جدول جو
جدول جو

معنی سنجخ - جستجوی لغت در جدول جو

سنجخ
سنجاق
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سنجر
تصویر سنجر
(پسرانه)
شاهزاده، نام یکی از پادشاهان سلجوقی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سنجه
تصویر سنجه
(پسرانه)
نام یکی از دلاوران مازندرانی در سپاه مازندران در زمان کیکاووس پادشاه کیانی، مرکب از سنج (ریشه سنجیدن) + ه (وسیله سنجش)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سنجد
تصویر سنجد
درختی کوتاه و خاردار با برگ های شبیه برگ بید، گل های خوشه ای سفید و خوشبو، میوه ای کوچک با پوست سرخ رنگ و مغز سفید و آردمانند شیرین که یک هستۀ دراز سخت دارد، چوب دانه، پستانک، پستنک
سنجد تلخ: در علم زیست شناسی درختی با گل های بنفش معطر و میوۀ بیضی شکل و آب دار و سمی که در نواحی شمال ایران و اطراف تهران می روید. پوست و ریشه و برگ و میوۀ خشک آن در طب به عنوان مسهل و ضد کرم به کار می رود، شل سنجد، زیتون تلخ، شیطان زیتون، آزاددرخت، آزادرخت
سنجد گرگان: در علم زیست شناسی عناب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سنجر
تصویر سنجر
پرندۀ شکاری، مرد صاحب حال و وجد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سنجه
تصویر سنجه
سنگی که با آن چیزی را وزن کنند، سنگ ترازو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سنلخ
تصویر سنلخ
نوعی جامه که آستین و دامن آن کوتاه بوده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سنوخ
تصویر سنوخ
سنخ ها، گونه ها، نوع ها، جمع واژۀ سنخ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از انجخ
تصویر انجخ
چین و چروک پوست بدن یا چین خوردگی پوست چهره در اثر پیری، نجوغ، انجوخ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سنجق
تصویر سنجق
علم، پرچم، بیرق، لوا، برای مثال وآن سنجق صدهزار نصرت / بر موکب نوبهار آمد (مولوی۱ - ۲۸۳)
در تقسیمات سابق مملکت عثمانی قسمتی از یک ولایت یا ایالت، برای مثال چو بر براق سعادت کنون سوار شدم / به سوی سنجق سلطان کامیار روم (مولوی۲ - ۵۹۸)
امیر، حاکم، سنجاق سر، برای مثال ای پرچم از برای چه سر باز کرده ای؟ / و ای سنجق از برای که گیسو بریده ای؟ (سلمان ساوجی - ۵۱۱)
سنجاق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سنجش
تصویر سنجش
مقایسه، اندازه گیری
فرهنگ فارسی عمید
(سِ)
شاخی بود که از شاخی دیگر جهد. (اوبهی)
لغت نامه دهخدا
(اَ جُ)
چین وشکن روی و اندام و جز آن. (از برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از هفت قلزم) (ازانجمن آرا). انجخ و انجوخ چینهایی که از پیری یا ازدرد و غم در روی و پیشانی آشکار شود. در بعضی از نسخه ها به معنی ترکیدن پوست دست و پا نقل شده، در کتاب مجتبی به معنی شکن پوست لاغر و در کتاب محبوب العارفین بمعنی شکن روی آمده است. (از شعوری ج 1 ورق 102 الف). انجوغ. انجوخ. انجغ. چین. شکنج. ترنجیدگی. (یادداشت مؤلف). و رجوع به هر کدام از کلمات مذکور شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
پای برجای شدن در علم و جز آن. (آنندراج) (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی). در علم قوی گشتن. (المصادر زوزنی) : سنوخ در علم، رسوخ در آن. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(سَ لَ)
نیم تنه و آن جامه ای باشد پیش باز که قد و آستین آنرا کوتاه کنندو در این زمان کاتبی خوانند. (برهان) (آنندراج). جامه ای باشد که آستین و دامن آنرا کوتاه سازند و آنرا ترلک و قلک و نیم تنه گویند. (جهانگیری) :
سلب ساخته یکسر از پرنیان
ز دیبا یکی سنلخی در میان.
