علم، پرچم، بیرق، لوا، برای مثال وآن سنجق صدهزار نصرت / بر موکب نوبهار آمد (مولوی۱ - ۲۸۳) در تقسیمات سابق مملکت عثمانی قسمتی از یک ولایت یا ایالت، برای مثال چو بر براق سعادت کنون سوار شدم / به سوی سنجق سلطان کامیار روم (مولوی۲ - ۵۹۸) امیر، حاکم، سنجاق سر، برای مثال ای پرچم از برای چه سر باز کرده ای؟ / و ای سنجق از برای که گیسو بریده ای؟ (سلمان ساوجی - ۵۱۱) سنجاق
عَلَم، پرچم، بیرق، لوا، برای مِثال وآن سنجق صدهزار نصرت / بر موکب نوبهار آمد (مولوی۱ - ۲۸۳) در تقسیمات سابق مملکت عثمانی قسمتی از یک ولایت یا ایالت، برای مِثال چو بر بُراق سعادت کنون سوار شدم / به سوی سنجق سلطان کامیار روم (مولوی۲ - ۵۹۸) امیر، حاکم، سنجاق سر، برای مِثال ای پرچم از برای چه سر باز کرده ای؟ / و ای سنجق از برای که گیسو بریده ای؟ (سلمان ساوجی - ۵۱۱) سنجاق
نشان. (برهان). نشان فوج. (غیاث). لوا. رایت. (سنگلاخ). سانجاق. (سنگلاخ). علم. (برهان) (غیاث). ترکی سنجاق، معرب آن هم سنجق است. به معنی لواء و علم. رجوع کنید به سنجوق. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین) : تا کرده ای زبانۀ سنجق سوی هوا تکبیر در زبان دوپیکر نهاده ای. ظهیرالدین فاریابی. هزاروچهل سنجق پهلوی روان در پی رایت خسروی. نظامی. پروین ز حریر زرد و ازرق بر سنجق زرکشیده بیرق. نظامی. چون سنجق شاهیش بجنبد پولادین صخره را بسنبد. نظامی. دولت سلطان اویس عرصۀ دوران گرفت ماه سر سنجقش سرحد کیوان گرفت. سلمان ساوجی. ماهچۀ سنجقت بر در سمنان و خوار لشکر مازندران همچو خورآسان گرفت. سلمان ساوجی. ماه مریخ انتقام شیر پیکر سنجقش روز کین با سعد اکبر در اسد دارد قران. سلمان ساوجی. ، دامن قبا. (آنندراج). سنجوق. (آنندراج) ، ماهچه. پرچم علم و ساختگی آن علم. (آنندراج) ، امیری که صاحب نشان و علم باشد. (برهان) (ناظم الاطباء). معنی که مؤلف برهان نوشته است سهو است، زیرا مؤلف سنگلاخ گوید: امیر صاحب نشان علم را سنجق بیگی گویند. (سنگلاخ) ، سوزن ناسفته که بر سر آن گره و تکمه باشد و زنان بر سر زنند. (سنگلاخ). سوزنی که یک سر آن گرهی و تکمه ای باشد از قلع و برنج و طلا و نقره. (برهان) (از ناظم الاطباء). سنجاق. سنجاق ته دار، (اصطلاح حکومت) ولایت کوچک بود که در تحت ولایت بزرگ باشد و آنرا تیمار هم گویند. (سنگلاخ). رجوع به سنجاق شود
نشان. (برهان). نشان فوج. (غیاث). لوا. رایت. (سنگلاخ). سانجاق. (سنگلاخ). علم. (برهان) (غیاث). ترکی سنجاق، معرب آن هم سنجق است. به معنی لواء و علم. رجوع کنید به سنجوق. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین) : تا کرده ای زبانۀ سنجق سوی هوا تکبیر در زبان دوپیکر نهاده ای. ظهیرالدین فاریابی. هزاروچهل سنجق پهلوی روان در پی رایت خسروی. نظامی. پروین ز حریر زرد و ازرق بر سنجق زرکشیده بیرق. نظامی. چون سنجق شاهیش بجنبد پولادین صخره را بسنبد. نظامی. دولت سلطان اویس عرصۀ دوران گرفت ماه سر سنجقش سرحد کیوان گرفت. سلمان ساوجی. ماهچۀ سنجقت بر در سمنان و خوار لشکر مازندران همچو خورآسان گرفت. سلمان ساوجی. ماه مریخ انتقام شیر پیکر سنجقش روز کین با سعد اکبر در اسد دارد قران. سلمان ساوجی. ، دامن قبا. (آنندراج). سنجوق. (آنندراج) ، ماهچه. پرچم علم و ساختگی آن علم. (آنندراج) ، امیری که صاحب نشان و علم باشد. (برهان) (ناظم الاطباء). معنی که مؤلف برهان نوشته است سهو است، زیرا مؤلف سنگلاخ گوید: امیر صاحب نشان علم را سنجق بیگی گویند. (سنگلاخ) ، سوزن ناسفته که بر سر آن گره و تکمه باشد و زنان بر سر زنند. (سنگلاخ). سوزنی که یک سر آن گرهی و تکمه ای باشد از قلع و برنج و طلا و نقره. (برهان) (از ناظم الاطباء). سنجاق. سنجاق ته دار، (اصطلاح حکومت) ولایت کوچک بود که در تحت ولایت بزرگ باشد و آنرا تیمار هم گویند. (سنگلاخ). رجوع به سنجاق شود
