی از خانوادۀ پیاله داران، با برگ های دندانه دار و نوک تیز که دم کردۀ برگ و پوست آن برای تصفیۀ خون، تقویت معده و کاهش تب مفید است، تیس، غوش، غوشه، غان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سندس
تصویر سندس
پارچۀ ابریشمی زربفت، دیبای لطیف و گران بها، دیبا
فرهنگ فارسی عمید
اسم هندی نخل بری و بی ثمر است که تنه آنرا بریده ظرفی بجای آن نصب بنمایند و بمرور یک شبانه روز در آن رطوبت جمع کرده پس برداشته بیاشامند، شیرین طعم و اگر یک دو روزه بماند و کف بکند مسکر میشود و از مطلق آن مراد نزد اهل هند آن رطوبت مجتمع مسکر است. (فهرست مخزن الادویه). شرابی است که از درخت نارجیل بهم میرسد. (از تحفۀ حکیم مؤمن)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
منسوب به سند که از بلاد هند میباشد. (الانساب سمعانی). منسوب به سند ناحیتی از هندوستان قدیم که امروز داخل کشور پاکستان است:
از پارسی و تازی و از هندو و از ترک
وز سندی و رومی و ز عبری همه یکسر.
ناصرخسرو.
به پیغمبر عرب یکسر مشرف گشت و فرّ او
ز ترک و رومی و هندی و سندی، گیلی و دیلم.
ناصرخسرو (دیوان چ تهران ص 269)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
ابن شاهک داروغه بغداد که دخیل در شهادت موسی بن جعفر علیه السلام است. و سندی بن شاهک وی را زهر داد. رجوع به حبیب السیر، تاریخ اسلام ص 93، 194، ابن الندیم، البیان و التبیین ج 2 صص 261- 262 و ج 3 ص 80، 218 و عقدالفرید، الوزراء و الکتاب ص 129 شود
ابن علی وراق دکان او در طاق زبل (ظاهراً به بغداد؟) و وراق اسحاق ارجانی بن ابراهیم موصلی بوده و گویند که کتاب اغانی کبیر را او کرده و نسبت او را به اسحاق داده است. (از ابن الندیم). رجوع به الاوراق صولی ص 229 و 231 شود
گاهی سند گویندو از آن کشاجم را خواهند. و حال آنکه کشاجم شاعر و ادیب و کاتب معروف پسر سندی بن شاهک صاحب الحرس است
ابن صدقۀ کاتب به عربی شعر گفته و دیوان او پنجاه ورقه است. (ابن الندیم)
لغت نامه دهخدا
(سَنْ نِ)
ابن محمد بن عبدالهادی تتوی (مدنی) ابوالحسن، نورالدین سندی. فقیه حنفی. عالم در حدیث و تفسیر و عربی. اصل وی از سند و محل تولدش نیز در همین محل است و بمدینه تا زمان وفات مسکن گزید و بسال 1138 هجری قمری درگذشت. او راست: حاشیه بر سنن ابن ماجه. شرح سنن ادبی داود. حاشیه بر صحیح بخاری. حاشیه بر مسند امام احمد. حاشیه برسنن کبیرۀ غسانی. حاشیه بر بیضاوی. و غیر ذلک. (اعلام زرکلی ج 3 ص 938). رجوع به معجم المطبوعات شود
لغت نامه دهخدا
(سَ دَ)
سندان آهنگران. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(سَ / سِ دَ / دِ)
فضله و غائط گندۀ آدمی. (برهان). سرگین آدمی که سطبر و گنده و سخت باشد. (غیاث) (از آنندراج). فضله. سگاله. فضله و سگاله که به پاره های بزرگ و دراز باشد از انسان و سگ و مانند آن. گوه آنچه دراز و سخت بود از انسان و سگ و امثال آن. گوه که چون لوله ای آمده باشد:
الفاظ بسته اش ز زبان شکسته اش
مانند سنده کو گذر از ناودان کند.
کمال الدین اسماعیل (از آنندراج).
، حرامزده. سند. رجوع به سند شود
لغت نامه دهخدا
(سُ دُ)
کلمه یونانی است. دیبا. (لغت نامۀ مقامات حریری). قسمی از دیبای بیش قیمت بغایت رقیق و باریک و لطیف و نازک که بیشتر لباس بهشتیان از آن باشد. (آنندراج) (غیاث اللغات). دیبا. دیبای تنک. (منتهی الارب) (ترجمان القرآن) (مهذب الاسماء). بریون. بزیون. (حبیش تفلیسی). دیبای تنک است که آنرا بزیون گویند و آنرا از مرغز کنند. (یادداشت مؤلف). پارچۀ پنبه ای لطیف. خلاف ستبرق که دیبای ستبراست. (یادداشت مؤلف) : و ازوی (از روم) جامۀ دیبا و سندس، میسانی و طنفسه وجوراب و شلواربندهای باقیمت خیزد. (حدود العالم).