اسدی (از جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
منسوب است به سنج که قریه ای است در هفت فرسخی مرو. (الانساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
دهی است از دهستان برادوست بخش صوفای شهرستان ارومیه که دارای 123 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
حسین بن شعیب بن محمد سنجی در زمان خود یکی از فقهای مرو و شافعی مذهب بود. نسبت وی به سنج که از قرای مرو است میباشد. او راست: شرح فروع ابن حداد، شرح تلخیص ابن القاص و کتاب المجموع که غزالی در الوسیط از آن نقل کرده است. وفات وی بسال 432 هجری قمری است. (از اعلام زرکلی ج 1 ص 249)
لغت نامه دهخدا
(سُ جَ)
سیاهی سپیدی آمیخته. ج، سنج. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سَ نَ)
ظاهراً مصحف جخج. (حاشیۀ برهان قاطعچ معین). علتی است که آنرا تنگی نفس گویند و به عربی ضیق النفس خوانند. (برهان). ربو. سنخچ:
از غم و غصه دل دشمنت باد
گاه در تاپاک و گاهی در سنخج.
منصور منطقی
لغت نامه دهخدا
(سَ جَ / جِ)
مرکّب از: سنج، سنجیدن + ه، پسوند نسبت و آلت، (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، سنجه. سنگی را گویند که چیزها بدان وزن کنند. (برهان)، سنگی که بر آن چیزها را در ترازو وزن کنند. (غیاث)، سنگ ترازو. (دهار)، سنگی که بدان وزن کنند چون درم و مثقال و بتازی صنجه گویند. (فرهنگ رشیدی) ، پله. کفه. کپه (درترازو)، (یادداشت مؤلف)، میزان. (المعرب جوالیقی ص 215) ، ماشینی است برای عدل بندی. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
درختی است از تیره سنجدها که نزدیک به تیره زیتونیان میباشد. درختی است کوتاه و پر خار و برگهاش شبیه برگ بید و گلهایش خوشه یی سفید یا زرد و بسیار خوشبوست. میوه اش فندقه و دارای میانبر خوراکی و آردی نسبتا شیرین است. درخت سنجد در ایران خودروست و چون میوه اش مطبوع است در اکثر باغها آنرا کشت میدهند و میوه های با پوست قرمز یا زرد نسبتا درشت ماکول از آن حاصل میکنند. درون میوه سنجد هسته درازی شبیه هسته خرما موجود است بل ضرع الکلبه زقوم پستانک غبیده بادام نقد چوب دانه سرین کوچک. یا سنجد تلخ. درختی است از تیره سماقیان که داری گلهای بنفش و معطر میباشد و میوه آن دارای پوست سمی است. منشا این درخت را نواحی شرقی هندوستان و ایران ذکر کرده اند ولی امروز در اکثر نقاط آسیا و جنوب اروپا و شمال افریقا فراوان میروید. میوه اش شفت و آبدار است. پوست ریشه و برگ و میوه درخت مذکور را در تداوی به عنوان دفع کرم مصرف مینماید. به علاوه دارای خاصیت مسهلی نیز میباشد زیتون تلخ درخت زیتون تلخ شال پستانه شال زیتون شال سمجد آزاد درخت آزادرخت آزاده درخت زن زلخت قیقب. یا سنجد صحرایی. کام. یا سنجد گرجی. کنار. یا سنجد گرگان. عناب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سنوخ
تصویر سنوخ
پابرجایی در دانش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سنجر
تصویر سنجر
پرنده شکاری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سنجش
تصویر سنجش
آزمودن و قیاس کردن، مقایسه، وزن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سنجق
تصویر سنجق
نشان، فوج، علم
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته سنجه (وزنه) سنگه سیاه و سپید سنگی که چیزها رابدان وزن کنند وزنه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انجخ
تصویر انجخ
چین و چروک پوست چین خوردگی پوست (بسبب پیری)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سنجق
تصویر سنجق
((سَ جُ))
سنجاق، سیخکی فلزی مانند سوزن که در ته آن دگمه کوچکی تعبیه شده برای وصل دو شیئی مثل پارچه به هم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سنجش
تصویر سنجش
((سَ جِ))
عمل سنجیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سنجر
تصویر سنجر
((سَ جَ))
پرنده ای است شکاری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سنجد
تصویر سنجد
((سِ جِ))
درختی است کوتاه و پر خار، برگ هایش شبیه برگ بید و گل هایش خوشه ای سفید یا زرد، میوه اش کمی بزرگتر از فندق با پوسته قرمز رنگ و نازک و آردش نسبتاً شیرین است. بل، ضرع الکلیه، زقوم، پستانک، غبیده نیز نامیده می شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سنجه
تصویر سنجه
((سَ جَ یا جِ))
سنگی برای وزن کردن اشیاء
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سنجش
تصویر سنجش
قیاس، مقایسه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از سنجه
تصویر سنجه
معیار، مقیاس
فرهنگ واژه فارسی سره