ماهچۀ علم و چتر... معلوم نشد که این لفظ ترکی است یا فارسی، چون قاف دارد ظاهر می شود فارسی است. (فرهنگ رشیدی). ماهچۀ علم و چتر و آن چیزی می باشد که از زر و سیم و غیره راست کرده بر سر علم لشکر و غیره می نهند و این لفظ معرب است. و بعضی نوشته که طاسکی که بر سر علم نصب کنند. (غیاث) (آنندراج). ماهچۀ علم را گویند. (برهان). گوی و قبه و ماهیچۀ زرنگار علم و رایت. (ناظم الاطباء). کاظم قدری، در فرهنگ مفصل ترکی خود این کلمه را فارسی دانسته و در عربی نیز به همین صورت ’منجوق’ و به معنی قسمی علم وارد شده. (حاشیۀ برهان چ معین). ماهچۀ علم: سر ماه دادش کلاه و کمر یکی مهر منجوق و زرین سپر. اسدی (گرشاسبنامه چ یغمائی ص 327). ای برده علامت به رخ خوب و به قامت شد ریش تو مانندۀ منجوق علامت. دهقان علی شطرنجی. از بهر تو می طرازد ایام منجوق ز صبح و پرچم از شام. خاقانی. گر چتر روزسوختم از دم عجب مدار منجوق صبح و پرچم شب هم بسوختم. خاقانی. ز موج خون که بر می شد به عیوق پر از خون گشته طاسکهای منجوق. نظامی (خسرو و شیرین چ وحید ص 162). چو از رایت شیرپیکر سپهر برآورد منجوق تابنده مهر. نظامی. در کوکبۀ طلوع آدم منجوق لوای عز والاست. عطار (دیوان چ تقی تفضلی ص 851). منجوق عماری رفعتش فرق فرقد و عیوق می شود. (لباب الالباب چ نفیسی ص 64) ، علم را نیز گفته اند. (فرهنگ رشیدی) (برهان). نوعی علم. (از دزی ج 2 ص 617). رایت. درفش. قسمی علم: خلعتی سخت بزرگ فاخر راست کرده بودند حاجب بزرگ را از کوس و علامتهای فراخ و منجوق و غلامان و بدره های درم و... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 156). ز منجوق و از گونه گونه درفش شد آذین زده روی چرخ بنفش. اسدی. بی اندازه منجوق و زرین درفش همان چترها زرد و سرخ و بنفش. اسدی. همیدون هزار اسب زرین ستام صد و شصت منجوق از بهر نام. اسدی. کمترین منجوق بنماید همی در موکبت آن ظفرها کز درفش کاویان آمد پدید. امیرمعزی (دیوان چ اقبال ص 149). طرب با جام زرینش به بزم اندر برابر شد ظفر با ماه منجوقش به رزم اندر به راز آمد. امیرمعزی (ایضاً ص 194). ز گردش سم شبدیز تست شرم سپهر ز تابش مه منجوق تست رشک قمر. امیرمعزی (ایضاً ص 244). از برای نصرت دین ساختی هر روز و شب طبل و منجوق و عراده نیزه و خود و مجن. سنائی (دیوان چ مصفا ص 261). ماه منجوق تو انجم سپرد رایت رای تو لشکر شکند. جمال الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید دستگردی ص 365). اینک اینک چتر سلطان شریعت دررسید ماه منجوقش بر اوج گنبد اخضر رسید. جمال الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید دستگردی ص 377). ماه گردون سر منجوق تو باد زهره رامشگر مهمان تو باد. جمال الدین عبدالرزاق (ایضاً ص 374). شب چون منجوق برکشید بلند طاق خورشید را درید پرند. نظامی (هفت پیکر چ وحید ص 215). تراست قبۀ قدری که ماه منجوقش نشد گرفته به خم کمند