همه باغ پرسندس و پرصناعت
چو لفظ مطابق چو شعر مکرر.
فرخی.
تو همچون سندس گردان بهر رنگ
و یا همچون زری گردان بهر چنگ.
(ویس و رامین).
ای زهد فروشنده تو از قال و مقالی
با مرکب وبا ضیعت و با سندس و قالی.
ناصرخسرو (دیوان چ تهران ص 410).
فلک در سندس نیلی هوا در چادر کحلی
زمین در فرش زنگاری که اندر حلۀ خضرا.
مسعودسعد.
چون مرا سندس است و استبرق
شاید ار قالی مرندی نیست.
خاقانی.
یافت زربفت خزانم علم کافوری
من همان سندس نیسان بخراسان یابم.
خاقانی.
دامن مکش ز صحبت ایشان که در بهشت
دامنکشان سندس خضرند و عبقری.
سعدی.
و مرغزارها مفروش بسندس و استبرق و شاخسار بگوناگون منور. (ترجمه محاسن اصفهان ص 36).
وآن تن که او نیافت درین سرنخ نسیج
رختش بخلد سندس خضر حریر شد.
نظام قاری.
قاری صفت حله و استبرق و سندس
بر البسه بنویس که از اهل بهشتم.
نظام قاری.
- سندس رومی، نوعی از سندس است که از روم می آورند:
سندس رومی در نارونان پوشانند
خرمن مینا بربیدبنان افشانند.
منوچهری.
ثوب عتابی گشته سلب قوس قزح
سندس رومی گشته سلب یاسمنا.
منوچهری
لغت نامه دهخدا
(سَ دَ)
شهری به هند. صندل
لغت نامه دهخدا
(سَ دَ)
به یونانی ’سندلیا’، لاتینی ’سندلیوم’، فرانسوی ’سندل’، انگلیسی ’سندل’، معرب آن سندل است و در زبان کنونی نیز سندل گویند. سندلک. سندل کفش باشد و سندلک نیز گویندش. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). کفش. پای افزار. (برهان). کفش. (آنندراج). بطیط (قسمی موزه) :
گرفتم که جایی رسیدی ز مال
که زرین کنی سندل و چاچله.
عنصری.
ترا جوانی و جلدی گلیم وسندل بود
کنونت سوخت گلیم و دریده شد سندل.
ناصرخسرو.
رجوع به سندلک شود، نام درختی است بقدر درخت گردکان و شاخهای آن افتاده بر زمین و ثمر آن در خوشه مانند حبهالخضراء و برگ آن شبیه ببرگ گردو نرم و نازک و منبت آن اکثر بلاد هند وسواحل مرکن و فرنگ است سپید و زرد و سرخ می باشد و بهندی آنرا چندن گویند. صندل معرب آن است و مفرح و مقوی دل و رافع صداع است و مزاج آن سرد و خشک است و به عربی آنرا کوت گویند. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری) : بسبب آنک عطر و حلیب از کافور و عود و سندل و مانند آن دخل بودی. (از فارسنامه ابن البلخی ص 136). رجوع به صندل شود، کشتی کوچک که آنرا در کنار دریا پر از آب شیرین و اسباب و مایحتاج کشتی کرده بکشتی بزرگ برند. (از غیاث) (برهان). کشتی کوچک که بار در آن ریخته بکشتی بزرگ رسانند. (آنندراج) (انجمن آرا). قایق که در کشتی گذارند و هنگام حاجت به آب افکنند. طراده
لغت نامه دهخدا
پارسی تازی گشته سندس گونه ای دیبا پارچه ابریشمی زربفت حریر لطیف و قیمتی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سندب
تصویر سندب
آبدانه از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سندر
تصویر سندر
صاحب جمال و خوش صورت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سندل
تصویر سندل
کفش چوبی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سنده
تصویر سنده
سندان آهنگران
فرهنگ لغت هوشیار
منسوب سند اهل سند از مردم سند، یکی از گونه های بلوط است که آنرا بلوط سبز گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سنده
تصویر سنده
((س دَ یا سِ دِ))
مدفوع آدم، گه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سنده
تصویر سنده
((سَ دَ یا دِ))
سندان آهنگران و مسگران
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سندل
تصویر سندل
((سَ دَ))
نوعی کفش که معمولاً چوبی است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سندس
تصویر سندس
((سُ دُ))
پارچه ابریشمی زربفت
فرهنگ فارسی معین