وهم و گمان. کمال الدین اسماعیل (دیوان چ حسین بحرالعلومی ص 35). ماه منجوق قبۀ اعظم نعل یکران چرخ پیمایت. کمال الدین اسماعیل (ایضاً ص 163). تابان به رزم اندرش ماه منجوق بیضامثال از دست پور عمران. ریاض همدانی. ، به معنی چتر هم آمده است و آن چیزی باشد که به جهت محافظت آفتاب بر بالای سر نگاه دارند. (برهان). چتر و سایبان. (ناظم الاطباء) : باغ پنداری لشکرگه میر است که نیست ناخنی خالی از مطرد و منجوق و علم. فرخی. منجوق و علامات و بدره های سیم و تخته های جامه در میان باغ بداشته بودند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 156). پیش آیدم باغ ارم بر چتر و خرگاه و خیم از طبل و منجوق و علم چون درگه جمشید یل. لامعی. چون به دروازۀ شهر رسیدند لشکربسیار از شهر بیرون آمده بودند و کوس و بوق و علم ومنجوق بیرون آوردند. (اسکندرنامۀ نسخۀ نفیسی) ، در شواهد زیر به معنی پرچم آمده است که منگولۀ علم باشد: چو زلف بتان جعد منجوق باد گهی برنوشت و گهی برگشاد. اسدی (از فرهنگ رشیدی). به هر سو دیلمی گردن به عیوق فروهشته کله چون جعد منجوق. نظامی. ، رایتی که بر کنگره های برج جهت اعلام نماز جماعت افراخته کنند، تاج، گوی و دیگر زینتهایی که بر بالای منار و برج آیین می بندند. (ناظم الاطباء) ، مهره های خرد از شیشه یا بلور که زینت را بر جامه ها دوزند و یا بر ریسمان کشند و بر گردن کودکان آویزند. (یادداشت مرحوم دهخدا)
ماهچۀ علم و چتر... معلوم نشد که این لفظ ترکی است یا فارسی، چون قاف دارد ظاهر می شود فارسی است. (فرهنگ رشیدی). ماهچۀ علم و چتر و آن چیزی می باشد که از زر و سیم و غیره راست کرده بر سر علم لشکر و غیره می نهند و این لفظ معرب است. و بعضی نوشته که طاسکی که بر سر علم نصب کنند. (غیاث) (آنندراج). ماهچۀ علم را گویند. (برهان). گوی و قبه و ماهیچۀ زرنگار علم و رایت. (ناظم الاطباء). کاظم قدری، در فرهنگ مفصل ترکی خود این کلمه را فارسی دانسته و در عربی نیز به همین صورت ’منجوق’ و به معنی قسمی علم وارد شده. (حاشیۀ برهان چ معین). ماهچۀ علم: سر ماه دادش کلاه و کمر یکی مهر منجوق و زرین سپر. اسدی (گرشاسبنامه چ یغمائی ص 327). ای برده علامت به رخ خوب و به قامت شد ریش تو مانندۀ منجوق علامت. دهقان علی شطرنجی. از بهر تو می طرازد ایام منجوق ز صبح و پرچم از شام. خاقانی. گر چتر روزسوختم از دم عجب مدار منجوق صبح و پرچم شب هم بسوختم. خاقانی. ز موج خون که بر می شد به عیوق پر از خون گشته طاسکهای منجوق. نظامی (خسرو و شیرین چ وحید ص 162). چو از رایت شیرپیکر سپهر برآورد منجوق تابنده مهر. نظامی. در کوکبۀ طلوع آدم منجوق لوای عز والاست. عطار (دیوان چ تقی تفضلی ص 851). منجوق عماری رفعتش فرق فرقد و عیوق می شود. (لباب الالباب چ نفیسی ص 64) ، عَلَم را نیز گفته اند. (فرهنگ رشیدی) (برهان). نوعی عَلَم. (از دزی ج 2 ص 617). رایت. درفش. قسمی علم: خلعتی سخت بزرگ فاخر راست کرده بودند حاجب بزرگ را از کوس و علامتهای فراخ و منجوق و غلامان و بدره های درم و... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 156). ز منجوق و از گونه گونه درفش شد آذین زده روی چرخ بنفش. اسدی. بی اندازه منجوق و زرین درفش همان چترها زرد و سرخ و بنفش. اسدی. همیدون هزار اسب زرین ستام صد و شصت منجوق از بهر نام. اسدی. کمترین منجوق بنماید همی در موکبت آن ظفرها کز درفش کاویان آمد پدید. امیرمعزی (دیوان چ اقبال ص 149). طرب با جام زرینش به بزم اندر برابر شد ظفر با ماه منجوقش به رزم اندر به راز آمد. امیرمعزی (ایضاً ص 194). ز گردش سم شبدیز تست شرم سپهر ز تابش مه منجوق تست رشک قمر. امیرمعزی (ایضاً ص 244). از برای نصرت دین ساختی هر روز و شب طبل و منجوق و عراده نیزه و خود و مجن. سنائی (دیوان چ مصفا ص 261). ماه منجوق تو انجم سپرد رایت رای تو لشکر شکند. جمال الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید دستگردی ص 365). اینک اینک چتر سلطان شریعت دررسید ماه منجوقش بر اوج گنبد اخضر رسید. جمال الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید دستگردی ص 377). ماه گردون سر منجوق تو باد زهره رامشگر مهمان تو باد. جمال الدین عبدالرزاق (ایضاً ص 374). شب چون منجوق برکشید بلند طاق خورشید را درید پرند. نظامی (هفت پیکر چ وحید ص 215). تراست قبۀ قدری که ماه منجوقش نشد گرفته به خم کمند وهم و گمان. کمال الدین اسماعیل (دیوان چ حسین بحرالعلومی ص 35). ماه منجوق قبۀ اعظم نعل یکران چرخ پیمایت. کمال الدین اسماعیل (ایضاً ص 163). تابان به رزم اندرش ماه منجوق بیضامثال از دست پور عمران. ریاض همدانی. ، به معنی چتر هم آمده است و آن چیزی باشد که به جهت محافظت آفتاب بر بالای سر نگاه دارند. (برهان). چتر و سایبان. (ناظم الاطباء) : باغ پنداری لشکرگه میر است که نیست ناخنی خالی از مطرد و منجوق و علم. فرخی. منجوق و علامات و بدره های سیم و تخته های جامه در میان باغ بداشته بودند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 156). پیش آیدم باغ ارم بر چتر و خرگاه و خیم از طبل و منجوق و علم چون درگه جمشید یل. لامعی. چون به دروازۀ شهر رسیدند لشکربسیار از شهر بیرون آمده بودند و کوس و بوق و علم ومنجوق بیرون آوردند. (اسکندرنامۀ نسخۀ نفیسی) ، در شواهد زیر به معنی پرچم آمده است که منگولۀ علم باشد: چو زلف بتان جعد منجوق باد گهی برنوشت و گهی برگشاد. اسدی (از فرهنگ رشیدی). به هر سو دیلمی گردن به عیوق فروهشته کُلَه چون جعد منجوق. نظامی. ، رایتی که بر کنگره های برج جهت اعلام نماز جماعت افراخته کنند، تاج، گوی و دیگر زینتهایی که بر بالای منار و برج آیین می بندند. (ناظم الاطباء) ، مهره های خرد از شیشه یا بلور که زینت را بر جامه ها دوزند و یا بر ریسمان کشند و بر گردن کودکان آویزند. (یادداشت مرحوم دهخدا)
دهی است از دهستان آختاچی بخش حومه شهرستان مهاباد. دارای 495 تن سکنه است. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات، حبوبات و توتون می باشد. شغل اهالی زراعت، گله داری و صنایع دستی آنان جاجیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
دهی است از دهستان آختاچی بخش حومه شهرستان مهاباد. دارای 495 تن سکنه است. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات، حبوبات و توتون می باشد. شغل اهالی زراعت، گله داری و صنایع دستی آنان جاجیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
سوزنی بی سوفار با سری مدور و آن از غیر آهن کنند که قابل ارتجاع است. - سنجاق ته دار، فلزی سیخکی مانند سوزن که در ته آن دگمۀ کوچکی تعبیه شده است. (از فرهنگ فارسی معین). - سنجاق سر، سنجاق فلزی و گاه با روکش استخوانی که زنان برای نگهداری مو یا زینت زلف بدان نصب کنند. خار. خارسر. گیرۀ سر. سرخاره. - سنجاق قفلی، نوعی سنجاق که دنبالۀ سیخک نوک آن تیز است و پس از یک دور خمیدگی دایره وار بموازات سیخک و به درازای او قرار داده شود و به کلاهکی که در وسط چاکی دارد متصل گردد تانوک تیز سیخک از شکاف بگذرد و به کلاهک گیر کند و مانع خلیدن به اطراف یا باز شدن دهانۀ سنجاق گردد سنجق. سنجوق. علم. درفش. رایت. (فرهنگ فارسی معین). ج، سناجق، یکی از تقسیمات ایالت در دولت عثمانی. ولایت. (فرهنگ فارسی معین)
سوزنی بی سوفار با سری مدور و آن از غیر آهن کنند که قابل ارتجاع است. - سنجاق ته دار، فلزی سیخکی مانند سوزن که در ته آن دگمۀ کوچکی تعبیه شده است. (از فرهنگ فارسی معین). - سنجاق سر، سنجاق فلزی و گاه با روکش استخوانی که زنان برای نگهداری مو یا زینت زلف بدان نصب کنند. خار. خارسر. گیرۀ سر. سرخاره. - سنجاق قفلی، نوعی سنجاق که دنبالۀ سیخک نوک آن تیز است و پس از یک دور خمیدگی دایره وار بموازات سیخک و به درازای او قرار داده شود و به کلاهکی که در وسط چاکی دارد متصل گردد تانوک تیز سیخک از شکاف بگذرد و به کلاهک گیر کند و مانع خلیدن به اطراف یا باز شدن دهانۀ سنجاق گردد سنجق. سنجوق. علم. درفش. رایت. (فرهنگ فارسی معین). ج، سناجق، یکی از تقسیمات ایالت در دولت عثمانی. ولایت. (فرهنگ فارسی معین)
ابن تقاق (دقاق) جد خاندان سلجوقیان از رؤسای ترکمان وی و پسران و نوادگان او در جنگهایی که مابین سامانیان و امرای ایلک خانی و سلطان محمود غزنوی اتفاق می افتاد شرکت می جستند وی دو پسر داشته: داود و طغرل بیک (مؤسس سلجوقیان) منسوب بدو سلجوقی است. (فرهنگ فارسی معین) نام یکی از اجداد سلاطین سلجوقیه بود که نسب او به افراسیاب میرسیده و طایفۀ سلاجقه سلاطین عظیم ایشان بوده اند. (آنندراج). پدر کلان پادشاهان سلجوقی باشد. (برهان). رجوع به سلجوقیان شود
ابن تقاق (دقاق) جد خاندان سلجوقیان از رؤسای ترکمان وی و پسران و نوادگان او در جنگهایی که مابین سامانیان و امرای ایلک خانی و سلطان محمود غزنوی اتفاق می افتاد شرکت می جستند وی دو پسر داشته: داود و طغرل بیک (مؤسس سلجوقیان) منسوب بدو سلجوقی است. (فرهنگ فارسی معین) نام یکی از اجداد سلاطین سلجوقیه بود که نسب او به افراسیاب میرسیده و طایفۀ سلاجقه سلاطین عظیم ایشان بوده اند. (آنندراج). پدر کلان پادشاهان سلجوقی باشد. (برهان). رجوع به سلجوقیان شود
منجوق: ترکی تازی گشته ماهچه سر درفش، افسر، درفش، چتر سایبان، مهرک که بر جامه دوزند گوی و قبه ای که بر سر رایت (درفش) نصب میکردند ماهچه علم، علم رایت درفش: (چو زلف بتان جعد منجوق باد گهی بر نوشت و گهی بر گشاد) (اسدی. رشیدی)، رایتی که بر کنگره های برج جهت اعلام نماز جماعت می افراشتند، چتر. سایبان، تاج، گوی و زینتهای دیگر که بر بالای منار و برج بعنوان آیین بندی نصب کنند، دانه های ریز از جنس شیشه و بلور که زیور جامه سازند
منجوق: ترکی تازی گشته ماهچه سر درفش، افسر، درفش، چتر سایبان، مهرک که بر جامه دوزند گوی و قبه ای که بر سر رایت (درفش) نصب میکردند ماهچه علم، علم رایت درفش: (چو زلف بتان جعد منجوق باد گهی بر نوشت و گهی بر گشاد) (اسدی. رشیدی)، رایتی که بر کنگره های برج جهت اعلام نماز جماعت می افراشتند، چتر. سایبان، تاج، گوی و زینتهای دیگر که بر بالای منار و برج بعنوان آیین بندی نصب کنند، دانه های ریز از جنس شیشه و بلور که زیور جامه سازند